1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با ابوالقاسم سرحدی‌زاده درباره شهید بهشتی- بخش دوم/پایانی

اساسا برخورد تند و شدید با زندانیان سیاسی پس از شهادت دکتر بهشتی شروع شد

– آقای سرحدی زاده یک مقدار راجع به حزب برای ما بگویید. در حزب و در شورای مرکزی، شیوة اداره شورا چطور بود. آیا همان موقع هم اختلاف نظرها در شورا بود؟ بالاخره حداقل سه گروه قابل شناسایی هستند. سر ماجراهای آقای آیت، به هر حال سر دیدگاههای اقتصادی که اختلاف نظر بود. آقای بهشتی دیدگاهش با دوستان هیات مؤتلفه متفاوت بود. آنجا اختلاف نظرهایی بود. در این موارد یک مقداری برای ما بگویید و همچنین در مورد ریاست جمهوری آقای فارسی ما یک چیزی را شنیده‌ایم. آیا شما هم آن‌ روز بودید که در مورد آقای فارسی رأی گیری شده؟ من آنرا می‌خواهم از زبان خودتان بشنوم چون از جاهای دیگر شنیده‌ام که ظاهر آقای بهشتی موافق نبودند.

 

ابوالقاسم سرحدی‌زاده: ببینید اولا در مورد آقای فارسی بگویم ظاهرا درباره ایشان یک مقداری اشتباه شده است. چون یک سوابقی از مبارزه و اینها داشت قالبا ماها فکر می‌کردیم که مثلا یک آدم حداقل متفکری و چیزی و معقولی باشد و این حرفها . گویا که شهید بهشتی و دیگران شناخت عمیق تری داشتند از این فرد،خیلی عمیمق تر. و عجیب اینکه فارسی هم مثل اینکه بر خودش امر مشتبه شده بود، یعنی فکر می‌کرد که وقتی فارسی هست مثلا شهید بهشتی کیست!! وقتی فارسی هست بنی صدر کیست!! یک همچنین چیزی در وجود فارسی دیده می‌شد. شهید بهشتی به لحاظ آن وقار ذاتی که داشت هیچ برخورد خشنی و یا برخوردی که بوی خلاف منطق و خلاف ادب بدهد با اینها نداشت. ولی در همان دورن خودش با آن برداشتهای خودش به صورت قاطع و با تحکم وصف ناشدنی می گفت که فرض کنید شما به درد این کار نمی خورید. چون آن موقع در حزب هم زیاد او را نمی شناختند. حالا ممکن است بعضی از روحانیون آنجا از او شناخت داشتند. اما غالبا از جمله ما هم نمی دانستیم و فکر می‌‌کردیم آقای فارسی مثلا یک عنصر انقلابی هست. ولی اینها می دانستند و بعد هم تدریجا در رفتار فارسی هم وضوح داشت اینکه خیلی خودش را برتر می دانست. یعنی فکر می‌کرد که بالاخره، شاید هم در خیالش این گذشته، که امام بی‌خود رهبر انقلاب شده! مثل اون کسانی بودند که دور بر آقای منتظری بودند. سید مهدی هاشمی اینها…. این هاشمی را من باهاش صحبت کردم. یک شب آمده بود خانه ما نشسته بود. می گفت انقلاب را ماها کردیم، امام کجا بود. فارسی هم یک همچنین چیزی در ذهنش می گذشت و خوب واقعا محتوای لازم را برای اینکار نداشت و هر کجا هم که بحثی و گفتگویی بود نمی‌توانست از پس کار بر بیاد. به اضافه اینکه اخلاقا هم اخلاق خیلی تند و زننده‌ای داشت. کلا آدم تند خو و بداخلاق و مدعی بود و همه این فضایل را با هم داشت. منتهی شهید بهشتی کاملا او را می شناخت. به این لحاظ بودش که دیگران را قانع کردن هم مشکل بود که اینکه به هوش باشید که این فرد به درد این کار نمی خورد. چون آنموقع مثلا بنی صدر را می دیدند می گفتند فارسی را در مقابل بنی صدر بگذاریم. اینها می دانستند بنی صدر که هیچ، فارسی هم به درد این کار نمی خورد و عجیب اینکه امام هم کاملا واقف بود به این امر. که اصلا بهانه نکردند موضوع افغانی بودن این را. نمی خواست. به هر حال امام به کمک اینها آمد و شاید اگر امام نبود مشکل بود برای اینها که بقبولانند به دیگران که این آقا به درد این کار نمی خورد. در هر صورت ایشان را با همان وقار و متانت همیشگی خودش بگونه ای پس زدند که موجب درگیری های تازه نشوند. اینها ممکن بود که اگر برخوردهای آنچنانی با او بشود برود موضعگیری بکند و مشکلی بتراشند. در هر صورت ایشان این رفتار را داشت و با متانت پس زدند.

در مورد آقای آیت، آیت هم خدا رحمتش کند به نظر من می آمد خیلی مدعی بود. این بود که بخودش اجازه می‌داد که برود در بیرون بر خلاف نظر حزب و بر خلاف نظر آقای بهشتی و دیگران هر حرفی را بزند. می‌رفت و نظر خودش را می‌گفت و خیلی خم ضدیت با مصدق داشت و اصلا بد و بیراه می گفتند و این موضوع شهید بهشتی را ناراحت می‌کرد اما بروز نمی داد، ولی پیدا بود. من یادم هست که بارها می گفت آقای آیت تکلیفتان را با حزب روشن بکنید. یا تسلیم نظرات حزب هستید یا برای خودتان می‌توانید تشریف ببرید. خیلی محکم که دیگر بعد از آن قضیه هم آیت رفت و جزئیاتش را نمی دانم ولی رفته بود در یکجا و نواری هم ازش پر کرده بودند خیلی صحبتهای گزنده ای کرده بود. صحبتهای ناراحت کننده‌ای کرده بود که جزئیاتش را من متاسفانه یادم نمانده است ولی به هر حال ایشان را با قاطعیت کنار زدند از حزب. البته یکی دو نفر هم در داخل حزب بودند، زواره ای بود خدا رحمتش کند و خود آقای جاسبی بود به نوعی ارتباطاتی با هم داشتند. البته در بیرون از حزب هم با هم رفت و آمد هایی داشتیم. واقعا اداره حزب هم از کارهای عجیبی بود که که در این همه گرفتاریهای عجیب و غریبی که شهید بهشتی داشت، اینکه بتواند این حزب را سرپا نگه دارد برای من اصلا یک مسئله عجیبی بود. هر روز بعد از ظهرها می آمد آنجا و کمی استراحت می کرد در داخل حزب و وضو می گرفت و قرآن می خواند و بعد به کارهای حزب می‌رسید و حزب هم در سراسر ایران گسترده شده بود و همه مردم خیال می کردند که اصلا انقلاب یعنی حزب. به نوعی اینطوری تلقی داشتند و هجوم می آوردند برای عضویت در حزب حالا نه کادر حسابی داشت نه آمادگی جامعی داشت با آن تضادهایی که در داخل حزب بود. حالا در داخل حزب که فرمودید یک گروهی اینها بودند، آیت و دیگران نظرات خاص خودشان را داشتند و ماجرای کودتای بیست و هشت مرداد و هرموضوعی که بود به نحوی وصلش میکردند.  کمترین اشاره ای به مصدق می‌شد، دادشان هوا می رفت. در هر صورت یک جریان اینها بودند، یک جریان، جریان مؤتلفه بود حالا مؤتلفه البته من ارادت دارم به همه‌شان بخصوص آقای عسگر اولادی خدا رحمتش کند. بی شک به شما بگم که در زندان رفتار به غایت متینی داشت، رفتار فوق العاده خوبی بود و هیچ نقطه ضعفی در رفتار ایشان در زندان ندیدم. حالا آخر سر این را دعوت کردند به آن مجمع یا یکمقداری سوء استفاده کردند از آن جلسه و آن حرفها. آنها اگر می خواستند آزاد بشوند خیلی وقت جلوتر از آن جلسه برایشان این امکان آزادی بوده و ده بار آمدند بهشان گفتند دو کلمه بنویسید آزادید. اینها اصلا حاضر نبودند به آن شکل آزاد بشوند. آن جلسه هم جلسه واقعا فریبکارانه بود که اینها را در آن دعوت کردند. خیلی ها را دعوت کرده بودند. خوشبختانه من آن موقع در کمیته ضد خرابکاری بودم ولی خیلی‌ها را در آن جلسه برده بودند. در هر صورت آقای عسگراولادی واقعا آدم متین و درستکاری بود. حتی در موقع انتخابات که پیش آمد بین من و ایشان یک چیزی بود، یک کاندیدا ایشان بود و یک کاندیدا من بودم. رفتم به آقای کروبی گفتم والله من حاضر نیستم مقابل ایشان باشم من ایشان را بزرگتر از خودم میدانم و لایق تر از خودم می دانم. هر جا هم که رفتم برای گفتگوهای انتخاباتی به صراحت گفتم به همه. می گفتند تو آمدی برای خودت تبلیغ کنی یا برای آقای عسگراولادی. ولی واقعا مرد بزرگواری بود. خدا رحمتش کند. آخر سر هم ما که دیدیم اصلا نتوانست تحمل این وضعیت را بکند. در زندان آن طوری و به دفاع از ایشان بلند شد کاری نداریم. البته در بیرون جلسات خودشان را داشتند و کارهای خودشان را می کردند ولی به گونه‌ای نبود که مزاحم حزب بشوند و تحت تاثیر شهید بهشتی هم بودند. با وجود اینکه که آقای عسگراولادی آدم با اطلاعی بود و در سیاست استخوانی خورد کرده بود ولی هیچ وقت جلوی آقای بهشتی اظهار وجود نمی کرد. این قدر رعایت می کرد. در هر صورت در داخل حزب یک مقداری بر خوردشان با مهندس موسوی بود. یعنی با دولت، حالا با چه انگیزه ای نمی دانم. قالباً دولت را متهم می‌کردند که شما دارید به جهت کمونیسم حرکت می کنید و این کوپنیسم نیست کمونیسم هست و این حرفا و طعنه‌های نیش داری هم به دولت می‌زدند. من احساس می کردم برای آقای عسگر اولادی اصلا وجود مهندس موسوی در رأس دولت یک مسئله است. به‌ نظرم می آمد با وجود اینکه وزیرش بود ولی گویا که تحمل آقای مهندس سختش بود. خدا حفظشان کند دوست داشتم یکبار به آقای مهندس موسوی می‌گفتم جا داشت مهندس موسوی رعایت اینها را می‌کرد بگونه ای می‌توانست جذبشان کند. اینها شاید یک مقداری توجه می‌خواستند. آخر این بهزاد نبوی در دولت بد جوری به اینها طعنه می زدند و نیش می زد و می گفت شما بازاری هستید. این بازاری بازاری گفتن اینها را ناراحت می کرد. من یکبار در شورای مرکزی حزب، آقای رفسنجانی خدا بیامرزدش، موضوع کاندیدای ریاست جمهوریی بود که نمی دانم به چه مناسبتی ،  برگشت به آقای عسگراولادی گفت شما چون بازاری هستید بهتراست که اصلا چیزی نگویید! آقای عسگراولادی عصبانی شد گفت شما به من می گویید بازاری! شما که از من بازاری تری. خیلی با عصبانیت. اصلا بدش می آمد از این عنوان. در هر صورت از این مسئله در عذاب بودند و ناراحت و آخر هم از دولت کنار کشیدند. شهید بهشتی تلاش می‌کرد، البته اون موقع حاد نشده بود قضیه برخورد اینها با همدیگر. اصلا من بنظرم می‌آید تا وقتیکه شهید بهشتی بود این موضوع زیاد بروز نداشت اینها به خودشان اجازه نمی دادند که اصلا در مقابل شهید بهشتی مناقشه ای داشته باشند. بعد از شهادت شهید بهشتی بود که اینها حسابی افتادند به جان یکدیگر و آقای هاشمی اصرار داشت که بگذارید اینها حرفشان را بزنند و ببینیم اینها دعوایشان سر چیست.

آقای خامنه ای می گفت نه اگر اینها حرف بزنند بدتر می شود. آقای خامنه ای نگذاشت که باز بکنند این قضیه را. اتفاقا اگر باز می‌کردند این قضیه را شاید بهتر بود. اصلا می گفتند آقا مشکلات چیست. شما با  آقای مهندس موسوی چه گیری دارید؟ در زمان حیات شهید بهشتی این موضوع عنوان نشد. یعنی اصلا به نظرم می آمد که بخودشان اجازه نمی دادند که با وجود ایشان در مقابل این بزرگوار بخواهند مناقش‌ ای داشته باشند. به هر حال نکردند و پیش نیاوردند.

 

آقای سرحدی زاده در شورای سرپرستی زندان، زندانیان سیاسی باز زیر نظر این شورا بود یا زندانیان سیاسی جدا بودند؟

 

سرحدی‌زاده:  عرض می‌کنم. ببینید زندانیان سیاسی چون در زمان گذشته (زمان ساواک) هم همینگونه بود زندانیان سیاسی را از زیر چتر شهربانی کنار گذاشتند. چون یک مناسبت دیگری داشت. زمان ما که شد اولش اینها ظاهرا زیر نظر بنده بود. ولی من دیدم که ایران هست و حالا ما  چگونه می خواهیم چند نفری این وضعیت را درست کنیم، این یک. دو اینکه منافقین اصلا یک برخورد ویژه ای می خواستند. مثل زندانیان عادی نبودند. اولش که آورده بودیم قاطی زندانیان عادی ولی دیدیم نمی شود اینها را باید جدا کرد. شهید لاجوردی و شهید کچویی اینها گفتند چکار کنیم؟ گفتم باید اینها را جدا کنیم. اینها در زندان اوین باشند و کارهای جاری شان و خورد و خوراک و پتو و.. را شهربانی به عهده می‌گیرد. شهید لاجوردی هم اول اینجوری نبود من به شما بگویم. اولش اینطوری نبود.اولش اصلا این تیپ نبود. چند نفر از فرقانی‌ها را آورد حتی آمد به من معرفی کرد و گفت به اینها کار بدهید. جوان هستند و نفهمیدند. از وقتی که اینها آمدند شهید لاجوردی را با تیر بزنند کچویی خودش را انداخت جلو تیر عوض اینکه بخورد به لاجوردی خورد توی سر شهید کچوئی افتاد توی دامن لاجوردی و همان جا جان داد. من دیدم از آن به بعد رفتار شهید لاجوردی اصلا عوض شد. اون فردی هم که با تیر زد پاسدار اوین بود. اصلا از آن به بعد شهید لاجوردی از هر جایی که راه میرفت خیال می‌کرد که الان در کمینش هستند. این جوری بدبین شده بود.

– در زمانی که آقای بهشتی در قید حیات بودند هیچوقت در رابطه با اداره زندانیان سیاسی اصطکاکی پیش آمد بین آقای بهشتی با آنها یا اینکه دادگاههای انقلاب خارج از نظر شورای عالی قضایی بود؟

 

سرحدی‌زاده:  ببینید اساسا این را من به شما بگویم وقتی که شهید بهشتی به شهادت رسید برخوردهای شدید و تند با اینها شروع شد. تا وقتی که ایشان زنده بود برخوردها اینگونه اصلا نبود. من به ایشان گفتم اصلا حاضر نبود گفتگویش را با رجوی قطع کند. دائما هر چه می گفتیم آقا نکنید. ایشان می گفت شما دعوایتان را از زندان آوردید اینجا بگذارید ما کارمان را بکنیم. اصلا برخوردهای تند را اجازه نمی داد به هیچ وجه. وقتی که ایشان به شهادت رسیدند و بعد هم ماجرای چی بود که منافقین از رو شمشیرشان را بستند. اعلام جنگ کردند. با این اعلام جنگ یک مرتبه خشونت شروع شد و این مسئله هم که برای آقای لاجوردی پیش آمد اصلا دیوانه شد. به نظر من کاش همان موقع لاجوردی را بر می داشتند. حتی من پیشنهاد کردم گفتم اگر می‌خواهید به او احترامی بگذارید بکنیدش وزیر دفاع. یک سمتی به او بدهید تا اینجا نباشد. ولی خوب کمتر گوش شنوا برای شنیدن این حرفا وجود داشت. در هر صورت هم از اینکه این ماجرا اتفاق افتاد دیگر بگیر بگیر شروع شد و خشونت شروع شد.

– این کار را نمی دانم بعدا شما گسترشش دادید یا اساسا تاسیسش با شما بود برای اینکه کار یاد بگیرند زندانی ها، کارگاههایی تشکیل شده بود. آیا قبل از آن هم چنین تشکیلاتی بود یا خیر؟

سرحدی‌زاده: عرض می‌کنم خدمتتان. قبلا عده‌ای از سرمایه داران مثل القانیان و در این حد اینها آمده بودند از نیروی زندانی در واقع مجانی استفاده کرده بودند. روزی بیست و پنج ریال می دادند. آن وقت در یک کارگاهی که من یکدفعه برای بچه هایم تعریف می کردم، زمستان زندانی از سرما آنجا می لرزید و تابستان از گرما می سوخت. سوله حلبی در محوطه زندان بود. استثمار واقعی بود و مجانی بود. زندانی بیچاره هم دستش به جایی بند نبود که. حالا که اون موقع آن طوری بود، بلافاصله افتادیم به جان این کارگاهها و اینها را یک شکل انسانی بهشان دادیم. تر و تمیز کردیم و روشنایی‌اش را و گرمایش و سرمایش و غذایشان را سر و سامان دادیم و بالاخره بقدری اینجا تلاش کردیم که زندانیی که بود در آن زندان از من حقوقش خیلی بیشتر بود. زندانیان متخصص داشتیم. در زندان همه جور آدم پیدا می شد، آدمهایی متخصص. رساندیم به آنجایی که در جاده کرج سالن گرفته بودیم. سالن بزرگ واقعا این متخصصان ما وقتی می‌دیدند رفتار شهید بهشتی و ما ها را که چگونه با دلسوزی رفتار می کنند، آنها هم دلسوزی می‌کردند. معاونین خیامی را آورده بودیم آنجا کار می‌کردند. در شرکت معروف ایران ناسیونال اینها آمده بودند اینجا داشتند به زندانیان کار یاد می دادند. به این ترتیب پول خوبی هم بهشان داده می شد. از بیست و پنج ریال ما کردیم روزی پنجاه تومان. از اولش آشپزخانه با غذای عالی درست کردیم. خدا رحمت کند بهشتی را، آمده بود در زندان می گفت حالا آقای بنی صدر باید بیاید در زندان این چیزها را ببیند و داد و بیداد نکند و بگوید نمی‌دانم هنوز مرکب قانون اساسی خشک نشده شش عدد زندان درست کردید. من هم عصبانی شدم و گفتم شش عدد گورستان درست می کنیم. در روزنامه شان با تیتر بلند گفتند فلانی گفت زندان را می کنیم گورستان. منافقین هم خیلی تبلیغات کردند. در هر صورت واقعا داشت شکل انسانی به خودش می‌گرفت .

– آقای بهشتی  از زندان ها بازدید هم داشت ؟

 

سرحدی‌زاده: بله می آمد و زیر نظر داشتند. بعد یک تئاتر درست کردیم از بچه های تلویزیون که کارگردانهایش آمدند از زندانیان یک تئاتر دادند در تئاتر شهر. همین زندانیان آقا باور کنید همه مردمی که آنجا نشسته بودند همه گریه می کردند.این قدر جذاب بود. شهید رجایی آمد آنجا بنده خدا. حاج آقا وقت نداشتند ولی شهید رجایی وقتی این را دید گفت آنهایی که زندانی نیستند می فهمند این کارها یعنی چه. یعنی این طوری بود، مردم واقعا عاشقانه کار می‌کردند. مردم این افرادی که می‌دیدند اصلا به خودشان اجازه نمی دادند که کوتاهی بکنند و دست درازی به چیزی بکنند. خیلی محیط شیرینی شده بود. محیط قابل زندگی شده بود. آنچه که در اوین هم گذشته بود می‌گویم عمدتا بعد از شهادت بهشتی بود. و مطمئنا اگر شهید بهشتی بود آن وضعیت به وجود نمی آمد. همانگونه که با خلخالی برخورد داشت با این ها هم برخورد می کرد. اگر می خواستند به این روششان ادامه بدهند هیچ جوری قبول نمی‌کرد. خیلی عجیب بود، با وجودی که انقلابها واقعا این هرج و مرج ها را دارد دیگر…. این بی عدالتی ها و کشتارها خیلی هست. ولی اینکه از روز اول انقلاب اینجا در پی این باشند که عدالت را رفتار بکنند و به هیچکس زور گفته نشه خیلی جالبه….

– موقع انفجار حزب شما کجا بودید و چطوری خبر بهتون رسید؟

 

سرحدی‌زاده: آن شب جلسه شورای مرکزی بود و در جلسه شورای مرکزی هم شهید بهشتی حضور داشت. گزارش دادیم که هفت عدد ویدیو از داخل حزب گم شده؛ ویدیوهای آن موقع از آن نوار بزرگ ها بود چطوری گم شده… من گفتم آقا چون می دیدیم که منافقین دارند شلوغ می کنند و می خواهند ضربه بزنند. گفتم آن کسی که که هفت تا نوار از اینجا دزدید بدانید که به همان اندازه هم بمب می‌گذاره زیر پای ما و اینجا را روی سر ما خراب خواهد کرد. اوضاع شلوغ پلوغ بود. آن شب یادم هست که قرار بود بحثی بین آقایان شهید بهشتی و عسگراولادی و کاظم پور اردبیلی باشد. ظاهرا بحث راجع به تورم و چگونگی برخورد با آن بود. آقای عسگراولادی گفت آقاجان من آمادگی ندارم برای همچنین بحث سنگینی. شما الان دارید به من می گویید من نمی آیم و اصلا حاضر نیستم. من نمی توانم در همچنین جمعی بنشینم و راجع به این موضع بخواهم بحث بکنیم و آمادگی ندارم و خلاصه قبول نکرد. شهید بهشتی هم گفت شما نمی‌آیید، مهم نیست ما می‌رویم جلسه را اداره بکنیم دیگر. عسگراولادی نرفت. کاظم پور هم گمانم رفت آنجا ولی طوریش نشد آنچنان مجروح نشد. به هر حال ایشان که رفت من یادم هست که من و آقای زواره‌ای آمدیم گفتیم حالا که بحث هم عوض شده، آخر من یک‌ هفته بود عروسی کرده بودم، من هم گفتم الان می‌روم خانه. زواره هم گفت پس من هم به جلسه نمی روم و نرفت. ما آمدیم در خیابان سبزی بخریم سرچشمه که یک وقت دیدم صدای انفجار بلند شد. عجب شب عجیبی بود آن شب، و یکی از شبهای تلخ انقلاب بود. آن روز همه دنبال شهید بهشتی می گشتند اصلا اون همه آدم آنجا بودند ولی همه می گفتند بهشتی چه شد. هیچکس هم نمی دانست اصلا چه شده، ایشان شهید شده یا نه،تا بالاخره توی آن وانفسایی که اصلا کربلا بود آنجا دیگر این با ماشین آلات و چه و چه  سعی کردند یک جوری  آنجا را جمع و جور بکنند. خلاصه بعد از مدتی معلوم شد که ایشان شهید شده و این خبر خیلی تلخی بود همه می‌دانستند که بد ضربه‌ای خوردیم. واقعا بد ضربه‌ای خوردیم. و این ضربه کاری بود که به این انقلاب زدند. ایشان را از انقلاب گرفتند و می‌دانستند که چه کار دارند می کنند.

– شما گفته بودید انفجار را از جانب منافقین نمی بینید؟

 

سرحدی‌زاده: من نه. من معتقدم که آن انفجار را منافقین نکردند. انفجار توسط سی آی ای یا موساد یا کس دیگری بود.به نظر من با اوضاع منافقین اون اتفاقات توسط منافقین انجام نگرفت. حالا ممکن است غیر مستقیم دست داشته باشند در آن ولی آن که کلاهی و آن کشمیری وابسته به جریانات دیگر بودند که هنوز هم مانده و مبهم هست دیگر. خدا رحمت کند ربانی املشی هم همین را می‌گفت. می گفت این کار وابسته به جریانات جاسوسی هست .


دیدگاه‌ها