خلاصه ی قسمت اول : حمید در محیطی که دل و جانش را ایمان به خدا و تعلیمات عالی اسلام روشن میکرد پرورش یافته بود. یک روز در دبیرستان میان حمید و رضا دربارۀ طرز برخورد با الکساندر، همکلاس مسیحی آنها، گفتگویی برخاست. حمید معتقد بود مسلمان باید دو برخورد با الکساندر و امثال او روی گشاده و زبان ملایم و ملاطفتآمیز داشته باشد، ولی رضا مخالف بود. این گفتگو حمید را نگران و فکرش را در کلاس درس آشفته کرد یک وقت به خود آمد و دید معلم قسمتی از یک درس مشکل را داده و او هیچ متوجه نشده است.
از این حواسپرتی نابهنگام، سخت دلتنگ شد، فکر چارهای افتاد، ناگهان فکرش برقی زد و با خود گفت:
«عجب! چرا اینقدر فکرم را پریشان کردم؛ امشب موضوع را به پدرم میگویم و نظر او را میپرسم، فقط میترسم آیهای را که رضا خواند فراموش کنم.» دفتر یادداشت خود را برداشت، به مغز خود فشاری آورد تا آیه درست یادش بیاید، خوشبختانه زود به یادش آمد، بر بالای یک صفحة سفید یادداشت کرد: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا الیهود و النصاری اولیاء» لبخند فاتحانهای زد، زود دفتر را در جیب گذاشت، در جای خود تکانی خورد گویی این تکان نشانة تصمیم جدیدی در حمید بود. تصمیمهای ناگهانی غالباً با یک حرکت و تکان بدنی همراه است. این تکان برای این است که پیدایش تصمیم جدید و تغییر وضع خودمان را در یک حرکت ظاهری جسمانی مجسم و به خود اعلام کنیم، چشمان مصمم حمید به معلم، که هنوز به کشیدن شکلهای درهم هندسه روی تخته سیاه مشغول بود دوخته و همة حواسش جمع درس و معلم شد، تصمیم گرفته بود به درس گوش بدهد. ولی گفتههای معلم به گوش او ناآشنا میآمد؛ شاید نخستین بار بود که حس میکرد درس معلم را نمیفهمد. چند دقیقهای بیش نگذشت که معلم سخن خود را تمام کرد و در جای خود نشست نگاهی به اطراف کلاس کرد، یکی از دانشآموزان ردیف جلو را صدا زد و گفت درس آن ساعت را برای رفقایش بازگو کند. حمیددیگر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، سراپا گوش شد تا درس تازه را با تقریر رفیق همکلاسش یاد بگیرد.
در قسمتهای حساس، معلم نیز توضیحات بیشتری میداد و این خود بیشتر به او کمک میکرد که مطلب تازه را خوب بفهمد. حواس حمید شش دانگ جمع کار خودش شده بود و از آن نگرانی و حواسپرتی نیم ساعت پیش، ذرهای در او باقی نمانده بود. این یکی از خواص دورة کودکی است، دورة کودکی دورة جزم است، جزم به آنچه کودک احساس می کند؛ چه با حواس خارجی و چه با حواس داخلی، جزم به آنچه به او القاء میشود، بخصوص از طرف کسانی که به کودک محبت میورزند یا آنها که مورد احترام عموم هستند. کودک به آنچه با قوای ادراکی خود درمیآید زود جزم پیدا میکند؛ تصورات و تصدیقاتی که در ذهن او پدید میآید ساده و اغلب سست است ولی به شک و تردید آلوده نیست. در عین حال کودک زود تحت تأثیر قرار میگیرد و به سهولت تغییر جزم میدهد، عوامل بسیار کوچک و ناچیز جزم او را عوض میکند، کسی را که تا یک دقیقه پیش دوست صمیمی خود میدانست با مختصر رنجشی دشمن خود میانگارد و به روی او پنجه میکشد. نکتة جالب اینکه کودک در فاصله میان دو جزم اغلب یا اصلاً دچار شک نمیشود یا اگر دچار شود دورة آن بسیار کوتاه و غیرقابل توجه است و کمتر اتفاق میافتد که رنج شک و تردید اعصاب لطیف او را در فشار خود خسته و آزرده کند.
یکی از آثار این وضع روحی در کودکان حسن ظن و اعتماد آنها به دیگران است که دورة کودکی را مناسبترین دوره برای القاء معارف و تعالیم موردنظر میکند. ذهن کودک زمینة بسیار مساعد و مناسبی برای القاء و تلقین است به شرط آنکه تمایلات و غرائز کودکانه او درست در نظر گرفته شود.
از سرعت جزم و اعتماد و حسن ظن کودکان میتوان به نفع هدفهای معنوی و اجتماعی استفادة سرشار کرد و آنها را به دست آیندة خوشبخت و سعادتمندی سپرد، چنانکه میشود آن را مؤثرترین وسیلة انحراف و فساد آنان قرار داد. حمید یکی از آن کودکان بسیار خوشبخت بود که سالهای نخستین دورة کودکی را در محیط نسبتاً صحیح و مناسبی گذرانده بود، گویی در او ادراکی مبهم و ناخودآگاه از این خوشبختی و از کسی که قسمت عمدة سعادت حمید مرهون راهنمایی و تعلیم و تربیت او بود وجود داشت که به محض اینکه به یاد پدرش افتاد و تصمیم گرفت حل مسألة مورد بحث خود و رضا را از او بخواهد دلش کاملاً آرام گرفت و به فاصلة چند دقیقه چنان حواسش جمع درس و کلاس شد که گویی اصلاً بحثی میان او و رضا پیش نیامده بود.
آخرین توضیحات معلم دربارة درس با صدای زنگ به پایان رسید و حمید که درس را کاملاً یاد گرفته بود. با دلی لبریز از شوق و مسرت از کلاس خارج شد، مثل همیشه شاداب و خندان به حیاط دبیرستان رفت، کنار باغچه گل زیبایی رحمت را با دو سه تن از رفقاء دیگرش دید، پیش رفت و سر صحبت را با آنها باز کرد؛ لطیفة آبداری به رحمت گفت و او را تحریک کرد که با بذلهگوییها و خوشمزگیهای خود بزم آنها را گرم کند. حمید، شاید بدون توجه، خستگی دقایقی را که با پریشانی فکر و آشفتگیخاطر گذرانده بود و برطرف میکرد.
حمید بقیة ساعات را تا ظهر با کار و مطالعه و احیاناً با ورزش و تفریح گذراند و طبق معمول نهار را در مدرسه با چند تن از دوستان صرف کرد. نزدیک دبیرستان مسجد بزرگی بود که حمید روزها برای گذاردن نماز به آنجا میرفت و حتیالامکان نماز را به جماعت میخواند. آن روز با دو سه تن از دوستانش به مسجد رفت. پس از اداء فریضه واعظی بالای منبر رفت. دوستان حمید برخاسته او هم خواست هماهنگ با آنان برخیزد و با آنها برود، ولی احساس کرد علاقمند است بنشیند و به سخنان واعظ گوش بدهد. از دوستانش خواهش کرد آنها هم بنشینند ولی آنها ترجیح دادند بروند و همینقدر با او موافقت کردند که بماند. حمید از همین اندازه موافقت دوستان خوشحال شد چون کمتر اتفاق میافتاد که رفقا دست از سر او بردارند، او ماند و آنها رفتند. صدای صلواتهای پی در پی حمید را متوجه منبر کرد. واعظ خطبة مقدماتی را خوانده بود و میخواست شروع به صحبت کند. وقتی همه ساکت شدند واعظ با صدای ملایمی شروع به سخن کرد و گفت: خداوند در این آیه میفرماید….
پایان قسمت دوم