من در اين بحثهاى مربوط به كارهاى دستهجمعى به دوستان گفتهام كه شرط اول كار دستهجمعى كردن این است كه همه تسليم حق باشند. آیا افرادی كه پا روى حق مىگذارند مىتوانند با هم كار گروهى انجام دهند؟ حتى اگر در حقكشى همرأى باشند، مادام كه در داخل خودشان و در همان حقكشی، خط و نشانى براى یکديگر قائل نباشند، آبشان به يك جوى نمىرود. اصلاً همكارى در گرو تسليم حق بودن است.
من در اين نمونههاى جزئى مىديدم عدهاى از كسانى كه آرزوى ايجاد حلقههاى همكارى براى كارهاى بسيار بزرگ و اساسى مىكنند دارند، در انجام مسائل بسيار جزئى زندگى اصلاً ذرهاى ياد اين همكارى نيستند؛ نه تنها همکاری نمىكنند، بلکه اصلاً يادشان هم نيست و اين تلخ است چون چهرة واقعى ما را نشان مىدهد. تلخ است چون نشان مىدهد ما غالباً گرفتار يك رؤيا هستيم.
شهید دکتر بهشتی در مباحث مربوط به تفسیر قرآن خود همواره از مضامین عمومی و موضوعات در دسترس مردم برای انتقال مفهوم آیات وحی و معنا بخشی بدان استفاده میبرد. متن ذیل بخشی از مباحث تفسیری ایشان است که با محوریت موضوع «انسان»، از سوی بنیاد نشر آثار و اندیشههای شهید آیتالله دکتر بهشتی تهیه شده است.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمْ
تلاوت و ترجمه و تفسير آيههاى 208 تا 212 سورة بقره:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ. هَلْ يَنْظُرُونَ إِلا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمَامِ وَالْمَلائِكَةُ وَقُضِيَ الأمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الأمُورُ. سَلْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَمْ آتَيْنَاهُمْ مِنْ آيَةٍ بَيِّنَةٍ وَمَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ. زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب.
«اى مردم با ايمان همگى در سِلم وارد شويد و به دنبال گامهاى شيطان گام برنداريد. او براى شما دشمنى است آشكار. اگر پس از آنكه نشانهها و دلايل روشنگر براى شما آمده باز هم دچار لغزش شويد و از راه راست منحرف گرديد، بدانيد كه خدا بلندمرتبه و كاردان است. آيا کافران در انتظار آن هستند كه خدا یا فرشتگان در تودههاى سايهافكنى از ابر بر آنها درآيد و كار از كار بگذرد؟ و به سوى خدا همه چيز بازگردد. از بنىاسرائيل بپرس چقدر نشانههاى روشنگر به آنها داديم. هر كس نعمت خدا را پس از آنكه نصيبش شد، دگرگون كند و از مسير و مجرايش بگرداند، خدا سختكيفر است. براى كافران زندگى دنيا آراسته شده و مردم با ايمان را مسخره مىكنند و مردم با تقوا در روز رستاخيز برتر از آنها هستند و خدا به هر كه بخواهد بىحساب روزى مىدهد».
آية اول اين بود كه اى كسانى كه ايمان آورديد، اى مردم با ايمان، همهتان با هم قدم به داخل سلم و صلح و صفا و تسليم حق بودن بگذاريد و به دنبال گامهاى شيطان نرويد كه او براى شما دشمن آشكارى است. اين آيه مسلمانها را دعوت مىكند به اينكه همه به راستى مسلِم و اهل سِلم و صلح و تسليم باشند. اهل حق باشند و به آنها مىگويد كه بعد از آنكه مسلمان شديد، ديگر دنبالهرو شيطان نباشيد. شيطان دشمن آشكارى است براى شما. اسلام دو حالت دارد و دو اثر. حالت اول اينكه انسانها از درون و از داخل و از مغز عوض شوند. از درون خواستار و عاشق و تسليم حق باشند. از درون حقپرست باشند. به دنبال نتیجه اسلامی اینچنین، خودبهخود برخوردارى از همة خوبيهاى ممكن زندگى است. آنچه انسان در زندگى دوست دارد، در درجة اول عبارت است از زندگى هماهنگ متعادل. زندگىای كه از نابسامانىها پاك باشد. درست است كه انسان بر حسب طبع و طبيعتش خيلى هوسها دارد و دلش خيلى چيزها مىخواهد، و درست است كه در يك نظام حق ممكن است انسان ناچار شود از خيلى از آن چيزهايى كه دلش مىخواهد صرف نظر كند و حتماً هم همينطور است، و درست است كه در آن نظام هر كس به آنچه دلش مىخواهد نمىرسد و حتماً هم بايد همينطور باشد، اما وقتى آن چيزهايى را كه دلش مىخواهد و به آنها نمىرسد و آن چيزهايى را كه نظام عادل به او میدهد جمع و تفريق كند، آنوقت اينها را بياورد با زندگى در نظام غير عادل مقایسه کند، میبیند درست است که در نظام نامعتدل به خيلى از چيزهايى كه دلش مىخواهد مىرسد، اما خيلى از گزندها هم به او مىرسد. اينها را هم که جمع و تفريق كند، میبيند حاصل اين عمل رياضى در كدام بيشتر است. خيلى روشن پاسخش اين است که در نظام عادل و معتدل زندگى پربهرهتر و كاميابتر است. حتى آن ظالم كه در نظام غير عادل بر خرِ مراد سوار است و مىتواند تُركتازى كند و آنچه به خيال خودش مىخواهد با هر نوع ستم و تجاوز و خونآشامى به دست آورد، اگر زندگياش را با زندگى در يك نظام عادل مقايسه كند، برنده نيست بلکه بازنده است. آنكه ستم بر او مىرود كه هيچ، آنكه ستم مىكند هم بازنده است. جهنمى حىّ و حاضر و زنده و نقد كه ستمگران در آن مىسوزند، با كمال تأسف جهنمى است اجتنابناپذير، اما هم جهنم است و هم سوزنده. يكى از خصوصيات انسان اين است كه هر قدر بهرهمندىاش از زندگى بيشتر مىشود، توقعاتش هم بالاتر مىرود. به طور معمول اين است که در زندگى هر قدر راحتتر بتواند به خواستههايش دست يابد و به آنچه دلش مىخواهد برسد، به همان اندازه هم حساستر و زودرنجتر مىشود. يك بچة لوس را حساب كنيد كه در خانه هر چه مىخواهد برايش فراهم كنند. بعد وقتی ببيند چيز كوچکی از وسایلش گم شده، از صبح تا شام گريه مىكند. اين طبع انسان است. انسانهاى بزرگ هم همينطور هستند. انسانی را مىبينيد كه همهچيز برايش فراهم است، اما وقتی يك گوشه از زندگياش ساييده مىشود، تا آخر عمر اندوهگين به نظر مىآيد. يك بانویی از همين مسلمانهاى معمولى كه اهل عبادت بود و ايام عاشورا حتماً در خانهاش روضه مىگرفت و ايام عید عُمَر هم عُمَركُشان مىگرفت، ولى روحيهاش به اسلام نزديك نبود؛ خودخواه، خودپرست، تفوّقطلب، حسود، پُررَشك، بدگمان، خودنما، خودفروش، به زيارت و مكه هم كه مىرفت، وقتى برمىگشت، سوغاتش يك دنيا داستان راست و دروغ بود براى خودنمايى. من زندگي او را مقايسه مىكردم با زندگى عدهاى از همقدرانش که از آنها خيلى مرفهتر بود و خانهاى وسيع داشت و خدمتكار زن و مرد و آمد و شد و منابع درآمدِ تا حدى تضمين شده و زندگى سر و ساماندار. حالا بگذريم از اينكه در آن وقتى هم كه مشکلی نداشت، چقدر جوش و خروش مىزد. حادثهاى در زندگى او پيش آمد و دخترى که داشت و به شوهر رفته بود، در جوانى مُرد. مرگ اين دختر چنان ضربهاى بر او وارد آورد که سكته كرد و به دنبال آن عوارضى برایش پیش آمد كه كانون زندگىاش ویران شد و واقعيت چهرهاش را نشان داد كه چه جهنمى بوده و چه جهنمى هست. این نمونهاى بود از انسانهاى به نسبت كامياب كه چگونه آرامشش با يك ضربه ــ ولو آن ضربه مرگ فرزند باشد که ضربة قابل ملاحظهاى است ــ به هم خورد. ولى ضربههاى كوچكتر از اين هم گاهى زندگى اينها را ویران مىكند و آن ظاهر چشمگير را فرو مىريزد و آن باطن سهمگين را آشكار مىكند. زندگى آن خانواده با همة اتباعش اصلاً عوض شد. اينكه مىگويم عوض شد، ظاهرش را میگویم، باطنش که از ابتدا همانطور بود و تا سالهاى سال كه من مىتوانستم ناظر بهرهمندىها و رنجها و شادىها و محروميتهاى اين خانواده باشم، احساس مىكردم آن چيزى كه بايد زيربناى سعادت باشد، از اول در اين خانواده نبود و حالا با يك ضربه آن روبناى پوشالىِ متزلزل فرو ريخت و آن زندگى تلخ مضطرب نابسامان خود را نشان داد. در حقيقت، سامان داشتن زندگى از نظر اين دنيا بايد بزرگترين مطلوب انسانها باشد و همة بهرهگيرىها و بهرهمنديهاى ديگر در برابر نابسامانىهاى ريشهدار كمارزشند. اسلام واقعى كه انسانها را تسليم حق میكند، به زندگى فرد و خانواده و اجتماع سامان مىدهد. بزرگترين غم انسان مؤمن راستینِ يك مكتب فقط اين است كه مىگويد وقتی رسيدم سر فلان دوراهى، نمىدانم تكليفم چيست. اين بزرگترين غم اوست، وگرنه اگر تكليف برايش روشن باشد، تمام رنجها و مشكلات ديگر برايش آسان و قابل تحمل است. در زندگى انسان مسلِم كه خود را به حق فروخته است، چيزى مقابل سلم و سامان داشتن وجود ندارد، ولو در بحرانىترين مراحل زندگى.
ما در اين ايام، به حكم عشق و علاقه و محبت و ايمان ــ و به حكم سنت و عادت براى عدهاى ــ به ياد اباعبدالله (ع) و كسان ديگرى هستيم كه در داستان عاشورا با آنها آشنا شدهايم. ببينيد در اين مردان و زنان برجستة بزرگ و اين چهرههاى درخشان تاريخ، در برابر يك حادثة بحرانى و خانمانسوز همهچيز ديده مىشود غير از نابسامانى و عدم تعادل. فرد و گروه آنها هر جا مىرسند، قدمهاى ساماندار برمىدارند. از موقع امتناع اباعبدالله (ع) از قبول بيعت با يزيد تا شهادت چند ماه طول كشيده است. در اين چند مدت خانوادهاى در حقيقت آواره زندگى كرده است. وقتى امام حسين (ع) با خاندانش شبانگاه از مدينه به سمت مكه حركت مىكند، مسافر است اما چه مسافرى؟ مسافرى كه با شهرش ارتباط عادى دارد؟ مسافرى كه هر وقت ناراحت شد، مىتواند به خانه و كاشانهاش برگردد؟ نه، چنین نيست. او مهاجر است. امام با خانوادهاش بيرون آمده است كه ببينيم چه مىشود؟ ظاهراً عمره است، اما واقع مطلب چيست؟ مدتها در مكه ماندن؟ تازه مگر خود مكه كجاست؟ مگر آنجا كاملاً امن است؟ مگر والى و فرماندار مكه دست كمى از والى و فرماندار مدينه دارد؟ مگر حكم مافوق براى هر دو فرق مىكند؟ مگر آنجا در چنين بحرانى فشار عوض مىشود؟ اين گروه حركت مىكند. گروه ديگرى به آنها مىپيوندد. داستان دعوتهاى كوفه پیش مىآيد. صحنهای جديد براى طرح و نقشه و اتخاذ تصميم به وجود مىآورد. امام بايد تصميم بگيرد. جمعی از نزديكترين دوستان امام با تصميم به حركت به سوى عراق مخالفند. امام بايد با آنها مخالفت كند و عليرغم رأى آنها حركت كند. در روز هشتم که اين عده بايد در مكه بمانند و هم مراسم حج را تمام كنند و هم از فرصت بزرگ اجتماع بزرگ مسلمانان در مكه استفاده كنند، چه ضرورتى ايجاب مىكند كه امام حركت كند؟ ضرورت مهمی بايد باشد. فشار بايد خيلى زياد باشد. تازه در آغاز حركت امام فشارهاى والى مكه پیش میآید. در همان آغاز حركت، فشار دوست از يك طرف، فشار دشمن از طرف ديگر، تا بعدْ صحنههاى بين راه تا كربلا كه مكرر شنيدهايد. آيا در تمام اين صحنهها يكجا ديدهايد كه درون اين گروه اضطراب و نابسامانى وجود داشته باشد؟ داستان معروفى هست كه شيخ مفيد در ارشاد از علىاكبر (س) نقل مىكند كه مىگويد در راه مىرفتيم، پدرم را سواره خواب گرفت، ناگهان ديدم پدر از خواب پريد و فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُون».[1] حدس زدم كه بايد در خواب چيزى ديده باشد. پرسيدم پدرجان چه شده؟ فرمود ديدم كسى مىگويد اين گروه دارد حركت مىكند و مرگ دارد به استقبالشان مىآيد. انعكاس اين جوان اين است که مىگويد به پدرم گفتم اى پدر «ألسنا على الحق»: مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود چرا. گفتم اگر در مسير حق هستيم که ديگر جاى هيچگونه نگرانى نمىماند. «إذن لانبالي أن نموت»: ما ديگر از مرگ هراسى نداريم. از اين چه مىفهميم؟ اين چه سكينه و وقار و طمأنينه و سامانى است در روح انسان و از كجاست؟ اين آيه مىگويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّه» و چه تعبير ممتازی به كار مىبرد؛ چون به دنبال ايمان قدم نهادن در ميدان سِلم است. اما یک شرط دارد و آن اینکه واقعاً تسليم حق باشيم. مشكل بزرگ همينجاست؛ فرق بين گفتن و واقعيت. صحنههاى روزانة زندگى ما تا چه حد نشان مىدهد كه تسليم حق هستيم؟ خودمان را بيازماييم و ببينيم چگونه هستيم. آيا به راستى تسليم حقيم؟ انسان در زندگى با اسلام واقعى به سامان واقعى مىرسد. جامعه هم همينطور است. من به سبب تجربههاى تلخى كه از خودمانىها و خودمان دارم، اين آية كريمه را درك مىكنم و مطلب برايم مشهود است. نسبت به آن يك حالتِ «يافتن» دارم و آن اينكه من و دوستانِ نزديكتر به خودم حتی در همين عملهاى معمولى و روزانة مكرر در مكرر هم نشان دادهايم و میدهیم كه تسليم حق نيستيم. و پا روى حق مىگذاريم. به همين دليل من ديدهام و مىبينم که در همين ايام اخير، نابسامانىهايى در زندگىمان وجود دارد ناشى از اينكه خودمان تسليم حق نيستيم. بدتر از اين كه ديگر خيلى مرا رنج داده است، اينكه اين مطلب را قبول نداريم و منكر آن هستيم. نسبت به چهرة واقعى خودمان در جهل مركب به سر مىبريم. چون واقعاً تسليم حق نيستيم، از آن سامان در همان حدى هم كه مربوط به خودمان است برخوردار نيستيم. آنچه من در اين چند روز با آنها برخورد كردهام چند چيز جزئى بوده نه كلى؛ اما گاهى زبان جزئيات از بسیارى از كليات گوياتر است. من در اين بحثهاى مربوط به كارهاى دستهجمعى به دوستان گفتهام كه شرط اول كار دستهجمعى كردن این است كه همه تسليم حق باشند. آیا افرادی كه پا روى حق مىگذارند مىتوانند با هم كار گروهى انجام دهند؟ حتى اگر در حقكشى همرأى باشند، مادام كه در داخل خودشان و در همان حقكشی، خط و نشانى براى یکديگر قائل نباشند، آبشان به يك جوى نمىرود. اصلاً همكارى در گرو تسليم حق بودن است. من در اين نمونههاى جزئى مىديدم عدهاى از كسانى كه آرزوى ايجاد حلقههاى همكارى براى كارهاى بسيار بزرگ و اساسى مىكنند دارند، در انجام مسائل بسيار جزئى زندگى اصلاً ذرهاى ياد اين همكارى نيستند؛ نه تنها همکاری نمىكنند، بلکه اصلاً يادشان هم نيست و اين تلخ است چون چهرة واقعى ما را نشان مىدهد. تلخ است چون نشان مىدهد ما غالباً گرفتار يك رؤيا هستيم. همواره از آن صحنههايى صحبت مىكنيم كه هنوز خيلى با ما فاصله دارد و عملاً به آنها نمىرسيم. در اين صحنههاى دم دست هم راحت مىشود فهمید چه كسی چند مرده حلاج است. آنجا اصلاً خودمان را به عمل آشنا نمىكنيم. اين نه اسلام است و نه دخول در سلم. نتيجهاش هيچكدام نیست. دائماً سخن مؤكد من با خودم و با دوستان اين بوده كه مطمئن باشيد مادام كه ما موفق نشويم در آن حد از مسائل زندگى كه نقش فردی ما زياد است، عملاً نقش پاىبندى به حق را پياده و اجرا كنيم، دم از كارهاى بزرگتر زدن لافزدنى بيش نيست و من مطمئنم ــ اينكه مىگويم مطمئنم بر حسب قانونی كلى نيست؛ از روی تجربه است ــ این لافزدنها اثرى جز سرگرم شدن و سرگرم كردن براى مدتزمانى نخواهد داشت. نقش اسلام و تسليم حق بودن مشخص است. دخول در سلم یعنی سامان داشتن. هر جا ديديد چهار تن گرد هم جمعند و لااقل در درونشان به سامان رسیدهاند، اين اولين نشانه است كه اسلام در درونشان نفوذ كرده و عوضشان كرده است. اينها مىتوانند براى ديگران هم حاملان دعوت اسلام باشند. هر جا چنين چيزى نبود، سرگرمىای بيش نيست. تعجب مىكنيد از اينكه قرآن در سورة بقره مىگويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ». اين چه صحبتى است !؟ قرآن براى چه با مؤمنان عصر خود چنین حرف مىزند؟ مگر چه شده؟ قصه اين است که گروهی از مردم تحت تأثير خودخواهىها و خودپرستىها دائماً به راه خودشان مىرفتند و هر كس دنبال منافع و خواستههاى خود بود و با هم مىجنگيدند و حتى در مواقعى كه مىديدند تازيانههاى دشمن دارد بر گردة همهشان مىخورد، باز با هم مىجنگيدند. نهضت اسلام آمد و گفت بيدار شوید، از خودپرستى به در آیید، خداپرست و حقپرست شوید. در پرتو حقپرستى مىتوانيد تمام كينهها و دشمنىهای گذشته را آب كنيد و از بين ببريد: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا».[2] اسلام آمد براى اينكه با تسليم حق بودن تمام توجهات و كششهاى درونى را به سمت يك نقطه متوجه كند: نقطة مشترك حق. آنجا ديگر دعوا و نزاع و خصومت نيست. حركتى به وجود آمد و گروهی واقعاً با اين ندا عوض شدند. «رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلإيمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا».[3] عدهاى واقعاً اينطور بودند و عوض شدند. اين عدة كوچك در آن محيط تاريك چنان درخشنده و حركتزا و پُر جنب و جوش، نهضت و كوشش و تلاش پُركششى ايجاد كردند كه وضع ظاهرى عوض شد. اما همراه با اينها که فرضاً پنجاه تن بودند، پنجهزار آدم نيمبند و يكچهارم بند و يكهشتم بند و يكصدم بند هم در محيط بودند. بودند نه اينكه اينها آورده باشند. چندين برابر اين انسانهاى اصيل و واقعاً عوض شده، انسانهاى دنبالهرو و وابسته و پيوسته وجود داشت. اکنون تمام زحمات قبلى به نتيجه رسيده. نتيجه اينكه يك جامعة كوچک نوپا به نام جامعة اسلامى در يثرب و (مدينه) پا گرفت. بسيار خوب، زهى سعادت! و حالا كه اين جامعه در اينجا پا گرفته، عدهاى مجدداً به محض پيدايش كوچكترين بهانه، به جان هم مىافتند. آيا اينها هم آن اسلامِ تسليم حق بودن تا اعماق روحشان نفوذ كرده و عوض شدهاند؟ نه. دروغ هم نمىگويند؛ اشتباه نكنيد. نه اينكه گمان كنيد آنها مؤمن نيستند و منافقند. اينها منافق هم نيستند. اينها همان گروه اولى هستند كه دروغ نمىگويند، اما گرايشهایشان سست و سطحى و كمعمق است. الان گرايش دارند و وقتی مىگويند «قربان آقا بروم» درست مىگويند و دروغ نمىگويند، اما گرايششان عمق ندارد. روى حرف و عملشان نمىشود حساب كرد. شما در داد و ستدها مكرر ديدهايد يك وقتى يك مشترى مىآيد دم مغازه و از آدم مىخواهد چيزى بخرد. آدم از همان وقت مىبيند كه اين او مىگويد مىخواهم پولش را بدهم، ولى واقعاً نمىخواهد پولش را بدهد. همانوقت دروغ مىگويد. يكوقت هم نه، يك مشترى مىآيد و جنسى را مىخرد و مىگويد بله، مىخواهم پولش را دو روزه بدهم. آن وقتى هم كه مىگويد مىخواهم دو روزه بدهم، تصميم جدى دارد که دو روزه بدهد، اما شما مىدانيد كه اين آدمى است که بىحساب حرف مىزند و بىحساب معامله مىكند. مكرر تجربه شده كه اين آدم بعد از دو روز نمىتواند پول را بدهد. اين گروهى كه من الان نام مىبرم، از اين نوع دوم هستند. كسانى كه وقتى آمدند به نهضت اسلام و جامعة اسلامی بپيوندند، دروغ نمىگفتند، ولى اصولاً آدمهاى كمعمقى هستند و گرايششان سطحى است. حالا قرآن به اينها مىگويد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّه». اى كسانى كه گرايش و ايمان و دلبستگی به اسلام داريد، همه با هم بياييد و در سِلم داخل شويد چون گرهگشا آنجاست. گرايشها چندان گرهگشا نيست. «وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ». نشان دخول در سلم اين است كه اگر آدم حقپرست شد، ديگر دنبال قدمهاى شيطان قدم برنمىدارد. « إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين». يكى از نشانههاى آدمهاى سطحى كه داراى گرايشهاى كمعمق هستند، اين است كه تا كار رو به راه است، در مسير عاديشان جلو مىروند. تا بزنگاهى پيش نيامده است، مثل همه که به طور عادى از اين مسير مىروند، او هم مىرود. به محض برخورد با بزنگاهها و مشكلات، يكمرتبه آن خواستههاى زير سرپوش رفته ولى واقعاً عوض نشده، رخ نشان مىدهد. اين قبیل آدمها چون مثل آن منافقهایی نيستند كه رُك و راست حرفشان را مىگويند، شروع مىكنند به بهانهگيرى. در نهضتها و جنبشهاى اصيل، بهانهگيرها غالباً از اين گروه برمىخيزند. گروهى كه گرايش قبلىشان دروغ نبود، اما سطحى بود و عمق و ريشه نداشت و از درون عوض نشده بودند. آنوقت با اين بهانهگيرىها شروع مىكنند چپ و راست رفتن و از راه راست لغزيدن. قرآن به آنها مىگويد: «فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْكُمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيم». اگر بعد از اينكه اين دلايل روشنگر آمد، باز هم دچار لغزش شديد، بدانيد كه اولاً خدا با عزت و بلندمرتبه و ارجمند است و احتياجى به شما ندارد؛ ثانياً خدا كاردان است و كارهايش از روى حساب است و براى چنين مردمى فرجام خوبى مقرر نكرده است. اينگونه مردم دچار عاقبتى پررنج و شكنجه هستند؛ مثل آن مردم دروغگو، با اين فرق كه آن مردم دروغگو لااقل در نتيجهگيرى از دامهايى كه زيركانه گسترده بودند، ممكن است كم و بيش توفيق داشته باشند، اما اين بندههاى خدا آن توفيق را هم ندارند. به اصطلاح معروف «چوب دو سر طلا» هستند. بنا بر اين، خاصيت واقعى اسلام وقتى نشان داده مىشود كه اسلام واقعيت انسانها را عوض و ما را انسانى حقپرست كرده باشد. من خواهش مىكنم دوستان تكيهشان را روى اين حقپرست بودن از دست ندهند، چون آزمايش خوبى است. هر جا انسان با حقى روبهرو شد ولو خيلى تلخ و توانست آن را بپذيرد، بداند به همان اندازه اسلام در او نفوذ كرده است.
اين مربوط به اسلام واقعى است؛. اما اسلام به معناى تيتر و اسلامِ تيترى و عنوانى. اسلامِ عنوانى خودبهخود براى جامعه يك اثر بيشتر ندارد. يك سلسله سنتها و عادات دست و پا گیر كه انسان در زندگى از هر سو مىرود، مىبيند يك مزاحم دارد، و آن مزاحم هم دينش است. چون آن كه دارد دين نيست، آن که دارد عبارت است از يك اسلامِ تيترى و عنوانى و اين تيترها و عنوانها غالباً مزاحم است.
يك مثال میآورم. بسیاری از اشراف هستند كه خود را منتسب مىدانند به خاندانهاى بزرگ و براى خود يك نوع ارزش و مكانت اجتماعى ناشى از وابستگى به فلان خانواده قائل هستند. اين بندههاى خدا از اين اشرافیّت و از اين وابستگى اشرافى جز خسارت هيچ ندارند. مثلاً اين بندة خدا اشراف است و فرزند فلانالممالك است، اما الان بيش از ماهى پانصد تومان درآمد ندارد. با این حال، از خانه كه مىآيد بيرون، سپور محله اگر از هر خانهاى دو تومان مىگيرد، از خانة آقا انتظار ده تومان دارد. چرا؟ چون او از اشراف است. در مجالسى كه مردم عادى مىروند، اين بندة خدا محروم است و نمىتواند برود. چرا؟ براى اينكه مردم عادى که به آن مجالس مىروند،. آنها هر جا باشد مىنشینند، اما اين آقا چون از اشراف است، انتظار دارد به هر مجلسى كه مىرود، جاى محترمى به او بدهند و چون از اشراف توخالى است و فقط تيترى بيشتر ندارد، كسى هم كاه به آخورش نمىریزد. پس جاى درست و حسابى به او نمىدهند. بنا بر اين، از رفتن به مجالس معمولى محروم است و به دليل اشرافىگرىِ تيترى از اين بهرهمندى اجتماعى چيزى نصیبش نمىشود. موقع خريد، اگر ديگران به مغازه مىروند و چانهاى میزنند و بالاخره از فروشنده تخفيفى میگيرند، وقتی اين آقا آنجا مىرود، فروشنده مىخواهد جنس را دهدرصد گرانتر هم بدهد و اگر او چانه بزند، مىگويد آقا جنابعالى دیگر چرا. بنا بر اين نصيب اينگونه افراد از آن تيتر و عنوان فلانالممالك يك چيز بيشتر نيست و آن محروميتها و بارهاى اضافى از چپ و راست است.
دينِ تيترى هم درست همينطور است. نهتنها در زندگى گرهگشايى و سامان دادن به وجود نمىآورد، بلكه جز مشتى پاىبندي و محروميت و ممنوعيت كه رنگِ بار در زندگى انسان دارد، حاصل ديگرى ندارد؛ بارهايى كه كشيدنش گاهى اوقات خيلى مشكل است. منتها اين بارهايى كه كشيدنش مشكل است، وقتى براى عدهاى از افراد در شرايط عادى پيش مىآيد، چارهاى جز سوختن و ساختن و بار كشيدن و رنج بردن ندارند، ولى براى عدهاى ديگر همين كه فرصتى پيش بيايد كه اين بار اضافى را از روى دوش بيندازند، مىاندازند و فرار مىكنند و مىروند. بنا بر اين، واكنش افراد در مقابل اين اسلامِ تيترى دو گونه است. گاهى بار كشيدن و سوختن و ساختن. براى عدهاى چنین است که شرايطى پيش نمىآيد كه اين بار اضافى را بيندازند و فرار كنند. و بدانيد اسلامِ تيترى محال است غير از اين اثری داشته باشد. نمىتواند به زندگى سامان بدهد، و درست به عكسِ اين، اسلام واقعى جز سامان دادن چيزى ندارد. اگر قيد و بندی هم به انسان مىزند، همان است كه آن اول عرض كردم. محدوديتهايى است كه انسان مىبيند اين محدوديتها در سامان دادن به زندگى او نقش دارد و لذا صميمانه آنها را مىپذيرد و استقبال مىكند. محروميت است اما استقبال مىكند، چون بار نيست. بنا بر اين، قرآن خطاب به مردمى كه اسلامِ تيترى برايشان به صورت يك بار درآمده و پى بهانه مىگردند بلكه بشود اين بار را از روى دوششان بيندازند و راحت بشوند، مىگويد اينقدر بهانهگيرى نكنيد. از بنىاسراييل بپرسيد ما چقدر به وسيلة پيامبران معجزات روشن برايشان فرستاديم، اما چون معجزهخواهىشان صرفاً رنگ بهانهگيرى داشت، اثرى نكرد. حالا اى پيغمبر به اين مسلمانهايى كه اسلام واقعى ندارند بگو منتظر روز قيامت نشستهاید؟ منتظر آن روزى كه در آيات ديگر توصيفش شده است كه خداوند «فى ظلل من الغمام»؟ ملائكه مىآيند و كار از كار مىگذرد؟ منتظر آن روز هستيد؟ اگر آن روز آمد كه ديگر براى شما سودى ندارد. آن روز كه مىآید، ديگر انسان راه پس و پيش ندارد. فقط گذاشتهايد که در آن روز اسلامتان اسلام واقعى باشد؟ آن روز كه انسان خودبهخود بايد تسليم حق باشد و چارهاى جز حق را گردن نهادن نخواهد داشت. و بعد در آية آخر قرآن يكى از همان نكتههاى آزمايشى را مىگويد. عرض كردم براى مردمى كه اسلام واقعی روح آنها را دگرگون كرده، تحمّل محروميت آسان است. يكى از محروميتهايى كه ممكن است عدهاى از افراد مؤمن داشته باشند، محروميت فقر است. در خيلى از چيزها دستشان به دهانشان نمىرسد. ممكن است درآمد كافى نداشته باشند. چرا؟ چون مىخواهند درآمد حلال داشته باشند. يا نه، درآمد دارند، اما چون مىخواهند از آنچه به دستشان مىرسد در راه خدا انفاق كنند و در راه آنچه خدا بر عهدهشان گذاشته است، پول خرج كنند، بنا بر اين بايد محدود و محروم زندگى كنند. اما تحمل اين محروميت براى آنها آسان است. حتى وقتى كه دوستان به آنها مىگويند برو بابا تو هم آدم شدى؟ فلانكس همكلاسى و همسال و همكار تو بود، امروز به ميليونها رسيده و چنين و چنان شده و تو هنوز همان آب باريكه را دارى؟ آنان او را مسخره مىكنند و میگویند اين هم از آثار ايمان است. اين هم از آثار پاىبندياش به دين است که هميشه «هشتش گرو نُهش است». در اينجا تحمل اين مطلب برای كسى كه فهميده چه كار كند خيلى آسان است. چون فهميده اين كار را كرده است. دست به كارهايى نزده كه او را از راه حرام به تمتّعات زندگى برساند. نه اینکه نفهميده، عقلش هم مىرسيده و راهش را هم بلد بوده، اما اسلام واقعى و تسليم حق بودن اصلاً گرايش به ثروت را در برابر گرايش به حق در او ضعيف و ناچيز كرده و گرايش حاكم در او حقپرستى است. او ديگر مالپرست نيست. اشتباه نكنيد؛ نمىخواهم بگويم اسلام هميشه با فقر و نادارى همراه است و كفر هميشه با دارايى و ثروت و بالعكس. پاىبندى به ثروت غير از خود ثروت است. فقر دانسته و فقر انسان توانايى كه مىداند چه كار كند و راههاى ثروت را مىداند، اما فقر را در راه حق ترجيح مىدهد، غير از فقر يك آدم بيچارة ضعيف و بىدست و پاست. اینها با هم خيلى فرق دارد. من الان صحبت از كسانى مىكنم كه به خاطر اينكه پاىبند حق بمانند، با محروميتهاى مالى مىسازند، نه آنها كه عرضه ندارند، بنا بر اين محروميت مالى دارند. اصلاً آنها مورد بحث ما نيستند. در آن طرف هم كسانى را مىگويم كه اگر به دارايى و ثروت رسيدهاند، در پرتو حقكشى رسيدهاند، وگرنه اگر كسى توانسته با تلاش و كوشش صحيح درآمدى داشته باشد، بر او حَرَجى نيست. نشانهاش هم جاى انفاق است. نشانهاش آنجايى است كه پاى آزمايش پيش مىآيد. اگر بر عهدة او واجبى پيش آيد، چگونه عمل مىكند. اگر مال برای او معبود شده باشد، حسابش روشن است. اگر مال وسيلة عبادت شده باشد، حسابش روشن است. خيلى با هم فرق دارد. مالى كه انسان آن را مىپرستد و مالى كه انسان مىخواهد به وسيلهاش خدا را بپرستد. خيلى روشن است. انسان مىتواند اينها را از هم تشخيص بدهد. يك عده از مردم به دليل پاىبندى به حق در فقر به سر مىبرند. آنوقت كافران آنها را مسخره مىكنند که بله اين هم از نتيجههاى مسلمانى و ايمان داشتن است. ببين زندگى آقا را ! اينجاست كه مسلمانِ از درون عوض شده خيلى راحت راهش را مىرود و مىگويد «زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَيَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب». براى كافران زندگى دنيا به عنوان آرايشى چشمگير هدف قرار داده مىشود، تا جايى كه مردم با ايمان مسلمان را به دليل محروميتها و وضع بد مالى مسخره مىكنند. اما بدانيد آنها كه اهل تقوا و پرواى از حق هستند، در روز رستاخيز و زندگى جاويدان فوق اينها هستند. آنها مىدانند چرا با اين فقر مىسازند. مىدانند به دنبال اين فقر زندگى جاودانة سعادتمندى است كه خدا برایشان مقرر كرده و راهشان را دانسته مىروند. «وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب». نه اينكه خدا نمىخواسته چيزى به اين بندة با ايمان بدهد. ميدان زندگى انسانها در اين دنيا ميدان تلاشهايى است كه مىتواند صرفاً بازده اين جهانى یا آن جهانى داشته باشد. همان چيزى كه در آيات قبل آمد. گروهى از مردم كسانى هستند كه مىگويند خدايا تو همين دنيا را به ما بده. در همين دنيا به آنچه مىخواهند مىرسند. ولى گروه ديگر كسانى هستند كه مىگويند: «رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّار».[4] اينها هستند كه «أُولَئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا».[5] بنا بر اين، با اينكه سنت روزىرسانى خدا سنتى نيست كه بخواهد مؤمن را محروم كند، در زندگى روى خط و حساب هم ممكن است محروميت مالى باشد. اين دو با یکديگر فرق دارند. آن فقرى است كه مؤمن به دست خود درست مىكند. چرا؟ چون مىخواهد روى خط و حسابى باشد كه غناى جاودانى به دنبال داشته باشد. اين فقر که ننگ نيست. فقرى كه عار و ننگ است كدام است؟ آن است كه ناشى از بىعرضگى و بىدست و پايى باشد. آن فقر البته ماية عار و ننگ است. یکی آدم بيعرضهاى است و دستش به جايى نرسيده، اما یکی آدم باعرضهاى است و مىتوانسته با زير پا گذاشتن حق به ثروت برسد، ولى دانسته نكرده است. اين ننگ است. زهى افتخار! چه افتخارى از اين بهتر و بالاتر!
[1]. سورة بقره، آیة 156.
[2]. سورة آل عمران، آیة 103.
[3]. سورة آل عمران، آیة 193.
[4]. سورة بقره، آیة 201.
[5]. سورة بقره، آیة 202.