1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
انتشار بخشی از تفسیر قرآن منتشر نشده‌ شهید دکتر بهشتی به مناسبت اربعین حسینی

شرط اول كار دسته‏جمعى این است كه همه تسليم حق باشند

من در اين بحث‌هاى مربوط به كارهاى دسته‌جمعى به دوستان گفته‏ام كه شرط اول كار دسته‏جمعى كردن این است كه همه تسليم حق باشند. آیا افرادی كه پا روى حق مى‏گذارند مى‏توانند با هم كار گروهى انجام دهند؟ حتى اگر در حق‌كشى هم‌رأى باشند، مادام كه در داخل خودشان و در همان حق‏كشی، خط و نشانى براى یکديگر قائل نباشند، آبشان به يك جوى نمى‏رود. اصلاً همكارى در گرو تسليم حق بودن است.

من در اين نمونه‏هاى جزئى مى‏ديدم عده‏اى از كسانى كه آرزوى ايجاد حلقه‏هاى همكارى براى كارهاى بسيار بزرگ و اساسى مى‏كنند دارند، در انجام مسائل بسيار جزئى زندگى‏ اصلاً ذره‏اى ياد اين همكارى نيستند؛ نه تنها همکاری نمى‏كنند، بلکه اصلاً يادشان هم نيست و اين تلخ است چون چهرة واقعى ما را نشان مى‏دهد. تلخ است چون نشان مى‏دهد ما غالباً گرفتار يك رؤيا هستيم.

شهید دکتر بهشتی در مباحث مربوط به تفسیر قرآن خود همواره از مضامین عمومی و موضوعات در دسترس مردم برای انتقال مفهوم آیات وحی و معنا بخشی بدان استفاده می‌برد. متن ذیل بخشی از مباحث تفسیری ایشان است که با محوریت موضوع «انسان»، از سوی بنیاد نشر آثار و اندیشه‌های شهید آیت‌الله دکتر بهشتی تهیه شده است.

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمْ

تلاوت و ترجمه و تفسير آيه‏هاى 208 تا 212 سورة بقره:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ. هَلْ يَنْظُرُونَ إِلا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلائِكَةُ وَقُضِيَ الأمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ. سَلْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَمْ آتَيْنَاهُمْ مِنْ آيَةٍ بَيِّنَةٍ وَمَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ. زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب.

«اى مردم با ايمان همگى در سِلم وارد شويد و به دنبال گام‌هاى شيطان گام برنداريد. او براى شما دشمنى است آشكار. اگر پس از آن‌كه نشانه‏ها و دلايل روشنگر براى شما آمده باز هم دچار لغزش شويد و از راه راست منحرف گرديد، بدانيد كه خدا بلندمرتبه و كاردان است. آيا کافران در انتظار آن هستند كه خدا یا فرشتگان در توده‏هاى سايه‏افكنى از ابر بر آنها درآيد و كار از كار بگذرد؟ و به سوى خدا همه چيز بازگردد. از بنى‌اسرائيل بپرس چقدر نشانه‏هاى روشنگر به آنها داديم. هر كس نعمت خدا را پس از آنكه نصيبش شد، دگرگون كند و از مسير و مجرايش بگرداند، خدا سخت‌كيفر است. براى كافران زندگى دنيا آراسته شده و مردم با ايمان را مسخره مى‏كنند و مردم با تقوا در روز رستاخيز برتر از آنها هستند و خدا به هر كه بخواهد بى‏حساب روزى مى‏دهد».

آية اول اين بود كه اى كسانى كه ايمان آورديد، اى مردم با ايمان، همه‏تان با هم قدم به داخل سلم و صلح و صفا و تسليم حق بودن بگذاريد و به دنبال گام‌هاى شيطان نرويد كه او براى شما دشمن آشكارى است. اين آيه مسلمان‌ها را دعوت مى‏كند به اين‌كه همه به راستى مسلِم و اهل سِلم و صلح و تسليم باشند. اهل حق باشند و به آنها مى‏گويد كه بعد از آن‌كه مسلمان شديد، ديگر دنباله‏رو شيطان نباشيد. شيطان دشمن آشكارى است براى شما. اسلام دو حالت دارد و دو اثر. حالت اول اين‌كه انسان‌ها از درون و از داخل و از مغز عوض شوند. از درون خواستار و عاشق و تسليم حق باشند. از درون حق‌پرست باشند. به دنبال نتیجه اسلامی این‌چنین، خودبه‌خود برخوردارى از همة خوبي‌هاى ممكن زندگى است. آنچه انسان در زندگى دوست دارد، در درجة اول عبارت است از زندگى هماهنگ متعادل. زندگى‌ای­ كه از نابسامانى‏ها پاك باشد. درست است كه انسان بر حسب طبع و طبيعتش خيلى هوس‌ها دارد و دلش خيلى چيزها مى‏خواهد، و درست است كه در يك نظام حق ممكن است انسان ناچار شود از خيلى از آن چيزهايى كه دلش مى‏خواهد صرف نظر كند و حتماً هم همين‌طور است، و درست است كه در آن نظام هر كس به آنچه دلش مى‏خواهد نمى‏رسد و حتماً هم بايد همين‌طور باشد، اما وقتى آن چيزهايى را كه دلش مى‏خواهد و به آنها نمى‏رسد و آن چيزهايى را كه نظام عادل به او می‌دهد جمع و تفريق كند، آن‌وقت اينها را بياورد با زندگى در نظام غير عادل مقایسه کند، می‌بیند درست است که در نظام نامعتدل به خيلى از چيزهايى كه دلش مى‏خواهد مى‏رسد، اما خيلى از گزندها هم به او مى‏رسد. اينها را هم که جمع و تفريق كند، می‌بيند حاصل اين عمل رياضى در كدام بيشتر است. خيلى روشن پاسخش اين است که در نظام عادل و معتدل زندگى پربهره‏تر و كامياب‏تر است. حتى آن ظالم كه در نظام غير عادل بر خرِ مراد سوار است و مى‏تواند تُرك‌تازى كند و آنچه به خيال خودش مى‏خواهد با هر نوع ستم و تجاوز و خون‌آشامى به دست آورد، اگر زندگي‌اش را با زندگى در يك نظام عادل مقايسه كند، برنده نيست بلکه بازنده است. آن‌كه ستم بر او مى‏رود كه هيچ، آن‌كه ستم مى‏كند هم بازنده است. جهنمى حىّ و حاضر و زنده و نقد كه ستمگران در آن مى‏سوزند، با كمال تأسف جهنمى است اجتناب‏ناپذير، اما هم جهنم است و هم سوزنده. يكى از خصوصيات انسان اين است كه هر قدر بهره‏مندى‏اش از زندگى بيشتر مى‏شود، توقعاتش هم بالاتر مى‏رود. به طور معمول اين است که در زندگى هر قدر راحت‏تر بتواند به خواسته‏هايش دست يابد و به آنچه دلش مى‏خواهد برسد، به همان اندازه هم حساس‏تر و زودرنج‏تر مى‏شود. يك بچة لوس را حساب كنيد كه در خانه هر چه مى‏خواهد برايش فراهم كنند. بعد وقتی ببيند چيز كوچکی از وسایلش گم شده، از صبح تا شام گريه مى‏كند. اين طبع انسان است. انسان‌هاى بزرگ هم همين‌طور هستند. انسانی را مى‏بينيد كه همه‌چيز برايش فراهم است، اما وقتی يك گوشه از زندگي‌اش ساييده مى‏شود، تا آخر عمر اندوهگين به نظر مى‏آيد. يك بانویی از همين مسلمان‌هاى معمولى كه اهل عبادت بود و ايام عاشورا حتماً در خانه‏اش روضه مى‏گرفت و ايام عید عُمَر هم عُمَركُشان مى‏گرفت، ولى روحيه‏اش به اسلام نزديك نبود؛ خودخواه، خودپرست، تفوّق‏طلب، حسود، پُررَشك، بدگمان، خودنما، خودفروش، به زيارت و مكه هم كه مى‏رفت، وقتى برمى‏گشت، سوغاتش يك دنيا داستان راست و دروغ بود براى خودنمايى. من زندگي او را مقايسه مى‏كردم با زندگى عده‏اى از هم‌قدرانش که از آنها خيلى مرفه‏تر بود و خانه‏اى وسيع داشت و خدمتكار زن و مرد و آمد و شد و منابع درآمدِ تا حدى تضمين شده و زندگى سر و سامان‌دار. حالا بگذريم از اين‌كه در آن وقتى هم كه مشکلی نداشت، چقدر جوش و خروش مى‏زد. حادثه‏اى در زندگى او پيش آمد و دخترى که داشت و به شوهر رفته بود، در جوانى مُرد. مرگ اين دختر چنان ضربه‏اى بر او وارد آورد که سكته كرد و به دنبال آن عوارضى برایش پیش آمد كه كانون زندگى‌اش ویران شد و واقعيت چهره‌اش را نشان داد كه چه جهنمى بوده و چه جهنمى هست. این نمونه‏اى بود از انسان‌هاى به نسبت كامياب كه چگونه آرامشش با يك ضربه ــ ولو آن ضربه مرگ فرزند باشد که ضربة قابل ملاحظه‏اى است ــ به هم خورد. ولى ضربه‏هاى كوچك‌تر از اين هم گاهى زندگى اينها را ویران مى‏كند و آن ظاهر چشم‌گير را فرو مى‏ريزد و آن باطن سهمگين را آشكار مى‏كند. زندگى آن خانواده با همة اتباعش اصلاً عوض شد. اين‌كه مى‏گويم عوض شد، ظاهرش را می‌گویم، باطنش که از ابتدا همان‌طور بود و تا سال‌هاى سال كه من مى‏توانستم ناظر بهره‏مندى‏ها و رنج‌ها و شادى‏ها و محروميت‌هاى اين خانواده باشم، احساس مى‏كردم آن چيزى كه بايد زيربناى سعادت باشد، از اول در اين خانواده نبود و حالا با يك ضربه آن روبناى پوشالىِ متزلزل فرو ريخت و آن زندگى تلخ مضطرب نابسامان خود را نشان داد. در حقيقت، سامان داشتن زندگى از نظر اين دنيا بايد بزرگ‌ترين مطلوب انسان‌ها باشد و همة بهره‏گيرى‏ها و بهره‏مندي‌هاى ديگر در برابر نابسامانى‏هاى ريشه‏دار كم‌ارزشند. اسلام واقعى كه انسان‌ها را تسليم حق می‌كند، به زندگى فرد و خانواده و اجتماع سامان مى‏دهد. بزرگ‌ترين غم انسان مؤمن راستینِ يك مكتب فقط اين است كه مى‏گويد وقتی رسيدم سر فلان دوراهى، نمى‏دانم تكليفم چيست. اين بزرگ‌ترين غم اوست، وگرنه اگر تكليف برايش روشن باشد، تمام رنج‌ها و مشكلات ديگر برايش آسان و قابل تحمل است. در زندگى انسان مسلِم كه خود را به حق فروخته است، چيزى مقابل سلم و سامان داشتن وجود ندارد، ولو در بحرانى‌ترين مراحل زندگى.

ما در اين ايام، به حكم عشق و علاقه و محبت و ايمان ــ و به حكم سنت و عادت براى عده‏اى ــ به ياد اباعبدالله (ع) و كسان ديگرى هستيم كه در داستان عاشورا با آنها آشنا شده‏ايم. ببينيد در اين مردان و زنان برجستة بزرگ و اين چهره‏هاى درخشان تاريخ، در برابر يك حادثة بحرانى و خانمان‌سوز همه‌چيز ديده مى‏شود غير از نابسامانى و عدم تعادل. فرد و گروه آنها هر جا مى‏رسند، قدم‌هاى سامان‌دار برمى‏دارند. از موقع امتناع اباعبدالله (ع) از قبول بيعت با يزيد تا شهادت چند ماه طول كشيده است. در اين چند مدت خانواده‏اى در حقيقت آواره زندگى كرده است. وقتى امام حسين (ع) با خاندانش شبانگاه از مدينه به سمت مكه حركت مى‏كند، مسافر است اما چه مسافرى؟ مسافرى كه با شهرش ارتباط عادى دارد؟ مسافرى كه هر وقت ناراحت شد، مى‏تواند به خانه و كاشانه‏اش برگردد؟ نه، چنین نيست. او مهاجر است. امام با خانواده‏اش بيرون آمده است كه ببينيم چه مى‏شود؟ ظاهراً عمره است، اما واقع مطلب چيست؟ مدت‌ها در مكه ماندن؟ تازه مگر خود مكه كجاست؟ مگر آنجا كاملاً امن است؟ مگر والى و فرماندار مكه دست كمى از والى و فرماندار مدينه دارد؟ مگر حكم مافوق براى هر دو فرق مى‏كند؟ مگر آنجا در چنين بحرانى فشار عوض مى‏شود؟ اين گروه حركت مى‏كند. گروه ديگرى به آنها مى‏پيوندد. داستان دعوت‌هاى كوفه پیش مى‏آيد. صحنه‌ای جديد براى طرح و نقشه و اتخاذ تصميم به وجود مى‏آورد. امام بايد تصميم بگيرد. جمعی از نزديك‌ترين دوستان امام با تصميم به حركت به سوى عراق مخالفند. امام بايد با آنها مخالفت كند و علي‌رغم رأى آنها حركت كند. در روز هشتم که اين عده بايد در مكه بمانند و هم مراسم حج را تمام كنند و هم از فرصت بزرگ اجتماع بزرگ مسلمانان در مكه استفاده كنند، چه ضرورتى ايجاب مى‏كند كه امام حركت كند؟ ضرورت مهمی بايد باشد. فشار بايد خيلى زياد باشد. تازه در آغاز حركت امام فشارهاى والى مكه پیش می‌آید. در همان آغاز حركت، فشار دوست از يك طرف، فشار دشمن از طرف ديگر، تا بعدْ صحنه‏هاى بين راه تا كربلا كه مكرر شنيده‏ايد. آيا در تمام اين صحنه‏ها يك‌جا ديده‏ايد كه درون اين گروه اضطراب و نابسامانى وجود داشته باشد؟ داستان معروفى هست كه شيخ مفيد در ارشاد از على‌اكبر (س) نقل مى‏كند كه مى‏گويد در راه مى‏رفتيم، پدرم را سواره خواب گرفت، ناگهان ديدم پدر از خواب پريد و فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُون».[1] حدس زدم كه بايد در خواب چيزى ديده باشد. پرسيدم پدرجان چه شده؟ فرمود ديدم كسى مى‏گويد اين گروه دارد حركت مى‏كند و مرگ دارد به استقبالشان مى‏آيد. انعكاس اين جوان اين است که مى‏گويد به پدرم گفتم اى پدر «ألسنا على الحق»: مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود چرا. گفتم اگر در مسير حق هستيم که ديگر جاى هيچ‌گونه نگرانى نمى‏ماند. «إذن لانبالي أن نموت»: ما ديگر از مرگ هراسى نداريم. از اين چه مى‏فهميم؟ اين چه سكينه و وقار و طمأنينه و سامانى است در روح انسان و از كجاست؟ اين آيه مى‏گويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّه» و چه تعبير ممتازی به كار مى‏برد؛ چون به دنبال ايمان قدم نهادن در ميدان سِلم است. اما یک شرط دارد و آن این‌که واقعاً تسليم حق باشيم. مشكل بزرگ همين‌جاست؛ فرق بين گفتن و واقعيت. صحنه‏هاى روزانة زندگى ما تا چه حد نشان مى‏دهد كه تسليم حق هستيم؟ خودمان را بيازماييم و ببينيم چگونه هستيم. آيا به راستى تسليم حقيم؟ انسان در زندگى با اسلام واقعى به سامان واقعى مى‏رسد. جامعه هم همين‌طور است. من به سبب تجربه‏هاى تلخى كه از خودمانى‏ها و خودمان دارم، اين آية كريمه را درك مى‏كنم و مطلب برايم مشهود است. نسبت به آن يك حالتِ «يافتن» دارم و آن اين‌كه من و دوستانِ نزديك‌تر به خودم حتی در همين عمل‌هاى معمولى و روزانة مكرر در مكرر هم نشان داده‏ايم و می‌دهیم كه تسليم حق نيستيم. و پا روى حق مى‏گذاريم. به همين دليل من ديده‌ام و مى‏بينم که در همين ايام اخير، نابسامانى‏هايى در زندگى‏مان وجود دارد ناشى از اين‌كه خودمان تسليم حق نيستيم. بدتر از اين‌ كه ديگر خيلى مرا رنج داده است، اين‌كه اين مطلب را قبول نداريم و منكر آن هستيم. نسبت به چهرة واقعى خودمان در جهل مركب به سر مى‏بريم. چون واقعاً تسليم حق نيستيم، از آن سامان در همان حدى هم كه مربوط به خودمان است برخوردار نيستيم. آنچه من در اين چند روز با آنها برخورد كرده‌ام چند چيز جزئى بوده نه كلى؛ اما گاهى زبان جزئيات از بسیارى از كليات گوياتر است. من در اين بحث‌هاى مربوط به كارهاى دسته‌جمعى به دوستان گفته‏ام كه شرط اول كار دسته‏جمعى كردن این است كه همه تسليم حق باشند. آیا افرادی كه پا روى حق مى‏گذارند مى‏توانند با هم كار گروهى انجام دهند؟ حتى اگر در حق‌كشى هم‌رأى باشند، مادام كه در داخل خودشان و در همان حق‏كشی، خط و نشانى براى یکديگر قائل نباشند، آبشان به يك جوى نمى‏رود. اصلاً همكارى در گرو تسليم حق بودن است. من در اين نمونه‏هاى جزئى مى‏ديدم عده‏اى از كسانى كه آرزوى ايجاد حلقه‏هاى همكارى براى كارهاى بسيار بزرگ و اساسى مى‏كنند دارند، در انجام مسائل بسيار جزئى زندگى‏ اصلاً ذره‏اى ياد اين همكارى نيستند؛ نه تنها همکاری نمى‏كنند، بلکه اصلاً يادشان هم نيست و اين تلخ است چون چهرة واقعى ما را نشان مى‏دهد. تلخ است چون نشان مى‏دهد ما غالباً گرفتار يك رؤيا هستيم. همواره از آن صحنه‏هايى صحبت مى‏كنيم كه هنوز خيلى با ما فاصله دارد و عملاً به آنها نمى‏رسيم. در اين صحنه‏هاى دم دست هم راحت مى‏شود فهمید چه كسی چند مرده حلاج است. آنجا اصلاً خودمان را به عمل آشنا نمى‏كنيم. اين نه اسلام است و نه دخول در سلم. نتيجه‏اش هيچ‌كدام نیست. دائماً سخن مؤكد من با خودم و با دوستان اين بوده كه مطمئن باشيد مادام كه ما موفق نشويم در آن حد از مسائل زندگى كه نقش فردی ما زياد است، عملاً نقش پاى‏بندى به حق را پياده و اجرا كنيم، دم از كارهاى بزرگ‌تر زدن لاف‌زدنى بيش نيست و من مطمئنم ــ اين‌كه مى‏گويم مطمئنم بر حسب قانونی كلى نيست؛ از روی تجربه است ــ این لاف‌زدن‌ها اثرى جز سرگرم شدن و سرگرم كردن براى مدت‌زمانى نخواهد داشت. نقش اسلام و تسليم حق بودن مشخص است. دخول در سلم یعنی سامان داشتن. هر جا ديديد چهار تن گرد هم جمعند و لااقل در درونشان به سامان رسیده‌اند، اين اولين نشانه است كه اسلام در درونشان نفوذ كرده و عوضشان كرده است. اينها مى‏توانند براى ديگران هم حاملان دعوت اسلام باشند. هر جا چنين چيزى نبود، سرگرمى‌ای بيش نيست. تعجب مى‏كنيد از اين‌كه قرآن در سورة بقره مى‏گويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ». اين چه صحبتى است !؟ قرآن براى چه با مؤمنان عصر خود چنین حرف مى‏زند؟ مگر چه شده؟ قصه اين است که گروهی از مردم تحت تأثير خودخواهى‏ها و خودپرستى‏ها دائماً به راه خودشان مى‏رفتند و هر كس دنبال منافع و خواسته‏هاى خود بود و با هم مى‏جنگيدند و حتى در مواقعى كه مى‏ديدند تازيانه‏هاى دشمن دارد بر گردة همه‏شان مى‏خورد، باز با هم مى‏جنگيدند. نهضت اسلام آمد و گفت بيدار شوید، از خودپرستى به در آیید، خداپرست و حق‌پرست شوید. در پرتو حق‌پرستى مى‏توانيد تمام كينه‏ها و دشمنى‏های گذشته را آب كنيد و از بين ببريد: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا».[2] اسلام آمد براى اين‌كه با تسليم حق بودن تمام توجهات و كشش‌هاى درونى را به سمت يك نقطه متوجه كند: نقطة مشترك حق. آنجا ديگر دعوا و نزاع و خصومت نيست. حركتى به وجود آمد و گروهی واقعاً با اين ندا عوض شدند. «رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلإيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا».[3] عده‏اى واقعاً اين‌طور بودند و عوض شدند. اين عدة كوچك در آن محيط تاريك چنان درخشنده و حركت‏زا و پُر جنب و جوش، نهضت و كوشش و تلاش پُركششى ايجاد كردند كه وضع ظاهرى عوض شد. اما همراه با اينها که فرضاً پنجاه تن بودند، پنج‌هزار آدم نيم‌بند و يك‌چهارم بند و يك‌هشتم بند و يك‌صدم بند هم در محيط بودند. بودند نه اين‌كه اينها آورده باشند. چندين برابر اين انسان‌هاى اصيل و واقعاً عوض شده، انسان‌هاى دنباله‏رو و وابسته و پيوسته وجود داشت. اکنون تمام زحمات قبلى به نتيجه رسيده. نتيجه اين‌كه يك جامعة كوچک نوپا به نام جامعة اسلامى در يثرب و (مدينه) پا گرفت. بسيار خوب، زهى سعادت! و حالا كه اين جامعه در اينجا پا گرفته، عده‏اى مجدداً به محض پيدايش كوچك‌ترين بهانه، به جان هم مى‏افتند. آيا اينها هم آن اسلامِ تسليم حق بودن تا اعماق روحشان نفوذ كرده و عوض شده‏اند؟ نه. دروغ هم نمى‏گويند؛ اشتباه نكنيد. نه اين‌كه گمان كنيد آنها مؤمن نيستند و منافقند. اينها منافق هم نيستند. اينها همان گروه اولى هستند كه دروغ نمى‏گويند، اما گرايش‌هایشان سست و سطحى و كم‌عمق است. الان گرايش دارند و وقتی مى‏گويند «قربان آقا بروم» درست مى‏گويند و دروغ نمى‏گويند، اما گرايششان عمق ندارد. روى حرف و عملشان نمى‏شود حساب كرد. شما در داد و ستدها مكرر ديده‏ايد يك وقتى يك مشترى مى‏آيد دم مغازه و از آدم مى‏خواهد چيزى بخرد. آدم از همان وقت مى‏بيند كه اين او مى‏گويد مى‏خواهم پولش را بدهم، ولى واقعاً نمى‏خواهد پولش را بدهد. همان‌وقت دروغ مى‏گويد. يك‌وقت هم نه، يك مشترى مى‏آيد و جنسى را مى‏خرد و مى‏گويد بله، مى‏خواهم پولش را دو روزه بدهم. آن وقتى هم كه مى‏گويد مى‏خواهم دو روزه بدهم، تصميم جدى دارد که دو روزه بدهد، اما شما مى‏دانيد كه اين آدمى است که بى‏حساب حرف مى‏زند و بى‏حساب معامله مى‏كند. مكرر تجربه شده كه اين آدم بعد از دو روز نمى‏تواند پول را بدهد. اين گروهى كه من الان نام مى‏برم، از اين نوع دوم هستند. كسانى كه وقتى آمدند به نهضت اسلام و جامعة اسلامی بپيوندند، دروغ نمى‏گفتند، ولى اصولاً آدم‌هاى كم‌عمقى هستند و گرايششان سطحى است. حالا قرآن به اينها مى‏گويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّه». اى كسانى كه گرايش و ايمان و دلبستگی به اسلام داريد، همه با هم بياييد و در سِلم داخل شويد چون گره‏گشا آنجاست. گرايش‌ها چندان گره‏گشا نيست. «وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ». نشان دخول در سلم اين است كه اگر آدم حق‌پرست شد، ديگر دنبال قدم‌هاى شيطان قدم برنمى‏دارد. « إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين». يكى از نشانه‏هاى آدم‌هاى سطحى كه داراى گرايش‌هاى كم‌عمق هستند، اين است كه تا كار رو به راه است، در مسير عاديشان جلو مى‏روند. تا بزنگاهى پيش نيامده است، مثل همه که به طور عادى از اين مسير مى‏روند، او هم مى‏رود. به محض برخورد با بزنگاه‌ها و مشكلات، يك‌مرتبه آن خواسته‏هاى زير سرپوش رفته ولى واقعاً عوض نشده، رخ نشان مى‏دهد. اين قبیل آدم‌ها چون مثل آن منافق‌هایی نيستند كه رُك و راست حرفشان را مى‏گويند، شروع مى‏كنند به بهانه‏گيرى. در نهضت‌ها و جنبش‌هاى اصيل، بهانه‏گيرها غالباً از اين گروه برمى‏خيزند. گروهى كه گرايش قبلى‏شان دروغ نبود، اما سطحى بود و عمق و ريشه نداشت و از درون عوض نشده بودند. آن‌وقت با اين بهانه‏گيرى‏ها شروع مى‏كنند چپ و راست رفتن و از راه راست لغزيدن. قرآن به آنها مى‏گويد: «فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيم». اگر بعد از اين‌كه اين دلايل روشنگر آمد، باز هم دچار لغزش شديد، بدانيد كه اولاً خدا با عزت و بلندمرتبه و ارجمند است و احتياجى به شما ندارد؛ ثانياً خدا كاردان است و كارهايش از روى حساب است و براى چنين مردمى فرجام خوبى مقرر نكرده است. اين‌گونه مردم دچار عاقبتى پررنج و شكنجه هستند؛ مثل آن مردم دروغگو، با اين فرق كه آن مردم دروغگو لااقل در نتيجه‏گيرى از دام‌هايى كه زيركانه گسترده بودند، ممكن است كم و بيش توفيق داشته باشند، اما اين بنده‏هاى خدا آن توفيق را هم ندارند. به اصطلاح معروف «چوب دو سر طلا» هستند. بنا بر اين، خاصيت واقعى اسلام وقتى نشان داده مى‏شود كه اسلام واقعيت انسان‌ها را عوض و ما را انسانى حق‌پرست كرده باشد. من خواهش مى‏كنم دوستان تكيه‏شان را روى اين حق‌پرست بودن از دست ندهند، چون آزمايش خوبى است. هر جا انسان با حقى روبه‌رو شد ولو خيلى تلخ و توانست آن را بپذيرد، بداند به همان اندازه اسلام در او نفوذ كرده است.

اين مربوط به اسلام واقعى است؛. اما اسلام به معناى تيتر و اسلامِ تيترى و عنوانى. اسلامِ عنوانى خود‌به‌خود براى جامعه يك اثر بيشتر ندارد. يك سلسله سنت‌ها و عادات دست‌ و پا گیر كه انسان در زندگى از هر سو مى‏رود، مى‏بيند يك مزاحم دارد، و آن مزاحم هم دينش است. چون آن كه دارد دين نيست، آن که دارد عبارت است از يك اسلامِ تيترى و عنوانى و اين تيترها و عنوان‌ها غالباً مزاحم است.

يك مثال می‌آورم. بسیاری از اشراف هستند كه خود را منتسب مى‏دانند به خاندان‌هاى بزرگ و براى خود يك نوع ارزش و مكانت اجتماعى ناشى از وابستگى به فلان خانواده قائل هستند. اين بنده‏هاى خدا از اين اشرافیّت و از اين وابستگى اشرافى جز خسارت هيچ ندارند. مثلاً اين بندة خدا اشراف است و فرزند فلان‌الممالك است، اما الان بيش از ماهى پانصد تومان درآمد ندارد. با این حال، از خانه كه مى‏آيد بيرون، سپور محله اگر از هر خانه‏اى دو تومان مى‏گيرد، از خانة آقا انتظار ده تومان دارد. چرا؟ چون او از اشراف است. در مجالسى كه مردم عادى مى‏روند، اين بندة خدا محروم است و نمى‏تواند برود. چرا؟ براى اين‌كه مردم عادى که به آن مجالس مى‏روند،. آنها هر جا باشد مى‏نشینند، اما اين آقا چون از اشراف است، انتظار دارد به هر مجلسى كه مى‏رود، جاى محترمى به او بدهند و چون از اشراف توخالى است و فقط تيترى بيشتر ندارد، كسى هم كاه به آخورش نمى‏ریزد. پس جاى درست و حسابى به او نمى‏دهند. بنا بر اين، از رفتن به مجالس معمولى محروم است و به دليل اشرافى‏گرىِ تيترى از اين بهره‏مندى اجتماعى چيزى نصیبش نمى‏شود. موقع خريد، اگر ديگران به مغازه مى‏روند و چانه‏اى می‌زنند و بالاخره از فروشنده تخفيفى می‌گيرند، وقتی اين آقا آنجا مى‏رود، فروشنده مى‏خواهد جنس را ده‌درصد گران‌تر هم بدهد و اگر او چانه بزند، مى‏گويد آقا جناب‌عالى دیگر چرا. بنا بر اين نصيب اين‌گونه افراد از آن تيتر و عنوان فلان‌الممالك يك چيز بيشتر نيست و آن محروميت‌ها و بارهاى اضافى از چپ و راست است.

دينِ تيترى هم درست همين‌طور است. نه‌تنها در زندگى گره‏گشايى و سامان دادن به وجود نمى‏آورد، بلكه جز مشتى پاى‏بندي‌ و محروميت‌ و ممنوعيت‌ كه رنگِ بار در زندگى انسان دارد، حاصل ديگرى ندارد؛ بارهايى كه كشيدنش گاهى اوقات خيلى مشكل است. منتها اين بارهايى كه كشيدنش مشكل است، وقتى براى عده‏اى از افراد در شرايط عادى پيش مى‏آيد، چاره‏اى جز سوختن و ساختن و بار كشيدن و رنج بردن ندارند، ولى براى عده‏اى ديگر همين‌ كه فرصتى پيش بيايد كه اين بار اضافى را از روى دوش بيندازند، مى‏اندازند و فرار مى‏كنند و مى‏روند. بنا بر اين، واكنش افراد در مقابل اين اسلامِ تيترى دو گونه است. گاهى بار كشيدن و سوختن و ساختن. براى عده‏اى چنین است که شرايطى پيش نمى‏آيد كه اين بار اضافى را بيندازند و فرار كنند. و بدانيد اسلامِ تيترى محال است غير از اين اثری داشته باشد. نمى‏تواند به زندگى سامان بدهد، و درست به عكسِ اين، اسلام واقعى جز سامان دادن چيزى ندارد. اگر قيد و بندی هم به انسان مى‏زند، همان است كه آن اول عرض كردم. محدوديت‌هايى است كه انسان مى‏بيند اين محدوديت‌ها در سامان دادن به زندگى او نقش دارد و لذا صميمانه آنها را مى‏پذيرد و استقبال مى‏كند. محروميت است اما استقبال مى‏كند، چون بار نيست. بنا بر اين، قرآن خطاب به مردمى كه اسلامِ تيترى برايشان به صورت يك بار درآمده و پى بهانه‏ مى‏گردند بلكه بشود اين بار را از روى دوششان بيندازند و راحت بشوند، مى‏گويد اين‌قدر بهانه‏گيرى نكنيد. از بنى‏اسراييل بپرسيد ما چقدر به وسيلة پيامبران معجزات روشن برايشان فرستاديم، اما چون معجزه‌خواهى‏شان صرفاً رنگ بهانه‏گيرى داشت، اثرى نكرد. حالا اى پيغمبر به اين مسلمان‌هايى كه اسلام واقعى ندارند بگو منتظر روز قيامت نشسته‌اید؟ منتظر آن روزى كه در آيات ديگر توصيفش شده است كه خداوند «فى ظلل من الغمام»؟ ملائكه مى‏آيند و كار از كار مى‏گذرد؟ منتظر آن روز هستيد؟ اگر آن روز آمد كه ديگر براى شما سودى ندارد. آن روز كه مى‏آید، ديگر انسان راه پس و پيش ندارد. فقط گذاشته‌ايد که در آن روز اسلامتان اسلام واقعى باشد؟ آن روز كه انسان خودبه‌خود بايد تسليم حق باشد و چاره‏اى جز حق را گردن نهادن نخواهد داشت. و بعد در آية آخر قرآن يكى از همان نكته‏هاى آزمايشى را مى‏گويد. عرض كردم براى مردمى كه اسلام واقعی روح آنها را دگرگون كرده، تحمّل محروميت آسان است. يكى از محروميت‌هايى كه ممكن است عده‏اى از افراد مؤمن داشته باشند، محروميت فقر است. در خيلى از چيزها دستشان به دهانشان نمى‏رسد. ممكن است درآمد كافى نداشته باشند. چرا؟ چون مى‏خواهند درآمد حلال داشته باشند. يا نه، درآمد دارند، اما چون مى‏خواهند از آنچه به دستشان مى‏رسد در راه خدا انفاق كنند و در راه آنچه خدا بر عهده‌شان گذاشته است، پول خرج كنند، بنا بر اين بايد محدود و محروم زندگى كنند. اما تحمل اين محروميت براى آنها آسان است. حتى وقتى كه دوستان به آنها مى‏گويند برو بابا تو هم آدم شدى؟ فلان‌كس هم‌كلاسى و هم‌سال و همكار تو بود، امروز به ميليون‌ها رسيده و چنين و چنان شده و تو هنوز همان آب باريكه را دارى؟ آنان او را مسخره مى‏كنند و می‌گویند اين هم از آثار ايمان است. اين هم از آثار پاى‏بندي‌اش به دين است که هميشه «هشتش گرو نُهش است». در اينجا تحمل اين مطلب برای كسى كه فهميده چه كار كند خيلى آسان است. چون فهميده اين كار را كرده است. دست به كارهايى نزده كه او را از راه حرام به تمتّعات زندگى برساند. نه این‌که نفهميده، عقلش هم مى‏رسيده و راهش را هم بلد بوده، اما اسلام واقعى و تسليم حق بودن اصلاً گرايش به ثروت را در برابر گرايش به حق در او ضعيف و ناچيز كرده و گرايش حاكم در او حق‏پرستى است. او ديگر مال‏پرست نيست. اشتباه نكنيد؛ نمى‏خواهم بگويم اسلام هميشه با فقر و نادارى همراه است و كفر هميشه با دارايى و ثروت و بالعكس. پاى‏بندى به ثروت غير از خود ثروت است. فقر دانسته و فقر انسان توانايى كه مى‏داند چه كار كند و راه‌هاى ثروت را مى‏داند، اما فقر را در راه حق ترجيح مى‏دهد، غير از فقر يك آدم بيچارة ضعيف و بى‏دست و پاست. اینها با هم خيلى فرق دارد. من الان صحبت از كسانى مى‏كنم كه به خاطر اين‌كه پاى‏بند حق بمانند، با محروميت‌هاى مالى مى‏سازند، نه آنها كه عرضه ندارند، بنا بر اين محروميت مالى دارند. اصلاً آنها مورد بحث ما نيستند. در آن طرف هم كسانى را مى‏گويم كه اگر به دارايى و ثروت رسيده‏اند، در پرتو حق‌كشى رسيده‏اند، وگرنه اگر كسى توانسته با تلاش و كوشش صحيح درآمدى داشته باشد، بر او حَرَجى نيست. نشانه‏اش هم جاى انفاق است. نشانه‏اش آنجايى است كه پاى آزمايش پيش مى‏آيد. اگر بر عهدة او واجبى پيش آيد، چگونه عمل مى‏كند. اگر مال برای او معبود شده باشد، حسابش روشن است. اگر مال وسيلة عبادت شده باشد، حسابش روشن است. خيلى با هم فرق دارد. مالى كه انسان آن را مى‏پرستد و مالى كه انسان مى‏خواهد به وسيله‌اش خدا را بپرستد. خيلى روشن است. انسان مى‏تواند اينها را از هم تشخيص بدهد. يك عده از مردم به دليل پاى‏بندى به حق در فقر به سر مى‏برند. آن‌وقت كافران آنها را مسخره مى‏كنند که بله اين هم از نتيجه‏هاى مسلمانى و ايمان داشتن است. ببين زندگى آقا را ! اينجاست كه مسلمانِ از درون عوض شده خيلى راحت راهش را مى‏رود و مى‏گويد «زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب». براى كافران زندگى دنيا به عنوان آرايشى چشم‌گير هدف قرار داده مى‏شود، تا جايى كه مردم با ايمان مسلمان را به دليل محروميت‌ها و وضع بد مالى مسخره مى‏كنند. اما بدانيد آنها كه اهل تقوا و پرواى از حق هستند، در روز رستاخيز و زندگى جاويدان فوق اينها هستند. آنها مى‏دانند چرا با اين فقر مى‏سازند. مى‏دانند به دنبال اين فقر زندگى جاودانة سعادتمندى است كه خدا برایشان مقرر كرده و راهشان را دانسته مى‏روند. «وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب». نه اين‌كه خدا نمى‏خواسته چيزى به اين بندة با ايمان بدهد. ميدان زندگى انسان‌ها در اين دنيا ميدان تلاش‌هايى است كه مى‏تواند صرفاً بازده اين جهانى یا آن جهانى داشته باشد. همان چيزى كه در آيات قبل آمد. گروهى از مردم كسانى هستند كه مى‏گويند خدايا تو همين دنيا را به ما بده. در همين دنيا به آنچه مى‏خواهند مى‏رسند. ولى گروه ديگر كسانى هستند كه مى‏گويند: «رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّار».[4] اينها هستند كه «أُولَئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا».[5] بنا بر اين، با اين‌كه سنت روزى‌رسانى خدا سنتى نيست كه بخواهد مؤمن را محروم كند، در زندگى روى خط و حساب هم ممكن است محروميت مالى باشد. اين دو با یکديگر فرق دارند. آن فقرى است كه مؤمن به دست خود درست مى‏كند. چرا؟ چون مى‏خواهد روى خط و حسابى باشد كه غناى جاودانى به دنبال داشته باشد. اين فقر که ننگ نيست. فقرى كه عار و ننگ است كدام است؟ آن است كه ناشى از بى‏عرضگى و بى‏دست و پايى باشد. آن فقر البته ماية عار و ننگ است. یکی آدم بي‌عرضه‏اى است و دستش به جايى نرسيده، اما یکی آدم باعرضه‏اى است و مى‏توانسته با زير پا گذاشتن حق به ثروت‌ برسد، ولى دانسته نكرده است. اين ننگ است. زهى افتخار! چه افتخارى از اين بهتر و بالاتر!


[1]. سورة بقره، آیة 156.

[2]. سورة آل عمران، آیة 103.

[3]. سورة آل عمران، آیة 193.

[4]. سورة بقره، آیة 201.

[5]. سورة بقره، آیة 202.




نسخه چاپی
دیدگاه‌ها