1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است
مصاحبه با دکتر سیدمحمد فقیهی (قسمت اول)

دبیرستان دین و دانش از نظر خوبی‌اش اولین دبیرستان قم بود

موزه شهید بهشتی، اول آبان ۱۴۰۱

علیرضا بهشتی: امروز اول آبان‌ماه سال ۱۴۰۱ در موزه شهید بهشتی در خدمت آقای دکتر فقیهی هستیم. ممنون می‌شوم مقداری راجع به سابقه خانوادگی خودتان و مرحوم پدرتان توضیح بدهید، بعد وارد بحث مدرسه بشوید.

دکتر فقیهی: بسم الله الرحمن الرحیم. من سید محمد فقیهی هستم. قبلا استاد دانشگاه تهران بودم. از سال ۱۳۴۷ وارد دانشگاه تهران شدم که تا ۱۳۹۷ به مدت پنجاه سال در دانشگاه تهران بودم. اول بهمن ۱۳۹۶ گفتم می‌خواهم بازنشست بشوم. آقای دکتر نیلی احمد‌آبادی، رئیس وقت دانشگاه تهران، به من گفت آقای دکتر بی‌انصافی نکن در حق دانشگاه تهران. گفتم جوابتان را بعدا می‌دهم. چون آن زمان برای عید‌د یدنی رفته بودیم خدمتشان. هفت هشت ماه بعد که در باشگاه دانشگاه جشن بازنشستگی، ایشان و معاونین و آقای دکتر حاتمی مدیرکلکارگزینی ایستاده بودند. ما رفتیم لوح را گرفتیم و خدمت دکتر که رسیدیم گفتم حالا می‌خواهم جواب عید دیدنی را به‌شما بگویم که گفتید بی انصافی نکنید در حق ما. گفتم من کمال انصاف را بخرج دادم. بغل دستت که این معاونین ایستاده‌اند، چند نفرشان دانشجوی من بودند، دکتر شدند و استاد تمام شدند، الان هم معاونین دانشگاه شدند. نمونه‌اش دکتر حسینی که بغلت ایستاده ،معاون آموزشی، دانشجوی من بود و انگل‌شناسی هم خواند. همچنین دکتر قمصری، دکتر تاجیک و … . من پنجاه سال اینجا بودم. خیلی از همکاران ما بیست و پنج ساله خودشان را بازنشسته می‌کنند و بعضی‌ها را هم شما سی ساله بازنشسته می‌کنید. من وقتی پنجاه سال است که هستم، دیگر بی‌انصافی معنی ندارد، من کمال انصاف را به خرج دادم. جالب بود که نامة درخواست بازنشستگی مرا دکتر وژگانی، رئیس دانشکده، نمی‌خواست رد کند. ایشان هم از فارغ‌التحصیلان خودمان بود. گفتم آقای دکتر شما رد کنید، من شوخی ندارم، جدی هستم. دکتر نیلی فرستاده بودند برای آقای دکتر حسینی که معاون آموزشی هستند. دکتر حسینی شب زنگ زد خانه و گفت آقای دکتر شوخی می‌کنید؟ گفتم من با دانشجویم شوخی ندارم. گفت به جد؟ گفتم به جد! رد کن. ایشان فرستاده بود برای دکتر حاتمی که مدیرکل نیروی انسانی و کارگزینی بودند. ایشان زنگ زد و گفت آقای دکتر می‌توانیم شما را زیارت کنیم؟ گفتم بله مانعی نیست. خدمتشان شرفیاب شدم و ایشان گفت واقعا تصمیم جدی گرفتید؟ گفتم بله، دو سه تا خان را گذارندیم تا به شما رسیدیم. برگشت گفت پس یک خواهش از شما دارم. گفتم بفرمایید. گفت شما نوشته‌اید اول بهمن. موضوع چی هست؟ گفتم برای اینکه من اول بهمن استخدام شدم. می‌خواهم نه یک روز کمتر نه یک روز بیشتر شود. گفت من حالا خواهشم این است که به من اجازه می‌دهید که دو ماه بیشتر مهمان شما باشیم. گفتم موردی دارد، چه دردی را دوا می‌کند؟ گفت بهتر است. گفتم باشد، سمعا و طاعتا. ما دیگر از اول فروردین ۱۳۹۷ بازنشسته و آزاد شدیم.

من تنها فرزند ذکور خانواده‌ام. یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. دیگران به پدر من می‌گفتند آیت الله فقیهی. من اصلاً اوایل نمی‌دانستم ایشان مقام و منصبش چی هست و چقدر مقام و شأن دارد. اهل اردبیل بودند. مرحوم آیت‌الله سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، پسرعمه من بودند و من پسر دایی ایشان هستم. یادم هست که ایشان در صحبت‌هایی که از خودشان شنیده بودم گفتند همان دوران جوانی از اردبیل رفته بودند نجف. آنجا درس‌هایشان را تا خارج خوانده بودند. با آیت الله سیدابوالقاسم خویی هم‌درس بودند. ایشان گفت من یک سال از ابوالقاسم بزرگ‌تر بودم. با هم تابستان‌ها در مدرسه روی پشت بام می‌خوابیدیم. می‌گفت گاهی من صدایش می‌کردم و می گفتم قاسم! قاسم! پاشو الان آفتاب می‌زند می‌گویند این طلبه‌ها خودشان نمازشان قضا می‌شود! ایشان درس‌هایش را آنجا خواندند و به درجة اجتهاد رسیدند و بعد خواستند بیایند ایران. آیت الله خویی گفته بودند بمان. ایشان در جواب گفته نه، من از ایران آمدم و باید برگردم ایران. آمدند ایران. زمان آیت‌الله حجت کوه‌کمره‌ای که مدرسه حجتیه به نام‌شان هست آمدند قم. آقای حجت به ایشان پیشنهاد کرده بیا حوزه را تحویل بگیر، چون می‌دانستند ایشان آذری هستند و گروهی از مراجع آن زمان هم آذری بودند. گفته بودند نه، من فقط می‌روم درسم را در مدرسه فیضیه می‌دهم. یک مسجد هم باشد که نمازم را بخوانم. من زیاد نمی‌خواهم در مسائل مدیریتی حوزه دخالت داشته باشم. در مسجد مسگرهای بازار قم که بعد از ایشان آیت الله سیدمحمد محقق داماد، داماد شیخ عبدالکریم حائری‌یزدی، پدر آقایان سیدعلی و سیدمصطفی محقق داماد، نماز می‌خواندند. ایشان همان روال عادی را انجام می‌داد. خیلی به قول امروزی‌ها خاکی بود، یعنی واقعا یک روحانی ساده. در صحبت‌های‌شان می‌گفت من وقتی وارد قم شدم آیت‌الله سیدکاظم شریعتمداری و آیت‌الله سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی طلبه‌هایی جوان بودند که تازه صورتشان سبز شده بود، عرقچین می‌گذاشتند و با عبا و قبا می‌آمدند پای درس. من کم‌کم می‌فهمیدم که ایشان در حوزه استاد بوده است. دوران دبستان من در همان کوچه رهبر گذشت. ما کوچه آقابقال بودیم. کوچه‌های حاج زینل و آقابقال. کوچه رهبر دو کوچه بالاتر بود. مدرسه خدیوی سر کوچه رهبر بود از آن یک روحانی به نام شیخ خدیوی‌کاشانی بودند. مدرسه به اسم ایشان بود. دامادش و پسرهایش همه‌کاره مدرسه بودند. «مدرسه ملی خدیوی». شش سال دبستانم را آنجا خواندم، ما ساعت ۸ صبح تا ساعت ۱۲ کلاس داشتیم. ساعت ۱۲ برای ناهار می‌آمدیم خانه. بعد از ساعت ۲ تا ۵ عصر کلاس داشتیم. بعد از ظهرها که می‌آمدم خانه، تازه شروع کار من بود با پدرم. عرق چین و یک قبا داشتم و یک عبا می‌پوشیدم. با پدر می‌رفتیم مدرسه فیضیه. آنجا سر مدرسه فیضیه یک کسمه‌فروشی بود؛ از آن نان‌روغنی‌ها می‌خرید به ما می‌داد ما مشغول بشویم. خودش می‌رفت درسش را می‌داد. ما توی فیضیه بازی می‌کردیم و می‌گشتیم.

علیرضا بهشتی: عذر می‌خواهم، متولد چه سالی هستید؟

دکتر فقیهی: من متولد ۱۳۲۸ هستم. امروز، اول آبان، روز تولد من است. (دیشب بچه‌ها آمده بودند خانه غافلگیرمان کردند. گفتم بابا زودتر بروید، من صبح باید برم جایی بد قولی نکنم!) خدمتتان عرض کنم که ما بعدازظهرها کارمان این بود. یکی از روزها یکی از همکلاسی‌های مدرسه ما، من را با عرقچین و عبا و قبا همراه پدر دیده بود. فردا صبحش توی کلاس به معلم‌مان گفت آقا اجازه! ما فقیهی را دیدیم عرقچین گذاشته و عبا و قبا پوشیده بود. گفت بله، خب پدرشان روحانی است می‌روند حوزه. پدر من علاقه داشت که من بعد از ابتدایی درس حوزی بخوانم. به قول آقای علوی که امام جماعت مسجد امیر امیرآباد است، وقتی این خاطره را برایش گفتم، گفت علمایی که در نجف تحصیل کرده‌اند اصلاً علاقه‌شان این است که بچه‌هایشان روحانی بشوند، با خودشان می‌برند حوزه. گفتم پدر ما همین کار را کرد. سال ششم شد. خیلی از دوستان ما کم‌کم داشتند می‌رفتند دبیرستان صدوق، دبیرستان حکیم نظامی، دبیرستان حکمت و دبیرستان‌هایی که بود ثبت نام می‌کردند. اینها دولتی بودند. من حقیقتش می‌دیدم پدر خیلی مایل است من بروم درس حوزوی بخوانم و دیگر دبیرستان نروم. خب من دلخور بودم، دلم نمی‌خواست این کار را بکنم. این را مادر چند سال بعد برایم تعریف کرد، خودم یادم نبود. خانه‌های قم حالت شمال و جنوب داشت و حیاط وسط بود. ما دو اتاق شمالی و دو اتاق جنوبی داشتیم، حیاط وسط، حوض و باغچه‌ها. برخلاف امروز خیلی زندگی خوبی بود. ما ییلاق و قشلاق می‌کردیم. زمستان‌ها می‌رفتیم آن‌طرف، تابستان‌ها می‌آمدیم این‌طرف که زیرزمین و سرداب داشتیم و آب انبار. همان سال ۱۳۴۱ که ما دبستان‌مان را تمام کرده بودیم، تابستان نشسته بودیم صبحانه توی ایوان (چهارتا ایوان داشتیم، جلوی هر اتاق یک ایوان بود) داشتیم صبحانه می‌خوردیم. با همان حال و هوای سن یازده-دوازده سالگی برگشتم سؤالی از پدر کردم که بابا می‌شود آدم، آدم باشد ولی روحانی نباشد؟ مادرم می‌گفت این سؤال مثل یک جرقه زد توی ذهن بابات! دیگر چیزی نگفت. رفته بود پرسیده بود که دبیرستان خوب توی قم کجاست. چون توی قم مدارس دولتی‌ مثل صدوق معروف بود «باغ وحش»! اینقدر بچه‌های مختلف داشتند. دبیرستان دین و دانش را بهش معرفی کرده بودند. رفته بودند خدمت آقای بهشتی. آقای بهشتی خیلی به پدر من (خدا رحمت کند هر دوشان را) ارادت داشت. گفته بود بله بیایند اینجا ثبت نام کنیم. در سال در ۱۳۴۱دبیرستان دین و دانش ثبت نام شدیم. آن زمان دبیرستان دین و دانش چون ملی بود، گران‌ترین دبیرستان قم بود. شهریه‌اش هشتصد تومان بود. بعد از دبیرستان دین و دانش، دبیرستان صدر اوحدی بود در چهار راه بیمارستان. یعنی دین و دانش از نظر خوبی‌اش اولین دبیرستان قم بود. ما ثبت نام شدیم. حالا راه من دور شده بود. باید از آقابقال می‌رفتم باجک، ولی چون یک مدرسه خیلی خوبی بود ما هم خوشحال بودیم. از آن حیاط بزرگش از خیابان باجک وارد می‌‌شدیم. ما خیابان تهران بودیم (خیابان امام خمینی فعلی). مواقعی که رودخانه خشک بود، ما میان‌بر می‌زدیم و از رودخانه می‌رفتیم. ولی وقتی که سیل و بارندگی و زمستان بود از روی پل میدان نو می‌آمدیم می‌رفتیم باجک به‌طرف دبیرستان. آن طرف رودخانه معروف به «باغ‌پنبه» بود. محلی‌ها بهش می‌گفتند «باغ‌پنبه». اسم محلی این‌طرف را «ابرقو» می‌گفتند. جوان‌های ابرقو با باغ‌پنبه نزاع داشتند. آنها سنگ‌پرانی می‌کردند به این سمت و به‌طرف رودخانه، و اینها هم به آن سمت. راه ما را می‌بستند. می‌گفتند شما ابرقویی‌ها نباید بیایید به این طرف. ما از روی پل می‌رفتیم، کاری هم نداشتیم که بچه ابرقو هستیم. خودمان را شناسایی نمی‌دادیم. آنجا در آن منطقه حالت بدی بود. سال بعد از این که ما وارد دبیرستان شدیم امام را دستگیر کردند بردند زندان و شلوغی‌های قم شروع شد، آن شعارهای «یا مرگ یا خمینی» توی خیابان‌ها و ماشین‌های ارتش از منظریه قم مرتب می‌آمدند. یادم هست دبیرستان دین و دانش نزدیک شهربانی قم بود. آن سال چون خیلی پر جنب و جوش بود، یک مسلسل روی پشت بام شهربانی بود که لوله‌اش همیشه به‌ این‌طرف یعنی درست به سمت دبیرستان ما بود. ما لوله را که می‌دیدیم توی حیاط می‌ترسیدیم بازی کنیم. یک سرباز پشتش نشسته بود، لوله را هی تکان می‌داد. می‌گفتیم نکند یک‌دفعه آتش کند! توی حیاط نمی‌توانستیم بازی کنیم.

 

 


نسخه چاپی
دیدگاه‌ها