جناب دکتر سحابی به راستى مردی روحانى است؛ به راستى انس با او ايمانآور و ايمانزاست؛ به راستى معاشرت با او صفا و ملكات روحى را در انسان تقويت مىكند. من مكرر به خود اين مرد جليل هم گفتهام. ايشان خيلى متواضعاند و خيلى هم نسبت به من لطف دارند. به ايشان گفتهام كه بسيار مشتاقم كه با هم به سخن بنشينيم؛ نه به خاطر حل مسألهای علمى، بلكه به خاطر لذتی روحانى كه از انس با يك انسان عالم باايمانى چون شما مىبرم. اميدوارم روزى در خدمت ايشان بنشينيم و بحث را تمام كنيم. ولى در همان چند جلسه من احساس كردم كه آن روح انصافى كه شايستة يك عالِم مُسلِم و مُسلِم عالِم و حتی مسلِم تنها و عالِم تنهاست، ايشان را وامىداشت كه آرامآرام در اين مقدار از بحثى كه با ايشان پيش رفتيم، تجديد نظرى بفرمايند.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمْ. اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينْ وَ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ عَلى جَميعِ اَنْبيائِهِ وَ رُسُله وَ عَلى سَيِّدَنا خاتَمِ النَّبِيّين وَ على الاَئِمَةِ الْهُداةِ مِنْ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ الخِيَرَةِ مِنْ آلِهِ وَ صَحْبِه وَ السَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلى عِبادِللهِ الصّالِحين.
موضوع بحث پيدايش انسان از نظر علم و قرآن است. ابتدا دربارة پيدايش انسان از ديدگاه علم مطالبى را مطرح مىكنم. تحقيقات علوم طبيعى و مطالعات علمى در زمينة شناخت طبيعت، روش و شيوهاى دارد كه بيشتر بر مشاهدات عينى خارجى، تجربيات آزمايشگاهى، بررسىهاى تطبيقى، و نتيجهگيرىهاى علمى از اين مشاهدات و تجربهها و بررسىها تكيه دارد و بايد هم چنين باشد. بايد بپذيريم كه شيوههاى مورد استفاده در قرنهاى اخير در زمينة شناخت طبيعت، شيوههایی پيشرفته، آگاهىبخش، و پرثمر بوده است.
يكى از چهرههاى درخشان طبيعتشناسى علمى داروين[i] است. مطالعة زندگىنامة او نشان مىدهد كه مردى به تمام معنا جستوجوگر، علمدوست، و عاشق شناخت بهتر جهان بوده است. او به راستى مىخواسته است که دربارة جهان طبيعت به آگاهيهایی صحيحتر دست يابد. روش علمىای كه او براى اين منظور به کار برده، روشى است كه در اصلْ صحيح و عالمانه و علمى است و هنوز به قوّت خود باقى است و در آينده هم بايد از آن استفاده كرد. او با بردبارى قابل تحسينى مجموعة اطلاعات علمى را كه دیگران دربارة پيدايش موجودات طبيعت، مخصوصاً موجودات زنده، تا عصر او در كتابهايشان نوشته بودند، گردآورى و مطالعه كرد. اما يك طبيعتشناس ارزنده فقط مُلا كتابى نيست، بلكه كتاب بزرگترى را كه مورد استفادة دائم و پيگير قرار مىدهد که همان كتاب پُر راز و در عين حال آگاهىبخش طبيعت است. او تلاش كرد تا نه تنها به صورت شخصى، بلكه با تمام امكاناتى كه در اختيار داشت (مجموعههاى ارزندهاى از فسيلهاى گياهى و حيوانى، انواع سنگها، و آنچه مىتوانست در شناخت علمى طبيعت به او كمك كند) به شناخت طبيعت بپردازد. براى اينكه پيوند فرهنگ بشرى در طول قرنهاى گوناگون محفوظ بماند و فكر نكنيم كه همهچيز نو است و بر گذشتهها يكسره خط بطلان بكشيم، يادآورى مىكنم كه مشابه اين طرز عمل را در طبيعتشناسى و زندگىنامة ارسطو نقل كردهاند. ارسطو هم از محبت و علاقة اسكندر پرقدرت به خودش استفادههای فراوان و مهم كرد و آن اين بود كه از او و از كسانى كه با او بودند خواسته بود به هر جا مىروند مدارك طبيعى تازة علمى را براى تهية كلكسيونهاى علمى و طبيعى براى او بفرستند. به همين جهت است كه او در كتابهاى طبيعتشناسىاش آگاهىهايى مىدهد كه از محيط يونان و پيرامون آن بسى فراتر است؛ آگاهىهايى ناشى از مشاهدات عينى همراه با نتيجهگيريهاى نيمهعلمى. داروين از مجموع مطالعات وسيعش در كتابها و آثار طبيعىِ گردآورى شدة زمانش، نتيجهاى گرفت كه البته سابقه داشت: فرضية تكامل. این فرضيه مخلوق داروين نيست بلكه داروين توانست با مطالعاتش در شناساندن و گسترش نتيجهگيريهاى علمى از آن يك نقطة عطف و يك جهش به وجود بياورد. به همين جهت فرضية تكامل با نام داروينيسم[ii] معروف شد. ما نبايد بگوييم اين نامگذارىها غلط است. نبايد بر سر آنها جدال كنيم. بايد معنى صحيح اين نامگذارىها را ياد بگيريم. وقتى مىگوييم داروينيسم، نمىخواهيم بگوييم فرضيهها و نظريات علمىای كه او خلق و ابداع كرده است. مىتوانيم بگوييم نظرياتى كه او به بهترين وجه نسبت به زمان خودش و قبل از خودش به آنها شكل داد. بر طبق اين نتيجهگيرى نهايى داروين به نتایجی رسيد كه عرض مىكنم.
بررسى تحقيقى تاريخ طبيعت در ما اين فكر را به وجود مىآورد كه موجودات اين جهان با نظمى خاص از بساطت و سادگى به سوى تركيب و پيچيدگى پيش رفتهاند. این در صورتی است که ما بر اساس معيارهايى كه براى شناسايى تاريخ طبيعت هست، عمل کنیم؛ چون تاريخ طبيعت را با گفتار مورخان نمىشود شناخت. تاريخ طبيعى شيوهای مخصوص به خود دارد كه مهمترينش همان شناخت طبقات، و به خصوص فسيلها بر حسب ترتيبى است كه مىتوانيم از مقارنة اين دو به دست بياوريم و بعد با واحدهاى تقريبى كه از طريق بررسىهاى شيميايى دربارة اين فسيلها به كار مىرود، مىتوانيم مقدار زمان لازم براى پيدايش هر يك از اين طبقات را روى يكديگر و هر يك از اين فسيلها را پس از ديگرى حدس بزنيم؛ چيزى تقريباً شبيه آنچه با تجزية نور خورشيد مىكنيم و مىتوانيم بر اساس آن بگوييم خورشيد از چه موادى تركيب شده است. اين بررسى نشان مىدهد پيدايش موجودات ساده (غير زندهها، مثلاً موجودات آلى) در گذشته در يك زمان صورت نگرفته، بلكه از موجودات بسيطتر و سادهتر شروع شده و بعد در كشاكش تكامل طبيعت موجودات پيچيدهتر جمادى به وجود آمدهاند. حتى در پيدايش جمادات نوعی ترتيب تكاملى در تاريخ طبيعت به چشم مىخورد. تا این که نوبت به پيدايش حيات و موجود زنده رسيد. نخستين موجود زنده، شايد موجودی تكسلولى بوده است ــ اينها را به عنوان «شايد» مىگويم چون اگر كسى فراتر از «شايد» بگويد، هم به علم خيانت كرده هم به غيرعلم. شايد يك موجود زندة تكسلولى در كنار باتلاقها پيدا شد و اين موجود زندة ساده، باز در بستر تكامل پيش رفت و موجودات زندة پيچيدهتر از گياهان، و بعد هم پيچيدهتر از حيوانات و جانوران و بالاخره انسان به وجود آمد.
نشانههاى علمى بر پيدايش تكاملى موجود زنده كه داروين و دنبالكنندگان نظرية او به آنها استناد كردهاند، سه مورد است:
1. فسيلهاى گياهى و حيوانى و احياناً بازماندههاى پيكرهاى حيوانى و انسانى و ترتيبی تاريخى كه با معيارهاى تاريخ طبيعى در پيدايش آنها مىتوان حدس زد. گاهى مىخوانيم در فلان نقطه، استخوانهايى از يك انسان باقى مانده كه با تركيب آنها با يكديگر مىتوانند حدس بزنند اندامش چگونه بوده است؛ و حتى با چهل، پنجاه، یا شصت درصد قرابت، تصوير او را مىكشند.
2. يك نشانة ديگر هست كه از نظر جهانشناسى و طبيعتشناسى بسيار جالب است و آن مشابهت در ساختمان اصلى سلولها و ارگانيسم موجودات زنده و تكامل اين مشابهت در موجوداتى است كه ما آنها را در بستر تكامل تنظيم و ردهبندى مىكنيم. اين مشابهت را الآن هم وقتى در ميان اين موجودات زندهاى كه فكر مىكنيم پيدايش آنها در تاريخ طبيعت در يك رديف بوده است دنبال مىكنيم، اولاً يك مشابهت كلى در ساختمان سلولها و در ساختمان كلى آنها مىيابيم و ثانياً تكامل اين مشابهت را میبینیم؛ يعنى اين مشابهت هر چه پیش مىرود، بين هر رديف با رديف بعد بيشتر مىشود.
3. نشانة سوم بسيار جالب است: تجلى تاريخ طولانى تكامل در تكامل جنين. يعنى اگر ما بخواهيم همين سير تكاملى يك جنين را كه معمولاً نُه ماه در شكم مادر است بررسى كنيم، مىبينيم مثل فهرست كوتاهى است از آن كتاب مفصل تاريخ طبيعت؛ يعنى همان مراحل تكاملى كه براى موجود زنده از تكسلول تا انسان در تاريخ طبيعت هست، همان مراحل به صورت خلاصه و فشرده در جنين انسانى يا در جنين حيوانات ديگر هست. آن تاريخ طولانى تكامل موجود زنده در تكامل جنين و دورانهايى كه در رحم يا تخم مىگذراند تجلى مىيابد؛ بهخصوص در جنين انسان تا رسيدنش به مرحلة انسان شدن. بنا بر اين، کسانی كه مىخواهند از نظر علمى با تكامل آشنا بشوند، نه تنها بايد كتابهاي زمينشناسى را مطالعه كنند، بلكه در زمينههاى فيزيولوژى و جنينشناسى نيز باید كتابهایى سودمند بخوانند تا اصل مطلب را درست بفهمند.
داروين و ديگران از اين نشانهها نتيجه گرفتند كه همة موجودات اين جهان، حتى انسان، مولود حركتى تكاملى هستند كه در طبيعت به صورت همهجانبه وجود دارد. در پرتو اين نتيجهگيرى، طبيعتشناسان تا كنون موفق به كشف بسيارى از رازهاى نهفتة طبيعت شدهاند. بنا بر اين، ارزش اين نظريه را از اين ديدگاه هرگز نبايد ناديده گرفت. البته نظرية تكامل به آن صورتى كه داروين عرضه كرد، با همة جزئياتش به قوّت و اعتبار خود باقى نماند ــ كدام نظرية علمى است كه با همة جزئياتش تا ابد معتبر بماند؟ آنچه گاه گفته مىشود نظرية تكامل داروين رد شده، اگر منظور اين باشد كه علماى بعدى گفتهاند اين نظريه به كلى باطل است، بنده از چنين چيزى خبر ندارم؛ اگر كسى خبر دارد نشانىاش را بگويد. اينكه مىگويند نظرية تكامل داروين رد شده، يعنى قسمتهايى از آن مورد نقادى قرار گرفته؛ آن هم يك نقادى عالمانه، با همان شيوة عالمانهاى كه خود داروين دنبال مىكرد. كشفيات و بررسيها و شناختهاى تازه، شناختهاى هستهاى و ژنتيك، شكى نيست كه همه متعلق به بعد از دوران اوست و همه به فهم صحيحتر مطلب كمك مىكند. در حقيقت بايد گفت خود نظرية تكامل نيز در بستر تكامل علمى قرار گرفته و آنچه امروز به عنوان نظرية تكامل از نظر علمى مورد تأييد است، با آنچه داروين گفته، در اصول خيلى فرق ندارد؛ گرچه در جزئيات تا حد زيادى فرق دارد. اين است منظور از انتقاد از نظرية داروين.
نتيجهگيرىهايى كه از تكامل داروينیستى شده، حتى آنها كه امروز مورد تأييد علما و دانشمندان طبيعتشناس است، از يك نظر بايد به دو دسته تقسيم شود. يكى نتيجهگيرىهايى كه بايد گفت از نظر علمى قطعى است؛ يكى نتيجهگيرىهايى كه بايد گفت حدسى و ظنى و غير قطعى است.
خلاصة سخن ما تا اينجا چنين است:
1. اساس نظرية تكامل از نظر علمى همچنان به قوّت خود باقى است و كمكى مؤثر به پيشرفتهاى قابل ملاحظه در شناخت هر چه بهتر و روشنگرتر طبيعت و بهخصوص موجودات زنده بوده است.
2. اين نتيجهگيريها از يك نظر بايد به دو گروه اصلى تقسيم شود:
الف. نتيجهگيرىهاى قطعى و صددرصد روشن و ثابت شده؛
ب. نتيجهگيرىهاى حدسى و ظنى كه يك عالم طبيعتشناسِ منصفِ طرفدارِ تكامل هم آنها را حدسى و ظنى مىداند نه قطعى و يقينى.
ترتيبى كه در اين نظريه هست و به موجب آن موجود تكسلولى نخست گياهى بوده، بعد يك گياه پيشرفتهتر، بعد يك گل، بعد يك موجود تكسلولى، بعد یک خزنده، بعد آرامآرام يك موجود دريايى زنده مثل ماهى، بعد يك موجود چهارپا مثل گاو يا الاغ، و بعد انسان، از نظر ترتيب و تقدم و تأخر تاريخىِ کلیات مسأله قطعى است. يعنى پيدايش اين موجودات از نظر تاريخ تقريباً بر طبق همين ترتيب گفته شده است. اين يك نتيجهگيرى قطعى علمى است. بنا بر اين، ردهبندى و صفبندى ترتيب تاريخى پيدايش موجودات زنده تقريباً بر اساس آنچه در تكامل گفته مىشود، جزو نتيجهگيرىهاى قطعى و يقينى است كه نبايد دربارة آن شك كنيم. اگر كسى شك كند، دور از علم است.
اصل اين ترتيب تاريخى و اينكه مطالعة برگههاى تاريخ طبيعت نشان مىدهد كه پيدايش حيوان بعد از گياه و پيدايش انسان نيز بعد از حيوانات ديگر بوده، در كليات قطعى و يقينى و علمى و اثبات شده و ترديدناپذیر است. اين نتيجه قطعى است. اما يك سؤال: آيا اين گل چندبرگی كه زمان پيدايش آن، از نظر ترتيب تاريخى و فسيلشناسى، بعد از پيدايش گياهى يكبرگ بوده، از دل گل يكبرگ بيرون آمده است؟ يعنى، آيا پيدايش گل چندبرگ به اين صورت بوده كه دانههاى گل يكبرگ آرامآرام آنطور جلو رفتند كه از يكى از آنها، گل دوبرگ يا سهبرگى به وجود آمده، يا اينكه گل چندبرگ ايجادی مستقل داشته است؟ به عبارت ديگر، آيا انواع از شكم يكديگر به وجود آمدند يا هر يك بر حسب همين ترتيب تاريخى، جداگانه ايجاد شدند؟
تا آنجا كه من شخصاً كتابهايى در اين زمينه خوانده و با بهترين استادان ايران تبادل نظر داشتهام، پاسخ اين سؤال مثبت است ــ البته در حد برداشتهاى علمى؛ چون در علوم طبيعى كه قطعيت صددرصد معتبر نيست. همانطور كه يك عالم طبيعتشناس که در شناخت قسمتهاى ديگر طبيعت از بعضی نشانهها يك نتيجة حدسى مىگيرد و بعد آن را زيربنا قرار مىدهد و بر اساس آن نتيجهگيرىهاى جديد مىكند ــ مثلاً میكوشد با ايجاد حركت تكاملى مصنوعى در دانة يك گياه، گياهی پيشرفتهتر به وجود آورد ــ به اين سؤال پاسخ مثبت مىدهد، اما نه در حد يقين صددرصد. يعنى قطعيتاش در حد قطعيت خود اين ترتيب تاريخى نيست. ما به طور قطع مىتوانيم بگوييم اين گل دوبرگى بعد از آن گل يكبرگى به وجود آمد، اما با همان قطعيت نمىتوانيم بگوييم كه پيدايش اين مرهون تكامل دانهها و انتقال مختصات تكاملى از نسل قبل به نسل بعد بوده است. نمىتوانيم بگوييم آنچه در گذشته صورت گرفته حتماً از اين قبيل است. ولى مىتوانم بگويم كه ما آنقدر به اين مسأله گرايش داريم كه الآن در صنعت كشاورزى و صنايع وابسته به آن از اين موضوع استفاده مىكنيم و با ايجاد تكامل مصنوعى در يك دانه، مرتباً گياهانى بهتر و دلخواهتر به وجود مىآوريم.
* آقاى سحابى در كتاب خلقت انسان از این موضوع سخن گفتهاند.
ايشان از دوستان عزيز من هستند. بعد از نوشتن كتاب خلقت انسان و بحثهايى كه دربارۀ آن شده بود، اين استاد مسلّم تكامل و زمينشناسى، كه مردى با ايمان و نورانى و با صفا و دوستداشتنى است، فرمودند كه دوست دارم با تو دربارۀ نتايج كار در اين زمينه بحثى داشته باشم. اتفاقاً تابستان سال پيش بود كه اين توفيق نصيب شد كه چند جلسة يكى ـ دو ساعته در خدمتشان به صحبت بنشینيم. همانطور كه عرض كردم در اين زمينه با استادان مختلفى صحبت شده، با ايشان هم صحبت شده؛ آهنگ صحبتمان هم تحقيقى بود و هيچگونه پرخاشگرى و تعصبی در كار نبود؛ به خصوص اينكه ما با ايشان يك دوستى صميمى و شخصى هم داريم. اتفاقاً با آقاى دكتر فرهيخته هم يكى ـ دو بار قرار گذاشتم كه ايشان هم بيايند در اين زمينه با هم صحبت كنيم؛ چون ايشان هم خيلى در اين زمينه داد سخن مىدهند. البته هنوز فرصت رو در رو شدن با ايشان دست نداده و وقتمان با هم نخوانده است، ولى با ديگران مكرراً صحبت شده است. آنچه جناب سحابى مىگفتند همين بود كه مسأله در حدى است كه ما در علم و در صنعت كشاورزى و مانند آن، از آن استفاده مىكنيم. یک عالِم به حکم اینکه عالِم است، سخن گزاف نمیگوید.
براى روشن شدن اين مطلب كه چطور ما دربارة اين مسأله نمىتوانيم جواب قطعى بدهيم، يك كلكسيون مىگذاريم كنار كلكسيونهايى كه طبيعتشناسان دارند: كلكسيون ماشين چاپ. مىرويم چين باستان. باستانشناس چينى به ما كمك مىكند و يكی از آن وسيلههاى چاپ خيلى قديمى مصر و چين را در اختيار ما مىگذارد. چيزى است شبيه يك قالب سنگى ناهموار. مثل يك مُهر است که وقتى روى آن يك مادة رنگى بمالند و روى كاغذ بزنند، شكلش را منعكس مىكند. اين مىشود اولين دستگاه چاپى كه تا كنون مىشناسيم. سطح اين دستگاه چاپ فرورفته و ناهموار است. جلوتر که مىآييم، قطعهسنگهاى صافى را پيدا مىكنيم كه روى آنها با مركب خاصى نوشته مىشود و بعد با كمك یک دارو فرورفتگىهایى در آن به وجود مىآيد و مىشود چاپ سنگى كه تا 200 سال پيش وجود داشت. بعد از مدتى به دستگاههايى با حروف چوبى مىرسيم. صفحههايى كه حروف چوبى تراشيده شده را روى آن در كنار هم مىچيدند و حروفچينى مىكردند. اين كار راحتتر بود و لازم نبود هميشه به سراغ خطاطهاى خوب بروند. يك خطاط خوب پيدا مىكردند كه يك بار حروف را قشنگ مىنوشت و بعد آنها را با هم جفت و جور مىكردند. بعد مىرسيم به ماشين حروف سربى. ماشين حروف سربى هم، از نظر تكامل، از ماشينهاى دستى شروع شده تا ماشينهاى پيشرفتة خودكارى كه امروز هست. يعنى در اين مورد هم بايد سى ـ چهل نوع ماشين را كه به تدريج پيش رفتهاند، در آن كلكسيون رديف كنيم. بعد مىرسيم به ماشينهاى اُفسِت و سپس به ماشينهاى موجى چاپ. اين ماشينها بر حسب ترتيب تاريخى، ترتيب تكاملى هم دارند. اما آيا اين ماشين بعدى از شكم ماشين قبلى متولد شده است؟ يعنى آن ماشينهاى قبلى در يك بستر تكاملى طورى پيش رفته كه بالاخره اندامهاى آن در بعدى هم وجود دارد؟ در اين مثال، دليل اول و دومى كه در فرضية تكامل به آن استناد مىكردم، نهفته است. يعنى اولاً تكامل اينها تاريخى است؛ اول يك ماشين ساده است، بعد پيچيده و پيچيدهتر مىشود؛ يعنى اين ماشينها بر حسب ترتيب تاريخى از سادگى به سمت پيچيدگى پيش مىروند. دليل دوم هم هست؛ يعنى در اصل كلى طرح و الگو همه شريك هستند. مثلاً، در همة اينها بايد چيزى را كه مىخواهند چاپ شود وارونه نصب كنند تا موقع چاپ از رو چاپ شود. همه در اين اصل مشتركاند ــ و در بسيارى از اصول كلى ديگر. همان تشابه كلى كه در فسيلها و موجودات مىيافتيد، اينجا هم هست. اين تشابه، روزافزون و رو به تكامل است. يعنى وجوه مشابهت بين ماشينهاى پيشرفتهتر با ماشين بعدى خيلى زيادتر است تا بين آن و نخستين ماشين. ولى بالاخره آيا مىشود گفت كه آن ماشين از شكم اين به وجود آمده؟ يعنى وقتى خواستند اين ماشين را بسازند آمدند آن يكى را تكهتكه كردند و اجزايش را در اين به كار بردند؟ يا اينكه نه، انسانِ خالق ماشين چاپ در اولين مرحلة تكاملى خودش (در حقيقت اين خود انسان بوده كه تكامل پيدا كرده) فكرش رسيد به آن ماشين چاپ ساده؛ به آن دستگاه چاپ ساده كه اصلاً ماشين نبود، دستگاه بود. بعد هر چه پیش رفت و توانايى و خلاقيتش بيشتر شد، ماشين كاملترى به وجود آورد، بدون اينكه اين ماشين را از شكم قبلى زايانده باشد؟ اگر اين ماشينها نشانة تكاملى باشد، نشانة تكامل در فكر و انديشه و خلاقيت آفريدگار اين ماشينها، يعنى انسان، است. بدين معنا كه علم و فكر بكر سازندة ماشينهاى جديد، زاييدة فكر سازندة ماشينهاى قبلى است با يك مرحلة تكاملى؛ اما خود اينها از شكم يكديگر به وجود نيامدهاند.
ما نمىخواهيم بگوييم تكامل حتماً نيست. مىخواهيم بگويیم اين ادلهای كه در طبيعتشناسى داريم، نمىگويد حتماً هست. مىشود تكامل باشد، مىشود از شكم هم آمده باشد، و مىشود نيامده باشد. همين اندازه مىشود گفت، بيش از اين نمىخواهيم بگوييم. ما مىخواهيم بگوييم پيدايش موجود بعدىِ كاملتر از شكم موجود قبلى، با اين دلايلى كه گفته شد، قابل اثبات قطعى نيست. آيا اين مىتواند اثبات كند كه نخستين انسان از شكم آخرين ميمونِ تكامليافته به وجود آمده است؟ ما نمىگوييم الآن در زمان خودمان جنبههاى تكاملى وجود ندارد. ما نخواستيم بگوييم كه اصلاً اين نظريه هم به کلی در مورد گذشته باطل است. ما مىگوييم با «شايد» روبهرو هستيم. از روى قراين طبيعى، شاید هفتاد درصد انسان نخستين از شكم ميمون به وجود آمده باشد؛ سى در صد هم شايد چنين نباشد. منظور من نفى قطعيت بود.
اما راجع به تكامل خالق. در مثال ماشين چون من انسان هستم و خالقيّت من تكامل تدريجى پيدا مىكند، ماشين را هم تدريجاً تكامل مىدهم. ولى همهجا تدريج نشانة تكامل من نيست. گاهى اوقات تدريج ناشى از تدريج در قابليت است. مثالى مىزنم. جناب عالى كه خيلى معلومات داريد، چرا براى بچهاى كه به كلاس اول مىآيد، يك كتاب سادة فارسى مىنويسيد؟ چون شما نمىتوانيد آخرين اثر ادبى را براى او بنويسيد يا چون او توانايى درك آن را ندارد؟ چون او نمىتواند بخواند. هر سال مطلب درسى را تكامل مىدهيد. پس همانطور كه تدريج ممكن است به تكامل در خالق وابسته باشد، مىتواند به تكامل در ظرفيت مخلوق هم وابسته باشد. در مورد خدا اين دومى صادق است.
پس، مِنهاى دين و قرآن و عهدين و روايات و هر فكر دينى، اگر ما بخواهيم از ديد علمى و طبيعى بپرسيم علمای تكامل چه گفتهاند، چه نتيجههایی به دست مىآوريم؟ پاسخ اين است كه قدری نتيجة قطعى و قدری نتيجة غير قطعى. اين مسأله كه موجود كاملتر از شكم موجود ناقصتر بيرون آمده، غير قطعى است. اما اينكه کاملتر بعد از ناقصتر آمده، از نظر ترتيب تاريخى قطعى است. حالا برويم سراغ نصوص دين و پيدايش انسان از ديدگاه قرآن.
آيات قرآن دلالت صريح بر اين دارد كه:
1. آفريدگار جهان پس از آفرينش زمين و آسمان و همة موجودات زمينى و آسمانى كه ما مىشناسيم (از گياه و جانوران و غير آنها) موجودى آفريد به نام «آدم». تا اينجا دلالت قرآن كاملاً صريح است.
2. آيات قرآن ظهور فراوان در اين دارد كه پيكر اين آدم از گل و لاى ساخته شد و او مولود يك موجود زنده نبوده است (اينجا صحبت از صراحت و نص قاطع مشكل است).
3. آنچه در اين آيات مورد توجه اصلى است، اين است كه اين موجود، بر خلاف همة موجودات قبل از خود، از بارقة الهى خاصى كه از آن به روحِ الهى تعبير شده برخوردار بود؛ روحى كه در ميدان عمل به او قدرت شناخت زشت و زيبا و خوب و بد، همراه با آزادى در انتخاب يكى از آن دو، داده شده است. اگر از من بپرسید كه آيا قرآن واقعاً خواسته سرگذشت طبيعى پيكر انسان را بگويد يا نه، با صراحت مىگويم نه. قرآن اصلاً در اين صدد نيست. اگر از من سؤال كنيد كه آيا اصلاً آيات قرآن در آفرينش انسان، مىخواهد رقيب تاريخ طبيعى باشد، يعنى تاريخ طبيعى چيزى بگويد و قرآن هم چيزى بگويد ــ حالا يا عين يا موافق يا مخالف آن ــ مىگويم نه. هيچ جاى قرآن سرگذشت پيدايش انسان را از نظر طبيعت، براى دادن آگاهى به ما، نگفته است. قرآن اين كار را به عهدة خود ما گذاشته است. همة مواردى كه به صورت اشاره، به صورت دو آيه و سه آيه و چند آيه، دربارة آفرينش انسان و آدم در قرآن آمده، همه در پی يك نتيجه است: اى انسان! خداى آفريدگار به تو دو امكان اختصاصى داد: امكان آگاه شدن و شناخت خير و شر، امكان تصميم گرفتن و اختيار و انتخاب. مواظب باش! در برابر اين امكاناتى كه به تو دادهاند، از تو انتظاراتى میرود. مراقب باش! يك روز حساب اين نعيم و امكاناتى را كه به تو دادهاند، پس مىگيرند. تمام آياتى كه در زمينة آدم در قرآن آمده ناظر به اين است؛ مگر يك یا دو جا كه ناظر به نكتهای ديگر است، و آن هم يك اشاره است. بنا بر اين، وقتی گوينده يا نويسندهاى مطلب را از اين ديدگاه مطرح مىكند، آيا مىشود به او گفت كه خوب بود اطلاعات ارزندهتر و دقيقترى در زمينة پيدايش پيكر انسان و خود انسان در اختيار ما مىگذاشتى؟ اصلاً اين خلاف بلاغت است. صحيح سخن گفتن و صحيح نوشتن در اينجا اين است كه مقدمهها را به نحوى بگويند كه در جهت نتيجة مورد نظر باشد. طرح چيزهايى كه دخالت در آن نتيجه ندارد، اصلاً بيجاست. اين هم كه بشر چگونه به وجود آمده، تأثيرى در اين نتيجه ندارد. هر طور به وجود آمده باشد. جهش به صورت طبيعى و به صورت الهى تأثيرى در اين نتيجه ندارد. مهم اين است كه اين موجود در سراسر عالم هستى با يك امتياز پيدا شد. كدام عالم اجتماعى، انسانى، طبيعى، محيطى، و فيلسوف هست كه دربارة اين امتياز چيزی بيشتر از اسلام گفته باشد؟ اين است كه دوستان توجه كنند اصلاً آيات قرآن در صدد بيان يا رد و قبول اين نكتههاى پيچيدة علمى و نفى و اثبات آنها نيست. در صدد چيز ديگرى است. همين. فقط بايد ببينيم قرآن، بدون اينكه در صدد بيان مطلبى از اين قبيل باشد، عباراتش با چه چيز بيشتر هماهنگ است.
4. نام «آدم» در قرآن نام شخصى معيّن است. نام كلى و نوعى نيست.
5. انسانهاى موجود روى كرة زمين، در قرآن با عنوان زادههاى آدم، آدمىزادها، بنىآدم مورد خطاب و گفتوگو قرار گرفتهاند.
6. آيا قبل از پيدايش اين شخص آدم، موجود جاندارى كه از نظر قد و قامت و كارهاى حيوانى شبيه او باشد، وجود داشته يا نه؟ در اين باره مطلب روشنى در قرآن نمىتوان يافت؛ ولى در چند آيه ايهامها ــ و نه اشارهها ــ يى در اين زمينه هست. در برخى روايات نيز با صراحت از بودن موجوداتى كه مىتوان آنها را آدم ناميد، قبل از آدم ما، سخن مىگويند.
دوست ارزندهمان جناب دكتر سحابى در كتاب خلقت انسان فرضيهای ديگر را دنبال كردند كه فرضية سومى در اين زمينه است. كار ايشان از نظر تلاش يك انسان مؤمن و عالِم همواره بايد مورد تقدير باشد ــ مخصوصاً شخص ايشان که بايد به خاطر ارزشهاى عالى ايمانى و عملى هم مورد احترام باشند ــ ولى تقدير و احترام هيچ منافاتى با نقّادى علمى ندارد. ايشان فرضية سومى را در ميدان بررسىهاى فكرى و علمى آوردهاند. گفتهاند «آدم» اسم خاص است. قبول مىكنيم؛ اما انسان و بشر هم در قرآن آمده كه آنها مسلماً اسم خاص نيست. ايشان مىخواهند بگويند بر حسب همان كه قانون تكامل مىگفت، پيدايش نسل به نسل موجودات در مسير تكامل منجر شد به پيدايش انسانى كه هنوز از روح الهى برخوردار نبود. يعنى قبل از آدم، انسان نابرخوردار از روح الهى در بستر تكامل به وجود آمد و بعد، همانطور كه در موقعی معيّن به جنين انسان در رحم مادر روح الهى دميده مىشود و آيات مربوط به جنين در آن مرحله مىگويد: «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»[iii] در آن مرحله روح الهى در جنين آمد، به ارادة خاص الهى و به صورت جهش در يكى از اين شاخههاى نسل انسان كه در بستر كامل به وجود آمده، از روح الهى برخوردار شد و شد آدم. پس آدم نام آن انسان خاصى است كه در بستر تكامل توانست از روح الهى برخوردار شود. ما انسانهاى فعلى روى زمين فرزندان آن آدم هستيم و همينطور كه صفات جهشى در نسلهاى بعد به توارث باقى مىماند، در نسل اين يك انسان هم در بستر تكامل برخوردارى از روح الهى همچنان باقى ماند.
ايشان مىگويند هر جا در قرآن «الانسان» آمده، منظور آدم است. اين «ال» را الف و لام اشاره دانستهاند. اين خلاصة نظرية ايشان است. بنا به نظر ايشان، قبلاً انسانهايى بودند كه شكل و ظاهر و حركات عاديشان مثل همين آدم بود، ولى از روح الهى برخوردار نبودند. بعد يكى از شاخههاى اين نسل با يك جهش تكامل پيدا كرد. به هر حال نظرية ايشان قابل بحث است.
روايات خلقت انسان ظهور فراوان در اين دارد كه پيدايش آدم از نسل يك انساننما يا امثال آن بوده است. در ميان آياتى كه در اين باره مىتوانيم به آنها اشاره كنيم، اين آية كريمه است: «إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُون».[iv] مسيحيان به دليل مسألة پيدايش عيسى (ع) بدون پدر، گفتند او فرزند مستقيم خداست و حالا كه پدر معيّنى از بشر براى او سراغ نداريم و تولد انسان هم بدون پدر ممکن نمىشود، بنا بر اين پدر او خداست. پس عيسى ابنالله است. اين سخن مسيحيت است كه الآن هم مىگويند. قرآن گفت نه، عيسى را بايد «عيسى بن مريم» ناميد؛ منتها باردارى مريم بدون دخالت پدر يك معجزه و امری استثنايى و فوقالعاده است. ولى اين چيزها براى من و شما فوقالعاده است نه براى خدا؛ براى اينكه با مسيحيان در اين باره استدلالى كنيد كه خود آنها هم قبول دارند، از آنها بپرسيد آدم چيست؟ اگر قرار بر ابنالله بودن است، حق آدم است كه پسر خدا باشد نه حق عيسى؛ براى اينكه عيسى اقلاً مادرى داشت، ولى آدم «خَلَقَهُ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُنْ فَيَكُون».
اگر بخواهيم قرآن را همهجا به عنوان كتابی روشنگر قبول كنيم، نه اينكه يك جا آن را روشنگر بدانيم و يك جا آنقدر آن را بپيچانيم كه حتى علما هم اين معنى را به زحمت از آن بفهمند، ديگر چه توقعى هست؟ در آن زمان كه اصلاً بحثى از اين حرفها نبوده، میگويد: «إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرَاب» يعنى در يك بستر چند میليون ساله! پدر داشت، مادر هم داشت، و «خَلَقَهُ مِنْ تُرَاب» يعنى يك بستر چند میليون ساله، و اعجازش در روح الهىاش بود. انصافاً این با آهنگ فهم قرآن هماهنگی ندارد. خدمت ايشان [سحابى] هم مفصل به صحبت نشستيم و دربارۀ آياتى كه در جهت مقابل از ايشان سؤال كرده بودند، سخن گفتيم. به ايشان و به اين بحث علاقه دارم. به راستى مردی روحانى است؛ به راستى انس با او ايمانآور و ايمانزاست؛ به راستى معاشرت با او صفا و ملكات روحى را در انسان تقويت مىكند. من مكرر به خود اين مرد جليل هم گفتهام. ايشان خيلى متواضعاند و خيلى هم نسبت به من لطف دارند. به ايشان گفتهام كه بسيار مشتاقم كه با هم به سخن بنشينيم؛ نه به خاطر حل مسألهای علمى، بلكه به خاطر لذتی روحانى كه از انس با يك انسان عالم باايمانى چون شما مىبرم. اميدوارم روزى در خدمت ايشان بنشينيم و بحث را تمام كنيم. ولى در همان چند جلسه من احساس كردم كه آن روح انصافى كه شايستة يك عالِم مُسلِم و مُسلِم عالِم و حتی مسلِم تنها و عالِم تنهاست، ايشان را وامىداشت كه آرامآرام در اين مقدار از بحثى كه با ايشان پيش رفتيم، تجديد نظرى بفرمايند.
يكى از دوستان سؤال كردهاند كه بچهها و فرزندانى كه از آدم و حوا بودند، چگونه به وجود آمدند؟ چگونه تكثير شدند؟ آيا آنها با يكديگر ازدواج كردند؟ بايد عرض كنم از قرآن مطلب صريحى در اين باره به دست نمىآيد، ولى در آية اول سورة نساء مىگويد: «وَ بَثَّ مِنْهُمَا رِجَالا كَثِيرًا وَنِسَاء»؛ يعنى «از اين آدم و همسرش» ظاهرش اين است كه كس ديگرى در اين پيدايش دخالت نداشته است. بنا بر اين با درصد بالايى ــ گرچه نه قطعى ــ مىگويم از قرآن چنین مىفهميم كه فرزندان آدم با يكديگر ازدواج كردند؛ اشكالى هم نداشت. چرا اشكالى نداشت؟ براى اينكه اين قانون منع ازدواج محارم با يكديگر در وقتى است كه جامعه پيش رفته باشد. شما خودتان مىفرماييد قوانين برحسب شرايط اجتماعى دگرگون مىشود. بر حسب شرايط محيطى دگرگون مىشود. اين هم يكى از آن دگرگونىهاى لازم و ضرورى است.
* ولى رواياتى هست دربارة ازدواج فرزندان آدم با اولاد جن و …
من انتظار دارم عادت کنیم به روش علمی. لااقل در همان حد كه در اصول خودمان دليل قطعى را از دليل غير قطعى، حجت قطعى را از حجت ظنى جدا مىكنيم، هميشه معيارها را حفظ كنیم. شما توجه داريد كه اين روايات به لحاظ متن خيلى قاطع است، اما به لحاظ سند بسيار درهم و برهم است. اكثر اينها از آن راويان «سمدار» دارد. ما در يك بحث فردى فقهى هم نمىتوانيم به آنها استناد كنيم، چه رسد به يك بحث اعتقادى. شما مىدانيد در مباحث اعتقادى، حديث و خبر واحد صحيح، حجت نيست.
* ولى سند اينها مختلف است.
خدا رحمت كند آقاى بروجردى را! از امتيازات درس ايشان در سازندگى ما اين بود كه گاهى پنجاه حديث را با تنظيم سندى براى ما برمىگرداندند به پنج حديث و مىگفتند كه اينها پنج حديث بيشتر نيست، نه اينكه پنجاه حديث متواتر است.