امروز چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶ در خدمت آقای محسن کنگرلو هستیم حاج محسن آقای کنگرلو که اینها اسامی آشکارشان هست و اسامی مخفی شان هم حالا در طول مصاحبه انشالله متوجه میشویم.
– خیلی خوش آمدید آقای کنگرلو، قبل از اینکه شما آقای بهشتی را ببینید ، اساسا از ایشان شنیده بودید یا تصویری از ایشان در ذهن داشتید یا احیانا توی جوهایی که بودید در میان مبارزان و اینها، تصویری که از آقای بهشتی وجود داشت اگر محبت کنید بفرمائید تا بعد در مرحله بعد برسیم به آن ملاقات اولی که شما با ایشان داشتید.
مرحوم محسن کنگرلو: بسم الله الرحمن الرحیم
معمولا الان که من خدمت شما هستیم یک حال و هوایی بر اساس آن خاطراتی که ما در این ساختمان داشتیم حالا آرام آرام دارم قرار میگرم و امیدوارم در حین مصاحبه و صحبت کردن این یک قراری بگیره که بهتر بتوانم جواب سئوالات را بدهم. اما سئوالی که فرمودید که قبل از دیدن شهید بهشتی تصویر ایشان در ذهن من چی بود. آن موقع هر شخصیت روحانی که در وادی مبارزه یک جایگاه خاصی داشت و بستگی داشت به آن گروه یا آن فرد که چه دیدگاهی دارد. ما یک گروه و جمعی بودیم که این جمع همه خودشان را سرباز امام خمینی می دانستند و مقلدان ایشان. ما تصویرمان آن زمان از آقای دکتر بهشتی که من ندیده بودمشان ولی شنیده بودم این بود که در جمع روحانیون یک شخصیتی هست باسواد، برنامه ریز و مدیر و علما و روحانیون یک احترام ویژه و خاصی داشتند و ما هم ندیده بودیمشان. این تصویر ما از آقای دکتر بهشتی بود و شنیده بودیم که هفته ای یک جلسه مثل اینکه روزهای چهارشنبه بود با جوانهای سطح دانشگاهی داشت. تقریبا اطرافیان آقای بهشتی، اون حسی که ما داشتیم آن موقع، دانشجویان هستند و تیپ روشنفکرو تحصیل کرده اطراف ایشان هستند. ما چیز دیگه ای و اطلاعی در آن زمان از ایشان نداشتیم. می گفتند آلمان بوده و تازه برگشته و چنین شخصیت به روزی هستند. یعنی یک فکر جدیدی از اسلام دارد و در بین نیروهای جوان و مبارز در جنوب شهر مثل ماها، هیاتی و سینه زن و … این قشر اینطوری فکر می کردند آن موقع.
– حالا اولین دیدارتان را بفرمائید. که به چه مناسبتی بود و احیانا اگر یادتان هست کی و کجا بود.
محسن کنگرلو: بله. بعد از اینکه ما تشکیلاتی درست کردیم و خواستیم این تشکیلات به شکل منظم و هدفمند باشد و نیروها را ما غیر مستقیم انتخاب می کردیم و در هر صورت یک سازمانی درست کردیم به نام سازمان آزادی بخش اسلام با اهداف مبارزه و همچنین مبارزه مسلحانه. یک آرم هم داشت که چند نفر اسلحه به دست گرفتند. ما معتقد بودیم که اسلام توسط عوامل به ظاهر مسلمان در بند است. و ما می خواستیم اسلام را آزاد بکنیم تا مسلمانها آزاد بشوند. این دیدگاه را از اول جوانی من داشتم که همین باعث شد هیاتی درست کردیم در دوره جوانی. بر اساس فکر و دیدگاه آن موقع، من نمی خواهم دیدگاه های الان و امروز را بگویم. من خودم را می برم به همان زمان و همان آداب و افکار همان موقع که ما هدفمان چی بود و ما دنبال چی بودیم تا آنجا که ما خدمت ایشان رسیدیم.
– میشود بفرمائید که سازمان چه سالی تشکیل شد و موسسین کی ها بودند؟
محسن کنگرلو: اگر اجازه بفرمائید من این را آخر بگوئیم. همان موقع که خیلی ها در دستگیریهاشون منحرف می شدند. میرفتند زندان و بعد از بازجویی ها که تمام میشد یک کمی آزاد بودند و همش توی زندان انفرادی نبودند و یه زمان معینی می رفتند در حیاط زندان و همه همدیگر را می دیدند. حزب توده بودند و چریکهای فدایی و بعد از آنها بچه های مجاهدین خلق بودند و بعد نیروهای دیگر از روحانیون و بازاری ها بودند. آن زمان در واقع انقلابیون مسلمان خط روحانیت و اینها در اقلیت بودند و اکثرا نیروهای چپ بودند. خیلی از بچه ها مسلمانها، حتی یک طلبه ای بود بنام روح الله کفیلی که در مدرسه آقای مجتهدی درس میخواند، پدرش نانوایی داشت در خیابان خراسان بود. این رفته بود توده ای شده بود! این بود که ما می ترسیدیم. خیلی از بچه ها بودند که در زندان تغییر موضع دادند و آنجا بیشتر به سمت مجاهدین خلق میرفتند. کلا اینجور هست که بشر زمانی که دست به یک کاری میزند و با آن کار می خواهد جامعه را تغییر بدهد این مثل اینکه یک مثالی بزنم انسان وقتی که باری که می خواهد کول کند سنگین تر باشد خوارک این فرد بیشتر است. یعنی هر چقدر بار کول بکند هی برود و بیاید و بیشتر باید مواد غذایی بخورد. و هر چقدر که انسان حرکت نکند و بگیرد و بنشیند و غذای کمی هم بخورد این قدرت دارد. این بشر موقعی که این کار را انجام میداد احتیاج زیادی داشت به خوراک عقیدتی و علمی و این خوراک باعث می شد که بهش انرژی میداد و مغز این که مشکلاتی که برایش همیشه معما بوده، این معما ها آسان می شده و گره های فکری در ذهنش باز می شده و بر اساس این هر کسی بدنبال یک جریان فکری میرفت. ما دیدیم که اگر بخواهیم اینکار را بکنیم بعد از مدتی همین نیروها متلاشی می شوند چونکه خوراک فکری ندارند و اگر صبح بروند دنبال کار روز مره و برگردند و بیایند این دیگر خوراک فکری نمی خواهد. یک کسی که بخواهد جامعه را تغییر بدهد و انقلابی هست و دارد مبارزه می کند، این بیشتر خوراک فکری و عقیدتی می خواهد. ما به این نتیجه رسیدیم که حتما آن عقاید و احکام و روشهای مبارزاتی که تطبیق میدهد با قرآن و اسلام حقیقی، این را آگاه باشیم. خوب این را از چه کانالی می توانستیم آگاه شویم؟ از یک شخصیتی که از جهت علمی از همه روحانیون بالاتر هست. از جهت تشکیلاتی و مبارزاتی از همه یک سر و گردن بالاتر هست و …و …و این را کجا برویم دنبالش و از چه کسی پیگیر شویم. از کسانی که در راستای انقلاب و مبارزه جزو سران هستند و اینها می دانند که چه کسی می تواند راهنمای این گروههای مبارزاتی باشد که در نهایت اینها کم نیاورند و مرتب به اینها خوراک بدهد و جواب سئوالهای را بدهد تا اینها منحرف نشوند. ما بخاطر همین موضوع در بین روحانیت آن زمان، روحانیتی که انقلابی و مبارز بودند و آنموقع هر کسی که دیدگاهایش تندتر بود مورد پسند گروههای انقلابی و مبارز بیشتر قرار می گرفت. بصورت طبیعی جوانها اینطوری بودند. چون که یک جوان نه سابقه مبارزاتی دارد و نه تجربه و نه مطالعه ای دارد و دنبال یک کسی می گردد و اگر کسی هم بگوید نه الان نباید مبارزه مسلحانه کرد، می زنندش کنار و می گویند نه. شخصیتی بود که در روحانیون دیدگاهی داشت و در بین روحانیون کم بودند که دیدگاه مسلحانه با رژیم داشته باشند. یک نفر بود. حالا نمی دانم کسان دیگری هم بودند یا خیر. البته بین افراد بالای از لحاظ علمی که در حوزه علمیه جایگاهی داشته باشند. و آن شخصیتی بود بنام آیت الله ربانی شیرازی که ایشان آن موقع در شهر بانه کردستان تبعید بودند. تقریبا تابستان بود و من تنها رفته بودم که به کارها برسم و خیلی احساس کم بود می کردیم از این لحاظ. شب بود که سه تا تشک انداخته بودند یکی خودشان بود و یکی پسرشان آقا هادی که امام جمعه اقلید هم بود چندی قبل و یکی هم برای من. آن شب هوای خوبی بود نه برقی بود نه چیزی و نشسته بودیم و من جریان تشکیلات فجر و مبارزات را گفتم. و داستان اهداف خودمان را و اینکه چرا آمدم و فردی را می خواهیم که بتواند ما به آن وصل بشویم و اهداف مبارزه و دیدگاه امام خمینی را برای ما بگوید. با توجه به اینکه ما با خیلی از علما ارتباط داشتیم و به ملاقات ایشان میرفتیم و عکس می گرفتیم و پخش می کردیم و مطالب را از ایشان سئوال می کردیم و دیدگاه هایشان را سئوال می کردیم و به علما و روحانیون مبارز نزدیک بودیم. آیت الله ربانی یک فکری کرد و گفتند اگر شما می خواهید با آقای خمینی ارتباط داشته باشید باید بروید عراق و مرتب بروید و برگردید. من گفتم ما توان این را نداریم که برای هر موضوعی و مسئله ای برویم عراق. ما می خواهیم با کسی که نظر ایشان را بداند و خودش هم همانطور باشد ارتباط داشته باشیم. ایشان گفتند تنها شخصیتی که بین علما تشکیلاتی هستند و منظم هستند و کاملا احاطه دارند و خیلی تعریف کرد و حرفهایی که الان یادم هست اینها هست که احاطه دارند بر مسائل مبارزه و انقلاب و کاملا می توانند نیروهایی مثل شماها را هدایت کنند و نظرشان هم با نظر امام یکی هست و شخصیتی هست که دنیا را می شناسد و در اروپا زندگی کرده و مطالعات خارج از دیدگاههای اسلامی دارد و به چند زبان مسلط هست و اخبار و اطلاعات هر روز دنیا را مطالعه می کند و ایشان می تواند نیروهای تحصیل کرده چپ که اینها باعث می شوند جوانهای اسلامی را منحرف بکنند، کاملا ایشان جوابهای درست و حسابی در مقابل آنها دارد. و یک سدی هست که نمی گذارد که آنها بتوانند جوانهای انقلابی و مبارز را به سمت خودشان بکشند و ایشان مانع می شود و سد میشوند. و آن شخص آقای بهشتی هستند و آدرسشان را هم بما دادند و گفت حتما بروید و خودتان را معرفی بکنید و مسائل را نیز مطرح کنید و ایشان می داند که دیگر چکار بکند. حالا جالب هست که من این یک تکه را بهمین شکل بعد از انقلاب که پیروز شده بود ما می خواستیم که بدانیم مثلا الان امام چه نظری می دهند که حضرت امام ما این کار کردیم و این کارها را کردیم و الان نظرتان چی هست؟ مخصوصا که امام یک صحبتی کرده بود که نیروهای انقلابی همشون یک تشکل واحد مستضعفین را ایجاد کنند. من فکر کردم که حتما ما هم هستیم و جمع کنیم و برویم یک تشکل جدیدی را ایجاد کنیم. ما می خواستیم اینرا سئوال کنیم و از آن طرف خیلی برای من، یعنی هیچکس نداند که درون من چی بود. خیلی هم برای من راحت بود که با امام ملاقات کنم و مخصوصا ملاقات با امام را انجام ندادم. یکی این بود که خیلی دوست داشتم که همه اعضا باشند و من تنها نباشم. اینکه الان امام آمده و من تنها بروم این مثل اینست که یک کاروانی بودند سالها با این کاروان رفتند و حالا به یک چلوکباب رسیدند اینو خودش تنهایی بروند و بخورد. من این حس را داشتم و این کار را نکردم. و پیش نیامد که همه بچه ها هم باشند. و از آنطرف هم روز به روز ملاقات با امام خمینی خیلی سخت تر می شد در هر صورت من خودم هم قم بودم و بخاطر همین نرفتم ملاقات. یک شیخی بود به نام مرحوم غلامی که از رفقای ما بود این گفت من میروم گفتم برو ما با یک فاصله چند قدمی بودیم با امام. ایشان رفت و آنجا سئوال کرده بود از امام و امام گفته بود که همانطوریکه شما قبل از انقلاب با آقای بهشتی بودید و همه کارهایتان را با ایشان انجام می دادید حالا هم همان کار را بکنید و هر چی ایشان گفت انجام بدهید. و این موضوعی که من گفتم راجع به تشکل واحده مستضعفین من منظورم شماها نبودید. این را اینجا گفتم که خود امام دیدگاهش این بود که ما با آقای بهشتی خودمان را هماهنگ کنیم و احتیاجی نیست که برویم پیش امام. پرانتز بسته. بعد از این آمدیم خدمت آقای بهشتی در همین منزل همینجا (موزه سرای شهید آیت الله دکتر بهشتی). و در همان اتاق کوچکی که بود نشستیم. خوب ایشان یکی از خصوصیاتی که داشت در عرض چند دقیقه طرف مقابل را جذب می کرد. قوه جذبش بسیار زیاد بود. ما آن موقع نظر مثبتی به کل تفکر روحانیت یعنی آخوندیسم نداشتم ولی اینجوری نبودم که بگم آخوندها اینجوری هستند و فلان. ولی غالب این آخوندها افرادی نبودند که مایع بگذارند و صداقت داشته باشند و در راه خدا باشند. غالبا اولین چیزی که یاد می گرفتند فرمولها و تاکتیکهای عوام فریبی بود که چگونه این عوام را تحریک بکنند.
با ایشان صحبت کردیم و همه چیز را عرض کردم خدمتشان که داستان این هست و ما تشکیلاتی داریم و آقای ربانی شیرازی به ما گفتند که خدمت شما برسیم. آنجا اسم من به نام عباس بود. حاج آقا می گفت عباس آقا … و تا انقلاب که پیروز شد بهشان گفتم که اسمم چی هست. بعد ما به خاطر اینکه حاج آقا هم تحت نظر بودند یک قرار ثابتی با ایشان گذاشتیم که قرارمان این بود که من آمدم یک وام قرض الحسنه بگیرم. یعنی خواسته من از ایشان یک وام قرض الحسنه است. ایشان کاملا به صورت ریشه ای در همان مدت یک ساعتی که دیدار داشتیم وسائل مبارزه و رهبری و دیدگاههای امام خمینی و اوضاع سیاست جهانی و اینها را صحبت کردیم. ایشان هم خیلی نسبت به من اظهار محبت و علاقه زیاد داشتند همان بار اول. من افراد را برای خودم و درون خودم مورد امتحان قرار می دهم تا جایگاهایشان را در درون خودم مشخص کنم. آقای بهشتی جایگاهش واقعا بالاترین جایگاه در قلب و فکر من جا گرفت. و این بود که ما اینطوری با ایشان آشنا شدیم و خودمان را معرفی کردیم تا آن زمان.
– چه سالی می شد؟
محسن کنگرلو: من دقیق الان خاطرم نیست. بین ۵۴ و ۵۵ بود.
– بعد از اعلام انحراف ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق بود؟ بعد از آشکار شدن این موضع بود؟
محسن کنگرلو: تقریبا همان موقع ها بود ۵۴ و ۵۵. من چند فرمان سیاسی امنیتی و خیلی حسابی داشتم و رفته بودم خدمتشان هیچ وقت به من نگفتند که آقا محسن خوب اینها را بردار قشنگ بنویس اینجوری کن و… فقط من حرف می زدم و همیشه دنبال ظاهرم نبود.
اینها را که من یادم میاد شما یادداشت کنید و بهم بگوئید و بهش شکل بدهیم.
یکی تحقیق و بررسی حزب الدعوه از طریق دبیرکلش که آن موقع به نام آقای بروجردی حاج آقا به من معرفی اش کرد. که چند سال قبل فوت کرد دبیرکل حزب الدعوه بود و مشاور یکی از مراجع تقلید بود که نامش را الان یادم نیست. یکی این بود و یکی هم قبل از انقلاب راجع به شریعتمداری و اطرافیانش که یک گروهی تشکیل شده بود و اینها سینماها را آتش می زدند و تندروی می کردند و من اینها را درآوردم و به حاج آقا دادم.
-عجب از اطرافیان آقای شریعتمداری میرفتند و سینماها را آتش می زدند.
حالا با آن اخلاق و انضباط و البته انضباط آهنین که نبود ولی با آن خلقی که ما از آقای بهشتی شنیدیم و خواندیم و اینها، این حس نسبت به شما به مرور بوجود آمد؟ چطور بوجود آمد؟
محسن کنگرلو: موقعی که انقلاب پیروز شد اصلا بخودم اجازه ندادم. ایشان رفیق من بود و من پایم را دراز می کردم و سیگار هم می کشیدم. اما من دیدیم موقعیتی رفتار ایشان هیچ تغییری نکرد با من. قبلا گفتم که ایشان یکبار هم نشد که به من بگوید وقت بگیر و فلان و حالا گذشته و… من یک کارمندی داشتم و آمده بودم توی نهاد ریاست جمهوری یک دفعه بهش گفتم اگر دوست داشتی من علاقه مندم که بیای پیش من. گفت ببین من آن آدم فلانی که بودم نیستم ها… من خیلی فرق کردم.. حالا یکمی پستش عوض شده بود و می گفت من خیلی فرق کردم و یک وقت فکر نکنی من همان هستم…
آقای بهشتی اصلا و به هیچ وجه حتی سرسوزنی فرق نکرده بود. آدم باید روی خودش کار کرده باشد که اینجوری باشد و اگر هم من همانجور با ایشان بودم ایشان چیزی نمی گفت. من بخودم اجازه ندادم و انصاف نبود و ناجوانمردانه بود. هیچوقت.
رفتار، رفتار مقابل را شکل میدهد. عمل متقابل از عمل تو شکل می گیرد و غالبا اینطوری هست مگر اینکه یک کسی توی ذاتش یک مشکلاتی داشته باشد ولی غالب انسانها اینجوری هستند.
آقای رضا کنگرلو: من توی پرانتز بگویم که اخلاق و برخورد حاج آقا از همان برخورد اول تا آخرین برخورد مانند هم بود و هیچ فرقی نکرد.
رضا کنگرلو: من هر روز میرفتم دادگستری می دیدمشان و درب را باز می کردم و ایشان را می دیدم ایشان یکبار اعتراض نکرد. این شخصیت خود آقای بهشتی بود. یک روز من دادگستری بودم و رفتیم داخل آسانسور که بیاییم پائین. نفس همه در سینه حبس شده بود و سکوت مطلق و ایشان با قامت استوار و قد بلند دید همه سکوت کردند همان چند لحظه داخل آسانسور، یک لبخندی زد و همان لبخند ف را تغییر داد و این جذابیت ایشان را می رساند که بسیار مهم بود برای ما و تا لحظه آخر همان جذابیت را داشتند.
محسن کنگرلو: یک روز که در حزب بودند و همیشه داخل یک اتاق کوچکی می نشستند و اخبار مختلفی و بد بهشان می رسید. آنروز که من رفتم خدمتشان گفتند آقای آقا محسن خبر خوب نداری؟ گفتم چشم و بخاطر اینکه ایشان خوشحال بشوند خبرهای خوب را بهشان می دادم. اطرافیان ایشان بهشان حسادت می کردند. علما ، یعنی آقای بهشتی را سازمان مجاهدین خلق نکشت، حسادت این علما آقای بهشتی را شهید کرد! مثلا ماها را که می دیدند خیلی دوست داشتند که از آقای بهشتی یک چیزی بگویند که ما را از ایشان دور کند و بخودش جذب کند و ما می فهمیدیم و به روی خودمان نمی آوردیم. خیلی ها بودند که با آقای بهشتی بد بودند و حسادت می کردند. حسادت عقل را از بین میبرد و انسانها را کور می کند. می گفتند اگر ایشان آخوند هست و درس خونده، ما هم آخوندیم و درس هم خوندیم و اگر ایشان سید هستند ما هم سید هستیم اگر ایشان مجتهد هست ما هم مجتهد هستیم. باید جوانها اینها را بدانند. حالا گذشت ایشان یکبار به من گفت برو یک تحلیلی از وقایع روز کردستان برایم بیار. من هم یک آدمی بودم که حقیقت را بیان میکردم .
من یقین داشتم و می دانستم که این اتفاقات پیش می آید و آمدم پیش حاج آقا و گفتم مجاهدین خلق دارند این کارها را می کنند و خیلی مفصل. ایشان گفتند ما نمی توانیم قبل از وقوع جرم اقدامی بکنیم. گفتم اینها مثل آدم مسلح آماده شلیک هستند برای کشتن باید کاری کرد. گفتند اسلام اجازه نمی دهد. گفتم خوب قبل از اینکه اینها شلیک کنند ما شلیک کنیم و بزنیم تا ما را نکشد. گفتند نمی شود! تا آن فرد جرمی مرتکب نشده است ما نمی توانیم کاری بکنیم. بعد گفت آقا محسن، من اگر صد ساعت وقت داشتم، مشکل بچه های سازمان مجاهدین خلق را حل می کردم. بهشان گفتم حاج آقا اصلا اینها شما را قبول ندارند. گفت اشکالی ندارد من خود می روم در دفترشان. شاید بجز چندتا انگشت شمار، بقیه همه جذب می شوند و مشکلی ندارند و بچه های خوبی هستند.
من به این خاطر می گویم و خدا را گواه می گیرم و از خدا هم خواسته ام که خدایا تو آنچه که حق هست به زبان من جاری بکن و هیچ چیزی مانع حق گفتن من نباشد و الان هم هر چی باید می شده تمام شده و گذشته و آنچه که می گویم همش بدون اینکه یک ذره از لحاظ خبری پس و پیش نشده و حق و حقیقت هست و هیچ حسی در من نیست که اگر این را بگویم اینجوری میشود و منافعی برایم دارد. چون برای تاریخ دارم می گویم و گفته می شود. و حاج آقا خیلی بهشان حسادت می شد و این دشمنی که برای حاج آقا درست شده بود از حسادت به ایشان بود.