آقای بهشتی به ما متذكر شدند شما بايد توجه داشته باشيد كه از كسي دعوت میكنيد و با كسي ارتباط برقرار میكنيد كه چنانچه وظيفهي خودش چنين تشخيص داد كه براي ارشاد مردم بايد عبا و عمامه را زمين بگذارد و دم در سينما يك چهارپايه بگذارد و برود روي آن و مردم را دعوت كند اين كار را ميكند، شما يك باره از اين بابت شوكه نشويد
علیرضا بهشتي: سال ها پیش و بر اساس طرحی که پس از چهلمین روز شهادت شهید بهشتی در سال 1360 به منظور جمع آوری خاطرات دوستان، آشنایان و مرتبطین با ایشان آغاز کرده بودم، در بهار 1379، با مرحوم حاج حبیب الله شفیق تماس گرفتم. آقای شفیق را سال ها، به ویژه پیش از پیروزی انقلاب، در کنار پدر و در خانه یا محافل دیگر می دیدم و رفتار محبت آمیزش با دیگران را مشاهده کرده بودم. در جلسات دینی، مثل جلسات تفسیر «مکتب قرآن»، در مباحثات مشارکتی فعال داشت و با مطالعه قبلی حضور پیدا میکرد. تماس گرفتم و وقتی برای مصاحبه خواستم. مانند همیشه با روی باز پذیرفت و چنین شد که در دو جلسه، در یکی از دفاتر کمیته امداد امام خمینی، از خاطراتش با شهید بهشتی گفت. لازم به ذکر است که جلسه دوم با حضور دکتر شهرام یوسفی فر همراه بود. با آن که آثار بیماری و ضعف ناشی از آن در چهرهاش هویدا بود، بدون اغراق، کمتر کسی را دیدهام که با چنان دقتی به پرسشها گوش دهد و سعی کند دقیق و به دور از تفسیرهایی که به طور خودآگاه یا ناخودآگاه به روایت فرد مصاحبه شونده سمت و سویی خاص میدهد و از واقعیت فاصله میگیرد، به پرسشها پاسخ دهد. قرار بود طبق تعهد اخلاقی و حرفهای مصاحبه گری، به ویژه در تاریخ شفاهی، مدتی بعد متن مصاحبه برای بازبینی نهایی ارسال شود که خبر درگذشتش را شنیدم. روحش شاد باد.
علیرضا بهشتي: بسم الله الرحمن الرحيم. جناب آقاي شفيق، سنت ما در مصاحبهها و گفتوگوها به اين شكل است كه عموماً با اين سؤال شروع ميكنيم كه اولين ملاقات و برخورد شما با مرحوم بهشتي چه زماني بوده است و احياناً اگر در خاطرتان هست كجا و به چه مناسبتي بوده است؟
شفيق: بسم الله الرحمن الرحيم. در ابتدا تقدير و تشكر ميكنم از اين لطفي كه نسبت به بنده داشتهايد و ما را هم در اين برنامه گذاشتهايد. اما در رابطه با پاسخ به سؤال شما ميتوانم عرض كنم كه ظاهراً سال 41 بود يعني زماني كه آقاي بهشتي از قم به تهران تبعيد شده بودند ما در مسجد امينالدوله خدمت حضرت آيتالله آميرزا كريم حقشناس تلمذ ميكرديم و جلساتي هم داشتيم. يك بار با جناب آقاي حقشناس، كه ما به ايشان آميرزا هم ميگفتيم، راجع به انتخاب سخنران در جلساتمان مشورت ميكرديم كه ايشان فرمودند آقاي دكتر بهشتي از فضلاي قم هستند و به تهران تشريف آوردهاند و اگر از ايشان استفاده كنيم خوب است. ما آدرس گرفتيم و فكر ميكنم منزل ايشان در خيابان مختاري شاپور بود كه به اتفاق دو نفر ديگر از برادران، حاجآقا عسگراولادي و ظاهراً حاجآقا حيدري كه حالا دقيقاً هم در خاطرم نيست چند نفر بوديم، در منزل ايشان به خدمتشان شرفياب شديم و از ايشان دعوت كرديم كه در جلسهاي كه ما داريم تشريف بياورند و ما را مستفيذ فرمايند. ايشان هم به ما لطف فرمودند و دعوت ما را پذيرفتند اما در همان جلسه بود يا در جلسهي بعد از آن که به ما متذكر شدند شما بايد توجه داشته باشيد كه از كسي دعوت میكنيد و با كسي ارتباط برقرار میكنيد كه چنانچه وظيفهي خودش چنين تشخيص داد كه براي ارشاد مردم بايد عبا و عمامه را زمين بگذارد و دم در سينما يك چهارپايه بگذارد و برود روي آن و مردم را دعوت كند اين كار را ميكند، شما يك باره از اين بابت شوكه نشويد. ما برايمان اين مسئله خيلي جالب بود و پذيرفتيم و البته اشتياق ما را هم بيشتر كرد. از اينجا مراودهي ما با شهید بهشتی بيشتر شد و از آن به بعد ایشان در جلسات ما تشريف ميآوردند و ما بيشتر از حضورشان مستفيذ ميشديم.
بهشتي: ايشان يك همكاري هم با هيئت مؤتلفهي اسلامي داشتند، آيا اين مقارن با زمان ارتباط شما با ايشان است؟
شفيق: البته اين قبل از تشكيل هيئتهاي مؤتلفه بود چون بعد از اين موضوع، ايشان در جلسهاي كه ما داشتيم و در جلسات ديگري هم كه صحبت ميكردند مصادف شد با فوت حضرت آيتالله بروجردي و بعد هم مطرح شدن حضرت آيتالله خميني به عنوان مرجعيت. حضرت امام هم از همان اول وارد مسئلهی سياست شدند و مسائل سياسي را مطرح كردند. ما در مسجد امينالدوله كه بوديم يك گروه تقريباً متشكل و مذهبي و هيئتياي بوديم كه در رابطه با اين موضوع به منزل حضرت امام در قم مشرف شديم و از ايشان دستوراتي ميگرفتيم و بعد هم ميآمديم تهران و اجرا ميكرديم. هيئتهاي ديگر هم اين كار را ميكردند. حضرت امام ساعتي را برای يك جلسه معين كردند و گفتند كه در اتاقي بمانيم تا ايشان بيايند. ما رفتيم و متوجه شديم كه تعدادي ديگر هم در آن اتاق هستند. حضرت امام فرمودند شما گروههاي مختلفي از هيئتهاي مختلف هستيد و سعي كنيد كه با هم كار كنيد. ببينيد به چه شكل ميشود اين اتفاق بيفتد كه شما با هم متشكل باشيد و با هم كار كنيد و با هم ارتباط داشته باشيد. اين مقدمهای شد براي اينكه هيئتهاي مؤتلفه به وجود بيايد. به دنبال آن در تهران تماسهايي از جانب سه گروه گرفته شد كه يكي از آنها از طرف مسجد امينالدوله بود كه ماها بوديم و کسانی که با دكتر بهشتي جلسه داشتيم، يكي از طرف مسجد شيخ علي در بازار آهنگران كه شامل گروه امانيها بود و آنها هم با دكتر بهشتي ارتباط داشتند و يكي ديگر هم هيئتي بود به نام هيئت اصفهانيها كه جلساتشان صبحهاي جمعه بود و آقايان ميرمحمد صادقي و حبيباللهيان و اينها بودند. اين سه گروه نشستيم و با هم صحبت كرديم و بنا شد كه براي کار تشكيلاتيمان چهار نفر از هر گروه انتخاب شوند و در نهايت دوازده نفر كه اين بشود شوراي مركزي هيئتهاي مؤتلفه و اين هيئت مؤتلفه چون بنا بر يك ائتلافي بين ما به وجود آمد، به اين شكل هم نام گرفت و هيچ انتخاب پيشساخته و پیشبینی شدهای براي آن وجود نداشت. در نتيجه از مسجد امينالدوله، مرحوم شهيد عراقي، آقاي حبيبالله عسگراولادي، آقاي حاج ابوالفضل توكلي بينا و من كه آن موقع نام مستعارم مهدي شفيق بود و نام شناسنامهایام حبيبالله شفيق بود، انتخاب شديم و چهار نفر از مسجد شيخ علي كه مرحوم شهيد حاج صادق اماني، مرحوم شهيد حاج صادق اسلامي، حاج حسين رحماني و حاج هاشم اماني بودند و از اصفهانيها حاجآقا علاء ميرمحمد صادقي، آقاي حاج حبيبالله حبيباللهيان، حاج مهدي بهادران و حاج سيدمحمود ميرفندرسكي كه در مجموع اين دوازده نفر شوراي مركزي هيئتهاي مؤتلفهي اسلامي شدند و در ارتباط با كارها، اگر حضرت امام اطلاعيهاي صادر ميكردند ما همه براي تكثير و توزيع آن جمع ميشديم كه نمود بزرگ آن در رابطه با موضوع كاپيتولاسيون بود و همچنين برنامههايي كه در رابطه با انجمنهاي ايالتي و ولايتي در مسجد ارگ و همچنين مسجد حاج سيد عزيزالله، مسجد جامع، كارهايي بود كه اين هيئت انجام ميداد. ما ضمن كارها خدمت حضرت امام رضوان الله تعالي عليه عرض كرديم كه اگر طوري بود كه دسترسيمان به شما كم باشد، درباره اين كارهايي كه انجام ميدهيم از نظر شرعي با چه كسي مشورت كنيم كه تأييد شده باشد و ايشان فرمودند كه شما برويد بررسي كنيد در اين زمينه و كساني را پيشنهاد كنيد آن وقت من انتخاب كنم. ما آمديم و تعدادي از آقاياني كه در تهران ميشناختيم را در نظر گرفتيم كه از جمله ايشان آقاي دكتر بهشتي، شهيد مطهري، جناب آقاي انواري، آقاي مولايي كه مرحوم شدند، آقاي محلاتي و چند نفر ديگر را خدمت امام رضوان الله تعالي عليه معرفي كرديم كه حضرت امام فرمودند من به اين دو نفر آقايان يعني حضرت آيتالله مطهري و شهيد بهشتي اعتماد دارم و در صورتي كه نتوانستيد با من تماس بگيريد اينها هر مطلبي بگويند مورد تأييد من است. ما با توجه به اين تأييد حضرت امام براي كارهايي كه ميخواستيم داشته باشيم و همچنين براي تصميماتي كه ميخواستيم بگيريم قبل از اينكه خدمت حضرت امام برسيم و ارائه دهيم – چه بسا بعضي از كارها را هم انجام ميداديم كه نياز به اجازه هم نداشت كه ما كار را انجام ميداديم و بعد ارائه ميداديم – ولي براي اينكه مغايرتي با دستورات ديني نداشته باشد يك كميته از روحانيون را تشكيل داديم در كنار همين شوراي مركزي كه فكر كرديم با آنها مشورت كنيم. اين افراد شامل حضرت آيتالله مطهري، شهيد بهشتي، آقاي مولايي و حاج آقاي انواري بودند كه اين چهار نفر بزرگوار هم شدند روحانيوني كه در كنار شوراي مركزي بودند. از آن تاريخ به بعد جلسات شوراي مركزي ما با حضور اين آقايان بود كه یا در خانهي اين آقايان بود يا جاي ديگر که اين بزرگواران شركت ميكردند و در خدمتشان بوديم. در نتيجه ارتباط هيئتهاي مؤتلفه با شهيد بهشتي كه عضو همان كميتهي روحانيت بود در شوراي مركزي هيئتهاي مؤتلفهي اسلامي شكل گرفت.
بهشتي: قبل از اينكه اين شورا تشكيل شود گويا ايشان سخنرانيهايي در مسجد امينالدوله داشتند. آيا شما موضوع اين سخنرانيها را به خاطر داريد؟ يا اصلاً آيا اين جلسات به صورت منظم و سلسله درس تشكيل ميشد؟
شفيق: بله، ما شبهاي چهارشنبه جلسهي سياری داشتيم كه شهيد بهشتي تشريف ميآوردند. ایشان در رابطه با مسئله انسان و سرنوشت بحثي داشتند كه در جلسات ما ارائه ميدادند و آن موقع هم مثل الان نبود. سي و پنج سال پيش وسايلي اعم از ضبط صوت و دوربين و راديو و اين موارد برخلاف الان كه در دسترس بودن آن امري بسيار عادي است خيلي به سختي پيدا ميشد. يعني ما براي داشتن يك ضبط صوت مشكلاتي داشتيم. من يك ضبط صوت گرانديك از اين نوارهاي گرد داشتم كه دست دوم هم بود و همه جا هم از همان استفاده ميشد. حتي در زمان سخنرانی حضرت امام (ره) در رابطه با كاپيتولاسيون كه در مدرسهي فيضيه عنوان كردند، من ضبط صوت را زير منبر گذاشته بودم كه اتفاقاً بخش اول صحبتها هم ضبط نشده بود و ما بعداً از آن گروه اصفهانيها كه آمده بودند بخش اول را گرفتيم و كاملش كرديم. بله ايشان در جلسات ما يكي از مباحثي كه عنوان كرده بودند بحث انسان و سرنوشت بود كه سالها هم اين بحث به طول انجاميد، من روي نوار ضبط ميكردم و همسر بنده اينها را پياده ميكرد و بعد هم خدمت آقاي دكتر ميداديم كه جزواتي هم با همين عنوان انسان و سرنوشت تهيه ميشد كه بعد هم احتمال ميدهم كه تبديل به كتاب شد. بحث انسان و سرنوشت بحث سنگيني بود و مدتها طول كشيد، بعد هم من غفلت كردم و جزوهي آن را نگه نداشتم و نميدانم الان باشد يا نباشد اما فكر ميكنم در سري كتابهايي كه در حزب چاپ شد اين مباحث هم چاپ شده باشد.
بهشتي: آیا شوراي كميتهي روحانيت در ارتباط با مسائل تبليغي و اينكه هيئت مؤتلفه در بعضي موارد وارد نوعی فعالیتهای مسلحانه شد، نقشي داشت؟
شفيق: صددرصد نقش داشت. من در اينجا متذكر ميشوم كه شكل تشكيلاتي هيئتهاي مؤتلفه به اين صورت بود كه با توجه به اينكه عضوگيري در آن زمان مثل حزب نبود افرادي كه متمايل بودند با اين هيئتها همكاري داشته باشند در محلات و ديگر جاها به تعداد ده نفر كه ميرسيدند يك گروه ده نفره تشكيل ميشد كه اينها با هم جلسه داشتند و يك رابط از آن ده نفر انتخاب میشد که در جلسهي ديگري كه با حضور ده رابط تشکیل ميشد، حضور مییافتند. اين حوزهي رابطين از حوزههاي جزء بود و باز به همين صورت از هر حوزه يك نفر ميآمد بالا که هر رابط باز با ده نفر دیگر از رابطين ارتباط داشت. آن هم يك حوزه ميشد تا نهايتاً این افراد با اصل تشكيلات و شوراي مركزي ارتباط پيدا ميكردند كه از اعضاي شوراي مركزي هر كدام سرگروه يك حوزه بودند كه از این رأسها شاخهها انشعاب پيدا ميكرد تا ميرسيد به اعضاي عادي. در آن موقع كه بحث بازداشت حضرت امام و آمدن ايشان به تهران و زنداني شدن و آزاد شدنشان و بعد هم تبعيد ایشان به تركيه پيش آمد متوجه شدیم که شرایط به گونهای است که ديگر نه سخنراني و نه اطلاعيه و نه اعلاميه آن اثر خاص را ندارد و خوب است كه يك مقدار كارها را محكمتر جلو ببريم و برخوردمان را با دستگاه قويتر كنيم. لازمهي اين امر اين بود كه ببينيم چه كساني اين آمادگي را داشتند كه فكر ميكنم اصل پيشنهاد هم از طرف آقاي دكتر بهشتي بود. دقيق در خاطرم نيست اما فكر ميكنم بنا شد ما از اعضا نظرخواهي بكنيم و ببينيم كه آمادگيشان تا چه حد هست و هر كسي اظهارنظر كند چرا كه خيليها از كارهاي سختتر صحبت ميكردند اما ممكن بود كه در عمل اين آمادگي را نداشته باشند. بنا شد كتباً اين را از افراد بخواهند كه هر كسي تواناييهايش را از نظر مالي و زماني و … اعلام كند. تا نهايتاً اگر بنا باشد جانشان را هم بدهند آمادگی آن را اعلام کرده باشند و به این شکل اين نظرخواهيها از افراد جمعآوري شد. ما اسم اين جلسه را هم گذاشتيم جلسهي «حاد» و علت آن هم اين بود كه در آن جلسه ميخواستيم تصميم بگيريم كه چه کارهایی باید و میتوانیم انجام دهیم. وقتي اين نظرات جمعآوري شد فكر شد كه بهتر است آن گروهي كه آمادگي خودشان را براي كارهايي بالاتر از اين امور اصطلاحاً سادهتر كه در واقع شامل همان کارها و امور حاد ميشود، اعلام كردهاند، شكل تشكيلاتيشان طوري شود که اگر مسئلهاي پيش آمد ارتباط اینها با دیگر اعضاء گروه به اين صورت نباشد كه همهي تشكيلات از بين برود بلكه فقط منحصر به همان گروه محدود انتخابشده یعنی همان «گروه حاد» باشد. در نتيجه شهيد عراقي و حاج صادق اماني از آن شورا اعلام آمادگی کردند، البته اول عراقي قبول كرد اما زماني كه قرار شد آن گروه تشكيل شود خدا رحمت كند شهيد صادق اماني را که گفتند من هم در كنار شما هستم. اصلاً هيچ يك از ما فكر نميكرديم كه حاج صادق اماني كه در ظاهر خيلي شخصیت آرام و کمحرف و وارستهای هم بودند بخواهند در كارهایي اينچنيني كه ترور از محتملات اصلی آن بود سهيم و شريك شوند. اما در آن جلسه ايشان هم پذيرفت. آن شوراي مركزي كه در كنارش كميتهي روحانيت هم بود اصل آن جلسهي حاد و شكلگيري آن را تأييد كرد اما ديگر در جريان كارهايش و اينكه اين كارها و افراد چگونه با هم ارتباط پيدا ميكنند نبود تا اينكه وقتي ترور حسنعلي منصور پيش آمد و بعضيها بازداشت شدند، دنبال من هم به مغازهمان آمدند و پدر و شريكم را گرفتند. اوايل شب بود كه اتفاقاً آن شب هم ما سه چهار تا جلسه داشتيم كه من جلسات را هم شركت كردم و حدود ساعت ده و نيم شب بود كه سوار موتور حاج آقا مهدي فدايي شدم و به همراه ايشان رفتيم منزل شهيد بهشتي همين چهارراه مختاري. من كه زنگ زدم و وارد شدم شهيد بهشتي آستينهايش را بالا زده بود كه وضو بگيرد. از راهرو آمده بود داخل حياط كه من رسيدم و سلام و عليك كردم و اوضاع را همانجا برايشان گفتم كه: تعداد زيادي از برادرها را گرفتهاند و الان نوبت ما شده است. من ميتوانم فرار كنم و خودم را لو ندهم و آمدهام كه كسب اجازه كنم. ايشان گفتند من جلسه داشتم. يادم نيست چه شبهايي بود اما ايشان تا قبل از انقلاب برنامهشان به اين صورت بود كه يك شب را براي پرسش و پاسخ به كساني كه ميآمدند در نظر گرفته بودند که به سؤالات اينها پاسخ ميدادند. جلسات بسيار خوبي هم بود. آن شب هم جلسهي ايشان تازه تمام شده بود و گفتند که هنوز نماز هم نخواندهاند. رو به من کردند و گفتند به شما بگويم اگر بنا باشد كه شما نخواهيد خودتان را معرفي كنيد بايد توجه داشته باشيد كه الان شما ديگر عضو فعالي نخواهيد بود و كاري هم از دستتان بر نخواهد آمد چون شما مرتب در حال فرار به اين طرف و آن طرف هستيد و به این شکل زندگي و كسب و كارتان هم به هم ميخورد بنابراین بهتر است شما برويد و خودتان را معرفي كنيد با این توضیح که ایشان فرمودند: شما بايد توجه داشته باشيد بهتر از علياكبر امام حسين که نيستيد و آنها هم بدتر از يزيد و شمر و اينها نيستند. با همين نکته كه ايشان به من تذكر دادند آرام شدم. ساعت دوازده شب بود. بعد از اينكه به منزل تلفن زدم، از طرف ساواك آمدند و من را بردند و در تمام مدتي كه از طرف ساواك زنداني و شكنجه ميشدم اين حرف من را چنان آماده كرده بود كه همهي آن سختيها را با آرامش و طمأنینه قلب تحمل ميكردم. یعنی در طول دو سالی که زندان كشيدم دیگر هيچ ناراحتي نداشتم و اين حرف خيلي در من اثر داشت.
بعداً تعدادي از آن گروه حاد دستگير شدند و طبق حساب بايد اين گروه روحاني هم گرفتار ميشدند اما خوب است اینجا مسئلهاي را از همین بابت بيان كنم. ماه مبارك رمضان بود و من هم چون آقاي اماني و آقاي عراقي و محمد بخارايي و اينها بازداشت بودند و احتمال ميدادم دنبال من هم بيايند لذا شبها ديگر مسجد نميرفتم. منزل ما در كوچهي غریبان نزديك مسجد بود. افطار كه ميآمدم خانه ديگر در منزل میماندم. يك شب بعد از افطار متوجه شدم در كوچه سروصداست. احتمال دادم از منزل امانيها باشد چراكه منزل حاج صادق و حاج آقا سعيد ديوار به ديوار منزل ما بود و از این رو احتمال دادم آمدهاند به منزل امانيها. حدود اذان صبح بود، من در منزل بودم و بعد از استراحت، سحري را هم خورده بودیم كه تلفن زنگ زد، من گوشي را برداشتم. حاجآقا هاشم اماني بود، از پشت تلفن به من گفت چه خبر؟ گفتم من بيرون نبودم اما سر و صداهايي ميآمد. ايشان گفتند برو بيرون و از منزل ما اطلاعاتي بگير و به من بده. البته اینجا من خيلي بياحتياطي كردم و بعد از این که گوشي تلفن را زمين گذاشتم، عبايي داشتم و آن را روي دوشم انداختم و رفتم بیرون داخل کوچه و درب منزل آقاي اماني را زدم و تا در منزل را باز كردند يكهو ديدم كه چند نفر جوان گویی که منتظر بودند من را گرفتند. فهميدم خودم را در مهلكه انداختهام. سؤال و جوابها شروع شد كه شما چه كسي هستيد و اين ساعت اينجا چه كار ميكنيد؟ گفتم كه همسايه هستم و نردبان ميخواهم. حالا من در حالي كه دارم با اينها صحبت ميكنم متوجهم كه مأمورين روي پشت بام مرتب اينطرف و آن طرف ميروند و دارند خودشان را آماده ميكنند. من هم خيلي خونسرد گفتم كه مرغمان رفته روي پشت بام و من آمدهام نردبان بگيرم! گفت آخر اين موقع شب؟! كه بالاخره گویا قبول کردند و گفتند بيا داخل. ما رفتيم داخل، يك حياط كوچك آن جلو داشتند و يك حياط بزرگ هم آن عقب بود كه گفتند برو در اتاق پذيراييشان. من نماز نخوانده بودم، ديدم اذان ميگويند گفتم اجازه دهيد نماز بخوانم. در حال نماز خواندن متوجه بودم كه اينها با بيسيمهايشان كه صحبت ميكنند گزارش میدادند كه يك چنين كسي آمده است و اینطور میگوید، آنها هم دستور ميدادند که مثلاً چنین و چنان کنید. نمازمان كه تمام شد يك دقيقهاي نشستم و بعد گفتند ميتوانيد برويد خانهتان. ما كه برگشتيم دیگر دير هم شده بود و افراد منزل در خانهمان را بسته بودند. در زدم و در را باز كردند، منزل ما دو طبقه بود كه طبقه بالا ابويام مينشستند و طبقهي پايين ما بوديم. در را که باز كردم يك مرتبه چند نفر از اينها ريختند پايين و چند نفر هم بالا كه بررسي كنند ببينند كسي هست يا نه! و ديدند كسي نيست. آن وقت آن اتاقي كه من نشسته بودم وقتي چراغ را روشن كردند من اول كاري كه كردم اين بود كه تلفن را از پريز كشيدم. اينها آمدند و از مادرم پرسيدند كه موضوع مرغ چيست كه مادرم اظهار بياطلاعي كرده بودند. اتفاقاً گذرنامهي من هم وسط اتاق افتاده بود، گفتند اين چيست؟ گفتم گذرنامه است ديگر. گفتند چرا اينجاست؟ گفتم گذرنامه را دادم دست بچه بازي کند انداخته اينجا! گفتند چرا پريز تلفن را كشيديد؟ برای آن هم یک دلیلی آوردیم و به خیر گذشت. گفتند جریان مرغ چیست؟ خانوادهات چرا بیخبرند؟ گفتم خوب بله، چون من مرغ را دیشب آوردم اینها بیخبرند! اتفاقاً دو سه شب قبل از آن هم برف سنگيني آمده بود حياط ما هم بزرگ بود و برف سنگيني نشسته بود كه در خانه را كه باز كردند يك تعداد زيادي كبوتر و گنجشك بود كه ديدند گويا درست است و آن شب به خير گذشت و ما را نبردند. دو يا سه روز بعد از آن از اطلاعات مركز تلفن کردند. حاج آقاي عسگراولادي از اطلاعات مركز پشت تلفن بود و گفتند آن اساسنامهي هيئتهاي مؤتلفه كه پيش شماست را برداريد بياوريد كه من بهانهاي آوردم كه احتمال دارد گم كرده باشيم و ايشان گفتند به هر حال بگرديد پيدا كنيد. من فهميدم اينها بالاخره اعترافي كردهاند. ما اساسنامه را داشتيم و من آمادهاش كردم اما صفحهي چهارم يا پنجم آن را كه دربارهي كميتهي روحانيت بود جدا کردم و يك علامتي هم پاي صفحهي قبل از آن بود که نشان میداد يك صفحهي ديگر هم هست. من آن علامت را به نحوی پاک کردم طوري كه مشخص نشود دو صفحهي ديگر هم هست و آن دو صفحه را مچالهاش كردم و انداختم دور. رفتم ادارهي اطلاعات و وارد اتاق كه شدم دیدم حميد ایپَکچی که از همهي اينها كوچكتر بود و گويا از خواب هم بيدارش كرده بودند آمد داخل اتاق و با وجودي كه قوم و خويش من هم بود اصلاً به روي خودمان نياوردیم كه ما با هم آشنا هستيم و هم را ميشناسیم. يك مدتي گذشت و من را صدا كردند و با حاج آقاي عسگراولادي روبوسي كرديم و من اساسنامه را به او دادم و تشكر كرد. خطائي رئيس بازجوها و نيكطبع بازجوی حوزهی بازار بود. ضمن صحبتهايش از من پرسيد كه بگو ببینیم این موضوع مرغ چه بود؟ من گفتم كه هيچ چی! ساختگي بود! چيزي نبود. اين تمام شد و در نتیجه در آن اساسنامهاي كه به اطلاعات داده شد اسمي از روحانيت نيامده بود و اتفاقاً دوستان ما هم اسمي از روحانيت در بازجوييها نياورده بودند كه با توجه به اينكه اين جريانات در گيرودار رفتن آقاي دكتر به آلمان هم بود، اين باعث شد كه براي رفتن ايشان مشكل ديگري پيش نيايد. البته گرچه آقاي مطهري را بعداً دستگير كردند اما آن در رابطه با هيئتهاي مؤتلفه نبود؛ اسم آقاي انواري به علت ارتباط با آن گروه و كسب مجوز آمده بود كه بازداشت شدند و پانزده سال زندان براي ايشان بريدند.
بهشتي: ولی اجازهی مستقیم این جریان بیشتر به خود آقای انواری مربوط میشد؟
شفيق: اصلاً اين اجازه را آقاي انواري که در بازار دروازه در همان مسجد كوچک نماز ميخواندند و با برادرها رابطهي بسيار نزديكي داشتند به اين دليل داده بودند و نه از نظر تشكيلاتي. از نظر تشکیلاتی کار خودشان را میکردند.
بهشتي: در رابطه با رفتن مرحوم بهشتي به آلمان و با توجه به صحبتی که خودشان هم در اين رابطه كردهاند و ثبت هم شده است، آیا تصميمگيري درباره اينكه ایشان در مرحله اول بروند خارج از ایران و بعد در آلمان مستقر شوند یا خیر، با مشورت اعضاء صورت گرفته بود و يا با هئيت امناء مشورتي در اين زمينه انجام شده بود و يا اينكه اينها در آن زمان دیگر دستگیر شده بودند؟
شفيق: نه مقدمات اين مسئله كه قبل از اين پيشامد چيده شده بود يعني از قبل صحبتش بود و ایشان به ما ميگفتند كه برنامههايتان را طوري تنظيم كنيد كه زماني كه من نيستم برنامههايتان خيلي متكي به من نباشد. حضرت آيتالله ميلاني و حضرت آيتالله حاج سيداحمد آقاي خوانساري خيلي روي اين موضوع نظر داشتند. كارهايي كه بايد از نظر دستگاه انجام ميشد به علت ارتباط زيادي كه پسر آقاي خوانساري با دستگاه داشت از طريق ايشان انجام میشد. اصلاً برنامه خود ایشان این بود که چند سال در خارج باشند به اين علت كه به نظرشان نسبت به اين كارهايي كه ما اينجا انجام ميدهيم كساني كه در خارج هستند اطلاعات مذهبيشان كم است و بايد اينها را آماده كرد و لذا جزو برنامههايشان اين بود كه بيايند خارج و با دانشجوياني كه در خارج از کشور مشغول تحصيل بودند تماس بگيرند و نهايتاً اينها را از نظر اسلامی براي ايجاد يك حكومت اسلامي آماده كنند.
بهشتي: یعنی درباره اين برنامه، قبل از اينكه احساس خطر بشود و یک سری از اعضاء دستگیر شوند تصمیمگیری شده بود منتها این برنامههای دستگیریها این مسئله را تسریع کرد؟
شفيق: بله، همه كارهاي مقدماتياش از قبل انجام شده بود و براي فرار از دستگيري و اينها نبود بلكه طبق روال يك برنامهي از پيش تعيين شده بود اما با اين زمان مصادف شده بود. بنده بعد از آن شب ملاقات هم ديگر ايشان را زيارت نكردم و ايشان همان شب به من گفتند كه من كارهايم آماده شده است و فردا يا پس فردا يا دو روز ديگر بايد بروم. من هم همانجا به ايشان گفتم كه من اساسنامه را به اين شكل تحويل دادهام كه ايشان هم خوشحال شدند.
خوشم اومد ازت ایول , عالی بود