بهشتی در این متن نشان میدهد که شیوه صحیح اجتهاد و فقاهت در اسلام و تشیع کدام است. او بویژه در بخش چهارم، این شیوه را در بحثی فقهی میان مسلمانان و اهل کتاب به عیان شرح میدهد.
تمرکز بهشتی از آن دوران نیز بر اعتدال در رفتار و منش و دینداری است. این صفت در قهرمان داستان او، «حمید» متجلی است و او شخصیت قهرمان را در میان دو دوست دیگرش که یکی افراطی شوخ و بازیگوش و دیگری خشکه مقدسی مذهبی است، به روشنی نشان میدهد.
نگاه انتقادی بهشتی در این داستان بیش از هر چیز به جانب رفتار دینداران یا متدینین با دیگران است. و به مانند همیشه، توجه به فرم نوشتاری که بهشتی برای این متن برگزیده، باز هم نشان دهنده این نکته است که نقش و رویکرد تربیتی برای آیتالله دکتر بهشتی از همه شیوههای رایج دیگر برای معرفی اسلام و آموزش دین در سطح جامعه مهمتر و موثرتر است.
شاید برای مخاطبان آثار و نوشتههای شهید آیتالله دکتر بهشتی جالب یا غیرقابل باور باشد که وی با وجود تمام جدیتی که در اشاعه و نشر فرهنگ و اصول عقیدتی و آموزههای اسلام داشت، متنی در سالهای پیش از انقلاب به صورت داستان چند قسمتی نگاشته باشد و از قضا آن را در مطبوعه «مکتب اسلام» نشر داده باشد. بهشتی این متن داستان وار را حدود 55 سال پیش و در فضایی نوشت که بیگانگی با فرهنگ اسلامی، سرخوردگی از اسلام خواهی و ناامیدی روزافزون از مومنانه زیستن و روشنفکرانه عمل کردن در میان گروهها و جمعیتهای جوان مسلمان بیداد میکرد و روحانیت از اعمال وظایف اصلی خود و جذب جوانان به دین عمیقا دور افتاده بود. این داستان خود گویا و گواه چرایی و چگونگی نگارش و نیز مقصود مولفش است و خواندن آن در روزگار ما، هنوز تازه و زنده مینماید، تو گویی که بسیاری از مشکلات و مصائب پیشین بر جای خود باقی است. با اینهمه توجه به نکاتی هرچند کوتاه درباره آن خالی از اهمیت و تاثیر نیست.
نخست؛ بهشتی در این متن نشان میدهد که شیوه صحیح اجتهاد و فقاهت در اسلام و تشیع کدام است. او بویژه در بخش چهارم، این شیوه را در بحثی فقهی میان مسلمانان و اهل کتاب به عیان شرح میدهد.
دوم؛ تمرکز بهشتی از آن دوران نیز بر اعتدال در رفتار و منش و دینداری است. این صفت در قهرمان داستان او، «حمید» متجلی است و او شخصیت قهرمان را در میان دو دوست دیگرش که یکی افراطی شوخ و بازیگوش و دیگری خشکه مقدسی مذهبی است، به روشنی نشان میدهد.
سوم؛ نگاه انتقادی بهشتی در این داستان بیش از هر چیز به جانب رفتار دینداران یا متدینین با دیگران است. با توجه به رویکرد بهشتی که عمل در اسلام شناسی او جایگاه و اهمیت تعیین کننده ای دارد، این تاکید، با اهمیت است.
و چهارم؛ به مانند همیشه، توجه به فرم نوشتاری که بهشتی برای این متن برگزیده، باز هم نشان دهنده این نکته است که نقش و رویکرد تربیتی برای آیتالله دکتر بهشتی از همه شیوههای رایج دیگر برای معرفی اسلام و آموزش دین در سطح جامعه مهمتر و موثرتر است. از این رو دست به نگارش یک سلسله داستان میزند که البته پنج شماره بیشتر نمیپاید.
سایت نشر آثار و اندیشههای شهید دکتر بهشتی این متن را به مناسبت فرا رسیدن عید نوروز و نفس کشیدن در هوای بهار و آغاز سالی نکو در سرنوشت و سرگذشت ایرانیان، همچون هدیهای از میان آثار شهید دکتر بهشتی، به مخاطبان و خوانندگان خود و تمام علاقه مندان و جویندگان آموزهها و تعالیم اصیل اسلام تقدیم میدارد.
مشخصات تاریخی اثر فوق در شماره های ششم تا دهم مجله «مکتب اسلام» به شرح زیر است:
قسمت اول-سال اول- شماره ششم، ذوالقعده1378
قسمت دوم- سال اول – شماره هفتم،اردیبهشت 1337،ذوالقعده 1378
قسمت سوم- سال اول- شماره هشتم،خرداد 1338،ذی الحجه 1378
قسمت چهارم-سال اول-شماره نهم ،صفر 1388
قسمت پنجم-سال اول-شماره دهم، ربيع الاول 1388
1- دوره کودکی
چهارده سال بیشتر نداشت و در یکی از دبیرستانهای ممتاز شهر خود تحصیل میکرد. بچهای بسیار باهوش و در میان همگنان سرشناس و انگشتنما بود در کلاس با دو نفر دیگر روی یک نیمکت مینشست؛ «رضا» و «رحمت»، رحمت درشت هیکل، نسبتاً تنومند و از شاگردان متوسط کلاس بود، ولی ذوق نویسندگی داشت، خوب مینوشت و خوبتر صحبت میکرد، سری پرشور داشت؛ در نوشتهها و گفتههایش موجی از احساسات به چشم میخورد که از آزادیخواهی و تجددطلبی او حکایت میکرد. پدر و برادرش کارمند دولت بودند، پدرش در شهرداری و برادرش در فرهنگ و آموزشگار؛ بود. اغلب با همقطارهای خود که از تمدن جدید چیزی به گوششان خورده بود و شیفتة آن شده بودند معاشرت داشتند. رضا، به عکس، ریزاندام و گوشهگیر بود، با اینکه هوش و استعاد خوبی داشت از شاگردان متوسط کلاس و در بعضی درسها ضعیف بود، به جریانهایی که در کلاس یا مدرسه پیش میآمد کاری نداشت و با همکلاسیهایش کمتر معاشرت میکرد، کمی تنبل و بیحال مینمود. حتی در ساعتهای ورزش در میدان حاضر نمیشد و در بازی شرکت نمیکرد پدر رضا مردی نسبتاً فاضل و در ادبیات، فقه و اصول، منطق و کلام وارد بود و میتوانست قسمتی از کتابهای مربوط به این فنون را تدریس کند سابقاً روحانی و در آن موقع مدیر یک دبستان دولتی بود. رضا همان وقت پیش پدرش به تحصیل این علوم اشتغال داشت و به همین جهت درس عربی او در کلاس از همة درسهای دیگرش بهتر بود. بسیار اتفاق میافتاد که غیر از کتب درسی دبیرستان کتاب دیگری همراه میآورد و در کلاس مطالعه می:رد. گاهی درست همان موقع که معلم در کلاس مسألة مشکلی حل میکرد یا درس ریاضی سختی میداد رضا بدون اینکه گوشش به حرفهای معلم بدهکار باشد در عالم خود بود و کتاب نحو یا فقه یا اصول مطالعه میکرد. رضا و رحمت و حمید یک ردیف به آخر کلاس مانده نشسته بودند و رضا میتوانست در بیشتر ساعات، دور از نظر معلم، به مطالعه کتابهای خود پردازد.
«حمید» چهارده ساله با این دو همکلاس متضاد در روحیه یعنی رحمت و رضا همنشین و معاشر بود. شگفت آنکه در روحیه حمید هر دو جنبه یافت میشد، همچون رحمت سری پرشور داشت و همچون رضا فکری متوجه به علوم دینی و مسائل مذهبی اصولاً حمید در خاندانی علمی و روحانی متولد و بزرگ شده و پدرش خود مردی روحانی بود.
بارها اظهار تمایل کرده بود که حمید تحصیلات دبیرستانی را رها کند و در سلک روحانیت درآید تا نمونهای از رجال برجسته علمی و روحانی خاندان خود گردد، ولی حمید برای قبول این نظر چندان آمادگی نداشت، حتی یکی دو بار موقع تابستان که مدارس تعطیل بود به اصرار پدرش به خواندن صرف و نحو عربی پرداخت و قسمتی از کتاب جامع المقدمات را – مجموعهای است از چهارده رساله کوچک و متوسط: بعضی در صرف و بعضی دیگر در نحو (یک رساله در منطق و یک رساله در آداب المتعلمین حتی آداب دانشآموزان این کتاب را در مدارس قدیم ایران و بسیاری از کشورهای اسلامی دیگر، در آغاز اشتغال به تحصیل میخواندهاند) پیش یکی از پیرمردهای فامیل خاند ولی چون علاقه نداشت، با استعداد سرشار و پیشرفت شگفتآوری که در سایر قسمتها داشت، در این قسمت چندان پیشرفت نکرد و خوب روشن بود که این فقط در اثر بیعلاقگی او به این درس بود.
با این حال، حمید بچهای باایمان و به مسایل دینی آشنا و پایبند بود، با اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بود یک رکعت نمازش ترک نمیشد، همه ماه رمضان را روزه میگرفت و بسیاری از مستحبات را بجا میآورد: احکام طهارت و نجاست را به خوبی میدانست و مراعات میکرد در کلاس او چند نفر مسیحی بودند حمید با آنها سلام و علیک و در داخل مدرسه کم و بیش معاشرت داشت با آنها به نرمی و ملاطفت رفتار میکرد و هرگز خوشخویی با دیگران حتی یک نفر مسیحی را که از بزرگترین دستورهای عالی اخلاقی اسلام است زیر پا نمیگذاشت. بارها از زبان این و آن شنیده یا در نوشتههای دینی خوانده بود که پیغمبر اسلام(ص) با دیگران آنقدر با مهربانی و ملاطفت رفتار میکرد که حتی دشمنان آن حضرت اسیر محبت و در برابر لطف و نوازش او شرمنده بودند. مسلمانان پاکدل نیز از این روش پسندیده پیروی میکردند و همین خوشرفتاری پیغمبر اکرم(ص) و پیروانش یکی از مؤثرترین عوامل پیشرفت اسلام بود اصل در اسلام ملایمت و خوشرفتاری با همه افراد بشر است و هر جا دستوری برخلاف این امصل دیده میشود به مقتضای علل و عوامل دیگری است که اهم آنها مصالح سیاسی امت اسلام است. حمید در اثر ملایمت ذاتی و تربیت خانوادگی و با آشنایی به اهمیت دینی خوش سلوکی با مردم، مراقب بود، در رفتارش نسبت به همکلاسهای مسیحی، حتی در قسمتهای مربوط به طهارت، نجاست، هیچگونه خشونت بیجا وجود نداشته باشد. همین امر باعث شده بود که مسیحیهای کلاس به او به دیدة مودت و احترام مینگریستند بخصوص که حمید در بیشتر درسها در کلاس، نفر اول و در دبیرستان سرشناس بود. بیشتر محصلین او را میشناختند و به هوش و ذکارت او واقف بودند.
ایمان حمید به مبانی اسلام چنان قاطع و صریح بود که هیچ جریان دشوار زندگی و هیچ شبهه و مغلطة نظری در او مؤثر نبود و او را از راهی که میرفت بازنمیداشت. این ایمان در حمید از راه بحث و استدلال به دست نیامده بود بلکه قسمتی فطری و قسمتی بیشتر القائی بود.
ایمان حمید انعکاسی از ایمان پدر، مادر؛ برادر، خواهر بستگان و دوستان و به طور کلی همه کسانی بود که با آنها علاقه و از کودکی معاشرت داشت محافل دینی که رفته بود عبادات و آداب دینی که بجا آورده بود، سخنرانیها و مواعظ مذهبی که شنیده بود، کتابهایی که خوانده بود، زیارتهایی که رفته بود، عکسها و تصورهایی که از شخصیتهای برجستة دینی و اماکن متبرکه دیده بود و بسیاری چیزهای دیگر از این قبیل اثر این القاها در او قویتر میساخت به آن رشد میداد و آن را تربیت میکرد.
یک روز صبح حمید و رضا با هم وارد مدرسه شدند، توی حیاط مدرسه، دم در، الکساندر یکی از دانشآموزان مسیحی به آنها برخورد، سلام کرد و جلو آمد تا با آنها دست بدهد، حمید دست پیش برد و دست الکساندر را با محبت فشرد ولی رضا ابروهای خود را درهم کشید و حتی جواب سلام الکساندر را هم نداد، حمید و الکساندر یکی دو دقیقه با هم صحبت کردند، بعد یکی از رفقای الکساندر او را صدا کرده و از حمید و رضا خذاحافظی کرد و رفت.
حمید: رضا جان راستی من نفهمیدم چرا اینقدر با الکساندر بد رفتار کردی، آخر رفیق اینکه رسم معاشرت نیست، این جوانک مسیحی به تو سلام میکند جوابش را نمیدهی، ابروهایت را در هم میکشی و مثل مجسمه میایستی.
رضا: آقا حمید، من اصولاً با روش تو مخالفم. خدا در قرآن میفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا الیهود و النصاری اولیاء» یعنی این مسلمانها، یهودیها، مسیحیها را دوست خود مگیرید و با آنها رفاقت نکنید. من این آیه را همین امروز صبح توی سورة «مائده» خواندم. اگر اشتباه نکنم آیه پنجاه و یکم بود. مسلمان باید با مسلمان رفیق شود و با آنها که مسلمان نیستند رفاقت نکند. هنوز صحبت رضا تمام نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد، بچهها همه به کلاس رفتند، حمید و رضا هم به کلاس خود رفتند، حمید امروز سر کلاس حواسش جمع نبود، به درس توجهی نداشت، حرف رضا در او سخت اثر کرده و فکرش را مشغول داشته بود، بخصوص که رضا حرف خود را به یک آیه از قرآن مستدل کرده بود، مدتی گذشت، حمید در عالم خود بود، دربارة حرف رضا و آیهای که خوانده بود فکر میکرد و سعی میکرد آیه از یادش نرود، ناگهان متوجه شد که معلم هندسه قسمتی از درس تازه را گفته و او اصلاً متوجه نشده است، ناراحت شد، تصمیم گرفت بر این حواسپرتی نابهنگام غالب شود، فکرش برقی زد و با خود گفت:
(2)
حمید در محیطی که دل و جانش را ایمان به خدا و تعلیمات عالی اسلام روشن میکرد پرورش یافته بود. یک روز در دبیرستان میان حمید و رضا دربارۀ طرز برخورد با الکساندر، همکلاس مسیحی آنها، گفتگویی برخاست. حمید معتقد بود مسلمان باید دو برخورد با الکساندر و امثال او روی گشاده و زبان ملایم و ملاطفتآمیز داشته باشد، ولی رضا مخالف بود. این گفتگو حمید را نگران و فکرش را در کلاس درس آشفته کرد یک وقت به خود آمد و دید معلم قسمتی از یک درس مشکل را داده و او هیچ متوجه نشده است.
از این حواسپرتی نابهنگام، سخت دلتنگ شد، فکر چارهای افتاد، ناگهان فکرش برقی زد و با خود گفت:
عجب! چرا اینقدر فکرم را پریشان کردم؛ امشب موضوع را به پدرم میگویم و نظر او را میپرسم، فقط میترسم آیهآی را که رضا خواند فراموش کنم دفتر یادداشت خود را برداشت، به مغز خود فشاری آورد تا آیه درست یادش بیاید، خوشبختانه زود به یادش آمد، بر بالای یک صفحة سفید یادداشت کرد: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا الیهود و النصاری اولیاء» لبخند فاتحانهای زد، زود دفتر را در جیب گذارد، در جای خود نکاتی خورد گویی این تکان نشانة تصمیم جدیدی در حمید بود. تصمیمهای ناگهانی غالباً با یک حرکت و تکان بدنی همراه است. این تکان برای این است که پیدایش تصمیم جدید و تغییر وضع خودمان را در یک حرکت ظاهری جسمانی مجسم و به خود اعلام کنیم، چشمان مصمم حمید به معلم، که هنوز به کشیدن شکلهای درهم هندسه روی تخته سیاه مشغول بود دوخته و همة حواسش جمع درس و معلم شد، تصمیم گرفته بود به درس گوش بدهد. ولی گفتههای معلم به گوش او ناآشنا میآمد؛ شاید نخستین بار بود که حس میکرد درس معلم را نمیفهمد. چند دقیقهای بیش نگذشت که معلم سخن خود را تمام کرد و در جای خود نشست نگاهی به اطراف کلاس کرد، یکی از دانشآموزان ردیف جلو را صدا زد و گفت درس آن ساعت را برای رفقایش بازگو کند.
حمیددیگر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، سراپا گوش شد تا درس تازه را با تقریر رفیق همکلاسش یاد بگیرد.
در قسمتهای حساس، معلم نیز توضیحات بیشتری میداد و این خود بیشتر به او کمک میکرد که مطلب تازه را خوب بفهمد.
حواس حمید شش دانگ جمع کار خودش شده بود و از آن نگرانی و حواسپرتی نیم ساعت پیش، ذرهای در او باقی نمانده بود. این یکی از خواص دورة کودکی است، دورة کودکی دورة جزم است، جزم به آنچه کودک احساس می کند؛ چه با حواس خارجی و چه با حواس داخلی، جزم به آنچه به او القاء میشود، بخصوص از طرف کسانی که به کودک محبت میورزند یا آنها که مورد احترام عموم هستند. کودک به آنچه با قوای ادراکی خود درمیآید زود جزم پیدا میکند؛ تصورات و تصدیقاتی که در ذهن او پدید میآید ساده و اغلب سست است ولی به شک و تردید آلوده نیست. در عین حال کودک زود تحت تأثیر قرار میگیرد و به سهولت تغییر جزم میدهد،عوامل بسیار کوچک و ناچیز جزم او را عوض میکند، کسی را که تا یک دقیقه پیش دوست صمیمی خود میدانست با مختصر رنجشی دشمن خود میانگارد و به روی او پنجه میکشد، نکتةجالب اینکه کودک در فاصله میان دو جزم اغلب یا اصلاً دچار شک نمیشود یا اگر دچار شود دورة آن بسیار کوتاه و غیرقابل توجه است و کمتر اتفاق میافتد که رنج شک و تردید اعصاب لطیف او را در فشار خود خسته و آزرده کند.
یکی از آثار این وضع روحی در کودکان حسن ظن و اعتماد آنها به دیگران است که دورة کودکی را مناسبترین دوره برای القاء معارف و تعالیم موردنظر میکند ذهن کودک زمینة بسیار مساعد و مناسبی برای القاء و تلقین است به شرط آنکه تمایلات و غرائز کودکانه او درست در نظر گرفته شود.
از سرعت جزم و اعتماد و حسن ظن کودکان میتوان به نفع هدفهای معنوی و اجتماعی استفادة سرشار کرد و آنها را به دست آیندة خوشبخت و سعادتمندی سپرد، چنانکه میشود آن را مؤثرترین وسیلة انحراف و فساد آنان قرار داد. حمید یکی از آن کودکان بسیار خوشبخت بود که سالهای نخستین دورة کودکی را در محیط نسبتاً صحیح و مناسبی گذرانده بود، گویی در او ادراکی مبهم و ناخودآگاه از این خوشبختی و از کسی که قسمت عمدة سعادت حمید مرهون راهنمایی و تعلیم و تربیت او بود وجود داشت که به محض اینکه به یاد پدرش افتاد و تصمیم گرفت حل مسألة مورد بحث خود و رضا را از او بخواهد دلش کاملاً آرام گرفت و به فاصلة چند دقیقه چنان حواسش جمع درس و کلاس شد که گویی اصلاً بحثی میان او و رضا پیش نیامده بود.
آخرین توضیحات معلم دربارة درس با صدای زنگ به پایان رسید و حمید که درس را کاملاً یاد گرفته بود با دلی لبریز از شوق و مسرت از کلاس خارج شد، مثل همیشه شاداب و خندان به حیاط دبیرستان رفت، کنار باغچه گل زیبایی رحمت را با دو سه تن از رفقاء دیگرش دید، پیش رفت و سر صحبت را با آنها باز کرد؛ لطیفة آبداری به رحمت گفت و او را تحریک کرد که با بذلهگوییها و خوشمزگیهای خود بزم آنها را گرم کند. حمید، شاید بدون توجه، خستگی دقائقی را که با پریشانی فکر و آشفتگیخاطر گذرانده بود و برطرف میکرد.
حمید بقیة ساعات را تا ظهر با کار و مطالعه و احیاناً با ورزش و تفریح گذراند. و طبق معمول نهار را در مدرسه یا چند تن از دوستان صرف کرد.
نزدیک دبیرستان مسجد بزرگی بود که حمید روزها برای گذاردن نماز به آنجا میرفت و حتیالامکان نماز را به جماعت میخواند. آن روز با دو سه تن از دوستانش به مسجد رفت. پس از اداء فریضه واعظی بالای منبر رفت. دوستان حمید برخاسته او هم خواست هماهنگ با آنان برخیزد و با آنها برود، ولی احساس کرد علاقمند است بنشیند و به سخنان واعظ گوش بدهد. از دوستانش خواهش کرد آنها هم بنشینند ولی آنها ترجیح دادند بروند و همینقدر با او موافقت کردند بماند. حمید از همین اندازه موافقت دوستان خوشحال شد چون کمتر اتفاق میافتاد که رفقا دست از سر او بردارند، او ماند و آنها رفتند، صدای صلواتهای پی در پی حمید را متوجه منبر کرد، واعظ خطبة مقدماتی را خوانده بود. و میخواست شروع به صحبت کند وقتی همه ساکت شدند واعظ با صدای ملایمی شروع به سخن کرد گفت: خداوند در این آیه میفرماید.