1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
دکلمه میثم محمدی به مناسبت سی و هفتمین سالگرد شهادت آیت الله دکتر بهشتی

یاد بهشتی

 متن زیر دکلمه ای از آقای میثم محمدی است که در مراسم سی و هفتمین سالگرد شهادت آیت الله دکتر بهشتی در کانون توحید توسط خوانده شد. 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می‌کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه‌های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه‌های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ‌های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار
زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان‌هاست
(محمدرضا شفیعی کدکنی، در کوچه‌باغ‌های نیشابور)
اکنون ۳۷ سال از آن شب سرخ فام می‌گذرد، شبی تیره که به روشنی صبح نگرایید. شبی که نسل ما که جملگی در همان ایامش چشم به این جهان گشوده بودیم نگذاشت تا صبحش را با تو آغاز کنیم و زندگی و اسلام و سیاست را با تو و تجربه های تو بچشیم و بیاموزیم. اکنون ۳۷ سال گذشته و این یک عمر و عمر یک نسل است. نسلی که می توانست تو را بهتر ببیند و بشناسد؛ تو را با آن صدای بم و گرم و گیرا، با آن چشمان همیشه درخشان در تلخ ترین روزها، با آن سینه گشاده در برابر تیرهای تمام نشدنی هرچه تهمت و تخریب! تو را با آن قامت رشید و دست‌های بزرگ و مهربان.
البته می توانست با شخصیتی آشنا شود که کارهای بزرگ و سترگ تمام زندگی‌اش را آکنده بود. کسی را بشناسد که با ایده‌ها و آرمان‌هایش می زیست و فقط به عنوان موعظه برای دیگران به کار نمی‌برد. سیاستمداری را بشناسد که در آشوب‌زده روزگار انقلاب حزب ساخت نه باند، و عالم دینی را ببیند که از تدریس زبان انگلیسی ارتزاق کرد نه وجوهات و پول دین، و شخصیتی انقلابی و بزرگ را بشناسد که در بحبوحه انقلاب اجازه نمی‌دهد برای تهییج مردم و ایجاد شور انقلابی دروغ گفته شود یا به پدر شاه سابق مملکت بی‌حرمتی روا شود و در مقابل آن‌همه فشار و طعنه و اصرار می‌گوید از پلکان حرام نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید! قاضی‌القضاتی را ببیند که صدای شعارهای مرگ بر خود را از زبان مخالفانش به صبوری و آرامش می‌شنید و اجازه نمی‌داد کسی با آنها برخورد کند. بعد از سخنرانی‌اش در دانشگاه صنعتی شریف و مناظره‌اش با نمایندگان احزاب و تشکل‌های مخالفش می‌ایستاد تا تمام آنها بیرون روند و اجازه ندهد کسی از حامیان دو‌آتشه حزب اللهی‌اش به تنبیه آنها دست زند. روزنامه‌فروش سر چهارراه را در ماشینش می‌دید و تیترهای همچو زهرآگین تیرهای روزنامه مخالفش را به دل می‌شنید اما به همت و انضباط پسر روزنامه‌فروش آفرین می گفت. قاضی‌القضاتی که حتی یک لحظه اجازه نداد همسر اولین رئیس جمهور کشور پس از اختفای او به هر عنوانی در زندان بماند و دستور داد با حکم خودم آزادش می‌کنم. رهبری بزرگ را که هم یکی از بهترین الگوهای کار مدنی دسته جمعی غیردولتی بود و هم یکی از بهترین نمادهایی که می‌شد برای رهبری و سیادت یک ملت از او آموخت و به تک‌تک حرکات و سکناتش؛ از آرامش و صبر و پدر بودن برای همگان تا مدیریت و انظباط و نظم و دقت چشم دوخت. با بزرگمردی آشنا شود که در عمرش دست کس نبوسید و آن را فاسد‌کننده عالم و روحانی میدانست الا دست یک کس، یک پیرمرد که دستش میان در ماشین او افتاده بود و به درد آمده بود. و من نمی دانم تو آنگاه که دست پیرمرد را بوسیدی و در چشمانش عذرخواستی به چه می‌اندیشیدی و چرا؛ چون چندان سخت نبود، و امروزه که رایج احوال منحط ماست که اصلا ما را نمی بینند چه دستمان لای در ماشین گیر کند چه خودمان!
با این‌همه، میراثی جاودان از تو برای ما باقی است که امیدوارمان می سازد. اگر دیگر صدایی صریح از تو نمی‌شنویم و سیمایی سانشور نشده از تو نمی‌بینیم، اما کلمات و مفاهیمی که در عمر کوتاهت ساختی را در کوله‌بار تجربه‌های خود به دوش می‌کشیم، کوله باری چونان چوبه داری از عشق به زندگی و تلاش برای آزادی.
پس از این‌همه سال‌های سخت و بی‌رحم؛ که گهگهان رگی از شادی و امید به زندگی آزادانه، چونان ملتی رشید و شریف، به صورت سرخ ما می‌دوید و به همان تندی و بی‌هنگامی از رخمان به حادثه‌ای یا ظلمی یا دریغی رخت برمی بست، می‌خواهم با تو از روزگارمان بگویم و سپاست بگزارم. علت سپاس را به زودی خواهم گفت، اما از روزگارمان گفتن در همه این ایام سخت بود و لحظه لحظه سخت‌تر می شود و این از همان دریغ‌هایی است که در دل می‌گویم آیا کائنات و روزگار را این توان بود که می‌توانستند تو را برانگیزند تا سر از گور سرخ خود برداری و به سرنوشت حسرت‌بار ما بنگری؟ آیا ممکن بود برخیزی و ببینی که با فرزندانت چه شده و با ملتت چه رفته و بر سر میراثت چه آمده؟
اکنون و پس از ربع قرن از نبودنت، هنوز جای این پرسش است که بدانیم تو به چه می‌اندیشیدی و برای بنا نهادن مسئولیت سرنوشت یک ملت بر دوش او چه رنج‌ها که نکشیدی و چرا تیرهای تهمت و تخریب و تهدید از اطراف و اکناف به سوی تو آماج شد؟
اینک جای آن سپاسگزاری از تو و یادآوری بخشی از میراث تو فرارسیده است و چه افسوسی از این افزون‌تر که فقط برای گفتن از آن‌همه تلاش شگرف و سترگ تو در عمر ۵۳ ساله ات یک روز و تنها یک روز در سال فرصت هست؛ و الباقی همچون همیشه به همه آن چیزهایی می سراید که تو یا نسروده بودی یا از سرودنش شرم داشتی.
اکنون پس از ۳۷ سال، من، فرزندی که در همان سال خونین ۶۰، سال تاریخ، متولد شدم از تو سپاسگزارم که به عنوان یکی از بزرگترین رهبران این انقلاب به ما درس توحید و یکتاپرستی دادی.
به ما آموختی که «اسلام با اعلام این حقیقت که ستایش مخصوص خداست می خواهد هرگز در جامعه یکتاپرستی اسلامی چنین بت های خودکامه و مغروری بوجود نیایند و راه انتقاد منطقی و بی‌غرض از هر کس در هر مقام به روی همه باز باشد.»
به ما آموختی که آزادی اصلی اساسی در دین ما و مرام اجتماعی ماست و هیچ کس در هیچ جایگاه و شان اجتماعی حق محدود کردن آزادی انسان مسلمان را ندارد و متفکران و گویندگان روحانی و غیرروحانی را با گفتن این کلام هشدار دادی که:
« تو ای روحانی و ای عالم دینی، یا تو ای نویسنده و گویندۀ غیرمعمم! با گفته‌ها و نوشته‌هایت یک مشت موجود قالبی، یک مشت انسان‌نمایی که به کارخانۀ بزرگ اجتماع سفارش داده‌اند تا با فلان مدل به دنیا بیاید، با فلان مدل بیندیشد، با فلان مدل زندگی کند، و با فلان مدل بمیرد، تحویل آینده نده! آیندۀ بشریت به انسان نیاز دارد؛ انسان برخوردار از شخصیت انسانی؛ انسانی که خود را بسازد و محیط خود را.»
به ما آموختی هیچ چیز نمی تواند آزادی انسان را از او بگیرد. مگر تو نبودی که یک بار و حتی یک بار از اجبار در پوشش سخن نگفتی و آن را تابعی از انتخاب دین انسان ها دانستی و مگر تو نبودی که از ما خواستی همیشه پاسدار محترم ترین چیزها یعنی حق و عدل باشیم؟
اینک برخیز و ببین که هزینه پاسداری از حق و عدل در جامعه اسلامی ما به کجا رسیده است و از این گفته درخشان تو چه بر زمین مانده:
«جامعه اسلامى جامعه هوشيارها و زبان‏دارهاست. جامعه اسلامى جامعه مردم فضول است؛ نه از آن فضول‌هايى بي‌جا و نه زبان‌‏دار به اين معنا كه بره نيست. جامعه بره‌‏ها نيست؛ جامعه آدمهاست. آدمي‌ كه انتقاد مي‌‏كند و در كار همه دقت مي‌‏كند. اما به خاطر چى؟ به خاطر پاسدارى از محترمترين چيزها: حق و عدل. حق و عدل از همه كس محترم‌تر است.»
از تو سپاسگزارم که به معلمان ما و پدران و مادران ما درس تعلیم و تربیت درست ما را آموختی و این میراث را از خود به یادگار گذاردی که فرزندان ما باید بتوانند تجربه‌های خودشان را داشته باشند و حق خطا کردن دارند. تو این پایه را برای پرورش خانواده ای دموکراتیک و اهل مدارا و گفتگو و جستجوگر حق در اذهان ما بنیان نهادی و چه افسوس که با رفتنت میراثت نیز در خاک مدفون شد:
«آقا و خانم! به بچه فرصت اظهارنظر بدهید! بگذارید یک حرف پرت بزند؛ بگذارید یک استدلال غلط بکند، یک نتیجۀ غلط هم بگیرد، و حتی تا آنجا که خسارتِ شکننده ندارد دنبال این نتیجۀ غلط برود و خودش یک تجربه به دست بیاورد. تجربه‌های تلخی که این بچه‌ها خودشان با اِعمال حق اختیار به دست می‌آورند از یک کتاب نصیحت سعدی و فردوسی و لقمان بالاتر است، از یک مجموعۀ حدیث امامان و پیامبران بالاتر است و حتی می‌تواند از همۀ قرآن برای او ارزنده‌تر باشد. خود قرآن می‌گوید من کتاب نصیحت و هدایت هستم؛ اما برای چه کسانی؟ برای انسان انتخابگر. تو با این کار زمینۀ نقش قرآن را از بین می‌بری. زمینۀ نقش حدیث را از بین می‌بری. بگذاریم بچه‌ها تجربۀ تلخ داشته باشند.»
آیا این تو نبودی که به مثابه عالمی در لباس دین نخستین و بزرگترین منادی مبارزه با نظام یکدست قالبی و بهشت اجباری بودی و جامعه برساخته از نتواندها را جامعه ایده آل اسلام ندانستی و تو گویی برای روزگار ما چنین گفتی:
«آيا نظام اجتماعي مطلوب براي انسان‌ها آن نظامي است كه سرانجام آن يك سلسله «نتواندها» باشد؟ شايد انسان تن¬آساي آسايش¬طلب بگويد: بله! يك نظام ايده¬آل همين است؛ یعنی انسان باید درجامعه‌اي زندگي كند كه اصلاً راهي براي گناه، فساد، تجاوز و انحراف باز نماند. ولي با كمال تأسّف، طبع آدمي و انسان با چنين نظامي هماهنگي ندارد. امروز بزرگ‌ترين مسأله‌ي اجتماعي زمان ما، عصيان نسل جوان عليه نظام‌هاي قالبي است.¬¬ نظام قالبي كدام است؟ نظام قالبي اين است كه انسان را در جهت‌هاي مشخّص بسازد و به او امكان انتخابِ كم‌تر بدهد. نظام قالبي، حتی اگر بهشت هم بسازد، براي بشر خسته كننده است. اگر قرار بود بهشت در اين دنيا نصيب ما شود، خدا در همين دنيا برايمان مي‌آفريد!»

مگر این تو نبودی که در سالگرد واقعه ۱۹ دی به طلاب حوزه علمیه قم از خطر اجبار در دین و دینداری سخن گفتی و نتایج شوم آن را همچون پیری حکیم در خشت خام، برای آینه بینان برشمردی؟ کیست که اکنون از عمل به وصیت صریح و صادقانه تو سر راست گیرد و از فرجام ناگوار و تلخ آن انگشت به دندان نگزد:
«به مردم ايران فرصت بدهيد تا آگاهانه و آزادانه خود را بر مبناى معيارهاى اسلامى بسازند و اين خودسازى را بر مردم ما تحميل نكنيد. به مردم ما یاری كنيد و آگاهى بدهيد، براى رشد اسلامى آنها زمينه‏سازى كنيد، ولى هيچ چيز را تحميل نكنيد. انسان بالفطره خواهان آزادى است. مى‏خواهد خودسازى داشته باشد، اما خودش خودش را بسازد. مبادا بر خلاف دستور قرآن، مسلمان بودن و مسلمان زيستن را بخواهيد بر مردم تحميل كنيد كه اگر تحميل كرديد، آنها عليه اين تحميلتان طغيان خواهند كرد. انسان عاشق آزادى است. مى‏خواهد خودش به دست خود و با انتخاب خود، خود را بسازد: «إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا».
چگونه اکنون یادت را گرامی نداریم که تو به عنوان یکی از رهبران انقلاب، ما را از بت‌پرستی در نظام برآمده از آن برحذر داشتی! آری بت‌پرستی و مگر می‌شود در جامعه اسلامی بت بپرستند و تو گفته بودی آری می‌شود.
اکنون برخیز و ببین که با آنهمه تذکر و تهیه که برای عالمان دینی جلیل القدر داشتی تا به دام خودپرستی و تکبر نغلطتند و از مردم غافل نگردند، چه بر سر جامعه ما و میراث تو آمده است. صدافسوس بی ثمر که تو کمی بیش از دو سال پس از آن انقلاب بزرگ مردمی در میان ما نماندی و صد آرزوی بی ثمرتر که نشد و نماندی تا راه تربیت عالمان دینی هوادار حق و آزادی و مردم را هموارتر کنی و همواره برایشان درس هایی چون این سخنان گرانمایه داشته باشی تا در کمینگهان شیاطین شهوت و ثروت و قدرت و هوی نلغزند و همواره مدافع و یاریگر حق و مظلوم و منادی صلح و عدالت و آزادی بمانند:
«وَ لَا تَكُونُوا عُلَماءَ جَبّارينَ»؛ عالمان متكبّرِ خودپرست نباشيد! اگر عالِم خودپرست شديد، خودپرستي شما كه باطل است، اثر علم شما که حق است را هم از بين مي‌برد.
اين، يكي از مسائل عصر ما است. عالِم ديني خودپرست و متكبّر كه به شكوه و جلالش بيشتر از هر چيز ديگر مي‌انديشد. در یک معركه‌ي نزاع بين حقّ و باطل به يكي از اين‌گونه افراد گفته شد: آقا! شما در سِمَتي قرار داريد كه وظيفه¬تان در حلّ اين مشكل بسي سنگين‌تر است. اجازه ندهيد پيرامون شما حقّي پايمال شود و حقّي باطل قلمداد شود. پاسخش اين بود که شما مي‌خواهيد درِ خانه‌ي باز مرا ببنديد! معلوم شد در خانه‌ي آقا از حق پرارزش‌تر است! اين چنين آقايي با تمام دستگاه و علم و همه چيزش، خود به خود پشتوانه‌ي باطل قرار خواهد گرفت، گرچه خودش اين فكر را نداشته باشد.»

از تو سپاسگزارم که در مجلس بررسی قانون اساسی روشن‌ترین نقش مدافع اصول حاکمیت ملت را سزاوار بجا آوردی و در دفاع از آن به دفاع از رفراندوم پرداختی و در پاسخ مخالفان گفتی:
«مگر ما می توانیم برای آیندگان، تکلیف تعیین کنیم، هر مکلفی خودش میداند.» ( مذاکرات، ص۱۷۳۵) من فکر می‌کنم هیچ لزومی ندارد و ملت راه تجدید نظر را می داند، وقتی الان قانونیت قانون اساسی با رفراندوم است، پس این راه همیشه باز است، اگر شما بیست اصل هم در اینجا بگذارید که این قانون اساسی هیچ قابل تغییر نیست، بعداً با یک رفراندوم می‌توانند تمامش را عوض کنند!»
چگونه تو را به شوکت و جلال به یاد نیاورم که صادقانه و بی‌ریا جایگاه ما مردم و اهمیت و اصالت والای ما را به یاد همگان می‌آوردی و رو سوی خود ما می‌گفتی:
«رابطه‌ای که در جامعه‌های رشدیافته میان مردم و زمام‌داران سیاسی‌شان است، چگونه رابطه‌ای است؟ رابطه‌ای است که از زمام‌دار انتقاد می‌کند؛ زمام‌دار را محاکمه می‌کند. اما این رابطه در جامعه‌های رشدنیافته چیست؟ زمام‌دار، بتی است که او را می‌پرستند. نه حقّ بازخواست از او را دارند، نه حقّ محاکمه او را. حساب، حساب رشد یافتن و رشد داشتن است.»
تو در گفتگو با مخالفان نیز که به تصریح خود، گوشی شنواتر از تو و سینه ای صبورتر از تو برای بازتاب مواضع و انتقادات خود نداشتند بر اعتقاد خود به حاکمیت ملت و وجود این حق برای ملت تاکید می‌کردی و به این نمی‌اندیشیدی که اگر به مخالفان خود امتیازی بدهم بعدها چیزهای بیشتری از ما مطالبه می‌کنند. تو اهل این معامله‌های ذلیلانه و حقیر نبودی، طرفه آن‌که آنچه در زندگی تو کس ندید، حقارت و کینه‌جویی و حبس منتقدان بود و بس:
«تا وقـتی که مردم هر جا حضور نسبی مستقـیم در اداره امورشان نداشته باشند سیستم اداری سالم نخواهـد شد، یعنی بر اساس این اصل که بهـترین ناظر و بهـترین مسئولیت خواه خود مردم‌اند. شما قـبول کنید مادامی که خود مردم نباشند تصمیم بگیرند، مادامی که ظاهر این هـست که مردم تصمیم می‌گیرند ولی تصمیم‌گیرنده کس دیگر است، این یک کار فورمالیته مردم‌فریبانه است و این دور از شأن یک حرکت عـظیم است و اگر این حرکت عـظیم اسلامی باشد که در آن اصل بر صداقت است دیگر بی‌شرمانه است.»
و سرانجام این کدامین کس بود که با صراحتی شگفت انگیز یکی از مبادی اساسی تولد فساد سیاسی در نظام دینی را در سخنرانی به مناسبت دومين سالگرد تاسیس حزب جمهورى اسلامى به زبان آورد؟ و چگونه اکنون ما وامدار او نباشیم که با این که در میان ما نیست، تو گویی تمام این روزگار خجل زده و شرمیگن را دیده و به هر وسیله‌ای و به هر بهانه‌ای از آن انذار داده است:
«یکی از مصيبت‏هاى زمان ما اين است كه اشخاص دارند كم‌كم جانشين ارزش‌ها مى‏شوند. اين خطرناك است. انقلاب ما انقلاب ارزش‌هاست. من مكرر در رابطه با خودم و دوستانم عرض كردم كه دوستان عزيز! مبادا ما را به‏جاى ارزش‏ها بنشانند. عكس مسأله صحيح است. در نظام اسلامي‌ فقط يك مقام غيرمسئول است كه آن هم خداست. اوست كه: «لايسئل عما يفعل و هم يسئلون»(۳۸)؛ بقيه همه مسئول‌اند. پيغمبر و امام هم در آن درجاتى كه غير مسئول‌اند به دليل اعتقاد به عصمت آنهاست؛ اما اين چه ربطى دارد به ديگران؟ بقيه همه مسئول‌اند. هيچ زيربناى اجتماعى از آن زيربناى شوم خطرناك‌تر نيست كه انسانى، يا انسان‌هايى، بتوانند هر چه مي‌‏خواهند بكند بي‌‏آن‌كه بشود بر آنها خرده گرفت و بي‌‏آن‌كه بشود از آنها بازخواست كرد.»

موج‌ها خوابیده‌اند آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است.
چشمه‌های شعله ور خشکیده‌اند،
آب‌ها از آسیا افتاده است.

در مزار آباد شهر بی‌تپش
وایِ جغدی هم نمی‌آید به گوش.
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان.
خشمناکان بی فغان و بی‌خروش.

آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه،
مرغکان سرشان به زیر بال‌ها.
در سکوت جاودان مدفون شده‌ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها.

آب‌ها از آسیا افتاده است،
دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها
پشکبُن‌های پلیدی رسته‌اند

مشت‌های آسمانکوبٍ قوی
وا شدست و گونه‌گون رسوا شده‌ست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسۀ پست گدایی‌ها شده ست.

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان،
و آنچه بود، آشٍ دهن سوزی نبود.
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشتٍ تپه هم روزی نبود.

باز ما ماندیم و شهر بی‌تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه‌ست.
گاه می‌گویم فغانی برکشم،
باز می‌بینم صدایم کوته‌ست.

…..

آب‌ها از آسیا افتاده‌، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.

……

هر که آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

(مهدی اخوان ثالث، کاوه یا اسکندر؟)

میثم محمدی


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها