نثار خاموشي گوياترين لبها، شهيد مظلوم دكتر بهشتي
گفتم، شطحي براي توكل آب بگويم، براي تسليم و رضاي درخت براي صبر و استقامت كوه، شطحي براي تلاش باد بگويم، و نورافشاني بيدريغ آفتاب، شطحي براي پروانههايي كه در بهار، لطافت كوتها را صدچندان ميكنند، براي فاختهها كه عارفان عزلت گزين دشتند، و مرغابيها كه ميل به پرواز دارند و به سوي لكلك شدن حركت ميكنند…
گفتم شطحي بگويم، شطحي براي واقعيتي نه، حقيقتي سرختر از سرخ، سبزتر از سبز، شطحي براي آن ميدانم كه نميدانمِ آبيرنگ! آن گفتم نگفتم زيبا، ديدم و نديدم ديدني، اما، ميدانم كه ميدانم در اين معامله نيز مغبونم و هيچكدام از حروف الفبا، به درد تصوير اين درد بزرگ نميخورند، بايد از واژههاي ماوراء ابر، آنسوي فراسو، بالاتر از غبار كهكشاني هستي كمك بگيرم، دستم نميرسد به انبان مصاديق غير زميني، راهي نميشناسم براي نفوذ در ماهيت كلمات، رخنه در هويت حروف، دست بسته، و آزادم، سخنگويي لال، لالي سخنگويم، نميخواهم نتوانستن را و نميتوانم كه بخواهم (و ميخواهم كه بتوانم اما نميتوانم) حرفي ميخواهم كه در اين فضا رؤيت نشود، در روشنايي پنهان گردد در تاريكي پيدا شود به واژهاي محتاجم دلير و چابك، طرار و زبردست به واژهاي كه در هر خم گيسويش معني شكسته دلي آويزان باشد در انتظار لغتي هستم كه هم به معني ابرو هم به معني آفتاب باشد.
با يك جمله چند منظور را ميخواهم. يك اصطلاح چند مصداق را، و گرنه نميتوانم، و اگر قادر باشم بگويم به خدا كه دريا به پرواز در خواهد آمد ابر جاري خواهد شد، خاك در چشم چشمه خواهد نشست، گل به زمين فرو خواهد رفت، خورشيد هراسان به عمق كهكشان خواهد گريخت، روز و شب مخلوط خواهد شد، ديگر صبح به معناي صبح نخواهد بود، آب را با آتش تفاوتي نخواهد ماند و خوشا كه خاموشم، در دسترس عقل، و مشاطهگريهاي خود نيستم، نسيمي از كوه گريخته از دريا گذشته به قعر ابر فرورفته رو به سوي فضاهاي فراموشم.
اين غم، غم بيربطي نيست، از هزار و چهارصد سال پيش آب ميخورد، كاريزي در كوهستاني اندوهگين نيست، چشمهاي تنها در كويري ناشناس، و قناتي غمگين در دشتي نزديك نيست، به ريگستان برميگردد. به باديه ميرسد، به قبايل بدوي عرب، شانههاي وارفته شتربانان، خيل بتپرستان ساده طواف، به ريگستان برميگردد.
به دلتاي بزرگ حجاز، اين پيشاني شرمگين زمين – عرق كرده در نيمروزهاي استوايي، حلقهزن بر گرد حراي تاريك و تنها، به خشكسال حيرت گرفته و مهآلود عامالفيل برميگردد و سنگريزههاي فرمانبر پرندگان خدا …
اين غم، از پيامبر، و شكاف سرخي كه بر فرق علي افتاد و طشتي كه پر از پارههاي جگر بود و صحرائي كه هفتاد و دو بار انفصال مفصلها و زمزمة خونين تيغها و بدنها را ديد، با من خو گرفته است. غم دير ساليست و من به اين زخم خو گرفتهام با اين درد كهنه انس يافتهام و دردا که غم گريزنده و چالاكيست، نه به چنگ احساس ميگيرد نه به دام زبان ميافتد، نه با كلام ميانه دارد و نه دربند شكهاي دور و دراز انديشه است و هزار و چندصد سال است كه در هر مجمري دودش كردهاند و هنوز خوشبو مانده است.
از هر منبري خوانده شده و هنوز هم گريهآور است، گفتم، شطحي براي توكل آب بگويم، براي تسليم و رضاي درخت براي صبر و استقامت كوه، شطحي براي تلاش باد بگويم، و نورافشاني بيدريغ آفتاب، شطحي براي پروانههايي كه در بهار، لطافت كوتها را صدچندان ميكنند، براي فاختهها كه عارفان عزلت گزين دشتند، و مرغابيها كه ميل به پرواز دارند و به سوي لكلك شدن حركت ميكنند، شطحي براي زنبورها بگويم كه قندفروشان بازار طبيعتند سنجاقكهاي عاشقي كه به هيچ قيمت دست از نهر بر نميدارند، حشرات رنگارنگي كه در سكوت ساقهها و شاخهها دست به پايكوبي ميزنند و متجاوزان به حريم درخت را ميگزند تا آلودگي مجال رخنه در صميم انبوه و سبز درختان نيابد.
گفتم شطحي براي شب بگويم و دو ديدة بيداري كه تا صبح با ابرهاي متراكم و تاريك مدارا ميكند، شطحي براي سحر بگويم و سازگاري آن با نماز و قنوتهاي اشكزده و خاموش، شطحي براي آه بگويم كه از آتشفشان ناپيداي درون بر ميخيزد.
افسوس كه حديث ديگري مرا شيفته ميسازد، و در آواری افتادهام سهمناك و وحشتآميز كه افسانة بيژن را از خاطرها برده است، مرا درد ديگري از جنس ديگريست، دردي جزيرهاي، غمي آكنده به وحي، اندوهي اندوده به آفتاب، من بر فراز قلهاي آشيان دارم دور از بنفشههاي شاد دشت، دور از خندههاي گلابزده درختنشينان.
ديگر مرا توان استنباط از چمن نيست و الهام از گلستانم خشكيده است، من در بهاري برنزده و تابستاني سردم، و ديگر تحت تأثير هيچ گلي قرار نميگيرم و رايحة وحشي ياسها از بوتههاي كلامم رخت بربستهاند، ميروم مي روم تا در بقاياي خويش بميرم، تا به سايههاي كمرنگ خود بپيوندم به نيمه ناپيداي خود برسم.
رنجهاي عاشورائي مرا نظاره كنيد كه بيرون از خيمه صف كشيدهاند. ستم دجلهاي يزيد را ببينيد، ظلم بيطراوت فرات را، و شريعه و شمشير، و يزيد و درفش، شمر و شراب دستبهدست هم دادهاند تا بار ديگر آن صبح كدر را مكرر كنند و آن منظره تاريك را بيافرينند، و پشت آفرينش غوغائي برپا شده است همه نوچههاي مينوي و طرفداران فردوس همه عرشنشينان بالدار و پرندگان قدسي به فكر ساكنان شهر چه محرم افتادهاند (اگر شما بتوانيد با گوشي ديگر، فريادها، رقصها، شيونهاي جن و ملك را بشنويد اگر موفق به دریافتهای اینگونه شدید، خواهید دانست، که من چه میگویم) و بر ساحل موهومی پرندگان اسرار به پرواز درآمدهاند من از پشت حیرت و از ورای خیال مینگرم به منظره تکوین بشر و تمام وقایع خونین انسان اتفاق میافتند، پیامبری را با درختی اره میکنند سر یحیی دوباره در طشت افکنده شد زهری به سوی کوزه آب میرود تا در کام حسن ریخته شود دانههای انگور مسمومی از باغ مأمون به سوی رضا و تسلیم میآید.
حُرّ بر سر راه کاروان ایستاده است برادران پیرهن یوسف را به خون گوسپندی آغشته میکنند، هوای بیتالحزن بارانیست، خرمافروشی به سوی دار میرود، اولین گامهای ابوذر بر تن تفتیده ربذه مینشیند، یزید را میبینم مست، تکیه داده بر بالشی زرین، خیزران به دست برگونه خون خدا میریزد، قافله در خرابهای اطراق کرده است، زینب در تاریکی اشک میریزد، خواب ربابه طوفانیست.
من کابوس خوشی میبینم، غم شادیآوری در دلم نشسته است، فریاد میکشم، پا طاقت حمل مرا ندارد به سوی بال میشتابم تا حدودی پروازم میدهد آتش میگیرم بدل به آذرخش میشوم برای لحظهای در دل کائنات سیاه به ترسیم خورشید میپردازم، جرقهای از آفتاب را به کهکشانهای تیره میبخشم، در اجرام و ذرات شناور میگردم به کوهی آسمانی میپیوندم با جوّ کرات در میافتم و به شهابی شتابان تبدیل میگردم و چون خاکستر در فضای کره پخش میشوم و با این همه هر ذرة من غمگین است، در دل هر اتمم آن اندوه رنگین موج میزند، این غم، غمی جاودانه و ابدیست، غمیست که به چیزی تبدیل نمیشود، با چیزی ترکیب نمیگردد و کمیّت آن در هر دگردیسی یکسان است، چونان حلاج که هر قطره خونش بر خاک، اناالحقی مینوشت و هر سلول من در خود زندانی بیچارهای محکوم به حبس ابد دارد.
و چه شب سیاهی بود، سیاهتر از سیاه، بیستارهترین شب آسمان، خاموشترین شب کهکشان، شبی چنان تاریک که گویی تابوت فاطمه را به سوی گوری مرموز میبرند، شب اندوه بارانخیز، ابر سیاه و سترون، شب راهِ در مه فرورفته، شبی که گلها بیبو شدند، و برای یک لحظه دریا ایستاد، کوه به گریه افتاد و هر چه که بود خاموش شد، و من یک لحظه ایستادن دریا را دیدم یک لحظه گریه کوه را و سپس دریا و کوه به کار گذشته پرداختند، علیرغم اینکه اندوهی در دل کوه و خونی در جگر دریا تکان میخورد.
شب سرگردان آدمی، شب هذیان روح، شب کابوس عقل، شب شیدایی دل، و جنون عشق، شب بدتب، شب مهگرفته قطبی، شب زوزههای برفگرفته گرگ، شب بیچوپانی گله، نعره فاتحانه شغال، شبی که بر لب شیطان تبسم زهرآگینی نشست و یک لحظه خواب از سر همه گلدانها پرید و همه شببوها بیدار شدند، شبی که دُرناها تصمیم مهاجرت گرفتند، بلدرچینها به فکر آشیانه دیگر افتادند. شبنمها از گلبرگها فرو ریختند و کمر شمشادها شکست، شبی که سرو خمید و نهرها به سوی سرچشمهها برگشتند و خاک هیچ جوانهای را جواز عبور نداد، شبی که نرخ عطر نزول کرد و یاسمنها سرگردان شدند و جنگل پراکنده شد و بلوطها به راه افتادند و رود پریشان و امواج ملتهب، دیوانهوار سر بر سنگها و صخرهها کوفتند، شبی که تا سحر نرگس گریست و یاسمن بر سر زد، شب عزای شکوفهها و شیون شاخهها!
شبی که آیینهها شکستند و چنگالهای خونین در پستوها و معابر تاریک خندیدند، شب تلخ ناودانها و بیداری ترسناک نارونها، شبی که تیرهپوشان بیرنگ و ارواح خبیث و کهنه بر گرد پیکر مجروح بشر رقصیدند و قهقهه شیطان به گوش میرسید که پیدرپی مشعلها را خاموش میکردند، شب آوار ستم، فرود بهمنوار جنایت، شب دهنکجی به خدا، شب قتل عامهای گلهای همیشه بهار وحی، شب قطع بیرحمانه درختان باغ عشق، غارت چنگیزگون میوههای رسیدة توحید، شب دستبندها و زنجیرها، شب احساس بدشگون پروانههای حیران، شبی که مرغ حق خاموش شد، شبی که ابرهای تیره جسورتر شدند و بر اطراف ماه حلقه زدند، شب نیایش اشکآلود من در خاکستریِ بینور ترس، شب خستگی من، شب من خسته، شبی که اوراق مقدس لرزیدند و قطره اشکی از گوشه کتاب دعا چکید، شبی که بادیهها گرفتار گردبادهای عظیم بودند و اقیانوس اسیر گردابهای مرموز …
شبی که ترانه در منقار قناری خشکید و آه از نهاد شانهبهسر برخاست، شب جغدهای نگران و خفاشهای شاد، شب زمزمه منحوس شبپرهها و پچپچ کرکسها، شب شرابخواری لاشخور و یاس معصوم کبوتر، شب سرگردانی نوح، شب مسیح پیش از عروج، شب یهودای پلید، شب حواریان مضطرب و صحابه پریشان، شب التماس رگها و بیداد خنجرها! شبی که زمین لرزید و ستارهها تاریک شدند و صبح شد، و روز را بر باغچهها تحمیل کردند اما هنوز اشک بر گونههای انار خشک نشده بود، هنوز ماتم توتها پیدا بود، و اضطراب گیاهان به چشم ميخورد و گنجشکهای بیدار برخاستند و پرستوها بر فراز سیمها به پرواز درآمدند و قاصدکها به گوش دشتها، و درهها فریاد زدند و کوه به دریا و دشت به گیاه و قله به خورشید تسلیت گفت.
***
آخر در سوگ گل چه بگویم، در رثای نسیم چه بسرایم، برای فقدان لاله چه بنویسم؟ ای خورشید خفته در خاک، دریای نهفته در زمین، ای رفته در سفر، غایب از نظرِ هماره در حضور، پیکر مجروح انسان! دل دردمند آدمی!
قدیس تنها! تکسوار سرزمینهای اساطیری و دشتهای غریب! جنگاور هفتخوان دیوار! بشر پرنده! شمشیر شعر بر لب! شعر شمشیر به دست! دیگر از کدام ساقی قدحی می طلب کنم؟ پیر می فروش! مغبچهگان تکیده و بیپناه به کدام میخانه رو کنند؟ غم نبودن تو را کدام شراب مردافکن از یاد میبرد؟ ای صمیمی ردا بر دوش، سایه عبا بر عالم کشیده بر سر راه سموات ایستاده از عابران انگشتر طلب کرده شیر آسمانی! لخته زمینی وحی!
به یونان رفتم، از خرابههای دلفی گذشتم و بر فراز المپ تو را دیدم به جرم مشعلشناسی جگرت را میخوردند! به تاجمحل رفتم از آسام و جمنا و بنارس عبور کردم در کنار گنگ تو را دیدم از خلوت سالانه نزول میکردی فوج گلها و دلها خوشامدت میگفتند، تو در هالههای نورانی زیبا آمدی و شستشو کردی و ما خیل زائران خسته به نیایش افتادیم.
به کوهپایههای قم رفتم، در خلوت صدرائی، به تو پیوستم، در خانهای از اشک، عزلت گزیده بودی حنجرهات پر آواز اسفار بود، از تو آنچه را که فقیه میداند پرسیدم، طعنهزن بر ارسطو، فلاطن را به سخره زده پور سینا را غلام گرفته راه نجات به جالینوس نشان میدادی!
و در انارستان تنها بودم، پرندهای زیبا به افق پرواز کرد، کبوتری هراسناک از شاخهای به شاخه بالاتری پرید، در تب خواهش میسوختم که نسیم نوازشی وزیدن گرفت، تو از کدام طرف میباریدی؟ وزش سبز! بارش سرخ!
در بادیههای عطشانگیز تفکر به جستوجوی تو بر آمدم، فاصلههای طولانی خود را با تو طی کردم، تا آنجا که نگاه میرفت پاییدم و به چشم نمیآمدی، صدای اعرابی تشنهای به گوش رسید. کوزه آبی را دیدم که به زبان تو تکلم کرد، به نظامیه رفتم، به درس غزالی پرداختم به سلک مریدان جنید درآمدم محبت حلاج در دلم نشست، لکههای دانایی را از خود ستردم علم جنون را فراگرفتم و شیخ عاقلان دیوانه شدم، و روزی که خلوتی حاصل شد و «گفتم ز کجایی تو» را بر زبان راندم دیدم که بوتههای اناالحق تکانی خوردند و سیمای تابناک تو درخشیدن گرفت.
حلاج متشرع! آتشافروز بزرگ! اناالحق پرسشگر!
درویش فقیه! پیر فرزانه! سر حلقه رندان عافیتسوز، قلندران شهرآشوب! سرزده از ماسوی، پرنده آفاق لولاک! نیلوفر زیبای برکه خلوت! گل روییده در تنهایی! برخاسته از آب و گل پیوسته به جان و دل، نیم ترکستانی فرغانهای! و در روزهای بارانی هجر، با مولانا و تو در فراق شمس گریستم.
همپای بابا، در صخرههای الوند، جویای محبت شدم، وارث برحق شکویالغریب!
مظلوم ناشناخته! دانای مجهول! درک پنهان عمیق! آشنای ناشناس! اشک طولانی! تبسم اشکآلود! دعای نیمهشب استجابت! بهشت پیش از حشر! قیامت قبل از نشور! فرشتة بهشتی بیگانه ظهور کرده در خاک، گونة رضاداده به سیلی! غریبتر اولاد آدم! جگرگوشة خونین رسول! نبیره بیگناه فاطمه! ققنوس بخشنده! خروس سربریده در سحر! ساقه پژمرده در بهار! گلبرگ پرپر شده از دغل پائیز! چه بگویم که باز قافله اسیران در شام به گریه افتادهاند و سکینه رویای پدر را میبیند! چه بگویم که عقل به دریوزگی کلمه افتاده است، و خردمندان، غوطهور دریاهای بیصدف شدهاند آخر گوشهای ناشنوای این کران ابدی را چه فریادی شایسته است؟ چه مدارای خاضعی داشتی! کوه صبر ایوب را دیدم که انگشت به دندان به سوی سرای تو میآمد، و زاغان پلید، جان به در بردگان زبون از چنگال عقاب، چگونه حضور سیمرغیات را تحمل میکردند؟ مرغ لامکان! یکتاپرنده قاف! اهل سرزمینهای طلائی خورشیداندود! روح سبزپوش شوریده بر آهن، گریخته از دود، پرکشیده در ارتفاعات بینشان آبی، دل از قوم برگرفته به سودای طور، خسته و خاکآلوده همدم تیهاءِ خوفناک! خاموش پرسخن! آتشفشان سکوت! تپش سحرگاهی چشمهساران افسانهها! شیرینترین عسل جنگل! در سینة تناورترین درخت جلگه! استراحتگاه ملائک خسته، چاپارهای ملکوت، قاصدان دیار لاهوت، بی تو من راهروی لنگ در سنگلاخ بیپایان سرگردانیم، بیتو هیچی سرشار از پوچ، شبحی برخاسته از خیال، آهی بیعاقبت و در به درم، بیتو شبهای مرا کدام مشتری نور خواهد پاشید، و عیبهای معصوم خود را با که در میان خواهم نهاد؟ آخر در کلبه گدایی خود زخم گرسنگی را به امید کدام سیب بهشتی التیام خواهد داد؟ بیتو لبخند از گونهام پریده است، من و اشک و خلوت من و این گریبان چاکخورده این دل در به در، به طواف کدام صبر و یقین برویم! سایه عطرآمیز و سبز بهشتی! مرا ببین که در غیاب تو، بیحضور آرامشبخش آبشار کلامت، در دغدغه بودن و نابودن افتادهام، اعتماد از کف داده، ترتیب تنفس را فراموش کردهام، حجم نمازهای قضایم افزون شده است، گوشههای کمیاب تفسیر! آیههای اطمینانبخش رضا و توکل! بیتو چونان زیتونی تنها در سرزمین مقدسم که به چنگ مشتی اهریمن صهیونصفت افتادهام!
سرابهای فریبنده بس است، بیتو بودنهای ناگوار را چگونه تحمل کنم؟ در این دقایق تلخ، که زورق به وحشیترین طوفانها افتاده است، به یاد ناخدایی نوحوارت دل به دریا زده، خاطره خشکی از یاد بردهام خود را به موجها تسلیم کردهام، حوادث گاه مقارن، گاه متناقض، دردهای نورسیده، جراحتهای عمیقی که بر پیکر ایمان وارد شده است، غربت محسوس زیبایی، هیولای دمبهدم افزون دشمنان، بیتو طوطی شکرشکن خاموشی هستم که صاحبش آبناداده فراموشش کرده است.
بازگرد! از کنار تمشکها و از میان گله پروانهها، تا آن نغمههای اهورایی را سر دهم، بیتو من مرعوب سهمناکترین سیلیهای اهریمنیم.
پرواز بیپایان! منجم روشندل! کشتیبان مجرب! آفتاب تاریکی گفته، خسته از تماشای آدمیان، رخ در نقاب مغرب کشیده! از کدام جانب طلوع خواهی کرد؟ مشرق کجاست؟ بگو تا رستاخیز کبری بدان سوی افق، چشم بدوزم؟
بگو کاهن کدام معبد مینو شدهای تا پدمه بر شانه و انبان در دست، ناهموارترین راههای زمین را به سویت بپیمایم، پشت کدام ابری؟ آن سوی چه ستارهای پهلو زدهای؟ دماغه امید! ساحل آرامش! سبزهزار تماشای غیرزمینی!
بیتو من افسوس هدرم، آهی نومیدم، شهابی خاکستر شدهام. بیتو روزهای قطبی مرا تابش بیدریغ کدام خورشید بر خواهد افروخت؟ گلایههای زمستانیم را پیش چه بهاری ببرم؟ به امید کدام نوروز دامهای اسفندینِ ددان را بگسلم؟ آه که دیگر بیپروانهترین گلستان زمین شدهام، شاخههای بیمیوه مرا دریاب! باغبان بزرگ! معلم اول! اردیبهشتی ابر! درخت فروردینی باغ دعا! مسیح عصر دود! و موسی بیعصای زمان را میبینیم که در فراقت، گلهای خلوت جماران را با گریه آب میدهد.