میگفت اگر فرصت داشته باشم، رجوی را هم اصلاح میکنم
شهید بهشتی به قاعده بازی جمعی سخت وفادار بودند و با شناختی که از فضای فرهنگی جامعه ایران داشتند، تلاش میکردند فضای قائم به شخص پدید نیاید. اما اتفاقا کسانی که از صلاحیتهای ایشان خبر داشتند و عمدتا یا در گروه مخالفین و دشمنان ایشان قرار داشتند و یا در گروه دوستانی که حسد میورزیدند، شرایطی را فراهم کردند که همه، همه چیز را به بهشتی نسبت دهند.
شاید شما هم با کسانی مواجه شدهاید که از مسئله پیشپا افتادهای مانند گرانی تخممرغ تا عملیات پیچیدهای مثل دیپلماسی پنهان با پادشاه عربستان را به یک نفر نسبت میدهند! و شاید در نگاه اول تصور کردهاید که با چه شخص ساده و نادانی مواجهاید. اما اگر دقت کنید و کمی غور در تاریخ، این طرز نگاه به مسائل را یکی از ویژگیهای رفتار سیاسی ایرانیان مییابید. در تاریخ معاصر ما شاید کمتر کسی مانند شهید مظلوم آیتالله بهشتی باشد که حداقل تا روز شهادتش، تصوری همهگیر درباره قدرت پنهان و دسیسهها و ثروتش وجود داشت. با دکتر فرشاد مؤمنی، که به عنوان مسئول واحد دانشآموزی حزب جمهوری اسلامی تجربه کار مستقیم با دبیرکل این حزب را دارد، در این باره به گفتوگو نشستیم.
به نظر میرسد در فضای سیاسی و اجتماعی کشور ما تمایل شدیدی وجود دارد که افراد خاصی را بیش از اندازه واقعیشان، عامل تحولات و فاعل اتفاقات بدانیم. این طرز تلقی درباره آیتالله بهشتی نیز وجود دارد و تنوع مسئولیتهای ایشان در سالهای نخست پیروزی انقلاب هم تا حد زیادی این گمانه را تقویت میکند. به صراحت میپرسم که آیا سیدمحمد حسینی بهشتی یک پدرخوانده بود؟
اجازه دهید قبل از پاسخ به پرسش مشخص شما، ببینیم میشود یک صورتبندی نظری از این مسئله داشت؟ در پاسخ به این سئوالی و با اذعان به وجود این معضل فکری و فرهنگی در ایران، بر اساس مبانی نظری مربوط به حوزه مطالعاتیام باید بگویم همه ما خواهینخواهی در معرض یک استبداد دیرپا هستیم. این استبداد طولانی و دیرپا وقتی با نفت گره خورد، شرایطی را پدید آورد که از آن با عنوان اقتصادسیاسی رانتی یاد میشود و در آن نه چندان خبری از مسئولیتپذیری و پاسخگویی از سوی دولت هست و نه خبری از آمادگی بخش خصوصی برای بر عهده گرفتن نقشهای مهم در عرصههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی. طبیعی است که در این شرایط همه نگاهها معطوف افراد خاص میشود و بر حسب نگرش مثبت یا منفیای که به آنان وجود دارد، چهرهای مطلقا مثبت یا مطلقا منفی ساخته میشود که فرد را از هیات انسانی خود خارج میکند. از طرف دیگر، این بستر، امکان برانگیختن توهم را برای طرفین ماجرا دارد. از یک سو، کسی که در مرکز قدرت قرار دارد فقط مدح و ثنا میشنود و در معرض این تصور قرار میگیرد که استعداد خاص و توانایی ویژهای دارد. از طرف دیگر نیز چون امکان نقد و گفتوگوی شفاف با قدرت وجود ندارد، منتقدین ناخودآگاه تصور میکنند مطالب خارقالعادهای را میدانند که از طرح آن ترس و واهمه وجود دارد. در ادبیات موضوع، گفته میشود که رانتی شدن دولت در چند دوره متوالی به رانتی شدن ملت میانجامد و مشاهده میکنید که در این موضوع خاص، همه ما به نوعی درگیر گونههایی از توهم هستیم.
وجه دیگر ماجرا این است که این فضای فکری و ذهنی، خود یکی از منشأهای اصلی بازتولید توسعه نیافتگی در کلیت خود و استمرار این عارضه فکری به طور مشخص میشود. در توضیح این پدیده باید گفت چه کسانی که در مسند قدرت قرار دارند و چه کسانی که در مقام انتقاد قرار دارند، ناخودآگاه همه چیز را به عنوان امور شخصی در نظر میگیرند و ریشهها و منشأها و راهحلها را به اشخاص تحویل میکنند. اثر عملیاش این میشود که ما در مواجهه با هر مشکلی، فقط و فقط به برخورد با اشخاص فکر میکنیم. به عبارت دیگر با دو مشکل روبهروییم که سبب میشود توهم مرتبا در فضای فکری ما بازتولید شود؛ نخست آنکه به نقش ساختار نهادی توجه نمیکنیم و تصور میکنیم همه مشکلات را میتوان از طریق اشخاص توضیح داد و دوم آنکه چون جابهجایی افراد هم معمولا بهنجار نیست، به جای فضای تفاهم و گفت و شنود، فضای تخاصم و تخطئه و تحقیر مینشیند. این یک صورتبندی نظری بسیار خلاصه درباره ریشههای توهم در یک ساخت سیاسی و اقتصادی استبدادزده است. اما درباره شهید بهشتی با اطمینان میگویم که روش و منشی که ما از ایشان دیدیم این بود که تلاش میکردند از فراز این شرایط تحمیلی از سوی ساخت اجتماعی و سیاسی، عالمانه و ژرفکاوانه به مسائل نگاه کنند و اجازه بروز چنین ذهنیتی را نه درباره خود و نه درباره دیگران ندهند.
یعنی نه در مورد خودشان توهمی به وجود بیاید و نه درباره دیگران؟
بله و بر این مسئله اصرار داشتند. اینکه میگویم اصرار داشتند به اعتبار این است که ایشان هرگز خود را از مشاورههای تخصصی و کارشناسی مستغنی نمیدانستند. به ندرت به یاد میآورم که ایشان اظهار نظر جدیای کرده باشند، بدون آنکه از قبل مطالعه یا مشاوره داشته باشند. تا جایی که به شخص من مربوط است، یکی از زمینههای اصلی توفیق آشناییام با استاد میرمصطفی عالینسب، همین منش شهید بهشتی بود. من وقتی لیسانس اقتصاد گرفتم، به هیچوجه احساس رضایت نمیکردم و آرزو داشتم شرایطی فراهم شود که بتوانم از این رشته استفاده مفید ببرم. یکبار که به این موضوع فکر میکردم، به یاد آوردم که بین نزدیکان شهید بهشتی همیشه این نکته مطرح میشد که ایشان در حوزه اقتصاد حرفی نمیزنند، مگر آنکه با مرحوم عالینسب یا دکتر نمازی مشورت کرده باشند. به این ترتیب با استاد عالینسب آشنا شدم و از محضرشان استفاده بردم. این را هم باید اضافه کرد که ایشان از آن سوی بام هم نمیافتاد. یعنی همانطور که اجازه نمیداد درباره تواناییهایش غلو شود، جایی که خود را موثر میدید، از گفتنش ابایی نداشت. برای اینکه مطلب روشن شود، یک خاطره نقل میکنم. در راهپیمایی روز تاسوعای سال 1357، شعارهایی داده شد که برای ما راضیکننده نبود. به اقتضای حال و هوایی که داشتیم با چند تن از دوستان صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که حتما اتفاق ویژهای افتاده که شعارهای صریح علیه رژیم پهلوی، به شعارهای محافظهکارانه و کلی بدل شده است. جمعبندی ما این شد که حتما شهید بهشتی در جریان امور قرار دارد و بنابراین تصمیم گرفتیم برویم منزل ایشان. وارد منزلشان که شدیم، حدود 10 یا 15 نفر دیگر را هم دیدیم که برای صحبت درباره همین موضوع آمده بودند و به مراتب عصبانیتر و برافروختهتر از ما هم بودند. شهید بهشتی داشتند با تلفن صحبت میکردند و ما متوجه شدیم طرف صحبتشان، درباره همین قضیه حرف میزند. ایشان با کیاست و زیرکی خاصی که داشت، به گونهای پاسخ طرف خود را داد که جمع حاضر هم بشنوند. مضمون صحبتشان این بود که یکی دو روز قبل از تاسوعا ایشان را دستگیر میکنند و نبودشان، یکی از دلایل اصلی بر هم خوردن نظم و تنظیمنبودن شعارها در مناطق چهاردهگانه جامعه روحانیت مبارز تهران بود. یعنی بدون شکستهنفسی ولی در نهایت ادب و متانت، به صراحت گفتند غیبت چندروزه من باعث بروز برخی مشکلات و بینظمیها شده است. این نشان میدهد که ایشان اگر جایی نقشی را ایفا میکرد، ابایی از بیانش نداشت. در همان جلسه یکی از دوستان که خیلی حرارت بالایی داشت، شروع به صحبت کرد و با تعابیر بسیار تندی درباره روحانیت، گفت من یقین دارم سازشهایی در پشت پرده با دستگاه سلطنت صورت گرفته و اگر چنین باشد، چه لطماتی به مبارزین و غیره میخورد و… شهید بهشتی با گشادهرویی مخصوص به خود، گفتند من چند بار برای شما توضیح دادم که هیچ سازشی در کار نیست و چون کارهای ما هنوز روی روال و نظم سیستمی نیست، خلاء اشخاص میتواند عارضه ایجاد کند. شما به جای اینکه انرژی خود را صرف این بحث کنید، بنشینید و شعارهایی را که مناسب میدانید، طراحی و مکتوب کنید تا فردا در راهپیمایی عاشورا مطرح شود. به این ترتیب آن شور و حرارت، تبدیل به یک کار جمعی شد. خاطرم هست بعد از آنکه شعارهای به اصطلاح مطلوب در 3 صفحه مکتوب شد، شهید حسن اجارهدار، شهید جواد مالکی و شهید اصغر زمانی مأمور رساندن شعارها به مناطق چهاردهگانه روحانیت تهران شدند و تا 6 صبح روز عاشورا، در همه مناطق این شعارها توزیع شده بود.
بعد از پیروزی انقلاب، حزبی به دبیرکلی ایشان تشکیل شد که به تدریج قدرتمند شد. قاعدتا آنجا شهید بهشتی سمت پدرخواندگی داشت.
اتفاقا ایشان خیلی حساس بودند که چنین حسی مطلقا در حزب پیش نیاید. به همین دلیل، هم مقید بودند که همه تصمیمگیریهای کلیدی و مهم، شورایی شود و هم عمیقا به قاعده بازی جمعی پایبند بودند. به عنوان نمونه، شهید بهشتی در انتخابات ریاستجمهوری اول، از جدیترین مخالفان کاندیداتوری جلالالدین فارسی از سوی حزب بودند.
در مقام دبیرکل مخالف بودند؟
بله. استدلالهای خود برای مخالفت را هم مطرح کردند اما وقتی اکثریت شورای مرکزی به فارسی رای داد، ایشان قاعده بازی را رعایت کرد و به عنوان سخنگوی جمع، موضع اکثریت را مطرح کرد. به خاطر دارم که حضرت آیتالله موسوی اردبیلی در اعتراض به این تصمیم، حزب را ترک کردند. وقتی ما از جریان مطلع شدیم، به اتفاق شهید اجارهدار خدمت ایشان رسیدیم و در نزدیک به 5 ساعت بحث، از ایشان خواهش کردیم که در تصمیمشان تجدیدنظر کنند و بازگردند. یکی از موارد اعتراض آیتالله موسوی اردبیلی این بود که میگفتند من خودم با آقای بهشتی صحبت کردم و ایشان به صراحت گفت من موافق این کار نیستم و بنابراین برایم جای سئوال است که چرا حزب آقای فارسی را معرفی کرده. میخواهم بگویم شهید بهشتی به قاعده بازی جمعی سخت وفادار بودند و با شناختی که از فضای فرهنگی جامعه ایران داشتند، تلاش میکردند فضای قائم به شخص پدید نیاید. اما اتفاقا کسانی که از صلاحیتهای ایشان خبر داشتند و عمدتا یا در گروه مخالفین و دشمنان ایشان قرار داشتند و یا در گروه دوستانی که حسد میورزیدند، شرایطی را فراهم کردند که همه، همهچیز را به بهشتی نسبت دهند. یعنی دقیقا عکس اعتقاد و عمل ایشان، این فضا در کشور به وجود آمد که همه چیز زیر سر این فرد است و هر قدر هم که این شهید مظلوم تلاش کرد تا نشان دهد چنین نیست، موفق نشد.
شاید نتوان بر جامعه به دلیل این تصور خرده گرفت؛ بالاخره برخی از نیروهای حزب مناصب حکومتی را در اختیار میگرفتند و با توجه به اینکه دبیرکل حزب هم در قوه قضائیه، هم در شورای انقلاب و هم در مجلس خبرگان مسئولیت داشت، طبیعی بود که تصور شود ایشان برای جذب نیروهایش فشار میآورد.
من باز خاطرهای نقل میکنم که هم فضای آن روزها و هم منش شهید بهشتی را بهتر بشناسید. یکی از اعضای شورای مرکزی حزب بدون هماهنگی با دبیرکل و شورای مرکزی، یک مسئولیت اجرایی را پذیرفت و به واسطه آن شغل، مسئولیت حزبیاش معطل ماند. وقتی شهید بهشتی ایشان را اولین بار در موضع آن مسئولیت میبینند، اعتراض میکنند که تو موازین اخلاقی و تشکیلاتی را رعایت نکردهای. آن شخص رتبه علمی بالایی داشت اما به تشخیص شهید بهشتی زیر نظر حسن اجارهدار کار میکرد که دانشجوی لیسانس اقتصاد بود. به هر حال او پاسخ داده بود که من از فعالیت در حزب سرخورده شدهام، چون فلانی به تخصص اهمیتی نمیدهد. منش شهید بهشتی این بود که به هیچوجه اجازه غیبت به کسی نمیداد. به محض آنکه آن آقا نامی از شهید اجارهدار برده بود، شهید بهشتی گفته بودند در فلان روز به حزب بیایید و در جلسه مسئولین مطرح کنید تا اگر مسئلهای هست حل شود و اگر نیست، سوءتفاهمها برطرف شود. در آن جلسه من هم حضور داشتم و آقای بهشتی با خوشرویی طرح مسئله کردند. آن آقا شروع به صحبت کرد و گفت آقای اجارهدار کارهای مناسب به من واگذار نکرده و چه و چه. شهید بهشتی از حسن خواستند که پاسخ دهد و او که از این حرفها شوکه بود، حدود 12 مورد کاری را برشمرد که به آن فرد ارجاع شده اما معوق مانده بود و در نهایت خود شهید اجارهدار بر عهده گرفته و به نام آن فرد به انجام رسانده بود. پس از روشن شدن مسئله، آقای بهشتی خیلی خوشحال شدند. هیچ تعرضی به آن آقا نکرد اما گفتند راستش را بخواهید، برای من خیلی جالب بود که شبیه همان نسبتهایی که در جامعه به من میدهند مانند انحصارطلب و قدرتطلب، در اینجا به حسن دادند و بنابراین اعتراف میکنم که برگزاری جلسه برایم جذابیت شخصی هم داشت. ایشان واقعا مظلومانه و از موضع درد دل گفت من این حرفها را نمیتوانم بیرون از اینجا بگویم ولی با شما در میان میگذارم. چه در جلسات شورای انقلاب، چه در جامعه روحانیت مبارز تهران و چه در شورای عالی قضایی، وقتی بحث میکنیم و به تصمیمی میرسیم، اعضای جلسه به اتفاق میگویند انجام این کار جز به دست شما ممکن نیست و من هر چه تلاش میکنم که طفره بروم و میخواهم مسئولیت را بر عهده کس دیگری بگذارند، میگویند اگر نظرت این است که انجام شود، خودت انجام بده. من تحت این فشارها، کاری را میپذیرم اما بعد میبینم که برخی از همان دوستان مصاحبه میکنند و میگویند فلانی به دیگران مجال نمیدهد.
حادثه تلخ هفتم تیر سال 60، به ایشان مجال نداد که منکوب شدن مخالفان خود را ببینند. اما واقعیت این است که بساط مخالفان عمده شهید بهشتی، یعنی رئیسجهمور اول و سازمان مجاهدین خلق قبل از 30 خرداد به نوعی برچیده شده بود. پدرخوانده همین کار را میکند، یعنی با استفاده از مشاوران بسیار مجرب، فضا را به گونهای سامان میدهد که در نهایت به نفعش تمام میشود. با این متد، میتوان گفت نتیجه مطلوب برای دبیرکل حزب رقم خورده بود، چون عملا مجلس با اکثریت حزب بسیار قوی بود، نهادهای مرتبط با ریاستجمهور تقریبا از کار افتاده بودند و سازمان مجاهدین خلق هم عملا کاری پیش نمیبرد.
ببینید، افراد بر حسب شناخت خود از روحیات شهید بهشتی و بر مبنای درکی که از مفهوم نفع دارند، میتوانند به داوریهای کاملا متفاوتی درباره ایشان برسند. من که از نزدیک با ایشان کار کردهام، شهادت میدهم که حذف افراد در اندیشه ایشان هیچ جایی نداشت. شیوه عملی و نظریاش این بود که با همه مسائل عالمانه، مشارکتجویانه و منصفانه برخورد کند. خاطرم هست که یکی از هم محلیهای قدیم ما که عضو سازمان مجاهدین خلق بود، یک تشکل دانشآموزی ظاهرا مستقل و بیطرف تاسیس کرده بود، اما برای مجاهدین یارگیری میکرد. ایشان به قاعده دوستی و هممحلهای بودن، به من مراجعه کرد و گفت ما داریم چنین کاری میکنیم و حزب هم امکاناتش زیاد است. از نظر لجستیک بیایید به ما کمک کنید. من با اینکه به این فرد تا حد زیادی اعتماد داشتم و اصلا نمیدانستم که ایشان با مجاهدین خلق ارتباط تشکیلاتی دارد، به ایشان گفتم آقای بهشتی گفتهاند همه کارها باید با ضابطه انجام شود. بنابراین شما باید لطف کنید یک نسخه از اساسنامه و مرامنامه مجموعهتان را به من دهید که مطالعه و در شورای واحد دانشآموزی مطرح کنم. اگر تصویب شد، ما هر کمکی بتوانیم میکنیم. ایشان یک نسخه از اساسنامه و مرامنامه را آورد و من از ادبیات موضوع متوجه شدم که کاملا ادبیات مجاهدین خلق را ترویج میکنند. بنابراین از این که ایشان بیصداقتی کرده و مسئله را صادقانه با من در میان نگذاشته خیلی ناراحت شدم و به ایشان گفتم چون شما اینگونه برخورد کردید، متأسفانه من دیگر نمیتوانم به شما اعتماد کنم و حتی در جلسه شورای دانشآموزی حزب هم درخواست شما را مطرح نمیکنم. او با یکی از مقامات دولت موقت نسبتی داشت و از طریق آن فرد، از شهید بهشتی وقت ملاقات گرفته و شکایت من را کرده بود. خیلی جالب است که خطاب به آقای بهشتی گفته بود شما که اینقدر فراجناحی هستید، چرا یکی از مسئولین واحدهایتان اینقدر تعصب حزبی دارد و مگر فقط باید عضو حزب شد تا برای اسلام کار کرد؟ یعنی از یک موضع خیلی ویژه از من شکایت کرده بود. آقای بهشتی به ایشان گفته بودند که من مطالب شما را شنیدم ولی باید مطالب فلانی را هم بشنوم تا بتوانم داوری کنم. در اولین جلسهای که به حزب آمدند، با شماره داخلی اتاق خودشان با اتاق من تماس گرفتند و گفتند اگر میشود چند دقیقه بیا بالا با هم صحبت کنیم. ایشان اصلا به من نگفتند که چه چیزهایی بینشان رد و بدل شده. بعد از این که مسئله برایشان روشن شد و از موضع تقدیر، ضمن این که خیلی اظهار لطف کردند، گفتند که فلانی این حرفها را هم راجع به تو زده بود. ایشان بدون هیچگونه پیشداوری، ابتدا پرسید که شما فلان فرد را میشناسی؟ گفتم بله. پرسیدند ایشان از شما کمک میخواستند؟ گفتم بله. گفتند چرا به او کمک نکردی؟ من مسیری که طی شده بود را به ایشان گفتم و گفتم که شاید از نظر کار سیاسی کار من اشتباه باشد، ولی نسبت به بیصداقتی و دروغگویی حساسیت خیلی شدیدی دارم و صمیمانه میگویم که خیلی از دست این آقا عصبانی شدم. هم بچه محل ما بود و هم دیده بودم که این آقا نماز میخواند، بنابراین انتظار نداشتم که به راحتی دروغ بگوید. آقای بهشتی به برداشت من اکتفا نکردند. گفتند اگر امکان دارد، برو نسخهای از اساسنامه و مرامنامه آنها را بیاور تا من هم یک نگاهی بکنم. بعد ایشان گفتند که تو از کجاها به این قرائن دست یافتی؟ من مورد به مورد آنها را نشان دادم. ایشان جزوه را گرفت، با دقت خواند و مرا تشویق کرد و گفت که من هم که به همان تشخیص تو رسیدم و حق با تو بود. گفتند که خیلی خوب است که این دقت را کردهای. برای آن سن و سال برایشان قابل توجه بود که یک نفر یک همچین مسیری را طی کرده تا بتواند به داوری برسد. قرضم از بیان این خاطره این بود که نشان دهم ایشان حتی نسبت به ما که مثلا مستقیما از خودشان حکم گرفته بودیم و با شناخت قبل از انقلاب هم داشتند، تا این درجه بیطرف برخورد میکردند.
این نحوه برخورد شهید بهشتی با مسائل در مورد منافع یک حزب حاکم هم موضوعیت داشت. وقتی بنیصدر رئیسجمهور شد، ایشان یکی از اعضای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی را به عنوان نخستوزیر پیشنهاد کرد. برداشت اکثریت اعضای حزب این بود که آن آقا توانایی عهدهدار شدن این مسئولیت را ندارد. بنابراین شهید بهشتی این مسئله را در دستور جلسه گذاشتند و تواناییها، سلایق و سوابق کاندیداهای مختلف را بررسی کردند. از دل این جلسه نام شهید رجایی بیرون آمد. شهید رجایی تا پایان زندگی، هرگز عضو حزب جمهوری نبود. اما مشی و مرام شهید بهشتی این بود که میفرمود وقتی ما میدانیم آقای رجایی از آن فردی که عضو شورای مرکزی حزب است لیاقت بیشتری دارد، از نظر اخلاقی و فهمی که از تشکل و تحزب در اسلام داریم، باید از فرد لایقتر حمایت کنیم. در عمل هم ایشان اینگونه رفتار کرد و حزب از عضو شورای مرکزی خود دفاع نکرد اما از شهید رجایی که اصلا عضو حزب نبود، صمیمانه و صادقانه دفاع کرد. حتی فراتر از این را برایتان بگویم. وقتی ماجرای ضرورت برپایی مجلس خبرگان برای تدوین قانون اساسی مطرح شد، نظر شهید بهشتی این بود که تمام کسانی که از موضع اسلامی تلاشهای اندیشهورزانه جدی داشتهاند، باید حتما در مجلس خبرگان حضور داشته باشند و برآیند آنچه که همه طیفهای متفکران اسلامی میپذیرند، به عنوان مبنایی برای قانون اساسی در نظر گرفته شود. برخی از کسانی که در حوزه اندیشه اسلامی کار جدی مطالعاتی کرده بودند، پس از انقلاب در صف مخالفان و منتقدان خیلی جدی شهید بهشتی قرار داشتند. با اینحال ایشان شخصا با آنان تماس میگرفتند و تقاضا میکردند که اجازه دهند بر اساس این منطق، حزب جمهوری اسلامی آنها را کاندیدا کند. برداشت شهید بهشتی این بود که کسانی را که حزب تأیید کند، قطعا رأی میآورند. بنابراین خودشان شخصا میرفتند و تقاضا میکردند و اجازه میگرفتند که به اصطلاح دگراندیشان یا منتقدان خیلی رادیکال خودشان را حزب کاندیدا کند تا صدای آنها هم در مجلس خبرگان شنیده شود. یکی از این افراد شاخص، وقتی شهید بهشتی ازشان تقاضا کرده بود، خیلی خشن برخورد کرده و با الفاض خیلی تندی جواب منفی داده بود. وقتی اصرارهای ایشان پاسخ نگرفت، آمدند با شهید باهنر صحبت کردند و به ایشان گفتند که شاید عصبانیت آن آقا، از شخص من باشد و از طرز صحبتهایشان اینطور استنباط کردم که دلگیری شخصی از من دارند و چون منطق کارمان را قابل دفاع میدانیم، نباید اجازه دهیم که دلگیریهای شخصی، مانع تحقق و فعلیت یافتن آن منطق شود. ایشان به آقای باهنر گفت شما سابقه دوستی با شخص مورد نظر دارید و چون خیلی آرام و کم سر و صدا هستید، آن حساسیتها در موردتان وجود ندارد. بروید و یکبار دیگر از ایشان تقاضا کنید که کاندیداتوری حزب را بپذیرند.
شاید امروز و با فضای موجود، این خلق و خو و مشی و مرام برای کسی قابل باور نباشد ولی این چیزهایی است که ما به چشم خود دیدهایم. ایشان از حذف هیچ کس لذت نمیبردند و مشیشان هم مشی حذف نبود، بلکه مشی برخورد تعالیبخش و اغنایی بود. در موارد بیشماری شخصا مشاهده کردم که ایشان به هیچ وجه از حذف کسی لذت نمیبرد و درست به سبکی که انسان از سیره پیامبر شنیده و خوانده، سعی میکرد اگر کسی به هر دلیل موضعگیری نادرست دارد، آن را تصحیح و اصلاح کنند. به هیچ وجه نه در صدد حذف کسی بود و نه از حذف کسی لذت میبرد. این آن چیزی بود که ما مشاهده میکردیم.
یعنی به حذف مجاهدین هم راضی نبودند؟
یکی از زیباترین خاطرههایی که من از ایشان دارم، در رابطه با همین موضوع است. بعد از استعفای دولت موقت، امام دیگر دولت جدید تشکیل ندادند و مسئولیت اداره دولت را هم به عهده شورای انقلاب گذاشتند و چون شهید بهشتی رئیس شورای انقلاب بودند، مسئولیت اجرایی و کاری ایشان چندین برابر شد. یعنی هم باید همزمان مجلس خبرگان را اداره میکردند، هم به امور شورای انقلاب رسیدگی میکردند و هم امور دولت را رتق و فتخ میکردند. این شد که حدود سه ماه ایشان نتوانست حتی یک بار هم به حزب بیاید. من مستقیما زیر نظر ایشان کار میکردم و چون در غیابشان، ناهماهنگیهایی پدید آمده بود، از ایشان وقت گرفتم و چند دقیقهای در محل مجلس خبرگان خدمتشان رسیدم. در آنجا مطالبم را مطرح کردم و مشورتهایم را گرفتم اما ناگهان بغض گلویم را گرفت و با صدای لرزانی به ایشان عرض کردم من که این مسئولیت را به عهده گرفتهام، به اعتبار پشتیبانیها و راهنماییها و کمکهای شما بود و اگر اینها نباشد، من صلاحیت این کار را به تنهایی ندارم و در قیامت هم مسئولیتش را نمیپذیرم. بعد ایشان خیلی منقلب شدند و گفتند مگر چیزی پیش آمده؟ گفتم واقعیت این است که اگر شما نباشید، در غیاب شما ما بنیه رقابت با تشکلهای دیگری که آنها را مناسب نمیدانیم را در خودم نمیبینم و اگر به خاطر این ضعف و ناتوانی من، کسانی که میتوانند در خدمت انقلاب باشند در مسیر مثلا معارضه با انقلاب قرار بگیرند، من نمیتوانم در قیامت پاسخ بدهم.
دارید در مورد پاییز 58 صحبت میکنید. مگر آن زمان هم معارضه با نظام موضوعیت داشت؟
بله، آن موقع هم احتمال تعارض و معارضه به خوبی وجود داشت. حداقلش این بود که یک مبارزه تشکیلاتی جدی برای یارگیری بود و این به خصوص در مدارس و دانشگاهها مشهود بود. یک رقابت بیامان در این زمینه وجود داشت. بعد، ایشان به من نگاه کردند و با محبت بسیار زیادی گفتند فلانی، برو دعا کن که خداوند به من وقت بدهد. چون اگر فرصت داشته باشم، حتی رجوی را هم اصلاح خواهم کرد. من درباره خصوصیات و ویژگیهای شخصی رجوی مطالب زیادی از زندانیان قبل از انقلاب مثل دکتر شیبانی یا دکتر کریم رستگار شنیده بودم. بنابراین به نظرم رسید که آقای بهشتی دارند خیلی اغراق میکنند. با حالتی حقبهجانب و با ابهام از ایشان پرسیدم شما رجوی را هم اصلاح میکنید؟ ایشان خندید و گفت من برای تو رجزخوانی نمیکنم. من از بین تودهایها کسانی را نماز شب خوان کردم که آقای رجوی، انگشت کوچک آنها هم نمیشود و با اطمینان به تو میگویم که اگر فرصت داشته باشم، او را هم اصلاح خواهم کرد. این به غیر از اینکه ناظر بر آن قدرت اغنایی خارقالعاده ایشان بود، در واقع مشی و منش ایشان را هم نشان میداد. حتی در مورد رجوی که آن رفتارها را با شخص آقای بهشتی میکرد، ایشان بنایش بر برخورد کاملا فکری و اخلاقی بود به طوری که زمینههای اغنا و اصلاح را حتی برای او فراهم کند.