خلاصه قسمت دوم: حمید که معتقد بود باید در برخورد باهمه از جمله همکلاسان مسیحیش روی گشاده و زبان ملایم و ملاطفتآمیز داشته باشد با شنیدن آیه «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا الیهود و النصاری اولیاء» از دوست مسلمانش رضا دچار آشفتگی خاطر شد، با خود قرار گذاشت که شب این مسئله را به پدرش بگوید. نزدیک دبیرستان حمید مسجد بزرگی بود که حمید روزها برای گذاردن نماز به آنجا میرفت و حتیالامکان نماز را به جماعت میخواند. آن روز با دو سه تن از دوستانش به مسجد رفت. صدای صلواتهای پی در پی حمید را متوجه منبر کرد. واعظ خطبة مقدماتی را خوانده بود و میخواست شروع به صحبت کند. وقتی همه ساکت شدند واعظ با صدای ملایمی شروع به سخن کرد و گفت: خداوند در این آیه میفرماید …
«ای مسلمانان یهود و نصاری را دوست خود مگیرید. آنها خود دوستان یکدیگرند. هر که از شما دوستدار آنان باشد در شمار آنها است، خدا مردم ستمکار را هدایت نکند.»
حمید با اشتیاق تمام متوجه سخنان واعظ شد. از همان لحظه اول دریافت که این همان آیهای است که رضا صبح یک قسمت از آن را برایش خوانده بود. با خود گفت: «چه خوب شد رفتم باید به دقت گوش بدهم، چه بهتر از اینکه همین امروز پاسخ رضا را بفهمم و به او بگویم.» صحنة خیالی که در آن حمید با رضا در یک گوشة دبیرستان گرم گفتگو شده و به او پاسخ میدهد چنان برای او دلانگیز بود که خاطرش را به کلی مشغول کرد. خودش در مسجد و پای منبر بود ولی دلش در مدرسه بود و با رضا سخن میگفت. کودکان بر تخیل خود کمتر تسلط دارند، گاهی چنان تحت تأثیر تخیلات کودکانة خود قرار میگیرند که انسان میپندارد اصولاً سروکار کودک بیشتر با خیالات است. نه اینکه قدرت تخیل کودکان خردسال از بزرگسالان بیشتر است بلکه نفسانیات و قوای دیگر روحی که وسیلة تسلط بزرگسالان بر این قبیل خیالبافیها است در کودکان هنوز در حالت کمون است یا اگر بروز کرده و به مرحله فعلیت و ظهور رسیده به اندازه کافی رشد نکرده است. کودکی را میبینید بر پاره چوبی سوار شده و چنان آن را به این سو و آن سو میراند که گویی بر اسب بادپایی سوار است و در میدان فراخی ترکتازی میکند. کودک دیگر با عروسکهای قشنگ و ملوس خود چنان راز و نیاز میکند و قربان صدقه میرود که گویی عاشق دلخستهای است که پس از سالها دوری و جدایی از محبوب به او رسیده یا مادر مهربانی است که فرزند دلبند نورسیدهاش را در آغوش کشیده است. بسیار اتفاق میافتد که کودکان خردسال ساعتها سرگرم تخیلات کودکانه خویش اند و از آنچه پیرامون آنها میگذرد به کلی بیخبرند. نزدیک بود حمید هم چنین شود، ولی صدای صلوات بلندی که معمولاًدر مجالس وعظ برای بیدار کردن خوابها و متوجه کردن مستمعین فرستاده میشود رشتة خیالش را پاره کرد.
مدت کوتاهی، شاید یک ثانیه، گذشت تا حمید درست به خود آمد و متوجه شد در مسجد است و برای آن نشسته که به گفتههای واعظ گوش بدهد. زیر لب گفت «آفرین بر من! راستی که به دقت گوش دادم». بعد لعنت غلیظی بر شیطان فرستاد و با تمام حواس متوجه منبر شد. ولی صحنة صبح باز تکرار شد، حمید از گفتههای واعظ که دنباله سخنان قبلی او بود جز جسته و گریخته چیزی نمیفهمید و مطلب کاملی دستگیرش نمیشد. اما این دفعه به اندازه صبح ناراحت نشد چون با مشکلی مواجه شده بود که راهحال آن را قبلاً پیدا کرده بود با خود گفت فرصتی از دستم رفت ولی نباید خودم را ناراحت کنم به همان ترتیب که صبح فکر کردهام عمل خواهم کرد.
در همین گیر و دار سخنان واعظ هم تمام شده بود او از منبر پایین آمد و مردم برخاستند و رفتند. حمید هم در میان آنها از مسجد بیرون آمد و یک سر به دبیرستان رفت. ساعت یک و نیم بعدازظهر بود، دانشآموزان تک و توک به مدرسه آمده بودند. حمید چشم انداخت مگر یکی از دوستان خود را پیدا کند. همینطور که آرام آرام به اطراف نگاه میکرد صدایی به گوشش خورد، «حمید!» صدا از پشت سر بود. سر برگرداند، رحمت را دید که لبخندزنان به طرف او میآمد. سلام کرد، دست یکدیگر را فشردند و با هم به راه افتادند.
رحمت: «برویم یک گوشه، سایهای پیدا کنیم و بنشینیم.»
حمید: «بد نگفتی، به شرط اینکه مزاحم برای ما نتراشی تا با هم درس بخوانیم.»
کنار دیوار، زیر سایة درخت بید، جای مناسبی که دلخواه آنها بود پیدا کردند و نشستند.
رحمت: «به به! چه جای خوبی! فقط یک چیز کم دارد، آن هم آب صاف و روانی که در این جوی نرمک نرمک جریان داشته باشد.»
حمید: «برای اینکه توی ذوق جنابعالی نخورد این یکی هم دارد درست میشود. آنجا را نگاه کن! آب دارد به این سمت میآید. الان اینجا میرسد».
چهرة رحمت چون گل شگفته شد، این کودک نورس آنقدر با ذوق و حساس بود که حساب نداشت. رحمت که گویی این گوشة مصفا را برای این در و آن در سخن گفتن مناسبتر میدید تا برای درس خواندن گفت: «حمید! بگذار پیش از اینکه شروع کنیم درس بخوانیم قصه جالبی را که امروز در اداره برای پدرم پیش آمده برایت نقل کنم.»
حمید: «ببین رحمت! تو اگر سر صحبت را باز کنی حرفهایت تمام شدن ندارد و دیگر به درس خواندن نمیرسیم. بگذار اول درسمان را بخوانیم و بعد.»
رحمت: «و بعد چی؟! و بعد جناب آقا کتابها را بردارند و بروند!»
حمید: «چرا ناراحت شدی؟ خوب اگر قول میدهی که خیلی پرچانگی نکنی حرفی ندارم.»
رحمت: «پدرم ظهر سر سفره نهار میگفت امروز یک مقاطعهکار ارمنی شهرداری آمد». به محض شنیدن کلمه «ارمنی» دل حمید فرو ریخت؛ احساس کرد داستان رحمت با موضوعی که برای او مسئله روز شده و فکرش را یک بار صبح و بار دیگر ظهر به خود مشغول کرده بود بیارتباط نیست. در چهره او آثار علاقمندی شنیدن داستان نمایان شد رحمت که گویی این علاقمندی حمید را دریافته بود داستان خود را با آب و تاب تمام شرح داد.
قصه این بود که مقاطعهکار ارمنی شهرداری رفته و در آنجا به علت اینکه ارمنی و غیرمسلمان بوده به او توهین شده بود. پدر رحمت از این وضع ناراحت شده و به رحمت گفته بود: «باید به یکی از علماء مراجعه کنم و این مسأله را بپرسم که تکلیف ما مسلمانها در برخورد با این ارامنة مسیحی و امثال آنها چیست.»
***
آن روز حمید کمی زودتر از روزهای دیگر به منزل آمد، قیافهاش کمی خسته به نظر میرسید. ساعات بعد از ظهر را با آشفتگی و پریشانخاطری بیشتری گذرانده و التهاب او با رسیدن به منزل و احساس اینکه هنگام حل مشکل او فرا رسیده است افزایش یافته بود. مادر حمید در نخستین برخورد به ناراحتی فرزندش پی برد. شاید میخواست از او پرسوجو کند ولی حمید به او فرصت نداد و به محض اینکه چشمش به او افتاد سراغ پدرش را گرفت. معلوم شد در حیاط بیرونی است و کسی پیش او است. حمید که دیگر طاقت صبر و انتظار نداشت بر آن شد که بیدرنگ پیش پدر رود و با خود گفت: «تحقیق کنم ببینم مهمان پدرم کیست؟»
حمید: «میدانید مهمان پدرم کیست؟»
مادر: «بله، اسدالله خان.»
حمید: «کدام اسدالله خان؟»
مادر: «همین اسدالله خان خودمان که پسرش همکلاس توست.»
حمید: «پدر رحمت؟!!»
مادر: «بله»
قیافة حمید باز شد. هالهای از شوق و شعف پیرامون چهرهاش پدید آمد با خود گفت لابد اسدالله خان آمده است همان مطلب را از پدرم بپرسد. چه خوب است من هم زودتر بروم ببینم پدرم چه میگوید. به اتاق کار خود رفت، کتابها و لوازم دیگر را که از مدرسه آورده بود در جای خود گذاشت، لباسهای خود را مرتبتر کرد و یکراست به حیاط بیرونی رفت.
پشت در کمی مکث کرد، گویی تردیدی در او پیدا شد، با خود گفت «نکند اسدالله خان برای مطلب دیگری اینجا آمده باشد، خوب است گوش کنم ببینم چه خبر است.»
آهسته در را باز کرد و گوش داد. پدرش با اسدالله خان صحبت میکرد. صحبتهای روزمره و مطالب عادی بود، حمید اجمالاً فهمید میتواند به اطاق وارد شود. داخل اطاق شد، سلام کرد، با اسدالله خان احوالپرسی مختصری هم کرد و در یک گوشه آرام و منتظر نشست. چند دقیقه که بر حمید به اندازه چند ساعت گذشت ولی صحبت از مطالب عادی تجاوز نکرد. اسدالله خان مرد خوش صحبتی بود و داشت قصه یکی از مسافرتهای دوره جوانیش را نقل میکرد و به اینجا رسیده بود که در یک شب تاریک در یکی از تنگههای کوهستانی راه شیر از قافله آنها را دزد زد. حمید که میدید این قصه سر دراز دارد ناراحت شد. او حوصلۀ شنیدن قصه نداشت. اگر در شرایط عادی بود لذت میبرد و آرزو میکرد داستانسرایی اسدالله خان بیشتر طول بکشد. ولی آن روز میخواست اسدالله خان هر چه زودتر قصه را تمام کند و یا خودش مطلب موردنظر حمید را بپرسد، یا به او مجال دهد تا حرفش را بزند. اما اسدالله خان فارغ از این فکرها و بیخبر از دل پرآشوب حمید همچنان سرگرم صحبت بود. تاب و توان از حمید سلب شده بود. کم کم داشت از حضور این مرد مزاحم ملول میشد.
ظرفیت و تحمل کودکان در این موارد غالباً کم است. به عکس، مردان سالخورده در این جهات غالباً تحمل و ظرفیت زیاد دارند. اسدالله خان برای سوال مورد نظر حمید آمده بود حمید عجله داشت و میخواست بیمقدمه مطلب را با پدرش در میان گذارد و اسدالله خان به عکس عجلهای برای طرح اصل مطلب نداشت و به خیال اینکه مجلس را با داستانسرایی خود گرم و برای طرح یک مطلب جدی آماده کند از این در و آن در سخن میگفت.
یکی دو بار نزدیک بود حمید میان حرف اسدالله خان بدود و مطلب خود را طرح کند ولی اصول اخلاقی که در محیط تربیتی به او القاء شده بود او را از این کار منع میکرد. یک نیروی نهانی جلوی شتابزدگی او را میگرفت. خرد عامل تحت تأثیر آن القاء و این نیروی نهانی، بر او نهیب میزد که از این کار خلاف ادب بپرهیزد.
در همین گیر و دار قصه اسدالله خان به پایان رسید و در همان لحظه که ساکت شده بود و خود را برای طرح مطلب اصلی خویش آماده میکرد حمید لب به سخن گشود: …
پایان قسمت سوم