پاسخ شهید دکتر بهشتی به ایرادات آیتالله مصباح یزدی بر آثار مرحوم دکتر شریعتی
جناب آقاى مصباح در آخرين جلسه درس «نهايه» كه در مدرسه فرموده اند، با دوستان گروه 2 گفت وگويى داشته اند. اين گفت وگو پيرامون نقدى بوده كه ايشان بر نوشته هاى مرحوم دكتر على شريعتى داشته اند. ايشان سه نقد اساسى را كه مربوط به سه بحث بنيادى و از بحثهاى اسلام و شيعى است ،يعنى بحث مربوط به خاتميت و وحى و نقش انبيا، بحث مربوط به امامت، و بحث مربوط به معاد ، مطرح كرده اند.
بسم الله الرحمن الرحيم
ايشان از دوستان خواستهاند كه در اين زمينه مطالعه و تحقيق و بررسى كنند و اگر مطلب را چنان يافتند، در روشن كردن بطلان افكار شريعتى با ايشان همآواز باشند و وظيفهاى را كه از نظر دينى و الهى برعهده دارند بگزارند؛ و اگر او را در خطا يافتند ايشان را نسبت به اين مسائل آشنا كنند تا از دنبال كردن بحثها خوددارى كنند. چون خود ايشان هم – برطبق آنچه از نوار گوش كردهام – اظهار كردهاند كه بدون شك بحثهايشان ضايعات و خساراتى به همراه دارد.
خوب، تا آنجا كه اين بحث مربوط به استادى عزيز و شاگردانى عزيز در مدرسه بود، چه بسا وظيفه مهمى متوجه افراد ديگر، از جمله بنده، نمىشد. ولى برخى از دوستان به دنباله اين مطلب كه ايشان در درس القاء فرمودهاند به من مراجعه كردهاند كه فلانى، جناب آقاى مصباح چنين مطالبى را گفتهاند؛ مسئله چيست؟ مطلب چيست؟
در حقيقت اين دوستان مىخواستند نظر من را به عنوان فرد در اين زمينه بدانند. به دوستان عرض شد كه بررسى اين مسائل يك مسئله سرپايى نيست كه همان جا از من سؤال مىكنند كه در يكى دو دقيقه بگو مطلب چيست. و مسئلهاى هم نيست كه من بخواهم به فرد فرد پاسخ بدهم. چه بهتر كه در فرصتى مناسب بتوانم با جمع دوستان در اين باره سخن بگويم تا اگر مطلبى به ذهنم مىرسد براى همگان گفته باشم.
خوب، در حقيقت كار اين دوستان ما درست منطبق است با آنچه آقاى مصباح از آنها خواستهاند – چون ايشان خواسته بودند كه رفقا بررسى و تحقيق كنند. خوب، يكى از طرق بررسى و تحقيق مراجعه به صاحبنظران است، كه اگر بنده هم در شمار صاحبنظران به شمار بيايم مراجعه به من هم در اين رديف قرار مىگيرد. بنابراين، آنچه دوستان كردهاند درست همان است كه آقاى مصباح خواستهاند، و آنچه من اكنون انجام مىدهم – يعنى عمل به عهد و وعدهاى كه در قم داده بودم و گفتم انشاءالله اگر توفيق سفر مشهد را داشتم در جمع دوستان شركت مىكنم و در يكى از ديدارها با آنها اين مسائل را مطرح خواهيم كرد – درست در جهت خواسته دوست عزيز و دانشمند ارجمندمان جناب آقاى مصباح است.
من به سهم خودم خوشحال هستم كه تبادل نظرى آرام، بى جنجال، سازنده و روشنگر ميان همه كسانى كه در مدرسه هستند، چه به صورت محصل، چه به صورت استاد، چه به صورت مسئولان مدرسه، در زمينه مسائل گوناگون وجود داشته باشد؛ چون يكى از اساسىترين بخشهاى تعليمى و تربيتى در همه جاى دنيا، بهويژه در مؤسساتى كه بخواهد با روح اسلام اداره شود، همين تبادلنظر منطقىِ روشنگرِ سازنده بى جنجال است.
در حقيقت آنچه امروز با شما در ميان مىنهم عمل كردن به يكى ديگر از اصولى است كه هميشه با شما درميان مىگذاشتم: خو بگيريد به اينكه آرام، منطقى و روشن سخن بگوييد. منظورم از آرام سخن گفتن اين است كه انسان هميشه مواظب حق باشد و حرف بزند؛ يعنى با تقوا سخن بگويد. منظورم از آرام سخن گفتن، سخن گفتن در شكل و شمايل و خصلت متقيان، خداترسان، حق پرستان و كسانى است كه همواره در هر كلمه و در هر رفتار، و حتى در هر ژست، مراقب اين هستند كه مبادا حق آسيب ببيند – حق كه آسيب نمىبيند؛ مبادا اينها از حق تخطى كنند.
اميدوارم در اين گفتوگوى امروزمان، چه درآن بخش كه من سخنانى مىگويم و چه در بخشى كه شما سؤالاتى را مطرح خواهيد كرد، اين توفيق را داشته باشيم كه از اين نظر رفتارى نمونه از خود نشان دهيم.
عرايض من در دو بخش است. يك بخش درباره سه سؤال مطرح شده و يك بخش درباره برداشتى كه از مرحوم دكتر شريعتى دارم
اما بخش اول (يعنى سه سؤالى كه مطرح شده):
سؤال اول سؤالى است كه ايشان درباره خاتميت و وحى نقل كردهاند من مطلب را بر طبق آنچه يادداشت شده مىخوانم.
«اسلامشناسى» چاپ مشهد صفحه 69
«خاتميت مىخواهد بگويد انسانها تاكنون احتياج داشتهاند براى زندگى خودشان از ماوراء تعقل و هدايت بشريشان هدايت شوند».
گويا در نوار (درس آقاى مصباح) «انديشه بشريشان» يا يك چنين چيزى بود.
«حالا در اين زمان، در قرن هفتم ميلادى، بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن روم، تمدن اسلام، قرآن، انجيل و تورات تربيت مذهبى انسان تا حدى كه لازم بود انجام پذيرفته است. از اين پس انسان بر اساس اين طرز تربيتش قادر است كه بدون وحى و بدون نبوت جديدى، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه بدهد و آن را كامل كند. بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيافتيد».
صفحه 70 سطر 6:
«پيغمبر اسلام مىگويد كه از حالا به بعد تربيت شدهايد و شعورت تا حدى كه بتواند صلح و سازش و سعادت و تكامل و آسايش برقرار كند رسيده است. تو مىتوانى و مىفهمى؛ يعنى انديشهات به مرحلهاى از تكامل رسيده كه احتياج ندارد باز هم وحى دست تو را بگيرد و پا به پا ببرد. از اين پس عقل جاى وحى را مىگيرد – البته عقلى كه با وحى در طول قرون پيش تربيت يافته و بالغ شده است».
اين دو نقل از متن «اسلامشناسى» است كه شايد مختصر تفاوتى با اصل عبارت داشته باشد كه البته مهم نيست.
اين نقد و بررسى نوشته كيست؟ نوشته شماست يا ديكته ايشان است؟
از ايشان است.(4) بله. خط خود ايشان است.
از اين دو فقره بخوبى روشن است كه نويسنده بشر را بهصورت طفلى تصور كرده كه مىخواهد راه بيافتد، ولى قدرت راه رفتن روى پاى خودش را ندارد. تمدن يونان و روم و اسلام هر يك به نوبه خود لله وار دست او را گرفته و پا به پا بردهاند، تا قرن هفتم ميلادى كه بالغ و از اين للهها بىنياز شد و قدرت يافت كه روى پاى خودش راه رود. از اين پس به او گفته شد تو مىتوانى و مىفهمى و ديگر احتياج به وحى ندارى. از اين پس عقل جاى وحى را مىگيرد.
اساساً بايد توجه داشت كه اصيلترين جهت نياز به وحى كه ركن برهان نبوت را تشكيل مىدهد اين است كه عقل با همه تكاملش كافى نيست كه راه دقيق سعادت دنيا و آخرت را نشان بدهد. اگر تمدن روم و يونان و ساير تمدنها و فرهنگها و ايدئولوژىهاى بشرى مىتوانست اين نياز را برطرف كند، دليلى بر لزوم نبوت وجود نمىداشت. اكنون در قرن بيستم – و نه در قرن هفتم – هنوز بشر قادر نيست با عقل تكامل يافته و تربيت شدهاش طرح و برنامهاى براى زندگى خود ترسيم و تعيين نمايد كه سعادت ابدى او را تضمين نمايد. و سرّ خاتميت اسلام، بقاى اين آيين جاودانى در ميان بشر است كه به كمك آن مىتواند راه صحيح سعادت ابدى را تشخيص دهد، نه كامل شدن عقل و رسيدن انديشه به حدى كه بتواند صلح و سازش برقرار كند. و اگر اين است، كه ديديم بشر بعد از قرن هفتم ميلادى چقدر بهتر از قرنهاى قبل از آن صلح و سازش برقرار كرد!
نويسنده تصور كرده كه دستگاه نبوت دستگاهى است كه بشر در بعضى از دورههاى تكاملى اش در كنار تمدنهاى يونان و روم به آن نياز داشته و اكنون ديگر دورانش سپرى شده و جاى خود را به عقل داده است. و نتيجه طبيعى چنين طرز تفكرى اين است كه بشر از اين پس كه دوران جديد تكامل خود – دوران بىنيازى از وحى – را مىگذراند، مىتواند با عقل خود براى زندگىاش برنامه ريزى كند و حتى قوانين اسلام را لغو و نسخ نمايد. البته به اين نتيجه تصريح نكرده، ولى حتى در همين كتاب اسلامشناسى شواهدى بر توجه به آن و پذيرفتنش وجود دارد.
از جمله در صفحه 508 درباره تعدد زوجات مىنويسد:
«بىشك وجدان عصر ما از چنين اهانت زشتى نسبت به زن جريحهدار مىگردد؛ امادر گذشته، و بخصوص در جامعههاى ابتدايى، اين اصل بسيارى از زنان محروم و بىسرپرست امكان آن را مىداده است كه آينده خويش را در پناه مردى نجات دهد.»
و در صفحه 530 مىنويسد:
«و تعدد زوجات را در گذشته، و آن هم در يك جامعه قبايلى و بدوى يا پدرسالارى كه هنوز تا مرحله بورژوازى و مدنيت پيچيده اجتماع شهرى و خانواده تك همسرى فاصله بسيار دارد با ديد حادّ، و آن هم به گونهاى كه گويا در جامعه متمدن اروپا مىگذرد بررسى كنيم، بىشك آن را مطرود خواهيم دانست.»
اين دو صفحهاى است كه ايشان، بر طبق گفته آقاى رازينى، خودشان مرقوم فرمودهاند. مطالبى نيز كه در نوار بود با مقدارى اضافات در همين حدود بود.خوب، سؤال دوستان اين است كه آيا برداشت و نظر من در اين زمينه چيست؟ در زمينه اصل مطلب و در زمينه ذيل مطلب.دقت كنيد:
1- انبيا براى بشر نقشهاى گوناگون دارند. هر پيغمبر يك نقشش براى بشر اين است كه هدايت الهى و تعاليم الهى را كه براى هدايت بشر لازم و مفيد است در اختيار او مىنهد و به او مىرساند : بلاغ و تبليغ «و ما على الرسول الا البلاغ المبين». اين يك نقش نقش رساندن تعاليم خداوند و پيامهاى الهى به خلق؛
2- پيغمبران، نذير و بشيرند؛ تكان دهنده قوم يا جامعهاى هستند كه در آن جامعه يا براى آن جامعه مبعوث شدهاند.
آنان جنبش آفرينند؛ تكان دهندهاند؛ پردههاى غفلت را پاره مىكنند؛ خواب زدگان را بيدار مىكنند. اين نقشى ديگر است. درست است كه اين نقش با آن نقش اول همراه است، اما خودش يك نقش مستقل است؛
3- انبيا مربى هستند، الگو هستند، ديدار آنها، برخورد با آنها، مشاهده رفتار آنها، شهود ايمان آنها، سازنده است. اين غير از مسئله بشير و نذير است، اين مسئله جاذبه است. اين مغناطيس نيرومند است، كشش است. آنها كشش دارند. آنها مىتوانند انسانهايى را كه هنوز نيروى خود جُنبى و خود حركتى در آنها به حد كفايت نرسيده، به دنبال خود بكشند. اين نقش ديگرى است.
اين نقشها را عموم انبيا دارند. علاوه بر اين، به نقشهاى اختصاصى برخى از انبيا مىرسيم.
4- انبيا آورنده شريعتاند: احكام الهى. بخش اول، تعاليم عمومى بود. ممكن بود يك نبى شريعت جديدى نياورد – مثل بسيارى از انبياى گذشته كه داراى شرع جديد نيستند. آنها نبىاند؛ پيام خدا را مىآورند؛ نذيرند، بشيرند، حركتآفريناند، جذبكنندهاند، اما شريعت تازه و قانون تازه نياوردند. برخلاف برخى كه آورنده قانون جديد بوده، قوانين تازهاى برحسب مقتضيات تازه در نظام الهى آوردند.
5- انبيا ممكن است امام و رهبر سياسى و زمامدار امت باشند؛ يعنى حركتها را از شكل حركت افراد بصورت يك حركت اجتماعى، يك طوفان تكان دهنده جامعهها در بياورند و جامعه نمونه بسازند – نه تنها فرد نمونه و افراد نمونه، كه جامعه نمونه بسازند. اين نقش ديگرى است. اين نقش پنجم است – و همه انبيا امام نيستند. حتى همه انبياى مشرّع نيز معلوم نيست امام باشند. نمىگوييم آنان امام نبودهاند؛ مىگوييم براى ما ثابت نيست كه نقش امامت داشته باشند.
بنابراين، ملاحظه مىكنيد كه انبيا داراى نقشهاى گوناگون هستند. حالا، با آمدن قرآن و با آمدن نبى اكرم و پيغمبر اسلام – صلوات الله و سلامه عليه – مىگوييم ختم شده است. چه چيز ختم شده؟ كدام يك از اين نقشها ختم شده و چگونه ختم شده؟
1- گرفتن پيام الهى براى خلق و رساندن آن به خلق پايان يافته: ختم نبوت؛ ختم رسالت. يعنى ديگر بعد از پيغمبر اسلام كسى نيست كه وحى خدا را بگيرد و به مردم ابلاغ كند.
بايد بگويم روايات فراوانى كه در كتب شيعه آمده اين مسئله را با پيغمبر پايان يافته اعلام نمىكند؛ براى اينكه مىگويد امام نيز وحى مىگيرد؛ علمش را در شكل وحى از جانب خدا مىگيرد. و اين روايات بسى فراوان است – بخصوص در »بصائرالدرجات« منسوب به محمد بن حسن صفار قمى. بخشى از آنها در كافى نيز آمده است.
البته اين موضوع جاى بحث دارد كه آيا واقعاً اين مسئله با ختم نبوت سازگار است يا سازگار نيست. البته اين بحث تازه نيست. اين بحث از ديرزمان در ميان دانشمندان و متفكران اسلامى مطرح بوده و هنوز هم مطرح است.
در اين زمينه ما در اين تحقيقاتى كه در دست داريم به مناسبت بحثمان پيرامون وحى – و نه بحث پيرامون امام – كار فراوانى صورت دادهايم. در اين زمينه كارهاى فراوانى شده است كه هنوز ادامه دارد تا ببينيم به چه نتيجه نهايى مىرسيم. ولى به هر حال مسئله است و جاى بحث است.
2- پيغمبر نذير و بشير است. آيا انذار و تبشير با پيغمبر پايان مىيابد؟ انذار و تبشيرى كه مستمر به مقام نبوت باشد و در حد مقام نبوت يك بحث است؛ ولى اصل انذار و تبشير اين طور نيست.
فَلَو لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُم طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهوا فى الدّين و لِيُنذِروا قَومَهُم اِذارَجَعوُا اِلَيْهِم لَعَلَّهُم يَحذَروُن.(5)
ترجمه: و اما چرا از هر فرقهاى از آنان گروهى رهسپار نشوند كه دين پژوهى كنند و چون به نزد قومشان بازگشتند ايشان را هشدار دهند تا پروا پيشه كنند؟
همه كس عهدهدار انذار و تبشير است. همه كس.
3- پيامبر جاذبه دارد؛ مغناطيس است. الگويى است كه ايمان او و عمل او و رفتار او و تقواى او كشش مىآفريند. آيا اين امر به پيغمبر پايان يافته؟ قطعاً نه.
هر مسلمانى، بخصوص مسلمانى كه خود را بهعنوان كسى در نقش درجهاى از درجات هدايت و رهبرى قرار مىدهد – همه شما اين وظيفه را داريد كه داراى اين كشش باشيد و واقعاً برخورد با شما دلها را بهسوى خدا و راه خدا جذب كند. غير از اين است؟ بدون شك، يكى از مهمترين مسائل مربوط به امامت از نظر شيعه همين نقش امام است.
4- مسئله ديگر، نقش مشرّع بودن پيغمبر است. پيغمبر مشرع است. آورنده شريعت جديد و همچنين آورنده كتاب جديد است. مسلماً اين نقش با پيغمبر اكرم – صلوات الله و سلامه عليه – خاتمه يافته است. بعد از پيغمبر اسلام ديگر كسى آورنده شريعت جديد و آورنده كتاب آسمانى نيست. اين، آن نقش مسلمى است كه در خاتميت بايد مورد توجه قرار بگيرد. امام است، رهبر است، كارگردان امور امت است، زمامدار امت است، اجرا كننده نظام اسلام است. بدون شك با وفات پيغمبر اسلام اين نقش پايان نيافته و اين يكى از اصولىترين نقشهايى است كه در بحث امامت بايد به آن توجه بشود. اين نقشى است كه همه مسلمين، اعم از شيعه و سنى، بر آن متفقاند كه با رحلت پيغمبر – صلوات الله و سلامه عليه – پايان نپذيرفته و معنى ندارد كه پايان پذيرفته باشد.
غير از اين پنج نقشى كه اسم بردم و توضيح دادم، پيغمبران در طول تاريخ، يك خاصيت، يك ويژگى داشتهاند كه اين ويژگى در همه اين نقشهايى كه برشمردم كم و بيش تأثير مىداشت و آن اين بود كه پيغمبران به دليل اينكه با خود نشانههاى پيامبرى (آيات)همراه داشتند، مىتوانستند در كسانى كه قدرت انديشه و قدرت تحليل ايشان در حد نصاب هم نبود اين معرفت و ايمان را سهلتر و آسانتر بيافرينند كه بپذيرند اين پيغمبر خدا و رهبر الهى است. اين همان است كه ما به آن معجزات مىگوييم. يعنى پيغمبران نشانههاى ويژهاى داشتند كه اين نشانههاى ويژه كار شناخت رهبر را براى مردم تا حدودى آسانتر مىكرد. نمىگوييم براى همه؛ چون مىدانيم كه روى همين نشانهها هم بگومگو داشتهاند؛ اما {اين نشانهها كار را}آسانتر مىكرد؛ يعنى پيغمبر يك پشتوانه اختصاصى براى رهبرى خود داشت.
آيا اين نقش، يعنى نقش برخوردارى از داشتن نشانههاى اختصاصى براى قبولاندن رهبرى خويشتن به مردم، با پيغمبر اكرم پايان پذيرفته است يا نه؟ در اينجا شيعهاى كه معتقد باشد ائمه نيز داراى معجزاتى هستند و نشانههايى از اين قبيل دارند كه با كمك آن نشانهها امامت خود را براى مردم روشن مىكنند، مىگويد اين نقش در ائمه نيز ادامه داشته است. و كسانى كه يا شيعه باشند و براى امام قائل به معجزه نباشند (معجزاتى از اين قبيل؛ يعنى معجزهاى كه بخواهد دليل امامت او باشد)يا شيعه نباشند، طبعاً معتقدند كه اين نقش نيز با پيغمبر اسلام – صلوات الله و سلامه عليه – پايان پذيرفته است.
مسئله ديگرى كه در اينجا بايد به آن اشاره كنم مسئلهاى است كه در حوزه ولايت تكوينى وارد مىشود. كليه مسائلى كه در حوزه ولايت تكوينى مطرح مىشود از بحث امروز ما خودبهخود خارج است. براى اينكه ارتباطى با سؤالى كه مطرح شده ندارد. آن يك بحث و مطلب ديگرى است؛ مرزهايى ديگر و آهنگى ديگر دارد. من همواره در مورد اين مسئله گفتهام، بزرگترين خطا را طرح آن در محافل و مجامع عمومى مىدانم؛ براى اينكه بدون شك اين مسئله آن قدر ظريف است و ظرافت دارد كه انسان را در مرز ميان ايمان و كفر قرار مىدهد، و خود ائمه ما – سلام الله عليهم اجمعين – مكرر توصيه كردهاند كه اين گونه مسائل براى عموم قابل طرح نيست و در روايات، طرح مسائلى از اين قبيل را براى عموم منع كردهاند: براى اينكه سخت در معرض اين مسئله است. اينكه مىبينيد همواره، هر وقت اين مسئله مطرح شده، جنجالهاى بى فرجام يا بدفرجام بهوجود آورده، ناشى از همين خصلت ذاتى اين مسئله است. به همين دليل است كه من در تمام بحثها، هميشه، هر كس اين سؤال، را كرده، گفتهام آقا، اين مسئله براى آقا و امثال آقا اصلاً قابل مطرح كردن نيست؛ تو از امامت امام و نبوت نبى در آن شأن مسلّمِ روشنِ قابلِ فهمش چه نتيجه بردى و چه عمل كردى و به كجا رسيدى كه حالا مىخواهى وارد اين نقش بشوى؟ نقشى كه مىترسم اگر اشتباه بفهمى در گودال شرك بيافتى. و بههرحال، به جاى اينكه براى تو عامل مسئوليتآفرين و بيداركننده باشد، عامل غفلتزا باشد و دلخوشكننده و دلگرمكننده بىجا و كاذب.
اين است كه اجازه دهيد اين مسائل را كنار بگذاريم. بنده نه فقط در اينجا، بلكه هيچ وقت به اين قبيل سؤالات دوستان و غيردوستان پاسخى نخواهم داد. اين مسئله اگر قابل بحث است در ميان جمع رفقايى قابل بحث است كه از نظر بلوغ علمى و بلوغ فكرى، بخصوص در مباحث فلسفه متعاليه و حكمت متعاليه از يكسو، و مباحث كتاب و سنت از سوى ديگر، به حدى رسيده باشند كه {بتوانند از عهده بحث برآيند.}رسيدگى به اين نوع مسائل پيچيده چه وقت جزو واجبات اوليه و نخستين يك مسلمان بوده كه ما حالا خودمان را موظف به طرح آنها بدانيم؟!
به همين دليل است كه ما الان بايد به سراغ آن مسائل روشن و همهكس فهمى برويم كه مىتواند تكليف يك انسان مسئول و راه يك انسان متعهد مسئول را روشن بكند – و اين در قلمرو همين مسائلى بود كه عرض شد.
يك مسئله ديگر هم در مورد نقش وحى و انبيا در دورانى كه بودهاند مطرح است. آن مسئله اين است كه وحى براى انبيا، كمك و منبع شناخت و معرفتى بود كه از آنها و پيروان و امم آنها در مسائل جارى دستگيرى مىكرد. يعنى وحى براى پيغمبر نه تنها آورنده تعاليم كلى و اساسى بود، و نه تنها آورنده شناخت نسبت به نظامات و قوانين و شريعت بود، بلكه براى پيغمبر، و بهوسيله و از طريق پيغمبر براى امت، گرهگشاى قسمتى از مشكلات بود.
شما اين مسئله را در خود قرآن مىبينيد. وحىهايى در مورد مسائل خاص بر پيغمبر آمده است. يعنى در مواردى كه رهبران ديگر صرفاً بايد به كمك تدبير و انديشه و اينگونه چيزها راه صحيح را بشناسند، مىبينيد به پيغمبر وحى شده است كه از اين راه برو. وحى كار رهبرى امت را در مسائل بغرنج آسان مىكرده است، بنابراين، مقدارى از نيازهاى شناختى مردم در مسائل جارى نيز از طريق وحى تأمين مىشده است.
در سيره پيغمبر اكرم مكرر مىبينيد كه بر پيغمبر – حتى درباره فلان جاسوس بر او وحى شد كه اين زن جاسوس است؛ بفرست آن نامه مخفى شده در گيسوان او را از لاى گيسوانش دربياورند. يا فلان كس عازم كشتن و قتل توست؛ بفرست او را جلوتر نابود كنند. و امثال اينها. يعنى دستگيرى وحى در زمينه مسائل جزيى و مسائل جارى. اين هم از آن مسائلى است كه بوده است.اين نقش وحى هم از نظر غير شيعه پس از پيغمبر اسلام پايان يافته است، و از نظر شيعه مشابه چنين نقشى براى ائمه نيز وجود دارد.
حالا، اينكه در اينجا مىگويد: «خاتميت مىخواهد بگويد انسانها تاكنون احتياج داشتهاند براى زندگى خودشان از ماوراى تعقل و هدايت بشريشان هدايت شوند، حالا در اين زمان بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن روم، تمدن اسلام، قرآن، انجيل و تورات، تربيت مذهبى انسان تاحدى كه لازم بود انجام پذيرفته است. از اين پس انسان بر اساس اين طرز تربيتش قادر است كه بدون وحى و بدون نبوت جديدى خود روى پاى خودش به زندگى ادامه بدهد و آن را كامل كند؛ بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيافتيد.»چه مىخواهد بگويد؟ در اين عبارت مىخواهد كدام يك از اين مسائلى را كه بنده گفتم بگويد؟ آيا مىخواهد بگويد كه با بودن انبيا، مردم طورى بودند كه در مسائلى كه امروز بناچار بايد به كمك انديشه و تدبير حل بشود آن روز احياناً به كمك وحى نيز حل مىشد؟ اگر بخواهد اين مطب را بگويد، اين كه مسئلهاى نيست. اين مطلبِ مفهومى است و مطلبى نيست كه ما بخواهيم آن را علامت انحراف اساسى بگيريم.
آيا مىخواهد آن نقش ديگر انبيا را ذكر كند و بگويد انبيا رهبرانى بودند كه مىتوانستند بهدليل داشتن نشانه هاى ويژه از جانب خدا رهبرىشان را سادهتر به مردم بقبولانند و تعاليمشان را در دل مردم جاى دهند، و امروز انسانها ديگر دسترسى مستقيم به اين نشانهها ندارند؟ حتى نشانه جاويدى كه از پيغمبر اكرم – صلوات الله و سلامه عليه – هست، يعنى قرآن كريم، فهم نشانه بودنش احتياج به تدبر و انديشه دارد. يعنى مثل عصاى موسى – عليهالسلام – نيست كه آن را بياندازد و چشمهايى آن را ببيند و راحت قبول كند. معجزه بودن و نشان بودن قرآن احتياج به چه دارد؟ به تعقل و انديشه. اين نفى ساير معجزات پيغمبر نيست؛ ولى اگر بحث بر سر اين است كه معجزه و نشانه اصلى نبوت پيغمبر چه بوده، بدون شك همه مىدانيم قرآن بوده؛ براى اينكه روى آن تكيه داشته است.
اين مسئله كه نشانه، آيت و معجزهاى كه پيغمبر اسلام با خود آورده، و به تصديق خود قرآن نشانه اصلىاش نشانهاى است كه به يك مرحله تكاملى از تعقل و انديشه احتياج دارد، مسئله مبهمى است؟ مسئله روشنى است. اگر بخواهيم بگوييم كه بشر بايد امروز، بعد از رحلت پيغمبر اسلام براى شناسايى راه خدا و نبوت رسول خدا از راه شناخت قرآن و نشان بودن قرآن وارد بشود و اين يك امر به تعقل بيشتر نياز دارد و اينكه با پاى خود بيشتر راه برود تا به اين نتيجه برسد، آيا حرف زنندهاى است يا حرفى است كه خودمان هم مىزنيم؟
بنده يك بحثى در سه جلسه دارم در زمينه خاتميت. دوستان مىتوانند بعداً نوار آن را بگيرند و گوش كنند. اين نوار مربوط به چند سال قبل است. يك بار هم قبلاً اين بحث را در خارج كردهام. در آن بحث بهصورت گسترده مطالبى را در اين زمينه گفتهام. بعداً مىتوانيد بگيريد و گوش كنيد.
بنابراين، اين مسئله چه مىخواهد بگويد؟ مىخواهد مورد فوق را بگويد، يا مىخواهد بگويد نه، اصولاً بشريت به جايى رسيده كه بايد آوردههاى وحى را كنار بگذارد و صرفاً با انديشه خود راه برود؟ كداميك؟
اگر بخواهد اين دومى را بگويد؛ اگر بخواهد بگويد بشريت به مرحلهاى رسيده است كه ديگر نيازى به آوردههاى انبيا ندارد؛ اين كفر است؛ اين الحاد است؛ اين انحراف از قرآن است. و كسى كه بخواهد اين حرفها را بزند ديگر چگونه مىتواند در تمام طول فعاليت و سخنرانى و نوشتنش اين همه روى اسلام و قرآن تكيه كند؟! چگونه مىتواند اين همه به گفتههاى پيشوايان دين بپردازد؟ اين كه تضاد عجيبى است! اين كه مسخره است كه از يك سو بگويد ما به جايى رسيدهايم كه بايد قرآن و حديث و كتاب و سنت را كنار بگذاريم، و از سويى ديگر مجموع نوشتههايش بالأخره روى مربوط كردن هر مطلبى به كتاب و سنت دور بزند! حالا ايجاد اين ارتباط به نحو درستى انجام شده باشد يا به نحو غلط بحث ديگرى است. ولى اين اصلاً با آن كار نمىسازد. بنابراين، اين عبارت بايد چگونه فهميده شود؟ اين جاى سؤال است؟
بنده شخصاً از اين عبارت اين معنى ارتدادى انحرافى را نه قبلاً فهميده بودم و نه حالا مىفهمم. و همچنين مطلب صفحه هفتاد، »عقل جاى وحى را مىگيرد«؛ يعنى در همه شؤون؟ يا نه، عقل در آن شؤونى جاى وحى را مىگيرد كه پيش از آن وحى در آن كار مىكرد و الآن ديگر اصلاً نيست كه وحى بخواهد در آنها كار بكند؟ كدام يكى؟ عرض كردم اگر بخواهد بگويد عقل مطلقاً جاى وحى را مىگيرد، مسخره است كه چنين گوينده و نويسندهاى اين همه بخواهد در نوشتههايش سراغ وحى و آوردههاى وحى برود. و اگر بخواهد خاتميت را بيان و توجيه كند و بگويد معنى خاتميت را چطور بفهميد، بدون شك فهم معنى خاتميت هيچگاه نمىتواند بى ارتباط با تكامل عقلى بشر باشد. حتى خود شما دوستان، معمولاً اينطور مىگوييد )البته من نمىخواهم بگويم اين استدلال معمول شما صحيح است؛ فقط مىخواهم اين استدلال متعارف را ذكر كنم(. استدلال متعارف مگر نه اين است كه مىگويد بشر قبلاً در مراحلى از تكامل فرهنگى و عقلانى بود كه بايد نظامهاى تشريعى و آوردههاى قبلى او را اداره مىكرد، ولى به جايى رسيد كه آخرين نظام توانست بيايد و او را براى هميشه كفايت كند. مگر شما همين را نمىگوييد؟ خوب، معنى اين سخن همين است كه تكامل عقلانى بشر بههرحال در خاتميت نقشى دارد. مهم اين است كه اين عبارتها را چه جور بايد فهميد.
نشانهاى كه بر اين مسئله در مورد تعدد زوجات آورده شده – )كه بىشك وجدان عصر ما از چنين اهانت زشتى چنين است و چنان است( – اگر خود گوينده و نويسنده اين بحث را به مسئله خاتميت عطف كرده بود، آن هم با اين پيوندى كه آوردهاند ]آنگاه اشكال وارد بود[؛ ولى او عطف نكرده است. اين مسئلهاى ديگر است كه آيا همه قوانين و مقررات اسلامى جاودانى است يا نه؟ اين يك بحث است. بحث نسخ است. بحث نسخ چه ربطى به اين مسئله دارد؟ بحث نسخ كه حالا مطرح نشده؛ از قديم مطرح بوده. رفقا برداريد كتابهاى اصول قرن پنجم را بخوانيد. يك كتاب اصول مفصل داريم كه يك وقت مىآورم و در مدرسه براى شما مىخوانم. مال قرن پنجم است. اصول بسيار خوبى است از عامه هم هست. در آنجا اين بحث مطرح شده است كه »هل يُنسَخ الكتاب بالسنة؟«؛ آيا كتاب به سنت نسخ مىشود؟ آيا حديث مىتواند نسخ كننده كتاب باشد؟ اين يعنى چه؟ شما از اين مسئله چه مىفهميد؟ آقايان، بفرماييد كه از اين مسئله چه مىفهميد. اگر ما گفتيم حديث مىتواند ناسخ كتاب باشد چه معنايى دارد؟ مگر شما در بحث نسخ، با همان تقريرى كه استاد ارزنده آقاى خويى نيز در اين زمينه گفتهاند، )هر چند اين تقرير قبلاً هم بوده( غير از اين مىفهميد كه نسخ يعنى اينكه حجت خدا، آن چيزى كه حجت خداست، هر چيزى كه حجت است، هر كلامى حجت است، كه اعلام كند كه عموم زمانى يك حكم ]از بين رفته است[؟ مثل ساير عموم افرادى است. يعنى نسخ تخصيص زمانى است، شبيه تخصيص افرادى؛ شبيه تخصيص ادوارى. مگر نه اين است كه كسى كه مىگويد نسخ كتاب به سنت جايز است، مىگويد همانطور كه تخصيص عام كتاب به سنت صحيح است – عموم افرادى – تخصيص عموم ازمانى نيز به سنت صحيح است؟
آيا نسخ با جاودانه بودن اسلام منافات دارد؟ اگر منافات دارد، در آنجا نيز بايد بگوييد منافات دارد. اين مبحث مربوط به نسخ است. اين مسئله در حقيقت به بيان موضوع برمىگردد، نه بيان زمان.
بنده معتقدم اصلاً كلمه تخصيص زمانى هم كلمه خوبى نيست. اين كه مىگويم بيانى كه ايشان فرمودند، بهعنوان مستوفاتر بودنش مىگويم؛ مستوفاتر از آن بحثى است كه خود ما به تفصيل در نسخ داريم. و آن اين است كه اصلاً نسخ و تخصيص و همه اينها به بيان موضوع برمىگردد و نسخ، تخصيص ازمانى نيست؛ يعنى چنان نيست كه بگويد زمان اين حكم تمام شد؛ زيرا «حلال محمد حلال الى يوم القيامة و حرام محمد حرام الى يوم القيامة».
اما ببينيم حلال محمد روى چه موضوعى بود. عامل زمان گاهى جزء موضوع مىشود و گاهى جزء موضوع نمىشود. البته نبايد گفت »زمان«؛ بايد گفت خصوصيات و شرايط محيطى؛ چون زمان كه نقشى ندارد.
بنابراين، نسخ در حقيقت برمى گردد به بيان دقيقتر موضوع حكم و صفات و شرايطى كه در موضوع حكم دخالت داشته و معتبر بوده و صريحاً در لفظ نيامده است. مگر كسى مىتواند منكر اين باشد؟ اگر كسى بخواهد منكر اين باشد، نسخ كتاب به كتاب را چه جور معنا مىكند؟!
در اينكه اجمالاً ما چنين چيزى در ميان سنت با سنت داريم بحثى نيست -: نسخ السنة بالسنة. بحثى هم كه تحت عنوان »نسخ الكتاب بالسنة« هست، آن هم به اعتبار اين است كه اگر نسخ الكتاب بالسنة راه بيافتد آنگاه »اعرضوها على كتاب الله«؛ مىشود عرض حديث بر كتاب و اينكه حديث مخالف كتاب را چگونه مىشود شناخت. اين هم مشكل بزرگش همين است – كه اين مشكل در عام و خاص هم به مقدار زيادى هست. من نمىخواهم وارد اين بحث اصولى بشوم. بههرحال مىخواهم به رفقا بگويم كه اين بحث خودمانى است. اين بحث، بحث چندين قرنه است. اين بحث، بحث گسترده ريشهدارى است. اين جزو همان مباحثى است كه بايد زياد روى آن كار بشود تا بتوانيم مشكله قانون ثابت و شرايط متحول را با آن حل كنيم. ولى نه اين حل سرپايى؛ نه اين حلهاى دم دستى؛ نه اين حلهاى سليقهاى؛ بلكه حل تحقيقى، حل مستند، حلى كه بتواند اذهان علما و دانشمندان منصف جستجوگر را به خود جلب كند و دلها را قانع كند. حلى كه با حلهاى سطحى خيلى فاصله دارد و دستيابى به آن خيلى زحمت دارد؛ ولى بايد اين كار را بكنيم.
اما باز اين مسئله، مسئلهاى نيست كه با اصل نبوت يا با ختم نبوت و امثال آن مصادم باشد. البته مؤلف در بيان مصداق و در تعبير خوب عمل نكرده است. اين بحث ديگرى است و البته مهم است و آن را حالا توضيح خواهم داد.
در مصداق – اين كه آقاى دكتر شريعتى در مورد تعدد زوجات خواسته خيلى آسان و سرانگشتى كه وجدان زمان ما از آن راحت است و مربوط به شرايط قبيلگى است، حاكى از خامى اوست. من مكرر گفتهام، دكتر شريعتى بيش از آنكه انديشمند باشد شاعر است؛ روى قريحه حرف مىزند؛ روى سليقه حرف مىزند؛ و اين بزرگترين انحراف و خطاى اوست. اين مسئله را به خود او هم گفتهام و از او خواستم كه ديگر اين كار را نكند. اتفاقاً در آن سالهاى آخر بود – آخرين رمضان – كه من اين گفتوگو را به تفصيل در يك ديدار دو نفرى سه ساعته با او مطرح كردم، ايشان قول داد و براساس حسن ظنى كه به من داشت گفت من قبول دارم؛ تو و امثال تو نظارت كنيد؛ دخالت كنيد؛ نگذاريد حرفهايى كه به نظرتان نارواست اصلاً از من منتشر شود. حتى آنجا قرارى گذاشتيم كه ايشان از آن به بعد قبل از سخنرانى و نشرش اين كار را بكند؛ اما ديگر آن دوران پايان پذيرفت.
بههرحال، اين مسئلهاى است كه من از همان موقع با آن مخالف بودم؛ نه تنها نسبت به ايشان، بلكه نسبت به خودم و نسبت به هر كس ديگر. درباره اسلام، با رأى سخن گفتن، گناهى است بزرگ.
… والسنة اذا قيست محقالدين…(6) بله؛ اين بايد كنار برود. اما اين غير از اين است كه بگوييم اين با اصل مسئله نبوت تصادم دارد. آن يك مسئله است و اين مسئلهاى ديگر. بنابراين، من در جمع از اين مطلب چنين اصطكاكى را نفهميدم. در اين نوشته روى يك مسئلهاى نيز تكيه شده كه مىخواهم آن را گوشزد كنم. در اين نوشته روى اين مسئله تكيه شده كه:
«اساساً بايد توجه داشت كه اصيلترين جهت نياز به وحى كه ركن برهاننبوت را تشكيل مىدهد اين است كه عقل با همه تكاملش كافى نيست كه راه دقيق سعادت دنيا و آخرت را نشان بدهد»
بنده اصلاً در بحث نبوت اين دليل را نارسا و ضعيف اعلام كردم. ما بحث نبوت را به اين شكل در قرآن سراغ نداريم – گرچه در سنت احياناً هست. اما بايد سنت را بررسى كرد و ديد استناد اين سخن به صاحب سنت تا چه اندازه صحيح است – آن هم در مسائل اجتماعى. من در مورد نبوت نظر ديگرى دارم. من با به ميان كشاندن اين استدلالهاى كلامى قابل خدشه موافق نيستم. من در مورد نبوت اين را مىگويم كه خداوند به ما انسانها قدرت تفكر و قدرت شناخت از راه حس و تجربه و انديشه داده است – يعنى تجزيه و تحليل. يك مقدار هم معارف فطرى داده – حالا مطابق همان بحثى كه در بحث شناخت داريم.
بشر، بدون شك، در يافتن راه راست و راه مطلوب زندگى بايد از اين شناخت استفاده بكند. شكى در اين داريد؟ بايد از شناخت روشنى كه از راه تجربه و تحليل تجربه و انديشه به دست مىآورد استفاده بكند. در اين شكى نيست. همه ما چنين مىكنيم. خود شما آقايان چرا به مدرسه حقانى آمديد؟ وحى بود؟ ]خير؛[ كلام مطلوبى راهنماى شما بود. بدون شك شما فكر خودتان را به كار انداختيد؛ پرس و جوها كرديد؛ بعد هم تجربهها كرديد و… آنجا بودهايد و هستيد و …
بنده نمىگويم كه وحى اصلاً لازم است باشد يا نباشد. اصلاً اين بحث را زائد مىدانم. اين بحث را كه آيا وحى لازم است باشد يا نباشد، يك بحث كلامى زائد مىدانم. من مىگويم حالا اين بشر، اگر معرفتى متكى به وحى الهى به دستش آمد، آيا پيروى از آن را بر خود فرض و لازم مىداند يا نه؟ من همين را مىگويم، و اين كافى است. آيا باز هم به اثبات مسئله ديگرى احتياج داريم؟ يعنى وقتى وحى به دست من آمد، ديگر ضرورت پيروى از آن و دنبال كردن آن، ضرورت قطعى است؛ براى اينكه ارزش روشنگرى وحى از نظر قاطعيت، از ارزش نهصد و نود و نه در هزار شناختهاى ديگرى كه ما به دست مىآوريم بالاتر است. اگر آنها چراغى به قوه صد ولت است، اينها نورافكن قوى – اصلاً خورشيد است. آيا آدم با شعورى پيدا مىشود كه براى روشن كردن راهش از چراغ قوه دستى يا صد شمع استفاده كند، اما از خورشيد استفاده نكند؟
پس مسئله در وحى، اثبات لزوم وحى نيست؛ چون كارى از آن ساخته نيست. حالا ما لزوم وحى را اثبات كرديم؛ خوب آخر چه؟ اگر ما اثبات كرديم كه وحى در زندگى بشر لازم است، آيا از نبوت عامه بدون نبوت خاصه كارى ساخته است؟ حالا ضرورت نبوت عامه را اثبات كرديم ولى در نبوت خاصه لنگ مانديم، آيا از آن كارى ساخته است؟ خوب، مىپرسيم چه كسى نبى است؟ نمىدانم! و معناش اين است كه بدون نبوت خاصه از نبوت عامه كارى ساخته نيست. هرگز!
و اگر نبوت خاصه اثبات شد، يعنى فهميدم كه رسول الله – صلوات الله و سلامه عليه – نبى خداست، ديگر چه نيازى به نبوت عامه داريم؟ وقتى فهميدم كه او نبى است، ضرورت پيروى از او براى من روشن است.
بنابراين، بنده اصلاً در بحث نبوت اين برهان را مطرح نمىبينم تا بگوييم كه با اين بحثها به اين برهان آسيب مىرسد. »ماالعصفور فدمه؟«! اين برهان كلامى اصلاً چه هست كه آسيب ديدنش چه باشد؟ البته، چنانكه گفتم، احياناً در بعضى از روايات به اين برهانهاى كلامى نيز اشاره شد؛ ولى بايد روى آن روايات كار بشود. اين بحثهاى اعتقادى شوخى برنمىدارد. چرا الان به شما رفقا مىگوييم كه كارهاى نشده زياد داريم؟ براى اينكه بايد روى تمام اينها كار بشود – و خيلى هم بايد كار بشود. الان شما ديگر با علمالحديث آشنا شدهايد و به جاهاى شيريناش رسيدهايد. مىبينيد حديث چه غوغايى است؟ ببينيد چه كتابهايى از سنديت مىافتد! رفتار با حديث شوخى برنمىدارد. اما در قرآن: آيا شما در قرآن آيهاى و دليلى بر اين كه استناد بحث نبوت به اين شكل مطرح شود پيدا مىكنيد؟ مىماند »لئلّا يكون للناس على الله حجة بعدالرسل…«(7)، كه بحث ديگرى است و ربطى به اين بحث ندارد.
بنابراين، ملاحظه مىكنيد اينكه ما اصولاً پاى اين مطلب و خدشهپذيرىاش را در اينجا به ميان كشيم، چندان روا نيست. البته، اگر قرار بشود و اگر قرار باشد كه از سخن نويسنده، مطلب بىنيازى از وحى مطرح شود – )نه بىنيازى از وحى جديد، بلكه بىنيازى از وحى. بىنيازى از وحى يك مسئله است، بىنيازى از وحى جديد كه تكيه نويسنده روى آن است و به خاتميت مربوط است بحث ديگرى است( – البته جاى اين صحبتها بود.
حالا، من يك نتيجهگيرى اينجا بكنم – اين هم كه باز ايشان نوشتهاند كه »بشر امروز نتوانسته به صلح و سازش برسد«، اين را كه خود نويسنده هم در همان كتاب مىگويد! مىگويد، شناخت يك مسئله است و كاربرد شناخت مسئله ديگرى است. و مىگويد، انبيا در نقش شناخت فعلاً مطرحاند، نه در نقش كاربرد شناخت. مگر ما مسلمانها كه از وحى قرآنى برخوردار هستيم چه پُخى در اين دنيا خوردهايم كه حالا بگوييم ديگران چه غلطى كردهاند؟ ما چه كردهايم آقا؟ جنگهاى ما از بين رفته؟ ما الان داريم توى سر هم مىزنيم و اين جنگها را راه مىاندازيم، يهودى آنجا نشسته همه ما را مىبلعد. آن وقت بگوييم ما با قرآن هدايت يافتيم؟ – اگر منظور از هدايت اين است كه به صلح و صفا رسيدهايم. اگر هم منظور شناخت است، پس وقت شناخت است. هيچ وقت بودن فساد نمىتواند دليل بر نفى شناخت باشد. پس نبايد اين استدلال در آنجا به صورت طنز آمده باشد.
بنابراين، من اين نقد را با جميع جوانبش بر اين بخش از نوشتهها وارد نيافتم. نتيجهگيرى كنيم. نتيجهگيرى اينكه – من مكرر به جانب آقاى مصباح هم گفتهام. گفتهام برادر عزيز، چرا اين بحثهايى كه احتياج به رسيدگى بيشتر دارد بايد اينطور مطرح شود؟ شما اگر محبت و عنايت كنيد، بگوييد مبادا كسى از اين نوشته اين معنى غلط را بفهمد، خيلى راحت از شما قبول مىكنند؛ جنجالى هم بهوجود نمىآيد؛ هدايت هم كردهايد؛ كارتان را هم انجام دادهايد. بگوييد آقا، در اين نوشته اين عبارت هست؛ ممكن است – )يا نه، اصلاً »واقع است« نه »ممكن است«( – عدهاى از اين نوشته اين برداشت غلط را كردهاند كه بشر امروز به آوردههاى وحى نيازى ندارد؛ و اين برداشت غلط است. خوب، اينطور بگوييد؛ مگر اشكالى پيدا مىكند؟ آيا چنين تعبيرى نمىتواند مردم را هدايت كند؟ نمىتواند مردم را از اشتباه در بياورد؟ آيا اينگونه مسئله را بيان كردن، كمتر تعصبات را تحريك نمىكند؟
بحث من در اينجا بحث جناب آقاى مصباح نيست. بحث من در اينجا با شما طلاب مدرسه است. به ايشان هم در اين ديدار ده – پانزده روز قبل عرض كردم. گفتم آقا، بحث، بحث روش تربيتى مدرسه است – چون ما با ايشان دوستى هستيم كه با هم صريح حرف مىزنيم؛ همين حالا هم همينطور است. همين حالا هم كه دارم حرف مىزنم، حرفى است كه دوست با دوست مىزند.
مىگويم شما طلاب مدرسه نمىتوانيد با اين اسلوب بار بياييد، وگرنه لااقل بنده نمىتوانم در چنين مدرسهاى ذرهاى در كارها سهيم باشم. مدرسهاى كه بخواهد يك مشت انسان لجوج، پرخاشگر بىجا، متعصب تربيت كند كه نتوانند با همه دو كلمه حرف بزنند چه ارزشى دارد؟ در اين صورت چه خدمتى به اسلام و به حق كردهاند؟ به چه انگيزهاى؟
مكرر به شما دوستان عرض شده، جناب آقاى قدوسى ده بار يا بيش از ده بار به شما گفتهاند، ما از آنها نيستيم كه ذرهاى از دنياىمان در گرو مدرسه حقانى باشد تا بهخاطر دنيا بياييم سراغ كار. بنده بهخاطر مدرسه مريض مىشوم. اين چه دنيايى است؟! جناب آقاى قدوسى نيز همينطور؛ جناب آقاى جنتى هم همين طور؛ جناب آقاى مصباح هم همين طور. ما كه به منظور دنيا آنجا نيستيم. خود آقاى مصباح چقدر زحمت براى شما كشيدند و چقدر زحمت براى تدريس شما و براى كارهاى شما كشيدند؟ همين پارسال – پيرارسال بود كه مدتى ناراحت بودند. پس مسئله دنيا نيست. مسئله، مسئله اين است كه ما احساس خدمت بكنيم. من مىگويم شرط اول خدمت در مدرسه اين است كه انسان منصف، اسلام انصافآور، تشيع انصاف آور، در مدرسه پا بگيرد. برخوردها بايد منصفانه، منطقى، آرام، متين، روشنگر، امكان فكر گسترده دادن باشد. تحجر، تعصب، جمود، مطالب را زود در چارچوبهاى محدود آوردن و تاختن، هرگز نمىتواند آهنگ تربيت مدرسه باشد. اگر هست، بنده از اين مدرسه نيستم. اگر چنين چيزى در مدرسه هست، رفقاى ما اعلام بفرمايند كه مدرسه حقانى رسالتش اين است؛ مطمئن باشيد آخرين ديدارمان با شما دوستان بهعنوان مدرسه خواهد بود – مگر در ديدارهاى ديگر. ما مىخواهيم انسان جستجوگر بار بياوريم؛ كه در پى شناخت حق است. شما آقايان چگونه معارف فعلى خودتان را براى شناخت حق، در تمام جزئياتش، آن قدر بالغ مىدانيد كه اينقدر به هم پرخاش مىكنيد؟! شنيدهام شما رفقا به هم پرخاش مىكنيد – اصلاً ولنگارى مىكنيد. كِى ولنگارى راه به راه آوردن انسانها به حق است كه شما از حربه ولنگارى استفاده مىكنيد؟
ملاحظه مىكنيد، من نمىگويم اين مطلب را چون خودم گفتهام درست است. چنين چيزى نمىگويم. ولى اين مطلب، در اين حدودى هم كه من گفتم، قابل طرح است. چرا بايد مسئلهاى كه لااقل ميان من و جناب آقاى مصباح به صورت دو برداشت قابل طرح است به اين شكل درآيد؟ سخن من اين است. همينطور متقابلاً، من نيز نبايد اين كار را بكنم. نمىگويم كه فقط آقاى مصباح نبايد اين كار را بكنند؛ من هم نبايد اين كار را بكنم؛ جناب آقاى قدوسى هم نبايد چنين بكنند؛ كس ديگرى هم نبايد چنين بكند. مدرسه جاى برخورد سالم آراء و افكار است و از هر آهنگ و شيوهاى كه بخواهد به سلامت برخورد آراء و افكار لطمه بزند بشدت جلوگيرى مىشود ]…[ خوب دقت كنيد؛ اين شعار ماست: مدرسه جاى برخورد سالم آراء و افكار است.
مگر همين شما دوستان نبوديد كه من، در اولين يا دومين ديدار، به شما انتقاد كردم و گفتم چرا در برابر انتقاد منطقى جناب آقاى مصباح از كارهاى دكتر شريعتى حساسيت بىجا نشان مىدهيد؟ مگر يادتان رفته؟ – اگر اشتباه نكنم در منزل آقاى راوندى بود. اين مسئله طرفينى است. مىدانيد، اين شعار امروز من نيست – كه فكر كنيد من حالا آن را مىگويم. اين شعار تمام دوران عمر من است. عمر من با اين شعار سپرى شده است. از وقتى كه فهميدم اين شيوههاى جنجالى جدالى طلبگى به جاى اينكه هادى باشد مضل است، به توفيق الهى رها كردم. چون بنده از بحاثترين و فريادكشترين طلاب قم بودم. در مدرسه فيضيه، در بحث كفايه، وقتى با آقاى آقاموسى شبيرى با رفقا جلوى كتابخانه مىنشستيم و بحث مىكرديم، فرياد بنده در تمام مدرسه مىپيچيد. حماقت! حماقت! – كه چى؟ ما مىخواهيم حرف همديگر را بفهميم، پس چرا داد سر هم بزنيم؟ توفيق الهى در يك مرحله شامل حال من شد كه بتوانم ]اين شيوه را رها كنم[. ما بايد آرام حرفمان را بزنيم؛ به حرف همديگر گوش بدهيم. نه اينكه هنوز حرف من تمام نشده بگوييم حرفت را فهميدم، جوابت را گوش كن! يا اگر كسى حرف زد او را ملامت كنيم كه چرا حرف مىزنى؛ تو هم جزو آدمها بودى كه حرف مىزنى؟! هر كسى حق دارد حرف بزند. هر انسانى. آقايان! بنا را بر اين بگذاريم كه به سخن يكديگر، به انديشه يكديگر، به عقيده يكديگر، احترام بگذاريم.
من متقابلاً، به هر دو گروهمان بهصورت دو كلاس، و به هر دو گروهمان به صورت صاحبان دو نظر انتقاد دارم. نمىگويم همه شما را مقصر مىدانم؛ منظورم هر دو گروه است. تكتك افراد را نمىگويم. ممكن است در ميان افراد اين دو گروه كسانى باشند كه واقعاً شيوه و كارشان، بحثشان و گفتوگوشان سالم و اسلامى باشد. من بهصورت گروه مىگويم چون مطالبى كه شنيدهام و برخوردهايى را كه ديدهام نشان دهنده اين بوده كه آنچه هست خيلى از آن سطحى كه ما فكر مىكرديم شما به آن رسيدهايد، يا به آن نزديك مىشويد، خيلى پايينتر است. آنچه من در اين مورد مىگويم اين است كه نه من روى اين موضوعى كه الان گفتم اينقدر تكيه دارم كه مدعى شوم اين مطلب و اين عبارت و اين نويسنده جز اين نمىخواهد بگويد، و نه جناب آقاى مصباح را به استناد آنچه اينجا بيان فرمودهاند چنين مىدانم كه بر اين امر تكيه داشته باشند. چون فرض اين است كه ايشان فرمودند كه شما به استناد اين مىتوانيد بفهميد نويسنده منحرف است. اگر دليل ديگرى وجود داشت همراهش اضافه مىكردند.ما نه تنها خودمان راه نخواهيم يافت، بلكه به خودى خود راهبر ديگران هم نخواهيم بود. ره نيافته كى رهبر و راهبر بود؟ من دوست دارم شما رفقا از يكديگر انتقاد كنيد؛ اما انتقاد سازنده. انتقاد نزديك كننده نه دوركننده. دوست دارم »المؤمن مرآت المؤمن« باشيد. من واقعاً امروز از آقاى ترابى لذت بردم. آيا من كدر بودم؟ پرخاش كردم؟ آقاى ترابى عزيز، تو هم بايد مرآت من باشى – اگر من مؤمن باشم. اما نقد سازنده، نقد تعيين كننده، نقد جماعت آفرين، نه نقد جماعت پراكنده. كجاييم؟ در كجاييم؟ چه مىخواهيم بكنيم؟
چنين پيداست كه امروز من به اينكه مسئله ديگرى را طرح كنم نمىرسم. ]…[ و اما گفتم كه برداشت خودم را درباره مرحوم دكتر شريعتى بيان كنم. به دكتر شريعتى به سه ديد ممكن است نگاه شود:
1- محقق جامعالشرايط و واجد حد نصاب همه شرايط لازم براى يك اسلام شناس محقق و صاحبنظر مجتهد كه صلاحيتهاى علمى مؤثر را آنچنان كه در حوزهها معمول است به دست آورده و علاوه بر آن صلاحيتها، صلاحيتهاى لازم ديگر را نيز كه محققان حوزههاى فعلى معمولاً در حد نصاب از آن برخوردار نيستند كسب كرده و بر آنها افزوده و در نتيجه به نوآورىهاى محققانهاى توفيق يافته كه از اسلام، شناختى نو و زنده و پاسخ گو به نيازهاى عصر در عين حال تحقيقى و مستند به دست آورد.
اين يك نوع ديدن مرحوم دكتر شريعتى است. بنده چنين ديدى را به نسبت به ايشان ندارم؛ و نه تنها ندارم، بلكه با آشنايى قابل ملاحظهاى كه با خودش و كارهايش دارم اين ديد را بسيار مبالغهآميز و نابجا مىدانم و رد مىكنم.
2- نويسندهاى است مغرض و فاسد(فاسدالعقيده و فاسدالعمل) و مفسد، كه مىخواسته اسلام و تشيع را لجنمال كند. من چنين ديدى را نسبت به مرحوم دكتر شريعتى ندارم. با آشنايىهايى كه از احوال او دارم، چه در معاشرتها، و چه ديدارها و چه از كسانى كه خيلى زياد از جوانى تا حالا با او معاشر نزديك بودند و از نظر گزارشهايى كه مىدهند مورد اعتماد من هستند، و چه از نظر بررسى آن مقدار از كتابها و نوشتههايش كه خواندهام و آن مقدار گفتوگوهاى حضورى كه با او داشتم، او را چنين نيافتم و نمىيابم.
3- الف) كاوشگر و جستجوگرى بىآرام كه اسلام را در حد كتابهايى كه در دهههاى اخير درباره زمينههاى گوناگون اسلامى و شيعى نوشته شده و سخنرانىهايى كه در اين زمينه ايراد شده مىشناخته است.
ب) با سؤالات و نيازهاى نسل جوان، بخصوص جوان تحصيل كرده زمان خود، آشنايى فراوان داشته است.
ج) پاسخ بسيارى از اين سؤالها و نيازها را در آنچه در كتابها و سخنرانىها خوانده و شنيده نيافته است.
د) به علوم اجتماعى معاصر براى يافتن پاسخ به اين سؤالها و نيازها رو آورده.
ه) پاسخ اين سؤالها و نيازها را در آنها هم نيافته.
و)با پيوند ريشهدارى كه در دل و احساسش با اسلام و چهرههاى برجسته اسلامى، بخصوص پيامبران و ائمه – سلام الله عليهم اجمعين – و قهرمانانى كه شيعه نخستين را تشكيل مىدادند، داشته، بار ديگر به بازشناسى اسلام پرداخته است.
ز)آنچه را يافته، نوشته، گفته و عرضه كرده، تا با خود به گور نبرد؛ بى آنكه راه نقد – حتى نقد اساسى – آنها را بسته و كار بازشناسى اسلام را تمام شده بداند.
بنده دكتر شريعتى را در اين چهره مىبينم. و اضافه مىكنم كه در اين بازشناسى خامىهاى فراوان دارد و كار تحقيقى مستندش از كار قريحهاى و ذوقىاش بسيار كمتر است. من مىدانم كه او در اين برداشتهاى سليقهاى و ذوقى كه مىتواند با خطاها و اشتباهات و انحرافات همراه باشد، ضررها هم زده – و يا مىزند. اما در كنار اين ضرر زدنها، سودها و جاذبههايى براى عده زيادى از افراد دختر و پسر جوان به سوى اسلام و تشيع داشته و دارد. آيا از اين ضرر و سود كدام بيشتر است؟ نمىدانم. اين مسئله به آمارگيرى احتياج دارد. در دايره آگاهى من، كسانى كه به وسيله كتابها و سخنرانىهاى شريعتى با اسلام آشناتر شدهاند و به اسلام رو آوردهاند فراوانند. اما كسانى كه منحرف شده باشند و انحرافشان مستند به اين نوشتهها باشد، در دايره شناسايى من، چندان نيست. ولى اين شناسايى من است؛ ممكن است شناسايى آقاى مصباح عكس اين باشد، ممكن است شناسايى دوستان ديگر عكس اين باشد. اين يك جمعبندى وسيعتر است و نمىتواند در دايره شناسايى يك فرد مطرح شود.
خوب، موضع من در برابر دكتر شريعتى و كارهاى او موضع بهرهبردارى صحيح است؛ نه لگدكوب كردن، نه لجن مال كردن و نه ستايش كردن و بالا بردن؛ بلكه حسن استفاده از سرمايهاى در خدمت هدفى، با روشنگرىِ بدون كمترين محافظهكارى براى تمام نقطههاى ضعف او – كه من در اين زمينه تاكنون محافظهكارى نكردهام و آن را روا نمىدارم. هر نقطه ضعفى در هر نوشتهاى از دكتر مطرح شده و دوستان نشان دادهاند، در جايى كه سخن خوبى بوده گفتهام خوب است و در جايى كه حرف بدى بوده گفتهام خطاست، غلط است، خام است. و مكرر گفتهام و به خود ايشان هم گفتم كه دكتر اصولاً روشت خطاست؛ روشت نقص دارد؛ روشت را كامل كن. ولى موضعم اين موضع است كه بايد از مجموعه كار او بهرهبردارى كرد؛ چون انصافاً در نوشتههاى دكتر تنبهات جالب، زيبا، خوب و مؤثر فراوان است – در كنار خطاهاى بسيار. و هيچ ضرورت و دليلى در يك موضعگيرى حاد به جاى يك موضعگيرى نقاد نمىبينم.
من با صراحت به جناب آقاى مصباح اعلام كردم، جناب آقاى مصباح! اجمالاً به شما بگويم، من در برابر دكتر شريعتى نقد سالم خواهم داشت – چنانكه داشتهام و بعد از اين هم خواهم داشت. نيز نقد سازنده براى ديگران، و اگر خود او مىبود تا حدودى كه به او دسترسى داشتم، نقد سازنده براى خود او.
اين »سازنده« كه مىگويم، مبادا رفقا از آن تفرعن علمى و محققمنشانه را استنباط كنيد – كه من از آن بيزارم. هرگز! اين كلمه را هرگز به صورت برترىجويى نمىگويم. يك مسلمانى هستم، در حدودى مطالعاتى دارم، در كار يك فرد ديگر نقصها مىبينم، نقادى سازنده مىكنم. نه اينكه بنده رهبر او هستم و او بايد پيرو بنده باشد. هرگز! من هرگز با هيچكس، با احدى، چنين رابطهاى را در طول عمرم نخواستم داشته باشم از اين رو منظور من نقد سازنده براى ديگران و استفاده كننده از آنچه او آورده و مىتواند مورد بهرهبردارى قرار گيرد، است. و اگر خودتان را به اندازه كافى صاحبنظر در مسائل مطرح شده در كتابهاى دكتر شريعتى نمىدانيد، به آقايان هشدار مىدهم، – نه فقط كتابهاى او، بلكه همه كتابها، كتابهاى بسيارى از نويسندگان ديگر هم همين طور است – كه بايد در نقل مطالب آنها براى ديگران خوددار باشيد. شما حق نداريد همه مطالب دكتر شريعتى را براى همه مردم نقل كنيد و خوراك فكرى جوانهاى ما قرار بدهيد. چنين حقى نداريد؛ چون خطا خيلى زياد است. شما حق نداريد.
شما، چنانكه گفتم، نه فقط در مورد كتابهاى او، بلكه در همه موارد، فقط حق داريد حامل محكمات دين براى مردم باشيد. مبادا چيزهايى كه ذرهاى بوى متشابهات مىدهد، از هر كسى كه باشد، براى مردم نقل كنيد!
مطلبى را كه مىدانيد جاى درنگ است بپرسيد. و اگر براى بنده و دوستان عزيز ديگرى كه در قم در دسترس شما هستند صلاحيتى قائليد كه مىشود با آنها مشورت كرد، با كمال ميل آمادهام. مشورت كنيد. بپرسيد، كه مثلاً فلان مطلب در فلان كتاب هست، نظرت چيست؟ بنده هم قول نمىدهم كه درباره همه مسائل كتابها حضور ذهن داشته باشم و نظر خاصى بدهم. ممكن است در پاسخ شما بگويم بنده هم مثل شما نمىدانم و بايد بيشتر مطالعه كنم. اميدوارم اين »نمىدانم« را از من مكرر شنيده باشيد. اين هم موضع كلى من درباره مرحوم دكتر شريعتى و كارهاى او و آثار او.
اما درباره صفات شخصى افراد و اينكه چه كار مىكرده، چه كار نمىكرده، مبالات دينىاش چه بوده، چه نبوده؛ اين حرفها را كنار بگذاريد!
من قبول دارم كه سخنان دينى مشمول قاعده «انظر الى ما قال، و لا تنظر الى من قال«» نيست – خود دكتر هم ظاهراً اين را قبول دارد – اما مسائل خصوصى را، كه اطلاع از آنها براستى دشوار است، در داورىهاى فكرى پيش كشيدن كار غلطى است. البته يك وقتى انسان واقعاً مىخواهد بفهمد اين آقايى كه ما قال او چنين است، از نظر من قال چگونه آدمى است او بايد به دنبال شناخت برود، اما نبايد به شايعات، به گفتهها، به اين حرفها، ترتيب اثر بدهد، زيرا خطرناك است. اين همان است كه اسلام آن را نهى كرده؛ اين همان است كه قرآن و سنت نهى كردهاند.
بنابراين، درباره دكتر از نظر رفتار خصوصى هيچ نظرى ندارم؛ نه مثبت نه منفى؛ هيچ كدام. آنچه عرض كردم درباره مجموعه آثار و افكار و انديشه اوست. دكتر نه تنها در زمينههاى مربوط به اسلام خامىها داشت، بلكه در زمينههاى مربوط به اقتصاد جهانى هم خيلى راحت خيال مىكرد كه فلان مسئله اقتصادى ديگر تمام شده است. حتى در آخرين گفتوگويى كه درحدود ده، يازده ماه پيش داشتيم همين را مىگفت.
دو نقد ديگر هم بر دكتر بود – كه نقد بر همان شاعريت و روح حساس اوست -: يكى پرخاشگرىهاى نابجا، و يا بيش از حد، به چهرهها، در گفتهها و نوشتههايش؛ و ديگرى ستايشگرىهاى مفرط. انسان در بعضى از نوشتههاى او مىبيند اباذرى كه او توصيف مىكند انگار يك قدم از محمد)ص( بالاتر است. اين همانى است كه اول عرض كردم كه دكتر به نظر من بيش از آنكه انديشمند باشد شاعر بود. شاعرى بود كه احساس ظريف و لطيف و وسيع و متلاطم با قريحهاى سرشار و ذكاوتى فراوان داشت. در همان شبى كه گفتم، ايشان وقتى خواست بگويد ما همه خصلتهاى اين جهان را در يكى داريم )آنچه خوبان همه دارند(، رفت سراغ على – عليهالسلام . در حالى كه يك مسلمان بايد به سراغ پيغمبر برود؛ پيغمبرى كه على آن قدر در برابرش تواضع مىكرد. گفت بله، همه اين كمالاتى را كه ديگران در فلان كس و فلان كس دارند، ما در على داريم. اسلامى كه قهرمانش بخواهد فقط على باشد خيلى ناقص است، رهبر اول اسلام پيغمبر اكرم است؛ نمونه عالى و اسوه حسنهاش اوست – صلوات الله و سلامه عليه. على را هم ما با معيارهاى پيغمبر مىشناسيم. ابوذر را با معيارهاى هر دو ارزشيابى مىكنيم. سلمان را همچنين. عمار را همچنين. بنابراين، اين دو نقيصه در دكتر بود: پرخاشگرىهاى بسيار نابجا – يا اگر هم بهجا بود بيش از حد بود – و ستايشگرىهاى نابجا، يا اگر هم بجا بود بيش از حد بود.
يادم مىآيد در يك ديدار ديگرى كه بعد از آمدن از زندان بود همين را به او گفتم. گفتم دكتر، چرا در كتاب »كوير« نوشتهاى »معبودهاى من«؟ معبودهاى من يعنى چه؟ البته خودش يك بحث و نظر ديگرى داشت و مىگفت من با يك ديد ديگرى اين را نوشتم. گفتم آقا، اين ديد ديگر كه در اين عبارات منعكس نمىشود.
اين مجموعه توضيحاتى بود كه من درباره دكتر و كار و آثار او داشتم؛ و هيچگاه نبايد به مسائل شخصى او ذرهاى ارتباط داشته باشد.
والحمدلله و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين.