عبدالمجید معادیخواه
اگر امروز شهيد بهشتي در رمزگشايي از «…الذي يتخبطه الشيطان من المس: او كه دستخوشِ دستكاريِ اهريمن دچار خبط است و مرزها را در هم ميبيند» با ما سخن ميگفت، نيازي نميديد كه مصداق چنين «آشفتگيِ انديشه» را در گوشههايي بيابد كه سرمايهداري از بيم اين يا آن باند كارگستر، از آرامش محروم است!
بيمقدمه
آنچه را با ياد اسلامشناس پرآوازه و عالم هميشه نوآور و اصلاحطلب تاريخ معاصر، شهيد مظلوم آيتالله بهشتي به قلم آوردهام، «درآمدگونه»اي بر نگاهي ديگر ميپندارم:
نگاهي معطوف به تاريخ انديشه؛ چنانكه هر متن روزنهاي باشد براي يادآوريِ اين يا آن گفتمان: گفتمانهايي كه در فراز و فرود تاريخ هر تمدن و فرهنگ، پيدرپي پديد ميآيد و ناپديد ميشود.
خردپذيرتر آنكه اين رشته را به درازا نكشانم و با اشاره به چند نكته، نمونههايي از اين يا آن متن را ــ با چنين نگاهي ــ در ميان بگذارم:
نكتههاي كليدي
1 ـ بر هر «متن» سايهاي از اين يا آن «گفتمان» ــ بيش يا كم ــ سنگيني دارد. در پندار اين قلمدار، در اين تنگنا نه فرصت، نه نيازي به تعريف كليدواژههايي چون «متن» و «گفتمان» است؛ هرچند امروز به فراواني سخن و نگارش بسياري از ارباب سخن و اصحاب قلم، دستخوش مغالطه است. بر اين پايه در فرصت ديگري بايد به شرح مرزهايي اهتمام شود كه راز اين مغالطه را از پرده بيرون افكند.
2-آنچه از بيان و قلم بزرگان به يادگار مانده است، حتا اگر امروز – در نگاه كاربردي – چندان به كار نيايد، يادآورِ «گفتمان»هاييست كه هريك قلهاي در تاريخ انديشه است.
3 ــ نيمقرني از تاريخ معاصر و دورانِ كنوني را كه تجربه كردهام، ظرف چند «گفتمان» متمايز ميپندارم اينك سخن از يكي از چند گفتمان است، با نگاهي معطوف به «آنچه از بيان و قلم آيتالله شهيد بهشتي به يادگار مانده است»: در دهۀ 50 همزمان با افول «گفتمان روشنفكري» «گفتمان انقلابي» سربرآورد. رنگ سرخ، در نگاه نسل جوان چشمنواز بود. جنگلگرايي و دانشگاهگريزي، در اين يا آن سرودۀ انقلابي بازتابي پرشكوه داشت. فراموش نميكنم:
سال 53 در بند 1، 7 و 8 زندان قصر – كه رژيم نام «بازداشتگاه ضد امنيتي» را براي آن برگزيده بود – هرازگاه حلقهاي از دانشجويان جوان وابسته به چريكهاي فدايي خلق را ميديدم كه با هم آهسته زمزمه ميكردند: «جنگل، جنگل جنگل-دانشكده پرانگل!» رمزگشايي از متنهايي از اين دست، در گرو آگاهي از گفتمان انقلاب در آن دهه است؛ به شرحي كه در فرصتي ديگر بايد به آن اهتمام كرد! اينك تنها با اشارهاي به چنان فضايي يادآور ميشوم: آن روزها گفتمان انقلابي حرف اول را ميزد؛ چنان كه بهعنوان نمونه:
4-نفرت از «سرمايهداري»، فقه سنتي را به چالش ميكشيد؛ چنان كه هر عالم ديني كه دلش به عشق نسل جوان ميتپيد، ميبايستي نكتههايي را در فقه برجسته كند كه تأكيدي بر آشتيناپذير بودن اسلام و سرمايهداري باشد و البته همزمان از فرو غلتيدن به «الحاد كمونيستي هم» پيشگيري كند!
همين حساسيت، مرزي بود ميان عالمانِ اسلامشناس، با جوانهاي كماطلاعي كه نگاه يكسويه داشتند.
هرچند براي بازسازي آن فضا نميتوان به همين چند نكته بسنده كرد، اينك ناگزير بر نكتههاي ريز و درشت ديگر چشم فروميبندم و با چنين درآمدگونهاي يادآور ميشوم:
آنچه از شهيد مظلوم آيتالله بهشتي در تفسير آيات «ربا» به يادگار مانده است، گواه روشني بر اين حقيقت است:
«آنها كه ربا ميخورند-در رستاخيز-به پا نميخيزند مگر مثل آنكس كه جنزده و شيطانزده-كسي كه شيطان به او دست زده و او را مخبط نموده شده باشد و در موقع رفتن تلوتلو بخورد. اين بدان جهت است كه آنها گفتند: «خريد و فروش هم مانند رباست». در حاليكه خدا خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده است. آنكس كه از جانب خداوندگارش اندرزي به او برسد و از آن پند بگيرد و دست از كار ناپسند بردارد، گذشتهها از آن اوست-آنچه گذشته، حلالش باد-و كارش بهدست خدا و بهسوي خداست. اما آنكس كه دوباره برگردد، و باز هم به همان راه باطل خود رود، آنها-دوزخياني-همدمان آتش هستند كه در آتش جاودانهاند. خدا ربا را نيست و نابود و بيثمر ميكند و به جايش صدقات را ميافزايد و بارور ميسازد و خدا انسانهاي كافرپيشه تجاوزكارِ گنهكار را دوست ندارد. كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته و پسنديده كردند و نماز به پا داشتند و زكات دادند، پاداششان نزد خداوندگارشان است و نه بيمي بر آنهاست و نه دچار اندوه ميشوند. اي مردم با ايمان از خدا پروا داشته باشيد. و بقيۀ ربا را كه هنوز نگرفتهايد، رها كنيد و نگيريد، اگر ايمان داريد. اگر (چنين) نكرديد و باز هم ربا را مطالبه كرديد، اعلام جنگ كنيد با خدا و پيامبرش، اما اگر توبه كرديد، اصل وامي را كه دادهايد، «رأس المال»-اصل مالتان-را ميتوانيد بگيريد. نه بايد ستم كنيد و نه بر شما ستمي ميرود. اگر دربارۀ اصل مال هم كسي تنگدست و در فشار است، مهلتي بدهيد تا گشايشي در كارش پديد آيد، اگر از اصل مال هم در اين حالت كه بدهكار، دچار تنگدستي است، بگذريد و آن را در راه خدا به او ببخشيد، براي شما بهتر است، اگر ميدانستيد. پروا داشته باشيد از روزي كه در آن روز بهسوي خدا بازگردانده ميشويد و به هر انساني تمام و كمال، آنچه خود براي خود بهدست آورده داده ميشود. و بر انسانها ستمي نميرود.»
اقتصاد ربوي در محيط حجاز و جامعۀ ما
آياتي كه در اينجا مورد بحث قرار ميگيرند، آيات 275 تا 281 از سورۀ بقره است. در اين آيات، اسلام و قرآن با يك جناح از اقتصاد ظالمانه و بيعدالتي اقتصادي، مبارزه ميكند و آن جناح، رباست. در محيط نزول قرآن، يعني سرزمين حجاز، يك دسته رباخوار حرفهاي آباء و اجدادي وجود داشتند و آن گروهي از يهود مدينه بودند، كه از راه رباخواري، ثروتمند شده بودند و كار آنها اين بود كه ببينند چه كسي نياز به پول دارد تا با حداكثر سود به او وامي بدهند و سپس اصل و فرع را بگيرند. بهدنبال اينان، چندتن از مشركان مكه و قريش هم رباخوار بودند، از جمله يكي از نزديكان[1] پيامبر(ص) هم جزو رباخواران مكه بود.
«اقتصاد ربوي» يا «اقتصاد همراه با ربا» يعني چه؟ اقتصاد همراه با ربا دستگاهي شبيه بهدستگاههاي تصفيۀ آب زغالي و ماسهاي است كه در روي اين دستگاه، اقتصادي رنگارنگ، شكوفا، پردامنه، پرتحرك، پر زرق و برق، يك گروه به شكل كارگر، يك گروه به شكل كشاورز، يك گروه به شكل كارمند، يك گروه حتي به شكل مديران و كارگردانان، همه از يكسو در تلاش و قشر وسيعي هم مصرفكننده، خريدار، فروشنده، توليدكننده، توزيعكننده و… (وجود دارند). در اين روي جنجالي است، و هركسي هم خود را صاحب همه چيز ميداند. كشاورز ميگويد وقتي موقع برداشت محصول از ماه خرداد تا ماه آبان فرا رسيد بالاخره از زمين و هوا و درخت يك چيزي چنگش را ميگيرد و باري دارد. در آنجا تلي از انار، به و گندم است، كه او(ميچيند، خرمنكوبي ميكند، بار ميكند، بار را به ميدان ميبرد، ميفروشد، تلاشي است و پولي در ميآورد. اگر كشاورز پولداري باشد و حساب بانكي هم داشته باشد ميبيند كه ارقام موجودي حسابش بالا ميرود.
كارگر هم ميبيند كه كار ميكند و اقتصاد هم شكوفا شده است. اضافهكار هم هست، و او بهجاي هشت ساعت كار ميتواند، دوازده يا سيزده ساعت كار بكند و به خانه و زندگي و به وضع لباس و خوراك خود آب و رنگي بدهد. كارمند و كارگردان و مدير و تاجر و بازرگان و عوامل دادوستد هم خود را در تحرك و كسب فايده ميبينند. اين روي اين دستگاه اينطور است. اگر كسي زير اين دستگاه را نبيند، ميگويد: چه اقتصاد شكوفايي! ولي زير اين دستگاه پرزرق و برق، دستگاه ديگري هست داراي شنها و زغالها و مويرگهاي آبكش كه تا سطح آن هم آمده و به همهجا نفوذ كرده است و اين مويرگها از همه اين تلاشها و كوششها در سطحهاي مختلف، رمق نهايي را ميمكند و همه را در اين دستگاه عبوردهنده ميآورند و بعد در زير آن بهصورت رودخانهاي به حركت ميافتد و همه به سمت سد نيرومند رباخوار، حركت ميكند. اين، وضع واقعي «اقتصاد ربوي» است.
در «اقتصاد ربوي» نه فقط كارگر يا كشاورز، ناآگاهانه براي رباخوار كار ميكنند بلكه كارمند، كارگردان و حتي صاحب سرمايه هم هركدام بهنحوي براي او كار ميكنند.
آن سرمايهداري كه فكر ميكند كه من صاحب كارخانه هستم و كارخانهاي به ارزش ده يا بيست ميليون تومان دارم-اگر خوب دقت بكنيد-حتي او هم عبارت است از نوكر بيجيره و مواجب رباخوار. اگر كمي در سيستم اقتصادي موجود جامعۀ خودمان وارد شويد، بهراحتي ميتوانيد اين مسئله را لمس كنيد-نميگويم درك كنيد، بلكه اصلاً بيابيد. بيلان كارخانهها را برويد دقيقاً مطالعه كنيد (تا) ببينيد كه چند درصد از سود خالص كارخانههاي كوچك و بزرگ همين كشور ما به صورت «ربح» و سود به بانكها پرداخت شده است. به شكلهاي مختلف: يا سفتههايش را نزول كرده، (تبديل به) پول نقد كرده و به اين شكل ربا داده است يا وام گرفته و با سود مركب ربا داده است يا اينكه جنس فروخته و جنس خريده است و در جنسي كه فروخته يا به مدت خريده است از هر دو سو، بهسوي رباخوار، ربا رفته است، آن هم رباخواري مدرن و كامپيوتري! رباخواري بانك! آن رباخواري كه راه زيان را بر رباخوار و راه فرار را بر ربادهنده تا حد اعلاي ممكن ببندد. رباخواري سيستماتيك! منظورم از رباخواري سيستماتيك اين است كه رباخوار هروقت احساس كرد بازار ربا در حال كسادي است، جهتي به اقتصاد جامعۀ دنيا-زيرا، الآن رباخوار جهاني داريم-ميدهد كه دنيا ناچار شود به رباخوار پناه ببرد. يعني در حال حاضر رباخواري تنها به اين صورت نيست كه ربادهنده پولي آماده داشته باشد تا اگر فردي نياز پيدا كرد، از او قرض كند و تنزيل و سود بدهد. الآن رباخواران بزرگ دنيا، سرنخهاي سياست اقتصادي دنيا را طوري در دست دارند كه اقتصاد دنيا به سمت «اقتصاد ربائي» سوق داده ميشود. جالب اين است كه امروز كشورهاي سوسياليستي بهاصطلاح پيشرو دنيا، به دنياي رباخوار ربا ميدهند. در اخبار مربوط به وامهاي كلان اين كشورها شما ميبينيد كه فلان قدرت بزرگ با قدرت بزرگ ديگر آشتي كرده است. (و اين مسئله) را در ظاهر بهگونهاي تفسير ميكنيد-اگر در همان درصدي كه هست، خواه ميان آمريكا و شوروي يا آمريكا و چين يا ديگران-اين آشتيكنان را دنبال كنيد خواهيد ديد از كجا سر در ميآورد. ميبيند آن مهرههاي توانا نماي سياست بينالمللي، عبارتند از بازيچههاي هوشيارِ هوشمندِ زيركِ كاردان و كارآي رباخواران بزرگ!
بر اين باورم كه: اگر امروز شهيد بهشتي در رمزگشايي از «…الذي يتخبطه الشيطان من المس = او كه دستخوشِ دستكاريِ اهريمن دچار خبط است و مرزها را در هم ميبيند» با ما سخن ميگفت، نيازي نميديد كه مصداق چنين «آشفتگيِ انديشه» را در گوشههايي بيابد كه سرمايهداري از بيم اين يا آن باند كارگستر، از آرامش محروم است!
امروز در همين جامعه اندك شما نيستند كساني كه در اوج اقتدار ــ در دستاندازي بر خزانه ــ رانتهاي آنچناني را دست به دست ميكنند و در شرايطي كه از تعادل اقتصادي خبري نيست، منگ و مشنگ شدهاند و ياوههايي را به زبان ميآورند كه انديشهاي مخبط را بازتاب ميدهد! نميگويم: چنين دستاندازيهايي به بيتالمال، رباخواريست! فقط يادآور ميشوم: «مخبط» امروز كم نداريم كه «به ده راهش نميدهند و سوداي كدخداييِ جهان دارد»!
به هر روي در بررسي آنچه از اين پس آمده است، از فضاي گفتمانيِ آن روزگار، نبايد غافل بود؛ فزون بر شرايط سياسي كه ديروز و امروز بيانهاي دچار گير و گره ميكند!
بعضي از اين رباخواران دنيا عجيب هستند. انسان وقتي گاهي اخبار زندگيشان را ميخواند گويي كه: اَلَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ…[2] را ميبيند كه در همين دنياست، گرچه ظاهر آيه ميگويد كه در رستاخيز است.
اصلاً انسان تعجب ميكند كه اينها براي چه زنده هستند! در اخبار مربوط به اين رباخواران نام كساني برده ميشود كه اينها را تقريباً كسي نميشناسد اما در عين حال هميشه بايد محل زندگيشان مخفي باشد[3]، چرا؟ البته علت دارد، نه اينكه آنان همينطور از روي ديوانگي مخفي ميشوند. چون خصلت ذاتي اين زندگي رباخوارانه اين است كه باندهاي گانگستري كذايي، براي يكجا پول گرفتن از اين رباخواران آنقدر نقشههاي خطرناك ميكشند و آنقدر تا درون آن تنگترين سوراخها رد پايشان را دنبال ميكنند تا گيرشان آورده و با تهديد، يك چك 50 ميليون دلاري از آنها بگيرند، و رباخوار هم ميداند كه گرچه دنيا او را نميشناسد، و حتي اسم او هم در مطبوعات نيست (و اگر) در روزنامه هم اعلام كنند، مردم او را نميشناسند، اما ميداند كه آن باندها او را خوب ميشناسند همه چيزش را هم ميدانند و به دنبال اين هستند كه او را جايي گير بياورند و راحت، محصول رباخواري چندين سالهاش را با يك تهديد بگيرند، بنابراين اينگونه زندگي ميكنند و زندگي او هم زندگي آدم مجنون و ديوانه است. انسان به شكل خارجي زندگي او كه نگاه ميكند ميگويد: ديوانه است. ميلياردها دلار ثروت دارد و بعد يك شب در اين هتل است و يك شب در آن هتل، ده جا بايد برايش رزرو كنند تا جايي كه دلش خواست برود با اين هواپيما و آن هواپيما بليت ميخرد و تازه با سومي پرواز ميكند. اين زندگي به نظر شما چيست؟ (زندگي چنين فردي را) وقتي نگاه ميكنيد مثل انسان ديوانه است؛ «اَلذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ مِنَ الْمَسِّ» صبح هم كه از خواب بيدار ميشود سرگردان اين مسئله و دائماً در نگراني است. البته، اين يك تيپ رباخوار است. تيپهاي ديگر هم هستند.
بنابراين، بررسي دقيق سيستم اقتصادي حاكم بر جهان و دنياي امروز، بهراحتي ميتواند به شما نشان بدهد كه يك شاهلوله-لوله بزرگ-آن زير قرار دارد و از آن لوله آبرساني بزرگ، لولههاي كوچكتر، رگها و رگهها و مويرگها آمده به تك تك سلولهاي پيكر اقتصاد دنيا نفوذ كرده است و كار اين دستگاه اين است كه از هر چيزي، تا آخرين حد ممكن، رمق حياتي را بمكد و به آن لولۀ اصلي منتقل كند و آن لولۀ اصلي هم به پشت يك سد ميرسد. معمولاً لولههاي آبرساني در طرف ديگر سد است، اما در اينجا از اين طرف است. بايد آب را به پشت سد برساند و حساب و كتاب اين سد و سدداري هم عبارت است از سياست بانكي امروز دنيا.[4]
تصويري كه در آن فضاي «گفتمان ضد سرمايهداري» بر پردۀ پندارها بود، افق روشني را در نگاهي معطوف به مليكردن صنايع بزرگ نويد ميداد:
مليكردن صنايع بزرگ در كشورهاي سرمايهداري، اقدام به سدسازي و راهسازي و ايجاد خط آهن و خطوط كشتيراني از جانب دولتها، ترقيات شگفتانگيز علمي و فني و اقتصادي كشورهاي سوسياليستي، نشان ميدهد كه راه سرمايهگذاريهاي بزرگ منحصر به كار سرمايه داران بزرگ رباخوار نيست.
بر فرض كه بگوييم دولتها، بازرگانان و كارفرمايان خوبي نيستند و ادارۀ امور اقتصادي و حتي فرهنگي و بهداشتي و عمراني بهتر است بهدست افراد و در معرض رقابتهاي آزاد باشد، و دولتها بايد از مباشرت مستقيم در اينگونه فعاليتها خودداري كنند و راه را براي به كار افتادن استعدادهاي سرشار افراد كاملاً باز بگذارند؛ آنها وظيفه دارند فعاليتهاي خصوصي را در راههاي صحيح و بر وفق منافع و مصالح تودههاي وسيع ملت، ارشاد و هدايت كنند. در اين صورت وظيفۀ دولتهاست كه از بودجۀ عمومي، بانكهايي مخصوص دادن اين نوع كمكهاي اقتصادي تأسيس كنند تا وامهاي بزرگ يا كوچك بدون بهره به افراد يا مؤسسات خصوصي بدهند و به اين وسيله نبض اقتصاد مملكت را بهتر در دست گيرند. اين وضع خود به خود به تسلط حكومت بر اقتصاد مملكت كمك شايان ميكند و فرصتي بسيار حساس و مناسب براي دولت بهوجود ميآورد تا در دادن وام، مصالح امت را بر منافع خصوصي گيرندگان وام مقدم بدارد و سرمايۀ ملت بهدست افراد، در راه مصالح خود ملت به كار افتد، نه در راه ثروتاندوزي شخصي و كنزطلبي و گنجينهسازي دولتها ميتوانند از منافعي كه از اين وامها بهدست گيرندگان وام ميرسد، مالياتهاي سنگين به نفع ملت بگيرند و در راه رفاه آنان صرف كنند و اين باز راهي براي پيشگيري از بهوجود آمدن مترفينِ عياش و تجملپرست و هرزهخو و شكافهاي عميق طبقاتي در داخل يك امت است. در مورد سؤالهاي دوم و سوم نيز دو راه هست:
آنچه گذشت، نخستين بخش از مجموعهاي از بحثهاي مربوط به «بانكداري و قوانين مالي اسلام» است كه بنياد نشر آثار و انديشههاي شهيد بهشتي، به حراست از آن اهتمام كرده است.
امروز با تجربههاي سهدههاي كه بر دو نسل در جمهوري اسلامي ايران گذشته است، بسا چنين بحثهايي براي نسلي كه از كاستيها به ستوه آمده است، چندان جاذبهاي نداشته باشد!
همزمان تاريخپژوهي كه با ارزش «تاريخ انديشه» بيگانه نيست، «متن»هايي از اين دست را چونان گنجينهاي بي بديل ارج ميگذارد و به عزيزاني دست مريزاد ميگويد كه در تنگناهايي نفسگير، به حراست از اين ميراثهاي فرهنگي اهتمام دارند.
در اين فرصت اما سخن از تاريخ انديشه و مهجور بودنِ آن در اين «آشفته بازار تاريخ انقلاب» نيست. اگر روزي زمينهاي براي كار بايستهاي در نقد اين تاريخنگاري و يافتنِ راهي براي برونرفت از چنين آشفتگي فراهم شود، با ارزشِ چنين ميراثهايي نيز آشنا ميشويم.
در اين فرصت ميخواهم با درنگي در همين چند سطر ديگر بپرسم: اگر امروز شهيد بهشتي در ميان ما بود، آيا از همين زاويه به جامعه و كاستيهاي آن نگاه ميكرد؟!
اجازه ميخواهم پيش از نتيجهگيري، نمونهاي ديگر از انديشههاي آن عالم اصلاح طلب را يادآور شوم:
در پيِ تأكيدي بر مشروعيتِ «كار در توزيع كالا» ــ مانند كار توليدي ــ سخن از نقش دولت و ضرورت نرخ گذاري به ميان آمده است:
در يك بيع-اقتصاد خريد و فروشي هدايت شده-اگر فروشنده كار و كسب نمايد، اصلاً «ربا» در كار نيست. سرمايۀ او سودي به او نداده است بلكه آنچه به او سود داده، «كار» اوست. بنابراين قرآن با صراحت ميگويد:
اَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الِّربوا… حالا اگر فردي در مورد بيع گفت: اين حرفها چيست؟ من رفتهام و جنسي را خريدهام و در حال حاضر ملك من و مال من است. معامله هم بايد با رضايت طرفين باشد. مگر نميگويي كه اين جنس را ميخواهم با رضايت تو بخرم؟ من هم ميخواهم با رضايت خودم بفروشم. من، اين كالا را با صددرصد سود ميفروشم. اصلاً به تو نميگويم كه اصل مالش (قيمت خريد آن) چقدر بوده است. ميگويم من اين جنس را دويست تومان ميفروشم، ميخواهي بخر و نميخواهي برو!!
البته اين هم يك نوع بيع است. در يك سيستم و جامعۀ بدون حكومت، بدون قيمومت و بدون اداره، ممكن است اين مسئله پيش بيايد و شايد هم خريدار متدين و باايماني چون نميخواهد برخلاف رضايت، از كسي چيزي بخرد، بگويد: بالاخره بايد او را راضي كرد! و آنوقت آن جنسي را كه آن شخص كاسبكار و فروشنده، از توليدكنندۀ اصلي پنجاه تومان خريده و بايد با تمام محاسبهها شصت تومان بفروشد، براي اينكه ميگويد من كمتر از صد تومان نميدهم، از او صد تومان ميخرد.
و در اينجاست كه «سرمايه»، «سود» داده است. يعني آن آقاي فروشنده با دادن آن پول، مالك اين كالا شده و حالا به عنوان مالك اين كالا ميخواهد سود بيشتري بگيرد، نه بهعنوان واسطۀ مبادله. بلكه واسطۀ مبادله، پوششي است براي سودگيري از سرمايه.
آيا اين اَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبوا در قرآن اين نوع «بيع» را هم شامل ميشود؟
در يك فقه زندۀ متحرك اين جاي سؤال است، و قدر مسلم اين است كه اين مسئله به مسئلۀ نرخگذاري در يك سيستم اقتصادي پولي و مبادلهاي برميگردد. آيا در جامعهاي كه اقتصاد بهاصطلاح آزاد دارد، معني آزادي اقتصادي اين است كه هر كاسب كاري هر چه ميخواهد بگيرد يا به اين معني است كه حكومت آن جامعه، حق نرخگذاري عادلانه را دارد و بعد هم خريدار ميتواند فروشنده را ناچار كند، جنس را با نرخ تعيين شده به او بفروشد؟ اين يك سؤال است.
عدهاي احتياط فقهي ميكنند و ميگويند چون نرخگذاري دليل فقهي اساسي ندارد، بنابراين انسان مومنِ مقدسِ محتاط، بايد فروشنده را راضي كند ولو اينكه ده برابر نرخ اعلام شده هم باشد.
ولي ما چنين جامعهاي را نميتوانيم اسلامي بدانيم. اين جامعه، جامعهاي است كه ميدان به ظلم ميدهد. جامعۀ اسلامي كه نبايد تا اين حد ميدان به ظلم بدهد. در جامعۀ اسلامي امكان ظلم به اشخاص داده ميشود اما نه در آن حدي كه ستمكاري شود بر گوسفندان«! يك حساب و كنترل كلي هم هست. (بعضي) ميگويند بالاخره كار را به انصاف فروشنده واگذار كنيد. حرفي نيست، من قبول دارم كه بهترين راه اين است كه كاسبكارها را مردمي باانصاف تربيت كنيم تا بدون اينكه احتياج به نرخگذاري باشد، اصلاً خودشان قرار بگذارند و بگويند كه بركت سود سه درصد و پنج درصد از سود يك به يك[5] بهتر است، ولي اگر (چنين) نكردند چه كنيم؟ دست روي دست بگذاريم و بگوييم: بيانصافي است ديگر؟ آيا در جامعۀ اسلامي، نظام زندگي به انصاف دلخواه اشخاص واگذار شده است؟ اين را قطعاً ميدانيم كه چنين نيست، چون جامعۀ اسلامي جامعهاي است داراي قانون و حكومت و جامعهاي كه داراي قانون و حكومت است، يعني همهچيز را به انصاف اشخاص واگذار نكرده است. فقط سؤال اين است كه آيا نرخگذاري هم جزو حقوق حكومت هست يا نه؟! اين هم سؤالي است در فقه ما. آن چيزي كه براي بنده قطعي است، اين است كه (خود) اين مطلب كه نرخگذاري دليل روشني ندارد و بنابراين فتواي به نرخگذاري دادن خلاف احتياط است، را من خلاف احتياط فقهي ميدانم. اين را قطعاً ميدانم كه خلاف احتياط است.
براي اينكه چنين فقهي سر از يك جاي بدي در ميآورد زيرا جامعه را سوق ميدهد به اينكه نهتنها ديگر به سراغ فقه و فقيه نيايد، بلكه حتي به سراغ، «خداي فقه فرست» هم نيايد. قطعاً بايد اين را فتواي مطابق احتياط تلقي نكرد. بنابراين، اينكه گرايش احتياطي عدهاي از فقهاي ما-حتي در عصر حاضر- سبب ميشود در مورد نرخگذاري خيلي مته بر خشخاش بگذارند، از ديد من اين گرايش، گرايش احتياطي فقهي، تلقي نميشود. اگر واقعاً دلايل، در حد متعارف در مورد نرخگذاري، تمام و كمال شد، در اين صورت ما به حكومت صحيح، حكومتي كه نرخگذاري اش روي حساب و مصلحت عموم باشد.[6] بايد اجازه بدهيم نرخگذاري كند و امكان اين را بدهيم كه دقيق هم اجرا كند البته «اگر» دلايل ما در فقه در اين مطلب تمام باشد.[7]
اين در مورد «بيع» بود. پس فرق اول ميان «بيع» و «ربا» اين است كه در خريد و فروشِ نرخگذاريشدۀ صحيح، سودي كه براي فروشنده و عامل توزيع در نظر گرفته ميشود در حد كاري است كه انجام داده و براي سرمايهاي كه داده و خريده و آورده است اگر اصلاً سهمي در نظر نگيريم، اشكالي ندارد. به اين ترتيب در اينجا سرمايه، اصلاً سودي ندارد.
بر پرسشهايي چشم فرو ميبندم كه مضمون آن ميدان دادن به عقلانيت در برابر كتاب و سنت است؛ چنان كه اگر پذيراي چنين اجتهادي شويم، فقه سنتي دستخوش تحول اساسي ميشود. بر اين باورم كه:
آنچه در اين بخش ــ از اين بحث اقتصادي ــ آمده است، شالودهاي است براي نگاهي ديگر به فقه سنتي. چه، اگر پذيراي اين منطق باشيم كه: «درستي يا نادرستيِ اين يا آن حكم فقهي، تابع قضاوتيست كه افكار عمومي با ديدنِ نتيجه و آثار آن ميشود، ناگزير از تجديدنظري اساسي خواهيم بود»! نيك و ژرف بنگريم:
از نگاه شهيد بهشتي، اگر با سپردن بازار به انصاف اين و آن ــ و به اصطلاح رايج، تراضي طرفين ــ كسي حتا به سراغ «خداي فقه پرست هم نميرود»، روشن است كه بسياري از قانونهايي كه با نام «قصاص» زبان زد شد، حداقل زمينهاي براي اجرا ندارد. ناگزير در اين زمينه به اشارهاي بسنده ميكنم و نتيجهگيريِ شهيد بهشتي را -در ارزيابيِ بيع و رب ــ ا ميآورم؛ چنان كه سرانجام تفاوتهاي داد و ستد و ربا چنين جمع بندي شده است:
بنابراين، اجمالاً اين فرقهاي اساسي بين «بيع» و «ربا» وجود دارد:
1-اساس بيع بر سود بردن از سرمايه نيست، بلكه برگرفتن دستمزد و حقالعملي است در ازاي كار توزيع، و كار توزيع مثل كار توليد، كاري است كه براي هر نوع جامعهاي ارزنده، لازم و ضروري است.
2-در همان بيعي كه خارج از ميزان، براي سرمايه سود در نظر گرفته شده باشد و غيرمنصفانه، تجاوزكارانه و مكارانه باشد نيز باز به تحرك و فعاليتي همچون به خطر انداختن خود و سرمايه نياز دارد در حاليكه ربا عكس اين است، در آنجا تقريباً سرمايه به جايي كه غالباً امنتر است فرستاده ميشود و زحمت كمكن است نه زحمت زياد كن و خطر كمكن است نه خطر زياد كن![8]
3-بيع زيركانۀ غيرمنصفانهاي كه حتي بتواند شبكهاي دنيايي بهوجود آورد، سرعت و ميدان گسترشش با گسترش «ربا» تفاوتي اساسي دارد، و نميتوان اين دو را با هم مقايسه كرد، بهطوري كه اگر ربا را از دنياي سرمايهداري امروز، حذف كنيم و تمام تجاوزات ديگر اقتصادياش را سر جايش بگذاريم، شايد بيش از پنجاه درصد از نابسامانيها، فقط با حذف ربا از بين برود.
بيآنكه در اين تنگنا بتوان چنين نتيجهگيريهايي را نقد كرد، روشن است: آنچه شهيد بهشتي را برانگيخته است تا كار را يگانه توجيه سود بداند، گفتمان غالب در آن روزگار است؛ چنان كه تهديدي براي ايمان نسل جوان دانشگاهي بود!
نمونهاي ديگر از سنگيني سايهاي از گفتمان آن دهه بر انديشه و ادبيات شهيد بهشتي، تصويريست كه از رابطۀ امام و امت ارائه كردهاند. در بحث گسترده و دامنهداري پيرامون امربهمعروف و نهيازمنكر چنين آمده است:
بحث ما دربارۀ معروف و منكر به مناسبت تفسير آيات كريمهاي كه با آيۀ «ولتكن منكم امةٌ يدعون الي الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اوُلئك هم المفلحون» آغاز ميشد، به اينجا رسيد كه بشر با همان مقدار شناخت و بينش فطري خداداد همگاني يك سلسله خصلتها و كارها را پسنديده ميشناسد و يك سلسله كارها، خصلتها و خوي و خلقها را ناپسند و مردود ميداند. بنابراين، ما يك مقدار خوب و شايسته و پسنديدۀ سرشناس و همهكسشناس داريم: معروف (شناختهشده)، و يك مقدار زشت و بد و ناپسند سرشناس و همهكسشناس داريم: منكر (مردود). حالا ميخواهيم بحثمان را در اين مسير ادامه بدهيم كه رعايت اين پسنديدهها و ناپسندهاي همهكسشناس به هر حال براي هركس، در هر نوع شرايط، در هر نظام و در هر سيستم لازم است و اين معيارهاي شناختهشده بايد رعايت شود. در رعايت اينها جاي تزلزل و شك و ترديد، جاي انتظار بررسيهاي عميق و پيچيدۀ عقلي و علمي، يا حتي جاي انتظار نزول وحي نميماند. قبل از وحي و هرچيز ديگري ميدانيم كه بايد اين معيارها رعايت بشود. بههرحال، نهتنها رعايت اين معيارها صرفنظر از اينكه انسان تابع كدام دين و مذهب و مكتب است ضروري و لازم و قطعي به نظر ميرسد، بلكه از اين بالاتر، ميشود اين معيارهاي شناخته شده مورد قبول فطري را در دست گرفت و سراغ انتخاب مكتبها رفت و به كمك آنها يك مقدار از مكتبها، آيينها، دينها را كه به اين معيارهاي مسلّم پشت پا زدند و بياعتنايي كردند، از سري خارج كرد. تا اينجا ميشود پيش رفت. و اينك سؤال: آيا اين مقدار از معيارشناسي براي بشر همانطور كه لازم است و رعايتش ضروري است، كافي هم هست؟ به اصطلاح زمان ما: آيا اينها همانطور كه شرط لازم است، شرط كافي هم هست؟ براي پاسخ به اين سؤال بايد قدري با يكديگر بحث را جلو ببريم و ببينيم پاسخ به اين سؤال مثبت است يا منفي. اين بحث بايد در چند شاخه جلو برود تا به پاسخ اين سؤال برسيم. شاخۀ اول: اين معيارهاي شناختهشده در بسياري از موارد با يكديگر تصادف ميكنند و راهبندان بهوجود ميآورند. ديشب گفتيم يكي از معيارهاي شناختهشده كه در آن كمترين ترديدي نميتوان داشت امانت و درستي است. بشر با همان بينش فطرياش امانت و درستي را خويي شايسته ميداند؛ آن را نيك ميشمرد و پسنديده ميداند. در اين امر كمترين تزلزل و ترديدي نداريم و بشر پسنديدگي و شايستگي امانت و درستي را به نظام اقتصادي و اجتماعي و به اينكه وحي در اين باره چه گفته يا نگفته مشروط نميداند. معيار ديگري را هم كه ديشب گفتيم بشر بيتأمل و بيترديد پسنديده ميشمرد حمايت از عدل و داد و مبارزه با ظلموستم است. در اين هم ترديدي نيست. حالا جنابعالي كه در سازندگي خود و خودسازيتان كوشش كردهايد تا خودتان را متعهد و مقيّد به رعايت اين معيارهاي مسلّم بار بياوريد، آقايي آمده يك شمشير برّان پيش شما امانت گذارده است. مدتهاست شمشير پيش شما امانت است. يك روز اين آقا ميآيد و ميگويد شمشير امانتي من را بدهيد. امانتدار بايد امانت را فوراً بدهد. حق اينكه يك ثانيه آن را پيش خود نگه دارد، ندارد؛ چون ضد امانت است. امّا همان وقت به شما خبر ميدهند كه اين آقا كه مدتها با اين شمشير كار نداشت و آن را نزد شما گذاشته بود، حالا ميخواهد با آن شمشير برّان بيچارهاي را تهديد كند و دار و ندار او را از دستش بگيرد. شمشير به دست او آمدن همان و تسلّط يافتن بر اين انسان بيچاره و ربودن اموال و حقوق او همان! اول ميگوييد شمشير را به او ميدهم ولي جلو او ميايستم و نميگذارم به ديگري تجاوز كند. ولي وقتي مطالعه ميكنيد ميبينيد اگر شمشير به دست او آمد امكانات او بر امكانات شما و امكانات آن انسانِ در معرض ظلم و ستم قرار گرفته ميچربد. بالاخره چه كنيم؟ رعايت امانت كنيم؟ امانتدار درستي باشيم و سلاح برّنده را در دست ظالم متجاوز قرار بدهيم؟ پس مسئلۀ رعايت معيار حمايت از مظلوم چه ميشود؟ حمايت از عدل و داد چه ميشود؟ مبارزه با ستم چه ميشود؟ اگر شمشير را به او بدهيد رعايت امانت شده ولي معيار حمايت از مظلوم زير پا گذاشته شده است. اگر هم شمشير را به او ندهيد، معيار حمايت از مظلوم رعايت شده، ولي معيار امانتداري رعايت نشده. در اينجا دو معيار با هم تصادف كردهاند. البته گاهي اوقات تصادفات طوري است كه راهبندان پيش نميآيد. در چنين مواردي آدم ميداند كه وقتي اين دو معيار با هم تصادف ميكنند تقدم با كدام است. در اينجا روشن است كه تقدم با رعايت معيار دوم است: بايد امانتداري فداي حمايت از مظلوم شود. اما نتيجهگيري از اين كار احتياج به يك مقدار محاسبه و تأمل دارد و به آن روشني و سادگي و صافي و سرراستي كه ديشب دربارۀ اصل معيارها گفتيم نيست. هر چيزي بالاخره يك مقدار محاسبه ميخواهد، سبك-سنگين كردن ميخواهد. گاهي اوقات اين محاسبه پيچيده است. اولاً حدود ارزش هر يك از اين معيارها طوري است كه امتياز يكي بر ديگري چندان روشن نيست. در ثاني، آنچه من در اين مثال عرض كردم اصطكاك دو معيار بود؛ ولي گاهي اوقات اصطكاك ميان چند معيار پيش ميآيد و موضوع پيچيده ميشود. وقتي چند معيار با يكديگر گلاويز ميشوند، محاسبه كار مشكلي است. عين اين مسائل گاهي واقعاً براي انسان در همين رعايت واجبها و حرامهاي شرعي پيش ميآيد: كداميك را مقدم بداريم؟ در فقه و اصول فقه براي چنين مواردي يك اصطلاح علمي دارند. من آن اصطلاح را، با رعايت همان دقتي كه در آن اصطلاح هست، به «تصادف» معني ميكنم. در اصطلاح اصول فقه ما به اين حالت ميگويند «تزاحم». شما ميدانيد تزاحم تقريباً عبارت اُخراي همان تصادف است؛ يعني مزاحمت كردن: قرار گرفتن دو حكم بر سر راه يكديگر و اسباب زحمت همديگر شدن. تحليلگران فقه اسلامي دو قانونمندي در اينجا درست كردهاند…[9]
سرانجام در پي بحث – و بهويژه با پردازشي از تزاحم معروفها و منكرها، چنين نتيجهگيري ميشود:
شناخت معروف و منكر پيچيده از وظايف رهبري است
آنچه ما در بحث امشب ميخواستيم به آن برسيم اين است كه شناخت برآيند نهايي معروف و منكر، خودِ شناخت اصلاً در بسياري از مسائل اجتماعي از توان فرد خارج است و بايد در دايرۀ وظايف رهبري امت قرار بگيرد. نتيجه اينكه مقداري از امر به معروفها و نهيازمنكرها، نه از نظر قدرت (كه بعد به آن ميرسيم)، بلكه اصولاً از مجراي شناخت معروف و منكر از حدود مسئوليت فرد خارج است. يعني اصولاً شناخت معروف و منكر در حالِ اجرا (اينكه امروز فلان كار انجام بگيرد يا نگيرد) حتماً بايد با شناخت باشد. شرط انجام وظيفۀ بزرگ امر به معروف و نهي از منكر شناخت معروف و منكر است. كسي كه هنوز معروف و منكر را نميشناسد چه امر و نهيي دارد بكند؟ شناخت معروف و منكر هم در بسياري از موارد، بهخصوص موارد مربوط به تلاشهاي اجتماعي، معمولاً از حدود آگاهيهاي فردي فراتر ميرود. امكانات معلوماتي اشخاص براي شناخت معروف از منكر در بسياري از اين موارد كافي نيست. تنها رهبري است كه با آن ديد بالا، با آن ديد محيط، با اطلاعاتي كه از هر گوشه جمع ميشود و آنجا زير و زبر و موازنه ميشود، ميتواند بگويد امروز اين كار مصلحت است؛ لازم است؛ معروف است؛ انجام بدهيد. فردا در مورد همان كار ميگويد مصلحت نيست؛ منكر است؛ انجام ندهيد.
متأسفانه گاهي در قشر مذهبي ما اين نقطهضعف ديده ميشود كه دربارۀ رهبران از همين مجرا به شك ميافتند. ميگويند آقا، اين نشد كه گوسفند يك شقهاش حرام باشد يك شقهاش حلال! يعني چه كه اين آقا ديروز ميگفت اين كار را بكن، امروز ميگويد نكن! معلوم ميشود او اصلاً يك رهبر ثابتقدم و ثابترأيي نيست!-مثل اينكه ما كسي را رهبر ميدانيم كه هميشه يك جور فرمان بدهد. باور كنيد اين نقيصه فرض نيست، عين است؛ ملموس است. ما اصلاً رهبري را آنطور كه بايد هنوز نفهميدهايم. يك بار ديگر در بحثها عرض كردهام، چون جامعۀ ما يك جامعهاي بوده (جامعۀ شيعه) كه ديمي بزرگ شده، اصلاً آشنايياش با الفباي رهبري خيلي كم است. بله! رهبر همان رهبر است، ولي در شرايط سياسي و اجتماعي خاص ميگويد اين كار خوب است، و در شرايط دگرگونشدۀ فردا ميگويد همان كار با همان برچسب بد است. اين كمال رهبري اوست نه نقص او.
رهبري بايد با شناختي بس وسيع و جامع، با توجه به بازدههاي آيندۀ هر كار، با آيندهنگري در حد ممكن، روي كارها حساب كند؛ روابط آنها را با هم در نظر بگيرد؛ آن وقت فرمان بدهد اين كار را بكنيد. اين ميشود معروف. با فرمان او كه حاكي از اين است كه مطالعات رهبري نشان داده است اين كار مصلحت است، ما ميفهميم كه اين كار معروف است. فرمان او نشانهاي است براي ما براي كشف اين واقعيت كه اين كار بر روي هم معروف است. و با منع او ميفهميم كه اين كار منكر است. منع او نشانه و دليلي است قابل اعتماد بر اينكه اين كار منكر است. واي به آن وقتي كه در يك جامعۀ خام و ورزيده نشده در كار متشكل و تشكيلاتي و برخوردار از رهبري، هركسي بخواهد سياستمدار روز باشد و دربارۀ اين مسائل پيچيده بكن-نكن بگويد! اگر شما يك بيمار عزيز در خانه داشته باشيد و بر طبق سنت معمول زندگي و سنت اجتماعي ما هركس از راه رسيد مداوايي براي آن بيمار كرد-آن رسيد، گفت آقا فلان دوا بسيار جالب است، تجربه كرديم خيلي خوب است، به او بدهيد بخورد؛ دومي ميرسد، ميگويد آن داروي ديگر، آن شربت را تجربه كرديم، خيلي جالب است، به او بدهيد بخورد؛ سومي ميرسد، ميگويد آن آمپول تجربه شده است، خيلي مفيد است، به او تزريق كنيد؛ چهارمي فلان كپسول؛ پنجمي فلان قرص؛ ششمي فلان جوشانده؛ هفتمي فلان معجون؛ هشتمي فلان طلسم؛ نهمي فلان آب… آيا شما در درمان اين بيمار عزيزتان گوش ميخوابانيد ببينيد اين و آن چه ميگويند، يا به يك طبيب قابل اعتماد مراجعه ميكنيد؟ چطور درمان يك بيمار، به تشخيص شما انسان پيشرفته، فراتر از آن است كه با طبابتهاي سرپايي عمومي صورت بگيرد، اما درمان مسائل اجتماعي را اينقدر ساده ميگيريد؟ من چهرۀ دو طبيب را ترسيم ميكنم، ببينم شما كدام را انتخاب ميكنيد: يك طبيب، طبيبي است كه تا بيمار را پيش او ميبريد يا او را بالاي سر بيمار ميآوريد نگاهي به بيمار ميكند، نگاهي به شما و نوع فكر شما و طرز فكر شما و توقعات شما؛ ميبيند كه شما دلتان ميخواهد يك دوايي به اين بيمار بدهد كه تا عصر راه بيفتد؛ فوراً نسخهاي با يك مقدار دواي داراي اثر فوري مينويسد. نسخه را به داروخانه ميبريد. داروها را ميگيريد و به بيمار ميدهيد. بيمار داروها را ميخورد و عصر هم حالش جا ميآيد و راه ميافتد. اما بيماري اين بيمار واقعاً درمان نشده؛ بيمارياش رفته پشت پردۀ يك بهبودي سطحي موقت. اگر فقط تا فردا به علت اين نسخه و طبابت اغفالگرانه درمان واقعي او عقب بيفتد، در حقيقت بيماري يك درجه در او ريشهدارتر و صعبالعلاجتر شده است.-اين يك جور طبيب. يك طبيب ديگر را ترسيم ميكنم: او را بر سر بيمار ميآوريد. نگاهي به بيمار و نگاهي به شما مياندازد. ميبيند كه همه شما دلتان ميخواهد كه او دارويي بدهد كه حال اين بيمار تا عصر خوب شود؛ اما او تسليم اين خواست خام شما و بيمار نميشود. او خوب دقت ميكند؛ بيماري را كاملاً تشخيص ميدهد؛ حتي چند ساعت صبر ميكند تا لوازم و ابزارهاي تشخيص و آزمايش، مثل عكس و چيزهاي ديگر، فراهم شود و شرح حال مفصل بيمار را ببيند؛ دگرگونيهاي موقت او را ببيند، و بعد يك درمان نقشهدار براي بيمار آغاز ميكند. حتي شب هم ممكن است تب بيمار شما بالا برود و هزيانهاي وحشتآور بگويد؛ شما هم بترسيد و به در خانه دكتر برويد: آقاي دكتر، دستم به دامنت؛ بيمارم دارد ميميرد! آن دكتر ميگويد: برو جانم؛ برو آرام بگير؛ بيمارت نميميرد؛ بيمارت در حال درمان است. شما ممكن است خيلي ناراحت شويد، اما آن طبيب وظيفهشناسِ برخوردار از وجدان سالم پزشكي تسليم اين ناراحتيهاي زودگذر بيمار و بيماردار نميشود. او كاري را انجام ميدهد كه وظيفۀ پزشكياش ايجاب ميكند. خوب دوستان، فكر ميكنيد كه شما حاضران، شما برادران و خواهران حاضر در جلسه، كدام يك از اين دو طبيب را ميپسنديد؟ الان كه دارم حرفش را ميزنم همه ميگوييد طبيب دوم را؛ ولي نگاهي به كارنامۀ زندگي خود بيندازيد: اكثر شما سراغ آن طبيب اولي ميرويد.-يادم ميآيد خود من با پزشكي كه از بستگان ماست قصهاي در همين زمينه داشتم. فرصت هست كه من اين داستان عيني را هم برايتان بازگو كنم تا بعد بقيۀ بحث را پي بگيريم.
پزشكي است از يك خانوادۀ عالم ديني، برخوردار از احساسات ديني و تا حدودي ملي، كه در سنين جواني داراي گرمايي در اين زمينه بود. خيلي وقت پيش، حدود بيست و يك سال قبل، سفري به قم آمده بود. ايام عاشورا بود. اين دسته و عَلَم و كُتلي را كه در قم راه ميانداختند ديد. به خانه ما آمد. ديدم خيلي ناراحت است. گفت فلاني، آخر اينجا را حوزۀ علميه، عاصمۀ تشيع ميگويند؟ اينها چيست كه در حضور علما و در پايگاه مراجع ديني درست كردهاند؟! گفتم راست ميگويي؛ علتش اين است كه اينها وظيفۀ خودشان را درست انجام نميدهند؛ روشنگري نميكنند. اما در عين حال، به تو بگويم كه برانداختن اين كارهاي نابجا به صرف اين نيست كه اين آقايان بگويند اين كارها بد است. ممكن است اينها بگويند چنين كارهايي بد است، ولي مردم كار خودشان را بكنند. براي برانداختن اين كار نابجا بايد برنامهاي داشت و با اين سوءاستفاده از عاشوراي حسيني مبارزه كرد. احياي شعارهاي قيام حسين بن علي، سلام الله عليهما، برنامه ميخواهد، والا با صرف بكن-نكن كار درست نميشود. به او گفتم: اتفاقاً همين امسال كه تو ميگويي، قصهاي در قم پيش آمده كه خيلي شنيدني است. قصه اين است كه چون آقاي بروجردي كه مرجع تقليد مطاع شيعيان است از قسمتي از اين كارها خوششان نميآمده و اينها را درست نميدانستند و منكَر ميدانستند، امسال پيش از محرم رؤساي تكاياي قم را به منزل خود دعوت كردند و گفتند به اينها بگوييد فلان كار، فلان كار، فلان كار را نكنيد، تا اين دسته راهانداختنها لااقل از اين عيبها مبرا باشد. اما واكنش آنها چه بود؟ فلان كس سيّدي بود سردستۀ يكي از تكيههاي معروف قم. او در پاسخ پيام آقاي بروجردي گفته بود كه البته امر آقا مطاع است، اما از قول ما به آقا سلام برسانيد و بگوييد سال كه سيصد و شصت و پنج روز است، سيصد و پنجاه و پنج روزش را ما از آقا تقليد ميكنيم، اين ده روز را ميخواهيم مقلد آقا نباشيم! گفتم ببين! با صرف «نكن» گفتن منكَر از بين نميرود. برنامه ميخواهد. بايد مبارزه كرد. بايد جديت به خرج داد. گفت اي آقا، چه ميگوييد! اگر همۀ شما يك كلام بگوييد مسئله حل ميشود. گفتم اين «اگر» كه تو ميگويي، از آن اگرهايي است كه اگر هزار بار هم بكاري سبز نميشود. براي اينكه براي عدهاي از اينهايي كه در اين لباس و اين شرايط هستند، نگه داشتن اين مراسم، هم نام است و هم نان؛ هم زندگي است هم رياست. بنابراين، اگر تو فكر كني آنها به اين آساني از سر اين حرفها ميگذرند اشتباه ميكني. خيلي ناراحت شد. گفت اي بابا، تو داري ما را مأيوس ميكني… بالاخره بحث ما با او تمام شد. شايد دو ماه بيشتر فاصله نشد كه من به مسافرتي به شهر آن آقاي پزشك رفتم. در آنجا بيمار شدم. آن دوست پزشك با خبر شد و فوراً بالاي سر من آمد. تب داشتم. براي من نسخهاي نوشت. به او گفتم دكتر، براي من آنتيبيوتيك ننويس. ببين اگر تب من حاد و عفوني نيست اصلاً نسخه نميخواهم؛ چند روزي كه بگذرد خوب ميشوم. ميدانيد پاسخ آقاي دكتر چه بود؟ گفت من معمولاً براي بيماران آنتيبيوتيك مينويسم، ولي براي تو نمينويسم. من در همان حال تب گزك دستم آمد؛ شروع كردم به ادامۀ مباحثۀ عاشورا با اين دوست. گفتم دكتر، نفهميدم؛ گفتي براي من نمينويسي و براي بيماران ديگر مينويسي؟ گفت بله؛ براي آنها مينويسم. گفتم چرا؟ مگر تو نميگويي استعمال نابجاي آنتيبيوتيك مضر است و كمترين ضررش اين است كه بدن را در برابر اين داروي حساس بهدردخور مصون ميكند و بدن به آن عادت ميكند؟ گفت بله، اينطور است؛ ولي تو نميداني كه من اگر بخواهم نسخهاي بنويسم كه تب بيمار فوراً قطع نشود، فردا اين همسايهها و قوم و خويشها به مطب من نميآيند. گفتم دكتر، واقعاً تو براي اينكه مطبت شلوغ شود اين كار را ميكني و براي اينكه مشتريها از دست نروند اين طب بازاري را داري؟ گفت بله، چاره نيست! گفتم خوب يادت ميآيد عاشورا كه در قم بودي چه گفتي؟ من آنوقت به تو گفتم اين حرفها براي يك عده كه در اين لباس هستند هم نام است هم نان. ناراحت شدي، گفتي پس دين كجا رفته، ايمان كجا رفته، انسانيت كجا رفته. خوب، تو هم كه مطب برايت همين است؛ پس دين كجا رفته، وجدان پزشكي كجا رفته، انسانيت كجا رفته؟! به او گفتم ولي تو با آن بندههاي خدا يك فرق داري: آن بندههاي خدا اصلاً هيچ ممرّي براي زندگي غير از همين كارها ندارند، ولي تو حقوق كار معموليات را صبح از يك جا ميگيري و با همان ميتواني زندگي كني! آيا جنايت تو از آنها سختتر نيست؟ شرمنده شد؛ سرش را زير انداخت.
خوب، چرا آن دكتر اين كار خلاف را مرتكب ميشد؟ براي اينكه خودش ساخته نشده و براي اينكه عدۀ زيادي از مردم ما از ميان آن دو نوع دكتر آن دكتر نسخهنويس را ميپسندند. لذا ميبينيد دستگاه طبابت ما، از نظر خود آقايان اطباء، خدمتش به نگهداري بيماريها در زير پرده به مراتب بيشتر است از مبارزۀ اساسي با بيماريها. عين اين مسئله در فعاليتها و تلاشها و مسائل اجتماعي است. بسياري از برادران و خواهران حساس باايمان علاقهمند ما حاضر نيستند به طرحهاي اصلاحي درازمدت توجه كنند، چه رسد كه به آنها بپيوندند. آنها رهبريهاي آيندهنگرِ دورنگر را جذب نميكنند، و حتي دفع ميكنند. در حاليكه هركس با مسير تلاشهاي صلاحآور براي جامعههاي بشري در طول تاريخ آشنايي معمولي داشته باشد ميداند كه به ثمر رساندن يك تلاش باثمر و داراي بازده، گاهي به تلاش بههمپيوستۀ يك، دو تا سه نسل احتياج دارد. نميتوان انتظار داشت نگرش چنين آيندۀ دوري نصيب همهكس بشود. نميشود توقع داشت كه همۀ افراد خودشان بتوانند چنين آيندهنگري جامع و دوربردي داشته باشند. پس علاج چيست؟ علاج اين است كه افراد بكوشند رهبري درستي را بشناسند و اين شناختها را به رهبري شناخته شده مورد اعتمادشان واگذار كنند. اين رهبري مورد اعتماد را از چه راه بشناسند؟ با كمك چه معيارهايي؟ با كمك آن معياري همهكسشناس؛-عين بحثي كه ديشب دربارۀ نظام فكري ميگفتم. گفتم مكتب فكري را به كمك همان معروفها و منكرهاي همهكسشناس ميتوان تا حدود زيادي شناخت. اينجاست كه ميبينيد اميرمؤمنان، مولاي متقيان، علي عليهالسلام، در خطبۀ هشتاد و هشتم نهجالبلاغه از آن مردمي كه در شناخت معروف و منكر بخواهند به معلومات خودشان اكتفا كنند انتقاد ميكند. گفتيم معلومات روشن شما براي شناخت معروف و منكر لازم هست ولي كافي نيست. انتقاد بر آنهايي است كه ميخواهند دايرۀ معروف و منكر را به دايرۀ شناخت و آگاهي شخصيشان محدود كنند؛ غافل از اينكه يك مقدار از معروفها و منكرها را انسان با كمك آگاهي شخصي ميشناسد. ولي يك مقدار ديگر قلمرو شناخت اجتهادي ايدئولوژي است. يك مقدار ديگر هم قلمرو رهبري است: شناخت رهبري. و بدون تمسك، بدون اينكه امت در اين شناخت به امامش بپيوندد، قادر به ايفاي وظيفۀ بزرگ امر به معروف و نهي از منكر حتي از جهت شناخت هم نيست.
«فيا عجباً! و ما لي لا اعجَبُ من خطاءِ هذه الفِرَق علي اختلافِ حججها في دينها. لا يَقْتَصّونَ اَثَرَ نَبِي، و لا يَقتدون بعمل وصي، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب. يَعملون في الشُّبهات، و يَسيرون في الشَّهوات. المعروف فيهم ما عَرَفوا والمُنكَر عندهم ما اَنكروا. مَفزعُهم في المُعضَلات الي اَنفُسهم، و تعويلُهم في المهمّات علي آرائهم. كاَنَّ كلَّ امرِئٍ منهم اِمامُ نَفسِه، قد اَخَذَ منها فيما يَري بِعُري ثِقاتٍ، و اَسبابٍ مُحكَماتٍ.»
در شگفتم، و چرا در شگفت نباشم، از انحراف و لغزش و خطاي اين فرقهها و دستهها و گروهها، با استدلالهاي گوناگوني كه هريك در كار دينشان براي راه خود دارند. نه دنبالهرو پيامبري هستند، نه به كار وصي پيامبر و جانشين و رهبر بعد از او ميپيوندند و از آن پيروي ميكنند، نه در انتخاب معروف و شناخت آنها به غيب و وحي ايمان دارند، و نه از كارهايي كه به راستي عيب است خودداري ميكنند. همواره با شبهات (مثل «به نظر ميرسد»، «چنين است»، «چنين مينمايد») و با «چنين مينمايد»ها عمل ميكنند و زندگي ميكنند؛ مثل آن بيمارداري كه با همان طبابتهاي گوناگون كساني كه بر بالين بيمار ميآيند ميخواهد او را درمان كند. خود به خود راهبر چنين افرادي خواستهاي دروني و شهوتها و رغبتها و گرايشهاي آنهاست. با گرايشها به اين سو و آن سو ميروند. معروف و پسنديده نزد آنها منحصر است به آنچه خودشان ميشناسند؛ منكر و مردود نزد آنها منحصر است به آنچه خودشان بد ميشناسند. پناهگاه آنها در مسائل پيچيده و مشكل خودشان هستند. اتكاي آنها در كارهاي مبهم و ناپيدا و ناروشن بر آراي شخصي خودشان است. گويي هر يك از اينها رهبر خودشان هستند. آقا هم رهبر است، هم راهبر؛ هم رهرو است و هم رهبر! از خودشان براي اظهارنظر دربارۀ هر حادثه و رويداد مستمسكها و دلائلي دارند كه به نظرشان دلايلي است محكم، و سببها و وسيلهها و رشتههايي است استوار.
آيا از افرادي اينچنين كه هر يك هم رهروند و هم رهبر، امتي به هم پيوسته و مجتمع، داراي آيندهنگري عميق و ژرف و دوربرد بهوجود ميآيد؟ نه! نتيجۀ نهايي اينكه اگر ميخواهيم وظيفۀ خطير امر به معروف و نهي از منكر در فراخناي خودش، در آن ميدان وسيع خودش، انجام بگيرد يك مقدمه دارد كه آن مقدمه بايد به دست خود ما ايجاد شود: بههمپيوستگي پيرامون محور رهبري؛-بزرگترين كمبود اجتماعي ما.
اگر ميبينيد ما در دينداريمان با مشكلات گوناگوني روبهرو هستيم، اگر ميبينيد در تكاپوهاي ديني و اجتماعيمان هر روز به دست يك كسي كلاه سرمان ميرود، بايد علاج آن را در افزايش آگاهي عمومي و تلاش در بههمپيوستگي آگاهان بر محور يك رهبري آگاه درست قابل اعتماد جستوجو كرد. اگر ميبينيد اين سوز و گداز عاشورا و ايام شهادت امامان ديگر، سلامالله عليهم اجمعين، سوز و گدازي است كه همواره تروتازه در ما مانده، براي اين است كه ما ميتوانيم محروميتهاي ناشي از نداشتن يا نشناختن رهبري صحيح را در زندگيمان لمس كنيم. دريغا! دريغا كه وقتي حسين عليهالسلام به پا ميخيزد تا رهبري شايسته و باايمان و آگاه و باصفا و باوفا براي تلاشگران زمان خودش باشد، قبل از اينكه تلاشگران آزادۀ زمان بتوانند به او بپيوندند و نيرويي شكستناپذير بهوجود بياورند، در تيررس دشمنان قرار ميگيرد و زندگي را در همان گامهاي نخستين اين قيام از دست ميدهد.
حاشيهاي بر ديدگاه بزرگان
در جمعبندي آن چه گذشت، ميتوان ــ با ناديده گرفتنِ نكتههاي ريز و درشتي كه هر يك نياز به بررسيِ جداگانه دارد ــ به يك نتيجهگيري دست يافت:
بر انديشه و سخن بزرگان ما در يكي از پيچ و خمهاي تاريخ معاصر، سايهاي از گفتمان ويژهاي سنگيني دارد. پيش از اين با اشاره، ويژگيِ آن گفتمان را با نگاهي معطوف به عدالتخواهي يادآور شدم: نفرت از سرمايهداري و شيطانسازي از غرب با اين نگاه، موضوع پژوهشي جداگانه است. امروز اما در گفتمان غالب، اين آزادي و حقوق بشر است كه حرف اول را ميزند و سايهاي از همين گفتمان بر انديشه و ادبيات ما سنگيني ميكند.
در نگاهي ديگر: در دهۀ 50، آسيبهايي كه از پراكندگيِ نيروها به اردوگاه دينباوران رسيده بود، ضرورت تشكل و سازماندهي را برجسته ميكرد؛ چنان كه «امت و امامت» محوري اساسي در گفتمان ديني در محفلهاي روشنفكري بود.
چنين است كه فقيه اصلاحطلبي چون شهيد بهشتي، در پي چندين بحث پيرامون امر به معروف و نهي از منكر سرانجام همين بحث را هم به پيچ و خمي ميكشاند كه ضرورت نقش رهبر برجسته شود.
بر اين باورم كه اگر امروز شهيد بهشتي در ميان ما بود، با تجربههايي كه در اين سه دهه ــ از پيآمدهاي قدرت متمركز ــ داريم، بيش از آن چه بر نقش و ضرورت رهبري تأكيد كنند، سخن را به «حقوق شهروندي» ميكشاندند.
ميدانم نتيجهگيري از چنين «اما و اگر»ها تا چه حد دشوار است! بر اين پايه: براي چنين نتيجهگيري، بايد از پيچ وخمهايي در «روش شناسي تاريخ» بگذريم كه به كاري نفسگير ــ فراتر از تلاشهاي فردي ــ نيازمند است.
با اين همه، با شناختي كه از او دارم، ترديدي ندارم: شهيد بهشتي چنان نبود كه بر اتهام اسلام به زورمداري و ديكتاتوري، چشم فرو بندد و پيآمدهاي چنين اتهامي را ناديده بگيرد!
خردپذيرتر آن كه به جاي فرابستنِ اين يا آن پندار به بزرگان، نكتهاي را ــ در حاشيه بر سلسله بحثهاي امر به معروف و نهي از منكر ــ به صورت پرسش در ميان بگذارم:
آيا فرهنگسازي با گسترش و فراگير كردنِ هنجارها و مبارزه با ناهنجاري ها، مسئوليتي است حكومتي و از بالاي جامعه؟ يا در اين زمينه بايد به مشاركت سياسي و فرهنگي اصالت داد؟
قرآن كريم، هرچند با تعبير «امر و نهي» روابط و مناسباتي را ــ در جامعه ــ بر پردۀ پندار ميآورد كه در نخستين نگاه گويي: بر فرهنگسازي از بالا تأكيد دارد؛ در نگاهي ديگر اما از ولايتي ــ در قرآن ــ سخن رفته است كه ميتواند زمينهساز نگاهي ديگر باشد:
مردان و زنانِ دينباور بر هم ديگر ولايت دارند؛ چنان كه انجام ارزشهاي دلپذير را فرمان ميدهند و از رفتارهاي ناهنجار ــ كه با آن احساس بيگانگي داريم ــ نهي ميكنند….
اين طلبه، از چنين تعبيري چنين برداشت ميكند:
1 ــ اين تنها شهرياران نيستند كه بر مردم ولايت دارند. «ولايت شهروندي»، مكمل ولايتِ شهرياران است: اين از حقوق هر شهروند است كه اگر رفتاري ناهنجار را در بالاترين سطح جامعه هم ببيند، با قدرت در برابرِ آن بايستد!
2 ــ چنين فرهنگسازي، مشاركتِ گستردهاي را ميطلبد؛ چنان كه براي هموار كردنِ راه آن، چنان كه براي هموار كردنِِ راه آن، بايد از پيچوخمهاي ــ گاه تنگ و تاريكي ــ بگذريم.
3 ــ با پذيرش «ولايت شهروندي» زمينهاي براي زورمداري و ديكتاتوري، نميماند و ميتوان پرسشهايي را پاسخگو بود!
4 ــ اگر پيچيدگيِ «معروف و منكر» را ــ به شرحي كه شهيد بهشتي نيز به آن اشاره دارند ــ جدي بگيريم، اجراي اين دو اصل فرهنگ ساز جز با تأسيس نهادهاي مدني امكانپذير نيست.
آنچه گذشت، هرچند پاسخگوي پرسشهاي فراواني نيست كه با چنين نگاهي سر بر ميآورند، ميتواند درآمدگونهاي بر بازخوانيِ امر به معروف و نهي منكر باشد: دو اصل سرنوشت ساز در فرهنگ سازي كه در دهههاي اخير بيش از پيش دستخوش برداشتهاي نادرست شده است.
نتيجهگيري
با انديشه در اين دو نمونه، افقِ ديگري ــ در بهره وري از ميراث فرهنگيمان ــ به چشم ميآيد؛ چنان كه در مثل: آنچه را از بيان و قلم شهيد بهشتي به يادگار مانده است، تنها با نگاه كارپردازي ارزيابي نكنيم. چه، بسيار غمانگيز است كه امروز ــ پس از سه دهه از شهادت و فقدان چنين اسلامشناسهاي پرآوازه ــ همچنان به نقش گرهگشاي آنان دل خوش كنيم!
نميگويم: هر آنچه آن بزرگان آفريدهاند، تاريخ مصرفش به پايان رسيده است. بسا آفرينشي كه قرنها بتواند هم چنان ــ از اين يا آن مشكل ــ گره بگشايد! با اين همه، وايِ جامعهاي كه براي پاسخ به نياز امروز، چشم به آفرينشِ ديروز داشته باشد! چه شگفت انگيز است تعبير دلپذير قرآن كريم!
پديدههاي آسماني و زميني همواره [در تنگناي نو به نو] دست نياز به سوي او برآورند؛ كه او هر روز جايگاهي نو دارد!
(قرآن كريم، سورۀ الرحمن)
بي آنكه بخواهم و بتوانم ــ چنان كه بايسته است ــ از اين تعبيرِ تكاندهنده گره بگشايم، با اين اميدواري بر اين آشفتهنويسي نقطۀ پايان ميگذارم كه: آنچه را به قلم آوردم، زمينهاي را براي نگاهي ديگر فراهم كند: نگاهي ديگر به نوآوريهاي ديروز كه اگر باب نقد و حاشيهنويسي را بر آن نگشايم، غبار كهنگي بر آن مينشيند! چنين مباد!