مدرسهای در نارمک بود که آقای سحابی آن را درست کرده بودند. البته من تصور میکنم مبنای فکری اولیۀ تشکیل این مدارس، از جمله همین مدرسه و مدرسۀ علوی و جاهای دیگر، آقای بهشتی بوده است. پدر شما در ساختن انسانها خیلی شائق بود. کوچکترین نقصی در زندگی ایشان نبود، ایشان از همه یک سر و گردن بالاتر بودند. پدر شما سعة صدر داشت. خیلی دیدش بالاتر از اینها بود. مردم نتوانستند آقای بهشتی را بفهمند. در تمام مدت عمری که با هم بودیم یک غیبت از پدر شما دربارۀ کسی نشنیدم. حتی دربارۀ آنهایی که پشت سرش هم حرف میزدند. میگفت شما دخالت نکنید، بگذارید هر چه میخواهند بگویند، هیچ اشکالی ندارد. اینقدر این مرد بزرگوار بود.
سید علیرضا حسینی بهشتی: نام آقای هویدا را همیشه در خانه میشنیدیم و دیدارهایش برایمان همواره دلنشین بود. میدانستیم که رفاقتش با پدر به دوران مدرسه باز میگردد و گفتگوهایشان درباره مسائل فکری و معضلات گریبانگیر جامعه از همان زمان آغاز شده است. او را اولین بار در سالهایی که در آلمان اقامت داشتیم دیده بودم، و بعدها در ایران، در منزل کوچه حسینی در نزدیکی سه راه نشاط و بالاخره در منزل دوراهی قلهک. بعد از شهادت پدر هم هیچگاه در تماس با مرحوم مادرم و ما فرزندان و یاد پدر دریغ نورزید. چند سالی از پدر مسنتر است. هر دو در دبیرستان سعدی اصفهان که از مدارس ممتاز شهر بود درس میخواندند ولی آشنایی و رفاقت آنان از درس مشترکی که صبحها پیش از آمدن به دبیرستان در مدرسه صدر داشتند شروع شد. آقای هویدا بعدا در دانشگاه درس مهندسی خواند و به استخدام مخابرات درآمد، اما هیچگاه علائق خود در حوزه علوم اسلامی را رها نکرد. وی همچنین در رشته ادبیات فارسی هم به تحصیل ادامه داد و دکترای خود را در آن رشته اخذ کرد. پس از انقلاب، مسئولیت راه اندازی بنیاد مستضعفین به پیشنهاد اولیه شهید آیتالله مطهری و تأیید شهید آیتالله دکتر بهشتی از سوی دولت موقت و شورای انقلاب به ایشان واگذار شد و پس از مدتی، به سفارت ایران در بلژیک منصوب شد.
چندسال پیش که تصمیم به ادامه کار بر روی زندگینامه شهید بهشتی گرفته شد، نام کسانی که بخصوص در سالهای نوجوانی با شهید بهشتی معاشرت داشتند به میان آمد و در صدر آنها، آقای هویدا. مانند همیشه، با استقبال گرم و صمیمانه ایشان مواجه شدیم. متنی که در اینجا میآید حاصل آن گفتگوست.
دکتر هویدا: امروز، من از یک جهت خوشبختم و از جانب دیگر ناراحت و غمگین. از این جهت خوشحالم که پسرِ عزیزِ دوستِ بسیار عزیز من به منزلم آمده و من را به یاد شهید بهشتی انداخته و از من خواسته مقداری در مورد پدرش صحبت کنم. در وصف شخصیتی مثل ایشان زبانم قاصر است. ما از بچگی با هم بودیم و با هم بزرگ شدیم. اکثر مباحثات علوم قدیمه را با هم آغاز کردیم، آن هم در مدرسۀ صدر و مدرسۀ جده اصفهان. من به یاد دارم اولین آشنایی من با ایشان در مدرسۀ صدر اتفاق افتاد و از آنجا بود که ایشان را میدیدم. من ایشان را در مدرسۀ سعدی دیده بودم و خوشحال شدم که دیدم جوانهایی هستند که به جای مدارس جدید به مدارس قدیم میآیند و درس طلبگی ( فقه ، اصول ، مقدمات ، نحو و صرف و…) را میگذرانند. خیلی خوشحال شدم و با استقبال با ایشان صحبت کردم و متوجه شدم که ایشان هم به این مبانی و اصول اسلامی خیلی معتقد هستند. از همان جا به هم تقریباً نزدیک شدیم…
علیرضا بهشتی: جناب آقای دکتر! ببخشید صحبتتان را قطع میکنم. حدوداً این برخورد شما چه سالی بود؟
سال 1320 یا 1321 بود، چون من سال 1317 تصدیق ششم ابتدایی را گرفتم و در اصفهان شاگرد اول شدم و بعد به مدرسۀ سعدی آمدم؛ حالا در یکی از سالهای 17، 18، 19 یا 20 بود.
شما متولد چه سالی هستید؟
من متولد سال 1303 هستم. پدر شما متولد 1307 است. البته مطمئن نیستم تاریخ واقعی تولدشان 1307 باشد یا نه. بههرحال، در دبیرستان ما یک یا دو کلاس بالاتر از ایشان بودیم. من همیشه شاگرداول آنجا بودم و ایشان هم همیشه سعی داشتند که، مثل خود من، با افرادی رابطه برقرار کنند که از نظر علمی، هوشی و استعداد در مرتبۀ بالایی باشند و بتوانند همدیگر را درک کنند. من در تمام عمرم شایستهتر از پدر شما، مرحوم شهید بهشتی، دوست دیگری نداشتم. البته ما دوستان زیادی داشتیم. الآن هم متأثر شدم از اینکه ایشان را از دست دادهایم و ناراحتم و غصهدار که چرا ایشان نیستند. خدا را شکر پسر و نوۀشان کنار من نشستهاند و من از حضورشان لذت میبرم.
از استادان و معلمان مدرسۀ سعدی چیزی به خاطر دارید؟ منظورم معلمان و دبیران برجستهتر است.
ما چند جور درس داشتیم، از جمله ریاضی، طبیعی و بعد هم ادبیات. هر کدام از اینها را دبیران خاصی درس میدادند. مثلاً در زبان عرب میرزا عبدالرحیم نحوی به ما درس میداد که پیرمردی بسیار متدیّن بودند. دبیر ادبیاتمان آقای آلابراهیم بود که با آقای[حاج آقا رحیم] ارباب نسبت داشتند. آقای ارباب اصلاً شهرکردی بودند. این آقای آلابراهیم نمونۀ اخلاق بود. خیلی هم دقت داشت و بچهطلبه هم بود. اصلاً اوایلْ درس طلبگی خوانده بود که ما نمیدانستیم و بعداً فهمیدیم. ایشان هم با ما رفیق بود. اغلب استادانم با من رفیق میشدند. مثلاً بعدها که من در تهران بودم، آقای آلابراهیم همیشه میآمد و با هم صحبت میکردیم. مدیر مدرسه هم اول آقای صدری بود. بعد ایشان عوض شد و آقای رضوان آمد. من بعداً به مرحوم آقای رضوان برای ادامۀ تحصیلات دانشگاهیاش خیلی کمک کردم. حالا نمیدانم کجاست. ایشان هم با ارباب نسبت داشت. خانم رضوان هم از اربابها بود (ارباب شیرانی) و با حاجآقا رحیم ارباب نسبت داشت. برادر خانمش هم با ما همکلاس بود.
دبیرستان سعدی نزدیک میدان شاه بود؟ همان میدانی که حالا میدان امام (ره) شده.
بله، آن زمان مدرسۀ سعدی بهترین مدرسهای بود که در زمان رضاشاه ساختند و اشعاری از فردوسی و… را با خط خوش اطرافش نوشته بودند. دبیرستان نمونهای بود. دبیرستانهای آن زمان در اصفهان، یکی سعدی بود و یکی کالج انگلیسها که به نام دبیرستان ادب بود. یکی هم صارمیه بود. مدرسۀ گلبهار هم در میدان کهنه بود.
در زمان ما، دیپلم «علمی» میدادند. بعد تفکیکش کردند به ادبی و ریاضی و بازرگانی و… . در آن زمان در دبیرستان سعدی رشتۀ طبیعی درس میدادند. آنهایی که میخواستند دکتر بشوند یا به داروسازی علاقه داشتند یا مایل بودند معلم طبیعیات بشوند، در آنجا درس میخواندند، آن هم در سیکل دو. در دبیرستان ادب رشتۀ ریاضی بود. یادم میآید بعد از امتحانات سال پنجم متوسطه، که امتحانات بسیار دشواری هم بود، به مدرسۀ صارمیه رفتم تا رشتۀ ادبی بخوانم. بعد آقای بدرالدین کتابی ـ که مرد فاضل متدین و مدیر مدرسۀ ادب بود ـ سراغ من آمد و گفت آقا اگر شاگردهای ممتازی مثل شما به رشتۀ ریاضی نیایند، پس کی باید به کلاس ریاضی ما بیاید؟ بالاخره ما استخاره کردیم و خوب آمد و از آنجا رفتیم به دبیرستان ادب و رشتۀ ریاضی. من آنجا شاگرد اول شدم. حالا مسائل زیادی بود که خیلیها نمیخواستند، ولی بههرحال من با همۀ آن حرفها اول شدم. حالا بهتر است به پدر شما بپردازیم.
در مدرسۀ صدر معمولاً چه درسهایی ارائه میشد و استادان برجستهاش کدامها بودند؟
آن زمان که ما مبتدی بودیم، در تحصیل علوم قدیمه میبایست صرف و نحو و معانی و بیان و همینطور بهتدریج منطق و بعد حکمت میخواندیم. آن زمان مدارس پر جنبوجوش آنجا مدرسۀ جده، صدر، نیماورد و چهارباغ بود که در این آخری چند نفری درس میدادند و خیلی محدود بود و در زمان رضاشاه درش را بستند.
مدرسۀ صدر خواجو چی؟ در آن زمان فعال نبود؟
نه، آن زمان نبود و بعداً آمد. مدرسۀ قدیمی مریم بیگم هم بود که اصلاً مریم بیگم خواندن فلسفه را در آنجا حرام کرده بود. از اولین درسهایی که با هم خواندیم، یکی درس شیخ احمد سدهای بود. ایشان بسیار باسواد بودند و قریبالاجتهاد یا شاید هم مجتهد بودند. اگر با اجتهادهای امروز بسنجی، ایشان مجتهد مجتهدها به حساب میآمد. ما در خدمت ایشان بودیم و مثل اینکه کلام درس میدادند. ما کتابی را همراه با پدر شما نزد ایشان خواندیم. از درسهای دیگری که با هم گذراندیم درس مطوّل بود که آقا سید محمدباقر سدهای درس میدادند. ایشان خوب درس میداد و در ضمن بیانش هم مثالهای غریب و عجیبی میزد و نمیگذاشت کسی خوابش ببرد. خیلی خوب درس میداد. درس دیگری هم که با هم گذراندیم در مدرسۀ نیماورد بود. آنجا مدرسی بسیار عالی داشت که البته اسمشان را الآن به یادم ندارم. نزد ایشان باز مغنی میخواندیم. از کسانی که هم من و هم مرحوم بهشتی ارادت خاصی به ایشان داشتیم مرحوم آشیخ محمدجواد فریدنی بود. این پیرمرد در مدرسۀ جدۀ کوچک حضور داشت و ما صبحها بعد از نماز خدمت ایشان میرسیدیم و ایشان هم درس اخلاق میگفتند و هم از روی کتابی که احتمالاً داشتند درس دیگری میگفتند. غیر از اینها، در مدرسۀ جده آسید محمد قدرجانی بود که خدا رحمتش کند. ما ابتدا نزد آسید محمد قدرجانی درسهای مقدماتیتر را میخواندیم. پسر ایشان، داماد آقای آشیخ حسینعلی منتظری است. او هم مرد فاضلی بود و خیلی خوب درس میداد. حاج محمود معین هم بود که ما صمدیه را همراه با پدر شما نزد ایشان گذراندیم. این زمان اوایل درس ما بود.
همان آقایی که بعداً به تهران آمدند؟
نخیر. ایشان شخص دیگری بودند.
یادتان نیست نسبتی دارند یا خیر؟
نسبت دارند، ولی آن معین که پیش ما میآمد، همهکارۀ آقای منتظری بود. برادرش هم حاج غلامحسین معین بود که در نجفآباد معروف بود. آن معینِ وزیر علوم هم با اینها نسبتی دارد.
آقای خراسانی چطور؟
آقای خراسانی هم تشریف داشتند و پسرشان هم با ما خیلی رفیق بودند. آقای آسید محمدرضا خراسانی متولی مدرسۀ عربان بودند و آنجا را آباد کردند و بعد آقای شیخ محمدجواد فریدنی از مدرسۀ جده آمدند به همان مدرسه و آنجا حجره گرفتند. این در اواخر عمرشان بود که هر وقت من میرفتم خدمتشان، دستشان را میبوسیدم، از بس که مرد بینظیری بود. ایشان یک بار گفت از خدا بخواه که من هرچه زودتر به رحمت الهی بروم، دعامان کنید. نوهای هم داشت که او هم فاضل بود و درس طلبگی میخواند.
حاج میرزا علی شیرازی هم بودند؟
بله، ما خدمت ایشان هم رفتیم. ایشان نهجالبلاغه میگفتند و ما کسب فیض میکردیم. ایشان آنقدر از نظر اخلاق در دنیا معروف شده بودند که از لبنان میآمدند خدمت ایشان تلمذ کنند و اخلاق یاد بگیرند. یادم میآید طلبهای بود که با من هم دوست بود. ما با هم بحث میکردیم. این طلبه حاضر بود آفتابۀ حاج میرزا علی شیرازی را آب بکند و ببرد خدمت ایشان. اینجور تلمذ میکردند و سعی میکردند اخلاق بیاموزند. حاج میرزا علی آقای شیرازی یک بار من را مداوا کردند و برای من نسخه نوشتند. خیلی هم محبت به ما داشتند و چون ما «کلاهی» بودیم، خیلی هم بیشتر از دیگران احترام میگذاشتند و میگفتند شما هستید که میتوانید فردی مؤثر باشید.
آن موقع وضع کلی حوزۀ اصفهان چگونه بود؟
اگر با حالا مقایسه کنم، به نظرم بهتر از حالا بود. همانطور که گفتیم، علمای آنجا عبارت بودند از آقای خراسانی، آقای خادمی، آقای شیخ احمد فیاض و آشیخ هیبتالله هرندی که نزد او شرح لمعه میخواندیم. آشیخ هیبتالله هرندی با صدای بلند درس میداد، برعکس آقای احمد فیاض كه یواشیواش درس میگفت. من و پدرتان نزد هر دو میرفتیم. خدا همةشان را بیامرزد. من الآن هر شب هم برای آقای شیخ احمد فیاض و هم برای هیبتالله هرندی و هم برای پدر شما طلب مغفرت میکنم. ما از آنها، علاوه بر درس، خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ اخلاق، تجربه، طرز فکر…
شما بعد به قم تشریف بردید ؟
من قم نرفتم. من یکی دو سال ترک تحصیل کردم و درس طلبگیام را بعد از دیپلم ادامه دادم. دیپلمم را در سال 1323 گرفتم و شاگرداول شدم اما به تهران نیامدم، چون در آن زمان در مورد طب میگفتند تشریح حرام است. در مورد حقوق امکانش نبود. بههرحال ما نرفتیم و سال 1325 من آمدم به تهران و رفتم در رشتۀ فیزیک امتحان دادم و قبول شدم. میخواستم در دانشکدۀ فنی رشتۀ فیزیک بخوانم. ما به شکل تصادفی برخوردیم به آقای اعزازالدوله نیکپیک در اصفهان که مدتی وکیل اصفهان و وزیر پست و تلگراف بود و با پدرم آشنایی داشت، چون پدرم با نفوذی که در محل ما داشت خیلی مردمی بود. ایشان به پدرم خیلی احترام میکرد. ایشان را اتفاقی در میدان توپخانه دیدیم. من و پسر ایشان همکلاس بودیم. ایشان به پدرم گفتند من شنیدهام پسرتان خیلی با استعداد است و از کار من پرسید. گفت ما اینجا، در وزارت پست و تلگراف، مؤسسۀ آموزش عالی پست و تلگراف را تأسیس کردهایم و افراد را با دیپلم ریاضی میپذیریم. گفتند این پسر هم که دیپلم ریاضی دارد. دو سال میخوانند و دیپلم عالی میگیرند. بعد دستكم یک سال کار میکنند و بعد دورۀ تکمیلی را میگذرانند و مهندس میشوند و میتوانیم استخدامشان کنیم و چون قانونی گذاشته بودند که کارمندان وزارتخانه میتوانند در این کلاسها شرکت کنند، از همان جا ما را استخدام کردند. ما هم وارد آنجا شدیم و مهندس آن نهاد شدیم. به موازات این، من در دانشگاه ادبیات اسم نوشتم و لیسانس و فوقلیسانس و دکترای این رشته را هم گرفتم. در دانشکدۀ حقوق هم بودم، ولی بعد ترکش کردم و دیگر ادامه ندادم تا مدرک بگیرم. در آن زمانها تمام حواس ما به درس بود. در این مدرسۀ شیخ عبدالحسین حجره داشتم. در آن حجره خودمان باید غذا درست میکردیم و نظافت میکردیم و… . من در آن زمان کار هم میکردم. صبح کار بود و عصر درس.
این مدرسۀ شیخ عبدالحسین کجا بود؟
در بازار کفاشها که به آن مدرسۀ ترکها هم میگویند. آن پشت یک مسجد هم هست.
آنجا خیلی بزرگ است؟
بله خیلی. باستانی پاریزی هم در آنجا حجرهای داشت و شعر میگفت و میخواند.
پس شما اصلاً به قم نرفتید؟
خیر.
یعنی به یاد ندارید آقای بهشتی از چه زمانی به قم رفتند؟
چرا، تقریباً میدانم. در واقع از وقتی من آمدم به تهران، ایشان رفتند به قم.
با ایشان ارتباط داشتید؟
بله. من میرفتم دانشکدۀ ادبیات و ایشان هر وقت میآمدند تهران، شبها پیش من در مدرسۀ شیخ عبدالحسین میماندند. چه شبهایی داشتیم و چه بحثهایی با ایشان داشتیم؛ طرز فکر ایشان، مسئلهای که بیان میکردند، چگونگی طبقهبندی و دستهبندی آنها و نتیجهگیریهایشان… از همان زمانها بود که با هم راجع به مسائل اسلام و فرهنگ اسلامی صحبت میکردیم که چه باید کرد تا فرهنگی اسلامی داشته باشیم . آن موقعها حکومت اسلامی سخت به فکر آدم میآمد. دربارۀ مباحث دیگر هم صحبت میکردیم، مثلاً اینکه برای بهبود وضع جامعه چه باید کرد، زراعت چگونه باید شود، آیا اساس این مملکت باید کشاورزی شود و مباحثی از این دست. در کل بحثهای زیادی با هم داشتیم.
پیش میآمد که در این بحثها دربارۀ نقاط ضعف و نقاط قوت حوزۀ قم یا نظام درس قدیم هم صحبت کنید؟
بله. اینکه مستقیماً دربارۀ قم صحبت میکردیم یا نه را به یاد نمیآورم، اما ایشان همیشه در این باره میگفتند که باید به کار نظم بدهیم. به همین جهت هم به من میگفتند که من در قم اساسی را میگذارم که هم درسهای حوزوی و هم درسهای علمی جدید در آن باشد، برای اینکه ما باید افرادی تربیت کنیم که بتوانند به سراسر دنیا بروند و اسلام را به همۀ مردم دنیا بشناسانند. این افراد باید آبروی اسلام باشند و وقتی که مثلاً میفرستیمشان به فرانسه، انگلیس یا آمریکا، هم از نظر ظاهری مورد پذیرش آنها قرار بگیرند و هم از نظر علمی در سطح بالایی باشند. همچنین باید به زبان مسلط باشند تا بتوانند بهخوبی نظرات خود را بیان کنند. به همین جهت مدرسۀ دین و دانش را درست کردند.
من این مدرسه را ندیده بودم. آن وقتها در وزارت پست و تلگراف بودم و وزیر وقت میانۀ خوبی با من نداشت. به خاطر طرز فکر ما و اینکه بر اساس اصل دیانت نمیخواستیم کارهایی در وزارتخانه انجام بگیرد و به خاطر ایرادهایی که به آنها میگرفتیم، میخواست هر طور که هست من را بیرون کند. به همین دلیل من را رئیس پست و تلگراف بروجرد کرد. 1336 یا 1337 بود. در همۀ این مدت من با پدر شما ارتباط داشتم. خودم هم دلم میخواست. ایشان به من میگفتند حالا که داری میروی بروجرد، بیا حتماً با هم برویم خدمت آیتالله بروجردی. گفتم که فکر خودم هم همین بود. من اصلاً تا از ایشان اجازه نمیگرفتم، نمیرفتم. گفت حالا که نیت خودت هم همین است، قرار بگذاریم که با هم برویم. صبح زود که نمازم را خواندم، رفتم به میدان خراسان و از آنجا با ماشین یا اتوبوسی خودم را رساندم قم. آدرس ایشان را گرفته بودم. مستقیم رفتم به منزلشان. وارد منزل که شدم دیدم دارند صبحانه میخورند. برای من هم تهیه دیدند. پدر خانم ایشان ـ یعنی پدربزرگ شما ـ از اصفهان آمده بودند و آنجا بودند. با هم نشستیم و ناشتایی را که خوردیم، حدود ساعت هشت ـ هشت و نیم، گفتند که برویم مدرسۀ دین و دانش را نشانت بدهم. بلند شدیم و رفتیم مدرسۀ دین و دانش. برنامۀ کلاسهایش را آوردند و در حال همین بحثها بودیم که گروهی سرتاپا خاکآلود ظاهر شدند. قدیمها همۀ جادهها خاکی بود و وقتی میآمدیم، پشت ابروهای ما همیشه یک وجب خاک بود ـ هم در اصفهان هم در قم و هم در کاشان. خلاصه، گروهی وارد شدند. دیدیم آقای بازرگان است و آقای مهندس تاج و آقای دکتر سحابی و دو سه نفر دیگر. سال 1336 بود. مهندس تاج ما را صدا زد و گفت که آمدهایم مدرسۀ شما را ببینیم آقای دکتر بهشتی. خلاصه با هم راه افتادیم و همراه با هم کلاسها را دیدیم. آنها بسیار خوشحال شدند و تعریف و تمجید کردند. بعد از اینکه رفتند، آقای بهشتی گفتند که برویم ناهار بخوریم. بلند شدیم با هم رفتیم منزل و نهار خوردیم. ساعت سه و نیم بعدازظهر بنا بود با هم برویم خدمت آقای بروجردی. همین وقت بود که حضرت آقای منتظری تشریف آوردند. حضرت آقای بهشتی به ایشان گفتند که ایشان آمده که من ببرمشان خدمت آقای بروجردی. برای ایشان هم توضیح داد که من مسئول پست و تلگراف شدهام و میخواهم از آیتالله بروجردی کسب اجازه کنم. ایشان گفتند که من خودم میبرمشان و به من گفتند که با من بیا. بعد از اینکه آقای بهشتی از ایشان پذیرایی کردند، راه افتادیم. در راه، آقای منتظری فرمودند که یادت نرود دست آقای بروجردی را ببوسی. گفتم من این تشریفات را خودم هم بلدم، چشم. رفتیم آنجا و نشستیم.
آقای بهشتی هم با شما بودند؟
نه، نیامدند، فقط آقای منتظری با من بودند. رفتیم آنجا و نشستیم. ایشان شروع کردند از اصفهان و تحصیلاتشان گفتند و از افرادی که در بروجرد درس دادهاند و حالا رفتهاند و خیلی بحثهای دیگر که اینجا زمینهاش نیست دربارةشان بگویم. دستِ آخر هم دعا کردند و گفتند که موفقید انشاءالله. تمام شد و بلند شدیم و خداحافظی کردیم. آقای منتظری گفتند حالا بلدی بروی تهران؟ نزدیک اذان مغرب بود. با هم رفتیم و من سوار اتوبوس یا مینیبوسی شدم و برگشتم به تهران.
پس شما آن موقع به مدرسۀ آموزش عالی پست و تلگراف میرفتید؟
بله.
آیا با استادان دانشکدۀ معقول و منقول هم آشنایی داشتید؟
بله، آقای فروزانفر استاد من بود. رئیس آنجا هم بود. آقای دکتر محمدی عربی درس میداد. آقای بهمنیار هم بود که استاد عرب ما بود و پیشتر هم آقای تدیّن آنجا بود. در دورۀ دکتری چهار درس اصلی بود.
پس به آن دانشكده هم میرفتید؟
بله، اما درس معقول و منقول نداشتيم. ما دانشکدۀ ادبیات میرفتیم. یک درس متون فارسی بود که استادش آقای فروزانفر بود. درس سبکشناسی را ملکالشعرای بهار تدریس میکرد که بعد از ایشان هم با آقای دکتر پرویز خطیبی پور که دکترا داشت و رئیس شیر و خورشید هلالاحمر بود، درس داشتيم. بعد از آن هم ادبیات عرب بود که آقای بهمنیار استادش بود. درس دیگر زبانهای ماقبل اسلام مانند پهلوی و سانسکریت بود که آقای پورداوود و آقای دکتر مقدم استادش بودند. اینها چهار درس اصلی بودند. شش درس فرعی هم بود. باید اینها را میگذراندیم تا به رساله برسیم و بتوانیم دکترا بگیریم. آن زمانها نمیگذاشتند به این زودیها کسی دکترا بگیرد. اصلاً سه چهار نفر بیشتر دکترای ادبیات نداشتند. از جمله، دکتر محمد معین بود و دکتر خانلری و دکتر صفا و چند نفر دیگر. اینها به این زودی به کسی دکترا نمیدادند. خیلی هم سخت میگرفتند. بعد آقای فروزانفر به من گفتند که تو یک کاری میکنی؟ گفتم چه کار کنم؟ گفتند که یکی از شعرای قرن ششم اصفهان مجهول است و اسمش در تاریخ ادبیات نیامده؛ رفیعالدین لمبانی که بعضیها بهاشتباه میگویند لبنانی. او هم به فارسی و هم به عربی نوشته و شعر گفته. گفتم اگر شما میفرمایید، من حاضرم برای رسالۀ دکتریام این موضوع را انتخاب کنم. ایشان تأیید کردند. از آثار این شاعر نسخهای در دسترس نبود. من بهسختی نسخههایی از کتابخانههای گوناگونی در سراسر دنیا به دست آوردم. یک نسخه هم پیش وحید دستگردی بود. بههرحال، چند نسخهای جمعآوری کردم و کار را شروع کردم. الحمدالله موفق شدم پایاننامهام را کامل کنم و دکترایم را بگیرم. بعد هم بهصورت کتاب چاپ شد.
فرمودید که آن موقع دانشکدة معقول و منقول در مدرسۀ سپهسالار تشکیل میشد؟
بله، در قسمت شرقیآنجا بود که دری به خیابان ژاله داشت. من چند بار به آنجا رفته بودم.
دورانی که میفرمایید مربوط است به زمان ملی شدن صنعت نفت ایران و مسائلی که آن موقع در تهران جریان داشت.
بله، زمان دکتر مصدق بود.
شما از آن دوران خاطرۀ خاصی ندارید که به آقای بهشتی مربوط باشد؟ یا احیاناً بحث یا گفتوگویی با ایشان دربارۀ این مسائل نداشتید؟
ایشان آن زمان قم بودند و من تهران.
چون ایشان برای صحبتی به اصفهان رفته بودند و آنجا سخنرانی کردند.
خبر آن سخنرانی را من شنیدم، اما خودم حضور نداشتم. ایشان همیشه طرفدار این بودند که اجانب از مملکت دور شوند و همۀ مملکت دستِ خودِ ایرانیها باشد. از این جهت، قطعاً با ملی شدن همسو بودند، چون آنها میخواستند اختیار را از انگلیسها بگیرند. ایشان بهطور قطع موافق با این نهضت بودند و تا جایی که میتوانستند و قدرت داشتند، تشویق و ترغیب و کمک میکردند.
از زبانهای خارجی صحبت کردید. آنموقع ظاهراً زبان فرانسوی بیشتر رایج بود.
قدیمترها بله، ولی همان وقتها که ما به تهران آمدیم، دیگر زبان انگلیسی هم رواج پیدا کرده بود. پدر شما بهگمانم آموزشگاه شکوه میرفتند. البته نه اینکه آنجا برای ایشان کافی باشد، ایشان بسیار تلاش میکردند. آنقدر روی زبان انگلیسیشان کار کردند که شاید حتی بهتر از یک نفر انگلیسی به این زبان تسلط داشتند. استعدادی که ایشان داشت و پشتکارشان هنوز یادم هست. میرفتیم کلاس، اما کلاس که چیزی به کسی نمیآموخت. زبان آلمانی را هم همینطور بهخوبی آموختند.
دورۀ ریدر را، که آنموقع برای زبان انگلیسی میخواندند، به خاطر دارید که چه بود؟
بله، کتابهایی بود که سطحهای مختلف داشت: یک و دو و سه و چهار و…
صفحۀ گرامافون هم بود؟
بله. آن اواخر آمده بود. من خودم برای یادگیری زبان انگلیسی رفتم به آموزشگاهی که امریکاییها درست کرده بودند. من در آن کلاسها شرکت کردم و در پایان مدرکی هم به ما دادند. زبان فرانسوی را هم از همان دبیرستان سعدی شروع کردم و خودم هم مطالعاتی داشتم.
این خاطرات دربارة دورة پیش از آلمان رفتن آقای بهشتی بود. قبل از اینکه به آلمان رفتن ایشان و پس از آن بپردازیم، خاطرۀ خاص دیگری از آن دوران به یاد نمیآورید؟ یکی دو سال هم به تهران آمده بودند و در واقع تبعيد شده بودند به تهران.
بله، به ایشان اجازه نمیدادند و ایشان هم بهسختی موفق شدند. گویا آقای آیتالله خوانساری و چند نفر دیگر بودند که برای رفتن ایشان به آلمان کمک کردند.
خاطرتان نمیآید که چگونه ایشان تصمیمِ رفتن به آلمان را گرفتند؟ چون ظاهراً همان موقعی که ایشان به تهران میآمدند، میخواستند بورسی به ایشان بدهند که برای دورۀ دکترا به انگلستان بروند. بعد آقای مطهری با ایشان صحبت میکنند و مثلاً درس و بحث فلسفی مرحوم علامه طباطبایی را مطرح میکنند که از آنجا آقای بهشتی از رفتن صرفنظر میکنند.
نه، خاطرهاي ندارم، اما یادم میآید که جلساتی راجع به زعامت در نارمک برگزار میشد که شهید مطهری و علامه طباطبایی و دیگران در آنجا سخنرانی میکردند.
در دبیرستان کمال؟
بله. مدرسهای در نارمک بود که آقای سحابی آن را درست کرده بودند. البته من تصور میکنم مبنای فکری اولیۀ تشکیل این مدارس، از جمله همین مدرسه و مدرسۀ علوی و جاهای دیگر، آقای بهشتی بوده است. پدر شما در ساختن انسانها خیلی شائق بود. به هر نحوی که میشد در جلساتی که با این موضوعات برگزار میشد شرکت میکردند. بدون هیچ محدودیتی، هر وقت که به ایشان میگفتند، شرکت میکردند و نظر میدادند. به همین مدرسۀ علوی آنقدر علاقه داشتند که من یادم میآید بارها با هم به جلساتی میرفتیم که راجع به کارهای مدرسة علوی در آن صحبت میکردند و جاهای دیگر و جاهای دیگر. رحمتالله علیه، ایشان عمرشان را در همین کارها صرف کردند و با چه پشتکار و علاقهای هم این کار را کردند. کوچکترین نقصی در زندگی ایشان نبود، ایشان از همه یک سر و گردن بالاتر بودند.
در راه مطلبی را به من میگفتید در مورد آقای مطهری و اینکه…
بله. شهید مطهری از علمای قم بود و وقتی تشریف آورده بودند تهران، از بس پدر شما به او علاقه داشت، میگفت به هر نحوی که شده باید ایشان را بشناسانیم.
حدوداً چه سالی بود؟
درست به خاطر ندارم…
قبل از فوت مرحوم آیتالله بروجردی بود؟
بله. پیش از آن بود. من یادم میآید که وقتی آیتالله بروجردی فوت کردند، من به وزیر پست و تلگراف، که بروجردی هم بود، گفتم که برود در مراسم تشییع ایشان شرکت کند. بله، بهطور قطع قبل از آن بود.
سالش را هر وقت به خاطرتان آمد بفرمایید.
بله، بههرحال پدر شما به من فرمودند که ما باید این کار را بکنیم. شخصیتی مثل ایشان باید به مردم شناسانده شود. گفتم چه کاری از ما برمیآید؟ گفتند با سخنرانی در مجامع عمومی و شرکت در بحثهای گوناگون؛ مثلاً الآن رادیو هست و ایشان باید بتوانند در رادیو سخنرانی کنند. گفتم من دربارة این موضوع با اداره کل تبلیغات آن زمان، که رادیو هم زیر نظر آنها بود، صحبت میکنم. صحبت کردم و آن ها گفتند که به ایشان بگویید مقالهای بنویسند و به ما بدهند. ایشان هم نوشتند و آوردند.
اسم مدیر کل چه بود؟
بهگمانم، بشیر فرهمند بود. احتمال میدهم سال 1330 بود، زیرا در زمان نخستوزیری دکتر مصدق بود که ایشان مدیر کل تبلیغات بود. زمانی که ما مهندس مخابرات شده بودیم و دستگاههای فنی مرکز رادیو را اداره میکردیم، بشیر فرهمند گوینده بود. بعدها که مدیر کل تبلیغات شد، به خاطر همین آشنایی و بحثهای زیادی که با هم داشتیم، به من احترام میگذاشتند.
عنوان مقاله خاطرتان نیست؟
نه، یادم نمیآید. مقاله را دادم به مطیعالدوله حجازی که نویسنده است و کتابهای زیادی نوشته. بعد هم قرار شد با آقای راشد همکاری کنند و شروع شد الحمدالله و به گمانم پدر شما به هدفش رسید.
بهشتي: چرا خود آقای بهشتی این کارها را نمیکردند و مثلاً در رادیو حضور نمییافتند؟
ایشان دنبال تکمیل تحصیلات خود بودند، هم قدیم و هم جدید، که به اوج برسانند و دست به کارهای بزرگ بزنند و تبلیغات عالیتر کنند و… محدود به این حرفها نبودند.
با آقای مظاهر مصفا ارتباط داشتید؟
مظاهر مصفا یکی دو کلاس از ما پایینتر بود. برادرش در دورۀ دکترا با من همکلاس بود. مظاهر هم پسر خوبی است. وقتی در وزارت خارجه در دفتر مطالعات سیاسی بودم، دنبال نسخههایی از کتابهای شاعری بود که گیر نمیآمد. گفتم از ازبکستان برایش بیاورند. الآن هم با هم همسایه هستیم. داماد آقای امیری فیروزکوهی است. خانمش هم با ما آشناست. ایشان هم بسیار باسواد هستند.
آقای نواب صفا را هم میشناسید که مدتی استاندار اصفهان بودند؟
نه، نمیشناسم.
آقای دکتر هویدا، از خاطرات سفرهایتان به آلمان بگویید.
آن زمان گرچه برادرخانم و خواهرخانم من هم در آلمان بودند، اما من بیشتر به خاطر پدر شما و دیدن ایشان به آنجا میرفتم. ما با هم مکاتبه داشتیم و آنجا که میرفتم، مشتاق بودم که ببینم چه کارهایی کردهاند و چه کارهایی میکنند. از اینکه میدیدم با گروههای مختلف تماس دارند و در شهرهای مختلف جلسات و سخنرانیهایی دارند لذت میبردم. همۀ اینها را برای من مینوشتند و وقتی آنجا میرفتم ، برایم میگفتند و من بسیار خوشحال میشدم، چون گرایش فکری ما به هم خیلی نزدیک بود؛ هدف ما این بود که اسلام را پابرجا کنیم و… . ایشان هم که با همت و آن فعالیت خاص خودش الحمدالله موفق بود.
فرمودید که ظاهراً برای عقد دخترخانمتان…
بله، اما آن موقع در هامبورگ نبود، بعد از پدر شما بود. آقای شبستری آمده بود آلمان. آن موقع من رفته بودم مادرید که دورهای مربوط به مخابرات بگذرانم. ماه رمضان بود. نمیدانستم روزهام را، با توجه به روزهای کوتاه آنجا، چگونه باید بگیرم. به من گفته بودند که اگر کاری داشتید با آقای شبستری تماس بگیرید. برای همین به آقای شبستری نامه نوشتم و ایشان هم خیلی زود و منظم به من جواب دادند. سفر آلمانی که عرض کردم، برای عقد دخترم بود. میخواستم عقد شرعی انجام بگیرد، برای همین رفتیم به هامبورگ. آن موقع من رئیس بنیاد مستضعفان بودم.
بعد از انقلاب؟
بله، بعد از انقلاب. هامبورگ که رفتیم، آقای خاتمی آنجا بود. ایشان به من خیلی احترام کردند. فکر کردم که چون رئیس بنیاد هستم من را میشناسد اما وقتی پرسیدم، فهمیدم که اصلاً نمیداند من رئیس بنیادم. بعد گفتند که ذکر خیر شما را از آقای صادقی شنیدهام. گفتم کدام آقای صادقی؟ بعد فهمیدم. این آقای صادقی را من در دانشکده استخدام کرده بودم. چهل سال داشت و به سختی میپذیرفتند که استخدامش کنند، اما بههرحال من…
کدام دانشکده؟
مخابرات. اسمش را مؤسسۀ عالی آموزش ارتباطات گذاشتم تا در دل دانشگاه نرود. بعد از من اسمش را گذاشتند دانشکده و به دل دانشگاه رفت. نمیخواهم مطلب اولیه با سخن در سخن آمدن از دست برود، اما گفتنی است که ما در انتخاب استادهای آنجا بسیار دقت میکردیم. میخواستیم بچهها را بسازیم. برای من تدین آنها خیلی مهم بود. اولین روزی که آقای غرضی میخواست برود به وزارت پست و تلگراف، به او گفتم خدا را شکر کن که بهترین مهندسان را آنجا داری؛ همۀ آنها را من تربیت کردهام.
گفتید که با آقای خاتمی صحبت کردید.
آقای صادقي را اول نشناختم اما بعد که معرفی کردند و شناختم، فهمیدم پدرخانم ایشان هستند. بعد بههرحال مسائلی بود و با دخترم صحبتهایی کردند و گفتند که این ازدواج باید انجام شود و صیغه را خواندند. بعد گفتند که خانمشان منتظرند برای ظهر و ما را برای ناهار دعوت کردند. به خانمم گفتم و چون آشنا نبودند و سختشان بود، نرفتیم و معذرت خواستیم. گفتیم انشاءالله یک دفعة دیگر.
از خاطرات بعد از آلمان با آقای بهشتی چیزی به خاطر دارید؟
بله. بعد از اینکه برگشتند ، یکی از دوستانمان گفت برویم فرودگاه و ایشان را با ماشین ببریم اصفهان، چون اینجا کسانی هستند که میخواهند ایشان را ببرند برای سخنرانی و از ایشان سؤالاتی راجع به حجاب بکنند.
آن وقت چه شد؟
آن وقت گفتم من چه کار کنم؟ گفتند شما نزدیکترین کس به ایشان هستيد و اگر شما بگویید، میپذیرند. گفتم نه، من چنین کاری نمیکنم، ایشان خودش میداند باید چه کار کند. بههرحال، آقای مطهری هم به من گفته بود که وقتی میخواهی بروی، به من هم بگو تا با هم برویم. بعد آقای حاج آقا مرتضی جزایری با ماشین آمدند درب منزل و مرا سوار کردند. وقتی رسیدیم، دیدیم آقای مطهری هم در فرودگاه ایستادهاند. من خیلی ناراحت شدم. بههرحال آمدند و رفتند همان طرفهای الهیه، منزل یکی از این تاجرهای فرش…
آقای اخوان…
بله، منزل ایشان. خانم و بچهها و قوموخویشها همه آمدند دیدنشان. بعد از آمدن ایشان، ما خیلی ارتباط داشتیم. البته بعضیها بعد ایشان را تکفیر کردند راجع به حسینیۀ ارشاد و مسائل دیگر…
از روابط آقای سید مرتضی جزایری با ایشان بگویید.
آقای حاج سید مرتضی جزایری آنقدر به پدر شما علاقه داشت که هر وقت از ایشان نامه میآمد ، به من زنگ میزدند که بلند شو بیا که رفیقت برای من نامه داده، بیا بخوان. میرفتم. آقای بهشتی کتاب هم که میخواست، ایشان کمک میکردند. برای کتابخانۀ آقای بهشتی حتی از داییِ خانم من، حاج سید ابوالقاسم روحالامین، هم اعتباراتی میگرفت، چون آنها علاقه داشتند به آقای بهشتی. خیلی اظهار علاقه میکردند، اما بعداً نمیدانم که چطور شد یک مقداری…
ظاهراً به خاطر سخنرانی حسینیة ارشاد بود.
نمیدانم. بههرحال پدر شما به من توصیه میکردند که شما وارد این بحثهای آخوندی نشوید و اینها را بگذارید به عهدۀ خود ما. من البته گاهی سر مسائلی ناراحت میشدم اما بههرحال…
شما در سخنرانی حسینیة ارشاد تشریف داشتید؟
نه، نبودم. یا بودم و یادم نمیآید. درست یادم نیست.
مثلاً به خاطر دارید آن سؤالها و جوابها و…
بله. آقای جزایری پیشبینی این را میکرد که چنین سؤالهایی بشود و برای آقای بهشتی شایسته نیست که …
آن سخنرانی بر بیت آیتالله میلانی هم اثر گذاشته بود و بعداً روابط آیتالله میلانی نیز مقداری تغییر کرد و دیگر مثل روابط قبل نبود.
چون آیتالله میلانی و جزایری با هم نسبت دارند و به هم خیلی نزدیکاند. ما هر وقت میرفتیم مشهد خدمت آقای میلانی، با آقای جزایری میرفتیم.
پدر آقای جزایری هم از روحانیان خیلی برجسته بود؟
آقای حاج سید صدرالدین مرد خیلی شریفی بود.
برادرشان هم معمم بودند؟
یک برادر بزرگتر از خودشان هم داشتند، اما تحصیلات آقا مرتضی بیشتر بود. هممباحثه با پدر شما بودند. برادرش هم مرد خیلی شریفی بود. با من در مدرسۀ مروی مباحثه داشتند. بله، سیدحسن خیلی مرد خوبی بود. متأسفانه فوت کرد. دخترش را داده به آقای حسن ابوتراب. برادر کوچکتر او، محسن ابوتراب هم با دختر آقای مرتضی جزایری ازدواج کرده بودند. هر دو در دانشکدۀ من درس میدادند و استادهای بسیار خوبی هم هستند. یادم هست از پدر شما خواستم که استادی به من معرفی کنند که بچهها را بسازد و ایشان آقای سیدمحمد خامنهای را معرفی کردند.
که چه تدریس کنند؟
حقوق یا ادبیات یا یکی از این درسهایی که من میان درسهای مهندسی گذاشته بودم. پدر شما ایشان را معرفی کردند و آقای مرتضی جزایری آقای صادقی را. وقتی آقای صادقی آمدند پیش من، دیدم این مرد تمام گلستان را حفظ است. حس کردم این آدم به درد میخورد و میشود خوب ازش استفاده کرد، ولی نظر پدر شما برای من بسیار مهم بود. با ایشان صحبت کردم، گفتند که هرچه را نظر خودت است انجام بده. این شد که ایشان را استخدام کردیم. خانم ایشان خواهرآقای صدر است که بسیار متدین است و مردمان خیلی خوبی هستند. آقای صادقی هم مرد شریفی بودند. آمدند و من هم به ایشان خیلی احترام می گذاشتم تا آنجا بچهها هم به او احترام کنند. بله، بههرحال آنجا که آقای خاتمی گفتند آقای صادقی، معلوم شد که همین آقای صادقی را میگویند.
بیاییم جلوتر و برسیم به سالهای انقلاب. از آن دوران خاطرۀ خاصی با آقای بهشتی دارید ؟
من در اصفهان بودم که امام گفتند به خیابان ها بریزید. بعد که آمدم تهران، خاطرۀ خاصی با ایشان ندارم تا اینکه شهید مطهری با من تماس گرفتند که نرفتی سر کارت؟ گفتم چه کاری؟ چطور شده؟ گفت در شورای انقلاب مطرح شد که امام فرمودند اموال مصادره شده سران نظام شاهنشاهی در مجموعهای برای مستضعفین جمع شود. من آنجا شما را معرفی کردم و مرحوم شهید بهشتی از شما خیلی تعریف کردند، از ایشان تشکر کن. گفتم چشم ولی خود من باید راضی باشم یا نه؟ مدیریت بنیاد کار آسانی نیست. نیروی انسانی از کجا بیاوریم؟ اینها میگویند همه بروند، پس چه کسی را بیاوریم؟ هر کسی را هم که بیاوریم میگویند لیبرال است. چنانکه بعد از من، شبنامهها نوشتند برای آقای بهشتی که به من و بنیاد هم در آنها اشاره شده بود و تهمتها زده بودند… هنوز هم دارمشان. گفتم با این اوضاع و احوال چطور میشود؟ بعد خود آقای بهشتی به من زنگ زدند و گفتند که امام فرموده و حتماً باید قبول کنی. من هم پذیرفتم و رفتم.
اين نهاد از اول به همین نام بود؟
نه، اسم نداشت. بعد در شورای انقلاب مطرح کردند که اسمش چه باشد؟ گذاشتند بنیاد مستضعفان. شهید مطهری گفت من در آن جلسه نبودم. اگر بودم، نمیگذاشتم این نام را انتخاب کنند؛ مستضعف در قرآن تعریف خوبی ندارد. ایشان ناراحت بود. بههرحال، ما شبانهروز آنجا بودیم و خدا شاهد است که گاهی 20 ساعت و شاید حتی بیشتر کار میکردیم. قیامتی بود. میگفتند گاوهای سالار جاف در زنجان کاه و جو ندارند، چیزی ندارند. اصلاً دست ما هم به جایی بند نبود. دست آخر که دیگر هیچ پولی نداشتیم، گفتند که یکی از کاخها را گرو بگذاریم نزد بانک مرکزی و پول بگیریم. گمان میکنم 200 میلیون گرفتیم. این پول را هم که به ما ندادند، بنیصدر و یک نفر از طرف شورای انقلاب برای امضا کردن و گرفتن پول آمده بودند. بیشتر آن را هم در کردستان و جاهای دیگر هزینه کردند. بههرحال مشکلاتی بود. من مسئولیت بنیاد را داشتم تا اینکه مریض شدم. ستون فقراتم مشکل پیدا کرد. به آقای بهشتی که گفتم، آقای باهنر هم آنجا حضور داشتند. گفت اگر بنا باشد مدام پستها را یکییکی ترک کنیم، پس کی باید بیايد؟ گفتم والله من دیگر نمیتوانم. واقعاً مشکل بود، بنیاد دریایی بود. آقای بهشتی چند نفر را معرفی کردند و گفتند از میانشان کسی را که مناسب میدانی، انتخاب کن. من آقای خاموشی را در میان آنها نسبتاً موجهتر دیدم.
چه سالی بود؟
1358. بعد هم به من گفتند بمانم آنجا و در شورایی باشم که آقای موسوی اردبیلی بنیان گذاشتند. گفتند بمان و راهنمایی کن. بههرحال من تا سال 1359 ماندم. بعد هم یادم میآید که دکتر یزدی، وزیر امور خارجۀ آقای بازرگان، از من خواست که سفیر شوم.
وقتی که شما در بنیاد بودید، یکی از مباحث مهم آن زمان این بود که نیروهای جوان استفاده بشوند یا نیروهای متخصص. یکی از مسائل مهمی هم که دربارۀ آقای بهشتی مطرح میکنند این است که آقای بهشتی اصرار داشتند که نیروهای جوان حتماً به کار گرفته شوند.
بله، همیشه.
این اصرار در چه حدی بود؟ آیا در این حد بود که نیروهای متخصص را نادیده بگیرند یا…
اعتقاد ایشان این بود که افرادی که میآیند اول باید معتقد باشند. این را اساس گذاشته بودند. میگفتند اگر متخصص باشد، ولی معتقد نباشد و ایمان نداشته باشد نمیشود.
یعنی در میان دو نیروی متخصص، آن که معتقدتر است اولی است؟
تا چه موردی باشد. در بعضی موارد تخصص مهمتر است و در بعضی موارد ایمان. بستگی به کار دارد. یک وقت کار طب است و طبیب باید حاذق باشد. یک وقت هم در موقعیتی ایمان است که اهمیت دارد و بدون آن اصلاً نمیشود.
آیا در جریان درگیریهای بین دولت موقت و شورای انقلاب بودید؟
پدر شما سعة صدر داشت. خیلی دیدش بالاتر از اینها بود. مردم نتوانستند آقای بهشتی را بفهمند. هنوز هم جبهۀ ملیها و دیگران بحثهایی دارند که من همیشه دفاع میکنم و میگویم که ابداً اینطور نیست. میگویند ایشان نگذاشتند. ایشان هر کسی را که استعداد داشت و تجربه کاری داشت، تشویق و پشتیبانی میکردند. من در تمام آن سالها یک غیبت از ایشان نشنیدم. در تمام مدت عمری که با هم بودیم یک غیبت از پدر شما دربارۀ کسی نشنیدم. حتی دربارۀ آنهایی که پشت سرش هم حرف میزدند. میگفت شما دخالت نکنید، بگذارید هر چه میخواهند بگویند، هیچ اشکالی ندارد. اینقدر این مرد بزرگوار بود.
از سال 1342 خاطرهای مشترک با آقای بهشتی دارید؟
سال 1342 من مدیر کل دفتر وزارت پست و تلگراف بودم و آن زمان هم اعلم به گمانم نخستوزیر بود. ما طرفدار امام خمینی بودیم. اخبار درجهاول هم به ما میرسید و من هم به آقای بهشتی میگفتم.
مثلاً چه نوع اطلاعاتی؟
هیچ اطلاعات خاصی نبود. مسائلی را که میفهمیدیم و درک میکردیم با هم در میان میگذاشتیم و دربارةشان صحبت میکردیم.
آقای دکتر، شما به جلسۀ چهارشنبهشبها تشریف میبردید؟
در منزل ایشان؟ بله. هر وقت که فرصت میکردم میرفتم.
از آن جلسات خاطرۀ خاصی ندارید؟
خاطرۀ خاصی به ذهنم نمیآید. در آن جلسات، ایشان مسائلی را مطرح میکردند و آزادانه به بحث میگذاشتند. بزرگ و کوچک در آن جلسات حضور داشتند و هر کسی نظر خود را میداد. آقای دکتر نجفی، که وزیر دادگستری آخرهای دوران شاه شد و دست شاه را هم نبوسید، به این جلسات میآمد. اصفهانی بود و با ما رفاقت داشت. بعد از انقلاب که اینها را گرفتند و ممکن بود اعدامشان کنند، آقای مدرس، برادرزادۀ مرحوم مدرس، که دادستان تهران بود آمد پیش من و گفت که این رفیق شما محفوظ است و انشاءالله چیزی برایش پیش نمی آید.
خیلی ممنون.
از شما تشکر میکنم. من تلفن کردم که احوال شما را بپرسم و شما این بحث را پیش آوردید و من گفتم که میخواهم امروز شما به منزل من تشریف بیاورید. بسیار از شما تشکر میکنم. خاطرۀ خوبی است. آقازادةتان را هم آوردید، نوۀ مرحوم شهید بهشتي. چه روز خوشی بود و در خدمت شما بودیم.
انشاءالله موفق و مؤید باشید و امیدوارم شما طوری عمل کنید که به اميد خدا نام پدرتان را بتوانید زنده نگه بدارید.