1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است

شهيد بهشتي در قامت يك همسر

شهید بهشتی در آئينه خاطرات همسرش مرحومه عزت‌الشريعه مدرس مطلق


ما مثل دو شريك بوديم. او برادري نداشت و هميشه به من مي‌گفت، «تو پشتيبان من هستي، هر كاري را كه مي‌خواستم بكنم، اگر تو نبودي كه كمكم كني، نمي‌توانستم به ثمر برسانم.»

 

او بسيار مهربان بود. با من كه همسرش بودم مثل يك پدر رفتار مي‌كرد. از بس كه مهربان بود و خوش اخلاق، هميشه احساس مي‌كردم با پدرم روبه‌رو هستم. در مدت 29 سال زندگي مشترك حتي يك بار كاري نكرد كه من از او دلخور شوم. با بچه‌هايش هم همين‌طور. با همه رفيق بود. يك بار نشد سر بچه‌ها داد بزند. درباره خدا و پيامبر و ائمه صحبت مي‌كرد. هيچ‌وقت نشد كه از دست او كوچك‌ترين ناراحتي داشته باشيم.

زندگي ما كاملاً طلبگي بود. او 25 ساله و من 14 ساله بودم كه با هم ازدواج كرديم و بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمديم. دوازده سال در قم بوديم و صاحب 3 فرزند شديم. موقعي كه امام را به تركيه تبعيد كردند، ما را هم بدون حقوق و چيزي به تهران تبعيد كردند. يك سال و نيم در تهران بوديم و خيلي رنج كشيديم. در طول 12 سالي كه در قم بوديم، از خودمان خانه نداشتيم و يكي دو اتاق را اجاره مي‌كرديم و زندگيمان زندگي ساده طلبگي بود و در آن كوچك‌ترين تشريفاتي به چشم نمي‌خورد.

درآمدش هر چه كه بود متعلق به خانواده بود. او حتي يك ريال از دادگستري حقوق نگرفت و از آنجا پشيزي به خانه نياورد. مي‌گفت وقتي اين همه آدم مستضعف داريم، روا نيست كه من از دادگستري حقوق بگيرم شما بايد بدانيد كه زندگيتان بايد با همين حقوق بازنشستگي من بگذرد. او ماهي 5500 تومان حقوق مي‌گرفت كه خرج خانواده، پسرش، خانواده دامادش و خرجهاي ديگر را با همان مي‌داد. يك شب لامپ خانه سوخته بود و من به مغازه‌هاي اطراف سر زدم و پيدا نكردم. زنگ زدم دادگستري كه «آقا! از فروشگاه آنجا لامپ بخريد و بياوريد.» جواب داد، «هرگز! خدا نكند كه من چنين كاري بكنم. شما عجالتاً شمع روشن كنيد تا ببينم چه مي‌كنم.» اين‌قدر احتياط مي‌كرد. او از دروغ و غيبت و صفات رذيله نفرت داشت. الگوي به تمام معني بود، چه در جامعه و چه در خانواده. ما كوچك‌ترين چيزي از ايشان نديديم كه ناراحتمان كند. او در بحث خانواده، جز به راحتي من و فرزندانش فكر نمي‌كرد و مي‌گفت حاضر نيستم به خاطر موقعيت اجتماعي خودم و حرف مردم، از رفاه و آسودگي خانواده‌ام بزنم. اگر كسي از من توقع دارد گذشت و ايثار كنم، از حق خودم مي‌گذرم، اما مراعات خواست خانواده در حد مقدورات، خلاف شرع نيست.

منزلمان را با سليقه خودش و كمترين هزينه ساخت. او به جاي اينكه از سنگ استفاده كند، به كارگران گفت كه ديوارها را با سيمان قرمز و سفيد و به صورت متناوب به شكل لوزي درست كنند كه از دور بسيار زيباتر از سنگ بود، به همين دليل خيلي‌ها مي‌گفتند كه اينها خانه‌شان تشريفاتي است، در حالي كه در واقع مصالحي كه به كار برده بوديم سيمان ساده بود، منتهي آقاي بهشتي آدم بسيار باسليقه و باذوقي بود و توانست با حداقل هزينه، زيباترين نماها را طراحي و اجرا كند. او همين سليقه را در رنگ‌آميزي خانه هم به كار مي‌برد.

او خيلي رعايت حال مرا مي‌كرد. اوايل انقلاب يك وقت مي‌شد كه به خاطر تراكم كارها، مهماناني سرزده به خانه ما مي‌آمدند. در اين‌گونه موارد، سر راه براي مهمانها غذاي آماده مي‌گرفت كه من به زحمت نيفتم.

به‌رغم خستگي زياد، هميشه شاداب و سرحال وارد خانه مي‌شد، اول با من و بعد با همه بچه‌ها احوالپرسي مي‌كرد و بعد از من مي‌پرسيد، «امروز چه كرديد؟ مشكلي پيش نيامد؟ كمكي از دستم برمي‌آيد؟ بچه‌ها در كارهاي خانه كمكتان كرده‌اند؟» بعد هم مي‌گفتند، «بچه‌ها كه هستند. بدهيد كارها را تا جايي كه مي‌توانند انجام بدهند. شما خودتان را به زحمت نيندازيد.» او دائماً به بچه‌ها توصيه مي‌كرد كه رعايت حال مرا بكنند و در كارها كمكم كنند كه به زحمت نيفتم. بعد از انقلاب و پس از شروع ترورها، اتاقي را در منزل براي محافظان در نظر گرفته بوديم و تهيه غذاي آنها به عهده ما بود. او بلافاصله كسي را براي انجام آن امور استخدام كرد تا من به زحمت نيفتم. هر وقت هم مريض مي‌شدم، همه كارهايش را خودش انجام مي‌داد و از من پرستاري مي‌كرد و حتي گاهي غذا هم مي‌پخت.

او واقعاً انسان آزادمنش و منصفي بود و اصولاً حرف و عملش يكي بود. يك بار من از ارث پدري فرشي خريدم و آقاي بهشتي هيچ حرفي به من نزدند، هر چند اعتقاد داشتند كه زندگيشان نبايد از مرز طلبگي خارج شود، اما اين را براي خود تجويز مي‌كردند و من كاملاً آزاد بود مطابق نظر ايشان عمل كنم يا نكنم. در هر حال، بعد از چند ماه از خريد فرش پشيمان شدم و آن را فروختم.

هرگز به ياد ندارم حتي يك كلمه تحقيرآميز به من گفته باشد. او هر ماه ده درصد حقوقش را به من مي‌داد و مي‌گفت، «خانم! اين غير از مخارج خانه است و به شما تعلق دارد. هر جور كه دوست داريد خرج كنيد.» او مي‌دانست كه من به بسياري از امور مقيد هستم و ممكن است بعضي از چيزهايي را كه مي‌خواهم، از خرج خانه نخرم و به همين دليل اين پول را در اختيار شخص من قرار مي‌داد. هرگز نشد كه قبل از من به سراغ بچه‌ها برود. او هميشه وقتي وارد خانه مي‌شد، اول احوال مرا مي‌پرسيد و سپس با ديگران صحبت مي‌كرد.

اصرار عجيبي داشت كه من درس بخوانم و برايم وقت مي‌گذاشت و در يادگيري درسها كمكم مي‌كرد تا آماده شركت در امتحانات بشوم. بعد هم به عليرضا گفت كه به من رانندگي ياد بدهد. نوبت به امتحان كتبي رانندگي هم كه رسيد، تستهاي چهار جوابي را با من كار كرد كه قبول بشوم.

او به من اختيارات زيادي داده بود و حتي موقعي كه مي‌ديد زياد در خانه مي‌نشينم، مي‌گفت، «خانم! از جا بلند شويد و از فرصت‌ها استفاده كنيد. از خانه بيرون برويد، گردش كنيد و به دوستان و اقوام سر بزنيد. زياد در خانه نشستن، انسان را افسرده مي‌كند.» صبحهاي جمعه با بچه‌ها به اطراف ولنجك مي‌رفتيم و پياده‌روي مي‌كرديم و او اصرار داشت كه من حتماً همراهشان بروم.

به نشاط من و بچه‌ها خيلي توجه داشت. در آن دوران محيط‌هاي تفريحي، خيلي براي خانواده‌هاي مذهبي مناسب نبود. او ما را سوار ماشين مي‌كرد و به اطراف تهران جاهاي خلوت و خوش آب و هوا مي‌برد و يكي دو ساعتي قدم مي‌زديم. براي بچه‌ها شيريني و بستني مي‌خريد و با آنها بازي مي‌كرد تا خستگي هفته از تنشان بيرون برود و براي درس هفته بعد آماده باشند.

اگر در سفري امكان داشت كه ما را ببرد، هرگز ترديد نمي‌كرد. حتي در سفرهاي كاري هم ما را مي‌برد و در آنجا اگر شده نصف روز را با ما صرف كند، اين كار را مي‌كرد. مثلاً وقتي در مشهد قرار بود با علماي برجسته آنجا ديدار كند، چند روز را هم به خانواده اختصاص مي‌داد و در آن ساعات، اگر هم دعوتش مي‌كردند، نمي‌رفت.

در خانه صندوق قرض‌الحسنه‌اي درست و بچه‌ها را تشويق كرده بود كه در آن پولي بگذارند و بعد هم روي حساب و كتاب دقيقي وام بدهند. دفترچه‌هاي كوچكي را هم براي پرداخت اقساط درست كرده و به بچه‌ها داده بود. عليرضا هم مسئول دريافت و پرداخت بود. كتابخانه خانه هم حساب و كتاب داشت و كساني كه مي‌خواستند از آن استفاده كنند كارت عضويت داشتند و كتابهايي هم كه به امانت داده مي‌شدند، در دفتري ثبت مي‌شدند.

طوري با بچه‌ها رفتار مي‌كرد كه هميشه احساس مي‌كردند حرف خيلي مهمي زده يا كار خيلي مهمي كرده‌اند و به اين ترتيب، اعتماد به نفس بچه‌ها را تقويت مي‌كرد تا بتوانند مستقل فكر كنند و راحت حرفشان را بزنند و نظر بدهند. يك بار براي اينكه عليرضا را كه هشت ساله بود، تشويق كند، كتابي را به او داد و از او خواست نظرش را درباره كتاب بگويد. كتاب پر از فكاهيات بود. وقتي از عليرضا پرسيد كتاب چطور بود. او با شهامت گفت، «كتاب را خواندم، خيلي چيزهاي بي‌تربيتي در آن نوشته شده است!» او حتي به بچه‌ها اين شهامت را داده بود كه در مواقعي كه با نويسنده كتابي هم مواجه مي‌شدند، نظرشان را محكم و مؤدبانه بيان كنند.

او هميشه به بچه‌ها توصيه مي‌كرد كه با اهل فن مشورت كنند. موقعي كه محمدرضا مي‌خواست به دانشگاه برود با او صحبت و به او توصيه كرد كه با بعضي از دوستان پزشك مشورت كند. هميشه سعي مي‌كرد بچه‌ها را طوري بار بياورد كه خودشان راهشان را انتخاب كنند.

مراكز تفريحي بيرون از خانه معمولاً جو سالمي نداشتند، براي همين، او تا جايي كه امكان داشت وسايل تفريح بچه‌ها را در خانه فراهم مي‌كرد. مثلاً آپارات نمايش فيلم هشت ميلي‌متري خريده بود كه بچه‌ها در خانه فيلم تماشا كنند يا براي پسرها وسايل نجاري خريده بود. در زيرزمين خانه هم برايشان ميز پينگ پنگ گذاشته بود. نوارهاي متعدد قرآن، ماشين تايپ، دوچرخه و موتورسيكلت و خلاصه هر چه را كه در وسعش بود براي بچه‌ها مي‌خريد كه خيلي نيازمند رفتن به مراكز تفريحي نباشند. جمعه‌ها را هم كه كلاً به آنها اختصاص مي‌داد. وقتي هم كه بچه‌ها پاي تلويزيون مي‌نشستند با لحن مهرباني مي‌گفت، «حيف نيست هواي به اين خوبي و گل و سبزه باغچه را كنار بگذاريد و پاي تلويزيون بنشينيد؟» بعد هم بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه در باغباني و چيدن علفهاي هرز باغچه كمكش كنند. همه قصد او اين بود كه بچه‌ها با طبيعت مأنوس باشند و با تلويزيون عادت نكنند.

كارهاي خانه را بين بچه‌ها تقسيم كرده بود و در اين ميان كار زنانه و مردانه وجود نداشت. پسرها هم درست مثل دخترها به موقعش ظرف مي‌شستند و خانه را جارو و گردگيري مي‌كردند، اما خريد بيرون را يا خودش انجام مي‌داد يا پسرها.

اغلب پولهايي را كه صرف كمك به مبارزان كشور و تشكلهاي دانشجويي مي‌كرد، از درآمد خودش بود، در حالي كه حق تصرف در وجوهات و خمس را داشت، اما هيچ‌وقت براي چنين اموري، آنها را صرف نمي‌كرد و هرگز براي مصارف شخصي يا خانوادگي، دست به اين پولها نزد.

گاهي اوقات وقتي به خانه مي‌آمد و مي‌ديد كه من افسرده هستم، به هر نحوي كه بود كاري مي‌كرد كه من از آن حال دربيابم. مثلاً يادم هست زماني كه براي دخترم جهيزيه تهيه مي‌كرديم، پولي به من داد و گفت، «بلند شويد خانم! برويد و براي جهيزيه تهيه كنيد.» و به اين ترتيب مرا از حالت افسردگي بيرون مي‌آورد.

منزل كه مي‌آمد هميشه بحثهاي مفيد بود و كتاب و مطالعه. اصلاً حساب اين نبود كه دور هم جمع بشوند و دروغي بگويند و غيبتني بكنند و يا شوخي‌هاي بي‌معني بكنند. حتي حاضر نمي‌شد كوچك‌ترين حرفي را كه پشت سر دشمنش هم زده مي‌شد، بشنود. به محض اينكه كسي غيبت مي‌كرد، اخم مي‌كرد و مي‌گفت، «حرف ديگري نيست بزنيم» اگر حرفي نداريد برويد دنبال كاري يا مطالعه كنيد. من حاضر نيستم در حضورم حرف كسي زده شود. به جاي غيبت از خدا بخواهيد به راه راست هدايتش كند.» با اين كه همه به او دشنام مي‌دادند و عليه او حرف مي‌زدند، هرگز قلب و وجدانش قبول نكرد پشت سر آنها حرف بزند.

ما مثل دو شريك بوديم. او برادري نداشت و هميشه به من مي‌گفت، «تو پشتيبان من هستي، هر كاري را كه مي‌خواستم بكنم، اگر تو نبودي كه كمكم كني، نمي‌توانستم به ثمر برسانم.» هر جا مي‌رفتيم با هم بوديم. حتي مسافرتها را تنها نمي‌رفت، چه وقتي كه در آلمان بوديم چه در اينجا. هر جا مي‌رفت مي‌گفت، «تو هم بايد باشي. تو فقط همسر من نيستي، بلكه دلگرمي من هستي.» من هيچ وقت مانع فعاليتهاي او نشدم. در آلمان گاهي مي‌شد كه تا ساعت سه بعد از نصف شب برنامه و سمينار داشت، ولي هيچ وقت نشد كه من بگويم، «حق ما چه شد؟» هميشه از اين كه فعاليت مي‌كند، خوشحال بودم و هر وقت هم مي‌گفت كه از حق شما گرفته مي‌شود، مي‌گفتم از خدا مي‌خواهم كه در اين راهها برويد. دلم نمي‌خواهد بياييد پيش من بنشينيد و بگو و بخند كنيد و ما را سرگرم كنيد. خود او هم هيچ وقت اهل اين حرفها نبود.

تقريباً از سن 23 سالگي كه در قم بود، پاي درس امام مي‌رفت. البته درسهاي ديگر را هم مي‌رفت، ولي علاقه خاصي به امام داشت. در عاشورايي كه امام را دستگير و بعد هم تبعيد كردند، موقعي كه مي‌خواست از خانه بيرون برود، گفت، «شايد شب برنگردم.» گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر امام را بگيرند و بدانم كه ديگر اينجا نيستند و نمي‌توانند كار كنند، نمي‌توانم تحمل كنم.» آن شب امام را شبانه دستگير كردند. از آن ساعت به بعد حتي يك ساعت هم راحت نبود و دائماً به امام فكر مي‌كرد. مرتب از تركيه و نجف از طرف امام، به صورت مخفيانه برايش نامه مي‌آمد. دو بار هم براي ديدن امام به نجف رفت. موقعي هم كه در اروپا بوديم، دائماً به جوانها مي‌گفت، «ببينيد امام چه مي‌گويند، همان كار را بكنيد. ما بايد راهي را برويم كه امام مي‌روند. بايد هميشه پشتيبان ايشان باشيم و يك دقيقه هم از ايشان غفلت نكنيم.»

از طرف چهار مرجع تقليد، از آقاي بهشتي دعوت شده بود كه مركز اسلامي هامبورگ برود و مسجد آنجا را كه بنيانگزارش مرحوم آيت‌الله بروجردي بود، تحويل بگيرد، چون آقاي محققي كه امام جماعت آنجا هم بود، مسجد را رها كرده و آمده بود. آن روزها منصور ترور شده بود و ساواك خيلي به ما فشار مي‌آورد و مي‌گفت كه آقاي بهشتي، عامل اصلي ترور منصور است، چون در منزل ما، جلسات زيادي تشكيل مي‌شدند كه اعضاي آن براي پيشبرد نهضت فعاليت مي‌كردند و ساواك هم همه اين كارها را از چشم او مي‌ديد. آقاي بهشتي كه به هامبورگ رفتند، ما اينجا مانديم تا او كارها را سروسامان بدهد و بعد ما راه بيفتيم. ساواك تا چهار ماه اجازه خروج به ما نداد و سرانجام هم آيت‌الله خوانساري با هزار سختي و مشكل، هر طور بود ما را روانه كردند.

در اولين نماز جماعتي كه به امامت آقاي بهشتي در مسجد هامبورگ خوانده شد، سه هزار نفر شركت كردند كه براي همه عجيب بود. اول اسم آنجا مسجد ايرانيان بود كه آقاي بهشتي آن را به «مركز اسلامي هامبورگ» تبديل كرد و از آن پس از همه مليت‌ها به آنجا مي‌آمدند.

بعد از انقلاب دائماً خانه ما جلسه داشتند. آقاي طالقاني، آقاي مطهري، آقاي باهنر، آقاي خامنه‌اي چندين ساعت جلسه داشتند. قبل از انقلاب معمولاً كارهايشان و جلساتشان مخفي بود. جوانها شبهاي چهارشنبه مي‌آمدند و با عنوان تفسير قرآن، گاهي جلساتشان تا 2 بعد از نيمه شب طول مي‌كشيد. در اين جلسات به امام نامه مي‌نوشتند يا نوار پر مي‌كردند چه كنند تا انقلاب، بهتر پيش برود. كساني كه در خط امام بودند تا آخر در خط امام ماندند. هميشه با هم بودند و با هم كار مي‌كردند. اصلاً منزل ما جاي اين‌جور جلسات بود. جاي چيز ديگري نبود. مهماني نبود كه جمع شوند، بگويند و بخندند و سورچراني كنند. من هيچ وقت نديدم كه آقاي بهشتي با كسي غير از كاري كه براي اسلام باشد، دور هم جمع شوند و من هم هميشه از همه مسائل و برنامه‌هاي او خبر داشتم.

آقاي بهشتي از قبل از انقلاب دنباله‌روي امام بود. همه هم اين را خوب مي‌دانستند و او را خوب مي‌شناختند. چهره شاخصي بود. پنهان نبود كه بعد پيدا شود، ولي وقتي سيل تهمتهاي ناروا بر سرش ريخت، خيلي‌ها باورشان شد. هر وقت هم مي‌گفتم، «آقا! برويد در راديو و تلويزيون، جواب تهمتها را بدهيدم» مي‌گفت، «چرا بروم خاطر مردم را از راديو و تلويزيون تلخ كنم؟ چه بگويم؟ من درد دلم را با خدا مي‌كنم. خدا خودش همه كارها را درست مي‌كند.» بعد از شهادت او، دوست و دشمن گريه كردند. خيلي‌ها آمدند و از من خواستند اگر او را در خواب ديدم، حلال بودي بطلبم. من كه او را مي‌شناسم، مي‌دانم همه را بخشيده است. او براي تعريف و تكذيب كسي كار نمي‌كرد، براي خدا كار مي‌كرد و از هيچ كس نه گلايه‌اي داشت و نه انتظاري.

هفته‌ها مي‌گذشت و او به خاطر سخنراني و حل و فصل مسائل مردم به نقاط مختلف سفر مي‌كرد. وقتي به او مي‌گفتم، «مواظب خودتان باشيد.» مي‌گفت، «خانم! من كه يك جان بيشتر ندارم و آن هم بايد در راه خدا صرف شود. شما مرا از مرگ مي‌ترسانيد؟» مي‌گفتم، «نه والله! اين مردم هستند كه دائماً تلفن مي‌زنند و مي‌گويند اگر خاري به پاي آقا برود، شما مسئوليد.»

هميشه دلش مي‌خواست بين مردم و با مردم باشد. هيچ وقت نخواست زندگي راحتي داشته باشد، تا زماني كه از دنيا رفت، لحظه‌اي از فكر بيچاره‌ها و ضعفا غافل نبود. هر چه فكر مي‌كنم مي‌بينم چه موجود نمونه و عزيزي را از دست دادم. قدرش را ندانستيم. نه تنها براي من و بچه‌ها حيف شد كه براي مردم هم حيف شد.

قبل از شهادت آقاي بهشتي، امام خوابي ديده و به ايشان هشدار داده بودند. نيمه شعبان بود كه مي‌خواستيم براي ديدن مادر آقا به اصفهان برويم. آن روز به ديدن حضرت امام رفت. موقعي كه برگشت، ديدم خيلي ناراحت است. علت را پرسيدم، گفت، «امام گفته‌اند به اين سفر نرو و بيشتر مراقب خودت باش.» هر چه پرسيدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او كه خانم امام به منزل ما آمدند و من درباره خواب امام سئوال كردم. ايشان گفتند امام خواب ديده بودند كه عبايشان سوخته است و به آقاي بهشتي گفته بودند، «شما عباي من هستيد، مراقب خود باشيد.»

مهم‌ترين ويژگي آقاي بهشتي اين بود كه از مرگ نمي‌ترسيد و هميشه هم به ما مي‌گفت، «از مرگ نترسيد و مرا هم نترسانيد. من از مرگ نمي‌ترسم و اگر شهادت نصيب من شود، با افتخار به زير خاك خواهم رفت.» او هميشه پيشتاز بود. در انقلاب روزهاي تظاهرات هم جلوتر از همه، بلندگو را به دست مي‌گرفت و ما هر چه اصرار مي‌كرديم كه، «آقا! تير مي‌زنند،» مي‌گفت، «بزنند. من نمي‌توانم ببينم مردم كشته مي‌شوند و در خانه بنشينم. بايد همراه اين مردم باشم. اگر شهيد شدم با مردم بشوم، اگر نشدم با مردم باشم.» او از سن 18 سالگي و از زمان آيت‌الله كاشاني، در همه تظاهرات شركت مي‌كرد و هرگز هم فكر نكرد كه مي‌ترسم و از خانه بيرون نمي‌روم. او همه جا پيشتاز بود.


دیدگاه‌ها
  • دوستدار

    خداوند درجات ایشان را متعالی کند و سیره ایشان را درسی برای ما قرار دهد تا دچار افراط و تفریط نشویم. شهید مرحوم بهشتی نمونه انسان مسلمان متعادل هستند و کاش ما انسان بودن و مسلمان بودن و متعادل بودن را از ایشان فرابگیریم

  • Aundre

    Real brain power on display. Thanks for that ansewr!