در ميدانهاي عمل، همين عملهاي معمولي، يعني همين جهاد روزانه، مرتباً نشان ميدهيم و نشان دادهايم که تسليم حق نيستيم، پا روي حق ميگذاريم. به همين دليل نابسامانيهايي که در زندگيمان وجود دارد ناشي از اين است که تسليم حق نيستيم و بدتر اينکه اين مطلب را هم قبول نداريم و منکر آن هستيم، در جهل مرکب نسبت به چهره ي واقعي خودمان بسر ميبريم.
ما در اين ايّام، به خاطر عشق، علاقه و محبّت و به حکم ايمان و به سنّت و عادت، به ياد اباعبدالله(ع) و همراهان آن حضرت هستيم که در داستان عاشورا با آنها آشنا شدهايم. مردان و زنان برجسته و چهرههاي درخشان تاريخ عاشورا که در برابر يک حادثه ي بحراني خانمان سوزواقع شدند. همه چيزدراينها ديده ميشود غير از نابساماني و عدم تعادل. اهل بيت و ياران امام در تمام مراحل، قدمهاي ساماندار برميدارند. از موقع امتناع اباعبدالله(ع) از قبول بيعت با يزيد تا شهادت آن حضرت که چند ماه طول کشيده است، اين خانواده آواره زندگي کرده است! رودربايستي ندارد! وقتي امام حسين(ع) با خاندانش شبانه از مدينه به سمت مکه حرکت ميکند يعني چه؟ مسافرت است، اما چهطور مسافرتي؟ مسافرتي که ارتباط عادي با شهرش دارد و هر وقت ناراحت شد ميتواند به خانه و کاشانهاش برگردد؟ نه، اينطور نيست، مهاجرت است. امام با خانوادهاش به سوي مکه بيرون آمده است. ظاهر مسافرت حج عمره است، اما واقع مطلب چيست؟ مدتها در مکه ماندن. تازه مکه کجاست؟ مگر آنجا جايگاه کاملاً امني است؟ مگر والي و فرماندار مکه دست کمي از والي و فرماندار مدينه دارد؟ مگر حکم مافوق براي آن دو فرق ميکند؟ مگر در مکه فشار براي بيعت با يزيد نيست؟ در اين گروه چنين بحراني حرکت ميکند، گروه ديگري به او ميپيوندد، داستان دعوتهاي کوفه پيش ميآيد که صحنه ي جديدي براي طرح و نقشه و اتّخاذ تصميم بهوجود ميآورد. امام بايد تصميم بگيرد، عدّهاي از نزديکترين دوستان امام با حرکت به سوي عراق مخالفند. امام بايد با آنها مخالفت کند و عليرغم رأي آنها حرکت کند.
روز ترويه، روز هشتم، روزي است که بايد اين عدّه در مکه بمانند تا مراسم حجّ را تمام کنند و هم از فرصت اجتماع بزرگ مسلمانان در مکه استفاده کنند. ولي چه ضرورتي ايجاب ميکند که امام حرکت ميکند؟ خيلي بايد ضرورت مهمي باشد، خيلي بايد فشار زياد باشد! تازه وقتي امام حرکت ميکند، صحنههاي آغاز حرکت، يعني فشارهاي والي مکه از يک طرف و فشار دوستان از طرف ديگر كه در صحنههاي بين راه تا کربلا که مکرّر شنيدهايد پيش ميآيد و امام بايد تصميمگيري کند. در همه ي اينها هيچ دقت کردهايد؟ آيا در تمام اين صحنهها يک جا ديدهايد که در اين گروه اضطراب و نابساماني واقعي وجود داشته باشد؟ شيخ مفيد سخن معروفي را در ارشاد از علي اکبر(ع) نقل ميکند که ايشان ميگويد: در راه ميرفتيم، پدرم را روي اسب چُرتي گرفت، ناگهان ديدم ايشان از خواب پريد و فرمود: (إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ) (1)، حدس زدم که بايد در خواب چيزي ديده باشد. پرسيدم: پدر جان چه شده است؟ فرمود: ديدم کسي ميگويد: اين گروه حرکت ميکند و مرگ به استقبالشان ميآيد. انعکاس اين سخن در اين جوان چيست؟ ميگويد به پدرم گفتم: اي پدر «السنا إلي الحق؟»؛ (مگر ما بر حق نيستيم؟) فرمود: چرا، گفتم خوب پس وقتي بر حقّ و در مسير حقّ هستيم، ديگر جاي هيچگونه نگراني نيست. «اذا لا يبالک الموت»؛ (ما ديگر از مرگ هراسي نداريم.) از اين چه ميفهميم؟ اين چه سکينه و وقار و طمأنينهاي است در دل انسان؟ و از کجاست؟ ببينيد چرا اين آيه ميگويد: (يَـأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ ادْخُلُواْ فِي السِّلْمِ کافَّةً) و چه تعبير عالياي به کار برده است! چون بعد از ايمان، قدم در ميدان سلم نهادن است. اما شرط دارد! يک شرط هم بيشتر ندارد، اينکه واقعاً تسليم حق باشيم. مشکل بزرگ همين جاست، فرق بين گفتن و واقعيّات. صحنههاي روزانه ي زندگي ما تا چه حدّ نشان ميدهد که تسليم حقّ هستيم؟ خودمان را آزمايش کنيم، امتحان کنيم، ببينيم چه جور هستيم؟ آيا به راستي تسليم حق هستيم؟ انسان با اسلام واقعي به سامانِ واقعي در زندگي ميرسد، جامعه هم همين طور.
امشب که مشغول صحبت براي شما هستم، به مناسبت تجربههاي تلخي که از خودمانيها و خودمان دارم لمس ميکنم و اين آيه ي کريمه را درک ميکنم، مطلب برايم واضح است. نسبت به آن، يک حالت يافتن و يقين دارم و آن اين که: در ميدانهاي عمل، همين عملهاي معمولي، يعني همين جهاد روزانه، مرتباً نشان ميدهيم و نشان دادهايم که تسليم حق نيستيم، پا روي حق ميگذاريم. به همين دليل نابسامانيهايي که در زندگيمان وجود دارد ناشي از اين است که تسليم حق نيستيم و بدتر اينکه اين مطلب را هم قبول نداريم و منکر آن هستيم، در جهل مرکب نسبت به چهره ي واقعي خودمان بسر ميبريم. چرا؟ چون واقعاً تسليم حق نيستيم، در همان حد که مربوط به خودمان هست هم برخوردار نيستيم.
——————–
(1) : سوره ى بقره، آيه ى 156.