1. Skip to Main Menu
  2. Skip to Content
  3. Skip to Footer
سایت "بنیاد نشر آثار و اندیشه های شهید آیت الله دکتر بهشتی" تنها منبع رسمی اخبار و آثار شهید بهشتی است

شريعتى و مسئله خاتميت ( قسمت اول )

پاسخ شهید دکتر بهشتی به ایرادات آیت‌الله مصباح یزدی بر آثار مرحوم دکتر شریعتی

جناب آقاى مصباح در آخرين جلسه درس «نهايه» كه در مدرسه فرموده‏ اند، با دوستان گروه 2 گفت‏ وگويى داشته‏ اند. اين گفت‏ وگو پيرامون نقدى بوده كه ايشان بر نوشته‏ هاى مرحوم دكتر على شريعتى داشته‏ اند. ايشان سه نقد اساسى را كه مربوط به سه بحث بنيادى و از بحث‏هاى اسلام و شيعى است ،يعنى بحث مربوط به خاتميت و وحى و نقش انبيا، بحث مربوط به امامت، و بحث مربوط به معاد ، مطرح كرده‏ اند.

بسم الله الرحمن الرحيم

ايشان از دوستان خواسته‏اند كه در اين زمينه مطالعه و تحقيق و بررسى كنند و اگر مطلب را چنان يافتند، در روشن كردن بطلان افكار شريعتى با ايشان هم‏آواز باشند و وظيفه‏اى را كه از نظر دينى و الهى برعهده دارند بگزارند؛ و اگر او را در خطا يافتند ايشان را نسبت به اين مسائل آشنا كنند تا از دنبال كردن بحث‏ها خوددارى كنند. چون خود ايشان هم – برطبق آنچه از نوار گوش كرده‏ام – اظهار كرده‏اند كه بدون شك بحث‏هايشان ضايعات و خساراتى به همراه دارد.

خوب، تا آنجا كه اين بحث مربوط به استادى عزيز و شاگردانى عزيز در مدرسه بود، چه بسا وظيفه مهمى متوجه افراد ديگر، از جمله بنده، نمى‏شد. ولى برخى از دوستان به دنباله اين مطلب كه ايشان در درس القاء فرموده‏اند به من مراجعه كرده‏اند كه فلانى، جناب آقاى مصباح چنين مطالبى را گفته‏اند؛ مسئله چيست؟ مطلب چيست؟

در حقيقت اين دوستان مى‏خواستند نظر من را به عنوان فرد در اين زمينه بدانند. به دوستان عرض شد كه بررسى اين مسائل يك مسئله سرپايى نيست كه همان جا از من سؤال مى‏كنند كه در يكى دو دقيقه بگو مطلب چيست. و مسئله‏اى هم نيست كه من بخواهم به فرد فرد پاسخ بدهم. چه بهتر كه در فرصتى مناسب بتوانم با جمع دوستان در اين باره سخن بگويم تا اگر مطلبى به ذهنم مى‏رسد براى همگان گفته باشم.

خوب، در حقيقت كار اين دوستان ما درست منطبق است با آنچه آقاى مصباح از آنها خواسته‏اند – چون ايشان خواسته بودند كه رفقا بررسى و تحقيق كنند. خوب، يكى از طرق بررسى و تحقيق مراجعه به صاحبنظران است، كه اگر بنده هم در شمار صاحبنظران به شمار بيايم مراجعه به من هم در اين رديف قرار مى‏گيرد. بنابراين، آنچه دوستان كرده‏اند درست همان است كه آقاى مصباح خواسته‏اند، و آنچه من اكنون انجام مى‏دهم – يعنى عمل به عهد و وعده‏اى كه در قم داده بودم و گفتم انشاءالله اگر توفيق سفر مشهد را داشتم در جمع دوستان شركت مى‏كنم و در يكى از ديدارها با آنها اين مسائل را مطرح خواهيم كرد – درست در جهت خواسته دوست عزيز و دانشمند ارجمندمان جناب آقاى مصباح است.
من به سهم خودم خوشحال هستم كه تبادل نظرى آرام، بى جنجال، سازنده و روشنگر ميان همه كسانى كه در مدرسه هستند، چه به صورت محصل، چه به صورت استاد، چه به صورت مسئولان مدرسه، در زمينه مسائل گوناگون وجود داشته باشد؛ چون يكى از اساسى‏ترين بخش‏هاى تعليمى و تربيتى در همه جاى دنيا، به‏ويژه در مؤسساتى كه بخواهد با روح اسلام اداره شود، همين تبادل‏نظر منطقىِ روشنگرِ سازنده بى جنجال است.

در حقيقت آنچه امروز با شما در ميان مى‏نهم عمل كردن به يكى ديگر از اصولى است كه هميشه با شما درميان مى‏گذاشتم: خو بگيريد به اينكه آرام، منطقى و روشن سخن بگوييد. منظورم از آرام سخن گفتن اين است كه انسان هميشه مواظب حق باشد و حرف بزند؛ يعنى با تقوا سخن بگويد. منظورم از آرام سخن گفتن، سخن گفتن در شكل و شمايل و خصلت متقيان، خداترسان، حق پرستان و كسانى است كه همواره در هر كلمه و در هر رفتار، و حتى در هر ژست، مراقب اين هستند كه مبادا حق آسيب ببيند – حق كه آسيب نمى‏بيند؛ مبادا اينها از حق تخطى كنند.
اميدوارم در اين گفت‏وگوى امروزمان، چه درآن بخش كه من سخنانى مى‏گويم و چه در بخشى كه شما سؤالاتى را مطرح خواهيد كرد، اين توفيق را داشته باشيم كه از اين نظر رفتارى نمونه از خود نشان دهيم.
عرايض من در دو بخش است. يك بخش درباره سه سؤال مطرح شده و يك بخش درباره برداشتى كه از مرحوم دكتر شريعتى دارم
اما بخش اول (يعنى سه سؤالى كه مطرح شده):
سؤال اول سؤالى است كه ايشان درباره خاتميت و وحى نقل كرده‏اند من مطلب را بر طبق آنچه يادداشت شده مى‏خوانم.

«اسلام‏شناسى» چاپ مشهد صفحه 69
«خاتميت مى‏خواهد بگويد انسان‏ها تاكنون احتياج داشته‏اند براى زندگى خودشان از ماوراء تعقل و هدايت بشريشان هدايت شوند».

گويا در نوار (درس آقاى مصباح) «انديشه بشريشان» يا يك چنين چيزى بود.

«حالا در اين زمان، در قرن هفتم ميلادى، بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن روم، تمدن اسلام، قرآن، انجيل و تورات تربيت مذهبى انسان تا حدى كه لازم بود انجام پذيرفته است. از اين پس انسان بر اساس اين طرز تربيتش قادر است كه بدون وحى و بدون نبوت جديدى، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه بدهد و آن را كامل كند. بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيافتيد».

صفحه 70 سطر 6:
«پيغمبر اسلام مى‏گويد كه از حالا به بعد تربيت شده‏ايد و شعورت تا حدى كه بتواند صلح و سازش و سعادت و تكامل و آسايش برقرار كند رسيده است. تو مى‏توانى و مى‏فهمى؛ يعنى انديشه‏ات به مرحله‏اى از تكامل رسيده كه احتياج ندارد باز هم وحى دست تو را بگيرد و پا به پا ببرد. از اين پس عقل جاى وحى را مى‏گيرد – البته عقلى كه با وحى در طول قرون پيش تربيت يافته و بالغ شده است».
اين دو نقل از متن «اسلام‏شناسى» است كه شايد مختصر تفاوتى با اصل عبارت داشته باشد كه البته مهم نيست.
اين نقد و بررسى نوشته كيست؟ نوشته شماست يا ديكته ايشان است؟

از ايشان است.(4) بله. خط خود ايشان است.

از اين دو فقره بخوبى روشن است كه نويسنده بشر را به‏صورت طفلى تصور كرده كه مى‏خواهد راه بيافتد، ولى قدرت راه رفتن روى پاى خودش را ندارد. تمدن يونان و روم و اسلام هر يك به نوبه خود لله وار دست او را گرفته و پا به پا برده‏اند، تا قرن هفتم ميلادى كه بالغ و از اين لله‏ها بى‏نياز شد و قدرت يافت كه روى پاى خودش راه رود. از اين پس به او گفته شد تو مى‏توانى و مى‏فهمى و ديگر احتياج به وحى ندارى. از اين پس عقل جاى وحى را مى‏گيرد.

اساساً بايد توجه داشت كه اصيل‏ترين جهت نياز به وحى كه ركن برهان نبوت را تشكيل مى‏دهد اين است كه عقل با همه تكاملش كافى نيست كه راه دقيق سعادت دنيا و آخرت را نشان بدهد. اگر تمدن روم و يونان و ساير تمدن‏ها و فرهنگ‏ها و ايدئولوژى‏هاى بشرى مى‏توانست اين نياز را برطرف كند، دليلى بر لزوم نبوت وجود نمى‏داشت. اكنون در قرن بيستم – و نه در قرن هفتم – هنوز بشر قادر نيست با عقل تكامل يافته و تربيت شده‏اش طرح و برنامه‏اى براى زندگى خود ترسيم و تعيين نمايد كه سعادت ابدى او را تضمين نمايد. و سرّ خاتميت اسلام، بقاى اين آيين جاودانى در ميان بشر است كه به كمك آن مى‏تواند راه صحيح سعادت ابدى را تشخيص دهد، نه كامل شدن عقل و رسيدن انديشه به حدى كه بتواند صلح و سازش برقرار كند. و اگر اين است، كه ديديم بشر بعد از قرن هفتم ميلادى چقدر بهتر از قرن‏هاى قبل از آن صلح و سازش برقرار كرد!

نويسنده تصور كرده كه دستگاه نبوت دستگاهى است كه بشر در بعضى از دوره‏هاى تكاملى اش در كنار تمدن‏هاى يونان و روم به آن نياز داشته و اكنون ديگر دورانش سپرى شده و جاى خود را به عقل داده است. و نتيجه طبيعى چنين طرز تفكرى اين است كه بشر از اين پس كه دوران جديد تكامل خود – دوران بى‏نيازى از وحى – را مى‏گذراند، مى‏تواند با عقل خود براى زندگى‏اش برنامه ريزى كند و حتى قوانين اسلام را لغو و نسخ نمايد. البته به اين نتيجه تصريح نكرده، ولى حتى در همين كتاب اسلام‏شناسى شواهدى بر توجه به آن و پذيرفتنش وجود دارد.

از جمله در صفحه 508 درباره تعدد زوجات مى‏نويسد:
«بى‏شك وجدان عصر ما از چنين اهانت زشتى نسبت به زن جريحه‏دار مى‏گردد؛ امادر گذشته، و بخصوص در جامعه‏هاى ابتدايى، اين اصل بسيارى از زنان محروم و بى‏سرپرست امكان آن را مى‏داده است كه آينده خويش را در پناه مردى نجات دهد.»

و در صفحه 530 مى‏نويسد:
«و تعدد زوجات را در گذشته، و آن هم در يك جامعه قبايلى و بدوى يا پدرسالارى كه هنوز تا مرحله بورژوازى و مدنيت پيچيده اجتماع شهرى و خانواده تك همسرى فاصله بسيار دارد با ديد حادّ، و آن هم به گونه‏اى كه گويا در جامعه متمدن اروپا مى‏گذرد بررسى كنيم، بى‏شك آن را مطرود خواهيم دانست.»

اين دو صفحه‏اى است كه ايشان، بر طبق گفته آقاى رازينى، خودشان مرقوم فرموده‏اند. مطالبى نيز كه در نوار بود با مقدارى اضافات در همين حدود بود.خوب، سؤال دوستان اين است كه آيا برداشت و نظر من در اين زمينه چيست؟ در زمينه اصل مطلب و در زمينه ذيل مطلب.دقت كنيد:

1- انبيا براى بشر نقش‏هاى گوناگون دارند. هر پيغمبر يك نقشش براى بشر اين است كه هدايت الهى و تعاليم الهى را كه براى هدايت بشر لازم و مفيد است در اختيار او مى‏نهد و به او مى‏رساند :  بلاغ و تبليغ «و ما على الرسول الا البلاغ المبين». اين يك نقش نقش رساندن تعاليم خداوند و پيام‏هاى الهى به خلق؛

2- پيغمبران، نذير و بشيرند؛ تكان دهنده قوم يا جامعه‏اى هستند كه در آن جامعه يا براى آن جامعه مبعوث شده‏اند.

آنان جنبش آفرينند؛ تكان دهنده‏اند؛ پرده‏هاى غفلت را پاره مى‏كنند؛ خواب زدگان را بيدار مى‏كنند. اين نقشى ديگر است. درست است كه اين نقش با آن نقش اول همراه است، اما خودش يك نقش مستقل است؛

3- انبيا مربى هستند، الگو هستند، ديدار آنها، برخورد با آنها، مشاهده رفتار آنها، شهود ايمان آنها، سازنده است. اين غير از مسئله بشير و نذير است، اين مسئله جاذبه است. اين مغناطيس نيرومند است، كشش است. آنها كشش دارند. آنها مى‏توانند انسان‏هايى را كه هنوز نيروى خود جُنبى و خود حركتى در آنها به حد كفايت نرسيده، به دنبال خود بكشند. اين نقش ديگرى است.

اين نقش‏ها را عموم انبيا دارند. علاوه بر اين، به نقش‏هاى اختصاصى برخى از انبيا مى‏رسيم.

4- انبيا آورنده شريعت‏اند: احكام الهى. بخش اول، تعاليم عمومى بود. ممكن بود يك نبى شريعت جديدى نياورد – مثل بسيارى از انبياى گذشته كه داراى شرع جديد نيستند. آنها نبى‏اند؛ پيام خدا را مى‏آورند؛ نذيرند، بشيرند، حركت‏آفرين‏اند، جذب‏كننده‏اند، اما شريعت تازه و قانون تازه نياوردند. برخلاف برخى كه آورنده قانون جديد بوده، قوانين تازه‏اى برحسب مقتضيات تازه در نظام الهى آوردند.

5- انبيا ممكن است امام و رهبر سياسى و زمامدار امت باشند؛ يعنى حركت‏ها را از شكل حركت افراد بصورت يك حركت اجتماعى، يك طوفان تكان دهنده جامعه‏ها در بياورند و جامعه نمونه بسازند – نه تنها فرد نمونه و افراد نمونه، كه جامعه نمونه بسازند. اين نقش ديگرى است. اين نقش پنجم است – و همه انبيا امام نيستند. حتى همه انبياى مشرّع نيز معلوم نيست امام باشند. نمى‏گوييم آنان امام نبوده‏اند؛ مى‏گوييم براى ما ثابت نيست كه نقش امامت داشته باشند.

بنابراين، ملاحظه مى‏كنيد كه انبيا داراى نقش‏هاى گوناگون هستند. حالا، با آمدن قرآن و با آمدن نبى اكرم و پيغمبر اسلام – صلوات الله و سلامه عليه – مى‏گوييم ختم شده است. چه چيز ختم شده؟ كدام يك از اين نقش‏ها ختم شده و چگونه ختم شده؟

1- گرفتن پيام الهى براى خلق و رساندن آن به خلق پايان يافته: ختم نبوت؛ ختم رسالت. يعنى ديگر بعد از پيغمبر اسلام كسى نيست كه وحى خدا را بگيرد و به مردم ابلاغ كند.

بايد بگويم روايات فراوانى كه در كتب شيعه آمده اين مسئله را با پيغمبر پايان يافته اعلام نمى‏كند؛ براى اينكه مى‏گويد امام نيز وحى مى‏گيرد؛ علمش را در شكل وحى از جانب خدا مى‏گيرد. و اين روايات بسى فراوان است – بخصوص در »بصائرالدرجات« منسوب به محمد بن حسن صفار قمى. بخشى از آنها در كافى نيز آمده است.

البته اين موضوع جاى بحث دارد كه آيا واقعاً اين مسئله با ختم نبوت سازگار است يا سازگار نيست. البته اين بحث تازه نيست. اين بحث از ديرزمان در ميان دانشمندان و متفكران اسلامى مطرح بوده و هنوز هم مطرح است.

در اين زمينه ما در اين تحقيقاتى كه در دست داريم به مناسبت بحثمان پيرامون وحى – و نه بحث پيرامون امام – كار فراوانى صورت داده‏ايم. در اين زمينه كارهاى فراوانى شده است كه هنوز ادامه دارد تا ببينيم به چه نتيجه نهايى مى‏رسيم. ولى به هر حال مسئله است و جاى بحث است.

2- پيغمبر نذير و بشير است. آيا انذار و تبشير با پيغمبر پايان مى‏يابد؟ انذار و تبشيرى كه مستمر به مقام نبوت باشد و در حد مقام نبوت يك بحث است؛ ولى اصل انذار و تبشير اين طور نيست.

فَلَو لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُم طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهوا فى الدّين و لِيُنذِروا قَومَهُم اِذارَجَعوُا اِلَيْهِم لَعَلَّهُم يَحذَروُن.(5)

ترجمه: و اما چرا از هر فرقه‏اى از آنان گروهى رهسپار نشوند كه دين پژوهى كنند و چون به نزد قومشان بازگشتند ايشان را هشدار دهند تا پروا پيشه كنند؟

همه كس عهده‏دار انذار و تبشير است. همه كس.

3- پيامبر جاذبه دارد؛ مغناطيس است. الگويى است كه ايمان او و عمل او و رفتار او و تقواى او كشش مى‏آفريند. آيا اين امر به پيغمبر پايان يافته؟ قطعاً نه.

هر مسلمانى، بخصوص مسلمانى كه خود را به‏عنوان كسى در نقش درجه‏اى از درجات هدايت و رهبرى قرار مى‏دهد – همه شما اين وظيفه را داريد كه داراى اين كشش باشيد و واقعاً برخورد با شما دل‏ها را به‏سوى خدا و راه خدا جذب كند. غير از اين است؟ بدون شك، يكى از مهم‏ترين مسائل مربوط به امامت از نظر شيعه همين نقش امام است.

4- مسئله ديگر، نقش مشرّع بودن پيغمبر است. پيغمبر مشرع است. آورنده شريعت جديد و همچنين آورنده كتاب جديد است. مسلماً اين نقش با پيغمبر اكرم – صلوات الله و سلامه عليه – خاتمه يافته است. بعد از پيغمبر اسلام ديگر كسى آورنده شريعت جديد و آورنده كتاب آسمانى نيست. اين، آن نقش مسلمى است كه در خاتميت بايد مورد توجه قرار بگيرد. امام است، رهبر است، كارگردان امور امت است، زمامدار امت است، اجرا كننده نظام اسلام است. بدون شك با وفات پيغمبر اسلام اين نقش پايان نيافته و اين يكى از اصولى‏ترين نقش‏هايى است كه در بحث امامت بايد به آن توجه بشود. اين نقشى است كه همه مسلمين، اعم از شيعه و سنى، بر آن متفق‏اند كه با رحلت پيغمبر – صلوات الله و سلامه عليه – پايان نپذيرفته و معنى ندارد كه پايان پذيرفته  باشد.

غير از اين پنج نقشى كه اسم بردم و توضيح دادم، پيغمبران در طول تاريخ، يك خاصيت، يك ويژگى داشته‏اند كه اين ويژگى در همه اين نقش‏هايى كه برشمردم كم و بيش تأثير مى‏داشت و آن اين بود كه پيغمبران به دليل اينكه با خود نشانه‏هاى پيامبرى (آيات)همراه داشتند، مى‏توانستند در كسانى كه قدرت انديشه و قدرت تحليل ايشان در حد نصاب هم نبود اين معرفت و ايمان را سهل‏تر و آسان‏تر بيافرينند كه بپذيرند اين پيغمبر خدا و رهبر الهى است. اين همان است كه ما به آن معجزات مى‏گوييم. يعنى پيغمبران نشانه‏هاى ويژه‏اى داشتند كه اين نشانه‏هاى ويژه كار شناخت رهبر را براى مردم تا حدودى آسان‏تر مى‏كرد. نمى‏گوييم براى همه؛ چون مى‏دانيم كه روى همين نشانه‏ها هم بگومگو داشته‏اند؛ اما {اين نشانه‏ها كار را}آسان‏تر مى‏كرد؛ يعنى پيغمبر يك پشتوانه اختصاصى براى رهبرى خود داشت.

آيا اين نقش، يعنى نقش برخوردارى از داشتن نشانه‏هاى اختصاصى براى قبولاندن رهبرى خويشتن به مردم، با پيغمبر اكرم پايان پذيرفته است يا نه؟ در اينجا شيعه‏اى كه معتقد باشد ائمه نيز داراى معجزاتى هستند و نشانه‏هايى از اين قبيل دارند كه با كمك آن نشانه‏ها امامت خود را براى مردم روشن مى‏كنند، مى‏گويد اين نقش در ائمه نيز ادامه داشته است. و كسانى كه يا شيعه باشند و براى امام قائل به معجزه نباشند (معجزاتى از اين قبيل؛ يعنى معجزه‏اى كه بخواهد دليل امامت او باشد)يا شيعه نباشند، طبعاً معتقدند كه اين نقش نيز با پيغمبر اسلام – صلوات الله و سلامه عليه – پايان پذيرفته است.

مسئله ديگرى كه در اينجا بايد به آن اشاره كنم مسئله‏اى است كه در حوزه ولايت تكوينى وارد مى‏شود. كليه مسائلى كه در حوزه ولايت تكوينى مطرح مى‏شود از بحث امروز ما خودبه‏خود خارج است. براى اينكه ارتباطى با سؤالى كه مطرح شده ندارد. آن يك بحث و مطلب ديگرى است؛ مرزهايى ديگر و آهنگى ديگر دارد. من همواره در مورد اين مسئله گفته‏ام، بزرگ‏ترين خطا را طرح آن در محافل و مجامع عمومى مى‏دانم؛ براى اينكه بدون شك اين مسئله آن قدر ظريف است و ظرافت دارد كه انسان را در مرز ميان ايمان و كفر قرار مى‏دهد، و خود ائمه ما – سلام الله عليهم اجمعين – مكرر توصيه كرده‏اند كه اين گونه مسائل براى عموم قابل طرح نيست و در روايات، طرح مسائلى از اين قبيل را براى عموم منع كرده‏اند: براى اينكه سخت در معرض اين مسئله است. اينكه مى‏بينيد همواره، هر وقت اين مسئله مطرح شده، جنجال‏هاى بى فرجام يا بدفرجام به‏وجود آورده، ناشى از همين خصلت ذاتى اين مسئله است. به همين دليل است كه من در تمام بحث‏ها، هميشه، هر كس اين سؤال، را كرده، گفته‏ام آقا، اين مسئله براى آقا و امثال آقا اصلاً قابل مطرح كردن نيست؛ تو از امامت امام و نبوت نبى در آن شأن مسلّمِ روشنِ قابلِ فهمش چه نتيجه بردى و چه عمل كردى و به كجا رسيدى كه حالا مى‏خواهى وارد اين نقش بشوى؟ نقشى كه مى‏ترسم اگر اشتباه بفهمى در گودال شرك بيافتى. و به‏هرحال، به جاى اينكه براى تو عامل مسئوليت‏آفرين و بيداركننده باشد، عامل غفلت‏زا باشد و دلخوش‏كننده و دلگرم‏كننده بى‏جا و كاذب.

اين است كه اجازه دهيد اين مسائل را كنار بگذاريم. بنده نه فقط در اينجا، بلكه هيچ وقت به اين قبيل سؤالات دوستان و غيردوستان پاسخى نخواهم داد. اين مسئله اگر قابل بحث است در ميان جمع رفقايى قابل بحث است كه از نظر بلوغ علمى و بلوغ فكرى، بخصوص در مباحث فلسفه متعاليه و حكمت متعاليه از يكسو، و مباحث كتاب و سنت از سوى ديگر، به حدى رسيده باشند كه {بتوانند از عهده بحث برآيند.}رسيدگى به اين نوع مسائل پيچيده چه وقت جزو واجبات اوليه و نخستين يك مسلمان بوده كه ما حالا خودمان را موظف به طرح آنها بدانيم؟!

به همين دليل است كه ما الان بايد به سراغ آن مسائل روشن و همه‏كس فهمى برويم كه مى‏تواند تكليف يك انسان مسئول و راه يك انسان متعهد مسئول را روشن بكند – و اين در قلمرو همين مسائلى بود كه عرض شد.

يك مسئله ديگر هم در مورد نقش وحى و انبيا در دورانى كه بوده‏اند مطرح است. آن مسئله اين است كه وحى براى انبيا، كمك و منبع شناخت و معرفتى بود كه از آنها و پيروان و امم آنها در مسائل جارى دستگيرى مى‏كرد. يعنى وحى براى پيغمبر نه تنها آورنده تعاليم كلى و اساسى بود، و نه تنها آورنده شناخت نسبت به نظامات و قوانين و شريعت بود، بلكه براى پيغمبر، و به‏وسيله و از طريق پيغمبر براى امت، گره‏گشاى قسمتى از مشكلات بود.

شما اين مسئله را در خود قرآن مى‏بينيد. وحى‏هايى در مورد مسائل خاص بر پيغمبر آمده است. يعنى در مواردى كه رهبران ديگر صرفاً بايد به كمك تدبير و انديشه و اين‏گونه چيزها راه صحيح را بشناسند، مى‏بينيد به پيغمبر وحى شده است كه از اين راه برو. وحى كار رهبرى امت را در مسائل بغرنج آسان مى‏كرده است، بنابراين، مقدارى از نيازهاى شناختى مردم در مسائل جارى نيز از طريق وحى تأمين مى‏شده است.

در سيره پيغمبر اكرم مكرر مى‏بينيد كه بر پيغمبر – حتى درباره فلان جاسوس بر او وحى شد كه اين زن جاسوس است؛ بفرست آن نامه مخفى شده در گيسوان او را از لاى گيسوانش دربياورند. يا فلان كس عازم كشتن و قتل توست؛ بفرست او را جلوتر نابود كنند. و امثال اينها. يعنى دستگيرى وحى در زمينه مسائل جزيى و مسائل جارى. اين هم از آن مسائلى است كه بوده است.اين نقش وحى هم از نظر غير شيعه پس از پيغمبر اسلام پايان يافته است، و از نظر شيعه مشابه چنين نقشى براى ائمه نيز وجود دارد.

حالا، اينكه در اينجا مى‏گويد: «خاتميت مى‏خواهد بگويد انسان‏ها تاكنون احتياج داشته‏اند براى زندگى خودشان از ماوراى تعقل و هدايت بشريشان هدايت شوند، حالا در اين زمان بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن روم، تمدن اسلام، قرآن، انجيل و تورات، تربيت مذهبى انسان تاحدى كه لازم بود انجام پذيرفته است. از اين پس انسان بر اساس اين طرز تربيتش قادر است كه بدون وحى و بدون نبوت جديدى خود روى پاى خودش به زندگى ادامه بدهد و آن را كامل كند؛ بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيافتيد.»چه مى‏خواهد بگويد؟ در اين عبارت مى‏خواهد كدام يك از اين مسائلى را كه بنده گفتم بگويد؟ آيا مى‏خواهد بگويد كه با بودن انبيا، مردم طورى بودند كه در مسائلى كه امروز بناچار بايد به كمك انديشه و تدبير حل بشود آن روز احياناً به كمك وحى نيز حل مى‏شد؟ اگر بخواهد اين مطب را بگويد، اين كه مسئله‏اى نيست. اين مطلبِ مفهومى است و مطلبى نيست كه ما بخواهيم آن را علامت انحراف اساسى بگيريم.

آيا مى‏خواهد آن نقش ديگر انبيا را ذكر كند و بگويد انبيا رهبرانى بودند كه مى‏توانستند به‏دليل داشتن نشانه هاى ويژه از جانب خدا رهبرى‏شان را ساده‏تر به مردم بقبولانند و تعاليم‏شان را در دل مردم جاى دهند، و امروز انسان‏ها ديگر دسترسى مستقيم به اين نشانه‏ها ندارند؟ حتى نشانه جاويدى كه از پيغمبر اكرم – صلوات الله و سلامه عليه – هست، يعنى قرآن كريم، فهم نشانه بودنش احتياج به تدبر و انديشه دارد. يعنى مثل عصاى موسى – عليه‏السلام – نيست كه آن را بياندازد و چشم‏هايى آن را ببيند و راحت قبول كند. معجزه بودن و نشان بودن قرآن احتياج به چه دارد؟ به تعقل و انديشه. اين نفى ساير معجزات پيغمبر نيست؛ ولى اگر بحث بر سر اين است كه معجزه و نشانه اصلى نبوت پيغمبر چه بوده، بدون شك همه مى‏دانيم قرآن بوده؛ براى اينكه روى آن تكيه داشته است.

اين مسئله كه نشانه، آيت و معجزه‏اى كه پيغمبر اسلام با خود آورده، و به تصديق خود قرآن نشانه اصلى‏اش نشانه‏اى است كه به يك مرحله تكاملى از تعقل و انديشه احتياج دارد، مسئله مبهمى است؟  مسئله روشنى است. اگر بخواهيم بگوييم كه بشر بايد امروز، بعد از رحلت پيغمبر اسلام براى شناسايى راه خدا و نبوت رسول خدا از راه شناخت قرآن و نشان بودن قرآن وارد بشود و اين يك امر به تعقل بيشتر نياز دارد و اينكه با پاى خود بيشتر راه برود تا به اين نتيجه برسد، آيا حرف زننده‏اى است يا حرفى است كه خودمان هم مى‏زنيم؟

بنده يك بحثى در سه جلسه دارم در زمينه خاتميت. دوستان مى‏توانند بعداً نوار آن را بگيرند و گوش كنند. اين نوار مربوط به چند سال قبل است. يك بار هم قبلاً اين بحث را در خارج كرده‏ام. در آن بحث به‏صورت گسترده مطالبى را در اين زمينه گفته‏ام. بعداً مى‏توانيد بگيريد و گوش كنيد.

بنابراين، اين مسئله چه مى‏خواهد بگويد؟ مى‏خواهد مورد فوق را بگويد، يا مى‏خواهد بگويد نه، اصولاً بشريت به جايى رسيده كه بايد آورده‏هاى وحى را كنار بگذارد و صرفاً با انديشه خود راه برود؟ كدام‏يك؟

اگر بخواهد اين دومى را بگويد؛ اگر بخواهد بگويد بشريت به مرحله‏اى رسيده است كه ديگر نيازى به آورده‏هاى انبيا ندارد؛ اين كفر است؛ اين الحاد است؛ اين انحراف از قرآن است. و كسى كه بخواهد اين حرف‏ها را بزند ديگر چگونه مى‏تواند در تمام طول فعاليت و سخنرانى و نوشتنش اين همه روى اسلام و قرآن تكيه كند؟! چگونه مى‏تواند اين همه به گفته‏هاى پيشوايان دين بپردازد؟ اين كه تضاد عجيبى است! اين كه مسخره است كه از يك سو بگويد ما به جايى رسيده‏ايم كه بايد قرآن و حديث و كتاب و سنت را كنار بگذاريم، و از سويى ديگر مجموع نوشته‏هايش بالأخره روى مربوط كردن هر مطلبى به كتاب و سنت دور بزند! حالا ايجاد اين ارتباط به نحو درستى انجام شده باشد يا به نحو غلط بحث ديگرى است. ولى اين اصلاً با آن كار نمى‏سازد. بنابراين، اين عبارت بايد چگونه فهميده شود؟ اين جاى سؤال است؟

بنده شخصاً از اين عبارت اين معنى ارتدادى انحرافى را نه قبلاً فهميده بودم و نه حالا مى‏فهمم. و همچنين مطلب صفحه هفتاد، »عقل جاى وحى را مى‏گيرد«؛ يعنى در همه شؤون؟ يا نه، عقل در آن شؤونى جاى وحى را مى‏گيرد كه پيش از آن وحى در آن كار مى‏كرد و الآن ديگر اصلاً نيست كه وحى بخواهد در آنها كار بكند؟ كدام يكى؟ عرض كردم اگر بخواهد بگويد عقل مطلقاً جاى وحى را مى‏گيرد، مسخره است كه چنين گوينده و نويسنده‏اى اين همه بخواهد در نوشته‏هايش سراغ وحى و آورده‏هاى وحى برود. و اگر بخواهد خاتميت را بيان و توجيه كند و بگويد معنى خاتميت را چطور بفهميد، بدون شك فهم معنى خاتميت هيچ‏گاه نمى‏تواند بى ارتباط با تكامل عقلى بشر باشد. حتى خود شما دوستان، معمولاً اين‏طور مى‏گوييد )البته من نمى‏خواهم بگويم اين استدلال معمول شما صحيح است؛ فقط مى‏خواهم اين استدلال متعارف را ذكر كنم(. استدلال متعارف مگر نه اين است كه مى‏گويد بشر قبلاً در مراحلى از تكامل فرهنگى و عقلانى بود كه بايد نظام‏هاى تشريعى و آورده‏هاى قبلى او را اداره مى‏كرد، ولى به جايى رسيد كه آخرين نظام توانست بيايد و او را براى هميشه كفايت كند. مگر شما همين را نمى‏گوييد؟ خوب، معنى اين سخن همين است كه تكامل عقلانى بشر به‏هرحال در خاتميت نقشى دارد. مهم اين است كه اين عبارت‏ها را چه جور بايد فهميد.

نشانه‏اى كه بر اين مسئله در مورد تعدد زوجات آورده شده – )كه بى‏شك وجدان عصر ما از چنين اهانت زشتى چنين است و چنان است( – اگر خود گوينده و نويسنده اين بحث را به مسئله خاتميت عطف كرده بود، آن هم با اين پيوندى كه آورده‏اند ]آن‏گاه اشكال وارد بود[؛ ولى او عطف نكرده است. اين مسئله‏اى ديگر است كه آيا همه قوانين و مقررات اسلامى جاودانى است يا نه؟ اين يك بحث است. بحث نسخ است. بحث نسخ چه ربطى به اين مسئله دارد؟ بحث نسخ كه حالا مطرح نشده؛ از قديم مطرح بوده. رفقا برداريد كتاب‏هاى اصول قرن پنجم را بخوانيد. يك كتاب اصول مفصل داريم كه يك وقت مى‏آورم و در مدرسه براى شما مى‏خوانم. مال قرن پنجم است. اصول بسيار خوبى است از عامه هم هست. در آنجا اين بحث مطرح شده است كه »هل يُنسَخ الكتاب بالسنة؟«؛ آيا كتاب به سنت نسخ مى‏شود؟ آيا حديث مى‏تواند نسخ كننده كتاب باشد؟ اين يعنى چه؟ شما از اين مسئله چه مى‏فهميد؟ آقايان، بفرماييد كه از اين مسئله چه مى‏فهميد. اگر ما گفتيم حديث مى‏تواند ناسخ كتاب باشد چه معنايى دارد؟ مگر شما در بحث نسخ، با همان تقريرى كه استاد ارزنده آقاى خويى نيز در اين زمينه گفته‏اند، )هر چند اين تقرير قبلاً هم بوده( غير از اين مى‏فهميد كه نسخ يعنى اينكه حجت خدا، آن چيزى كه حجت خداست، هر چيزى كه حجت است، هر كلامى حجت است، كه اعلام كند كه عموم زمانى يك حكم ]از بين رفته است[؟ مثل ساير عموم افرادى است. يعنى نسخ تخصيص زمانى است، شبيه تخصيص افرادى؛ شبيه تخصيص ادوارى. مگر نه اين است كه كسى كه مى‏گويد نسخ كتاب به سنت جايز است، مى‏گويد همان‏طور كه تخصيص عام كتاب به سنت صحيح است – عموم افرادى – تخصيص عموم ازمانى نيز به سنت صحيح است؟

آيا نسخ با جاودانه بودن اسلام منافات دارد؟ اگر منافات دارد، در آنجا نيز بايد بگوييد منافات دارد. اين مبحث مربوط به نسخ است. اين مسئله در حقيقت به بيان موضوع برمى‏گردد، نه بيان زمان.
بنده معتقدم اصلاً كلمه تخصيص زمانى هم كلمه خوبى نيست. اين كه مى‏گويم بيانى كه ايشان فرمودند، به‏عنوان مستوفاتر بودنش مى‏گويم؛ مستوفاتر از آن بحثى است كه خود ما به تفصيل در نسخ داريم. و آن اين است كه اصلاً نسخ و تخصيص و همه اينها به بيان موضوع برمى‏گردد و نسخ، تخصيص ازمانى نيست؛ يعنى چنان نيست كه بگويد زمان اين حكم تمام شد؛ زيرا «حلال محمد حلال الى يوم القيامة و حرام محمد حرام الى يوم القيامة».
اما ببينيم حلال محمد روى چه موضوعى بود. عامل زمان گاهى جزء موضوع مى‏شود و گاهى جزء موضوع نمى‏شود. البته نبايد گفت »زمان«؛ بايد گفت خصوصيات و شرايط محيطى؛ چون زمان كه نقشى ندارد.

بنابراين، نسخ در حقيقت برمى گردد به بيان دقيق‏تر موضوع حكم و صفات و شرايطى كه در موضوع حكم دخالت داشته و معتبر بوده و صريحاً در لفظ نيامده است. مگر كسى مى‏تواند منكر اين باشد؟ اگر كسى بخواهد منكر اين باشد، نسخ كتاب به كتاب را چه جور معنا مى‏كند؟!
در اينكه اجمالاً ما چنين چيزى در ميان سنت با سنت داريم بحثى نيست -: نسخ السنة بالسنة. بحثى هم كه تحت عنوان »نسخ الكتاب بالسنة« هست، آن هم به اعتبار اين است كه اگر نسخ الكتاب بالسنة راه بيافتد آن‏گاه »اعرضوها على كتاب الله«؛ مى‏شود عرض حديث بر كتاب و اينكه حديث مخالف كتاب را چگونه مى‏شود شناخت. اين هم مشكل بزرگش همين است – كه اين مشكل در عام و خاص هم به مقدار زيادى هست. من نمى‏خواهم وارد اين بحث اصولى بشوم. به‏هرحال مى‏خواهم به رفقا بگويم كه اين بحث خودمانى است. اين بحث، بحث چندين قرنه است. اين بحث، بحث گسترده ريشه‏دارى است. اين جزو همان مباحثى است كه بايد زياد روى آن كار بشود تا بتوانيم مشكله قانون ثابت و شرايط متحول را با آن حل كنيم. ولى نه اين حل سرپايى؛ نه اين حل‏هاى دم دستى؛ نه اين حل‏هاى سليقه‏اى؛ بلكه حل تحقيقى، حل مستند، حلى كه بتواند اذهان علما و دانشمندان منصف جستجوگر را به خود جلب كند و دل‏ها را قانع كند. حلى كه با حل‏هاى سطحى خيلى فاصله دارد و دست‏يابى به آن خيلى زحمت دارد؛ ولى بايد اين كار را بكنيم.

اما باز اين مسئله، مسئله‏اى نيست كه با اصل نبوت يا با ختم نبوت و امثال آن مصادم باشد. البته مؤلف در بيان مصداق و در تعبير خوب عمل نكرده است. اين بحث ديگرى است و البته مهم است و آن را حالا توضيح خواهم داد.
در مصداق – اين كه آقاى دكتر شريعتى در مورد تعدد زوجات خواسته خيلى آسان و سرانگشتى كه وجدان زمان ما از آن راحت است و مربوط به شرايط قبيلگى است، حاكى از خامى اوست. من مكرر گفته‏ام، دكتر شريعتى بيش از آنكه انديشمند باشد شاعر است؛ روى قريحه حرف مى‏زند؛ روى سليقه حرف مى‏زند؛ و اين بزرگ‏ترين انحراف و خطاى اوست. اين مسئله را به خود او هم گفته‏ام و از او خواستم كه ديگر اين كار را نكند. اتفاقاً در آن سال‏هاى آخر بود – آخرين رمضان – كه من اين گفت‏وگو را به تفصيل در يك ديدار دو نفرى سه ساعته با او مطرح كردم، ايشان قول داد و براساس حسن ظنى كه به من داشت گفت من قبول دارم؛ تو و امثال تو نظارت كنيد؛ دخالت كنيد؛ نگذاريد حرف‏هايى كه به نظرتان نارواست اصلاً از من منتشر شود. حتى آنجا قرارى گذاشتيم كه ايشان از آن به بعد قبل از سخنرانى و نشرش اين كار را بكند؛ اما ديگر آن دوران پايان پذيرفت.
به‏هرحال، اين مسئله‏اى است كه من از همان موقع با آن مخالف بودم؛ نه تنها نسبت به ايشان، بلكه نسبت به خودم و نسبت به هر كس ديگر. درباره اسلام، با رأى سخن گفتن، گناهى است بزرگ.

… والسنة اذا قيست محق‏الدين…(6) بله؛ اين بايد كنار برود. اما اين غير از اين است كه بگوييم اين با اصل مسئله نبوت تصادم دارد. آن يك مسئله است و اين مسئله‏اى ديگر. بنابراين، من در جمع از اين مطلب چنين اصطكاكى را نفهميدم.    در اين نوشته روى يك مسئله‏اى نيز تكيه شده كه مى‏خواهم آن را گوشزد كنم. در اين نوشته روى اين مسئله تكيه شده كه:

«اساساً بايد توجه داشت كه اصيل‏ترين جهت نياز به وحى كه ركن برهان‏نبوت را تشكيل مى‏دهد اين است كه عقل با همه تكاملش كافى نيست كه راه دقيق سعادت دنيا و آخرت را نشان بدهد»
بنده اصلاً در بحث نبوت اين دليل را نارسا و ضعيف اعلام كردم. ما بحث نبوت را به اين شكل در قرآن سراغ نداريم – گرچه در سنت احياناً هست. اما بايد سنت را بررسى كرد و ديد استناد اين سخن به صاحب سنت تا چه اندازه صحيح است – آن هم در مسائل اجتماعى. من در مورد نبوت نظر ديگرى دارم. من با به ميان كشاندن اين استدلال‏هاى كلامى قابل خدشه موافق نيستم. من در مورد نبوت اين را مى‏گويم كه خداوند به ما انسان‏ها قدرت تفكر و قدرت شناخت از راه حس و تجربه و انديشه داده است – يعنى تجزيه و تحليل. يك مقدار هم معارف فطرى داده – حالا مطابق همان بحثى كه در بحث شناخت داريم.
بشر، بدون شك، در يافتن راه راست و راه مطلوب زندگى بايد از اين شناخت استفاده بكند. شكى در اين داريد؟ بايد از شناخت روشنى كه از راه تجربه و تحليل تجربه و انديشه به دست مى‏آورد استفاده بكند. در اين شكى نيست. همه ما چنين مى‏كنيم. خود شما آقايان چرا به مدرسه حقانى آمديد؟ وحى بود؟ ]خير؛[ كلام مطلوبى راهنماى شما بود. بدون شك شما فكر خودتان را به كار انداختيد؛ پرس و جوها كرديد؛ بعد هم تجربه‏ها كرديد و… آنجا بوده‏ايد و هستيد و …

بنده نمى‏گويم كه وحى اصلاً لازم است باشد يا نباشد. اصلاً اين بحث را زائد مى‏دانم. اين بحث را كه آيا وحى لازم است باشد يا نباشد، يك بحث كلامى زائد مى‏دانم. من مى‏گويم حالا اين بشر، اگر معرفتى متكى به وحى الهى به دستش آمد، آيا پيروى از آن را بر خود فرض و لازم مى‏داند يا نه؟ من همين را مى‏گويم، و اين كافى است. آيا باز هم به اثبات مسئله ديگرى احتياج داريم؟ يعنى وقتى وحى به دست من آمد، ديگر ضرورت پيروى از آن و دنبال كردن آن، ضرورت قطعى است؛ براى اينكه ارزش روشنگرى وحى از نظر قاطعيت، از ارزش نهصد و نود و نه در هزار شناخت‏هاى ديگرى كه ما به دست مى‏آوريم بالاتر است. اگر آنها چراغى به قوه صد ولت است، اينها نورافكن قوى – اصلاً خورشيد است. آيا آدم با شعورى پيدا مى‏شود كه براى روشن كردن راهش از چراغ قوه دستى يا صد شمع استفاده كند، اما از خورشيد استفاده نكند؟

پس مسئله در وحى، اثبات لزوم وحى نيست؛ چون كارى از آن ساخته نيست. حالا ما لزوم وحى را اثبات كرديم؛ خوب آخر چه؟ اگر ما اثبات كرديم كه وحى در زندگى بشر لازم است، آيا از نبوت عامه بدون نبوت خاصه كارى ساخته است؟ حالا ضرورت نبوت عامه را اثبات كرديم ولى در نبوت خاصه لنگ مانديم، آيا از آن كارى ساخته است؟ خوب، مى‏پرسيم چه كسى نبى است؟ نمى‏دانم! و معناش اين است كه بدون نبوت خاصه از نبوت عامه كارى ساخته نيست. هرگز!

و اگر نبوت خاصه اثبات شد، يعنى فهميدم كه رسول الله – صلوات الله و سلامه عليه – نبى خداست، ديگر چه نيازى به نبوت عامه داريم؟ وقتى فهميدم كه او نبى است، ضرورت پيروى از او براى من روشن است.

بنابراين، بنده اصلاً در بحث نبوت اين برهان را مطرح نمى‏بينم تا بگوييم كه با اين بحث‏ها به اين برهان آسيب مى‏رسد. »ماالعصفور فدمه؟«! اين برهان كلامى اصلاً چه هست كه آسيب ديدنش چه باشد؟ البته، چنانكه گفتم، احياناً در بعضى از روايات به اين برهان‏هاى كلامى نيز اشاره شد؛ ولى بايد روى آن روايات كار بشود. اين بحث‏هاى اعتقادى شوخى برنمى‏دارد. چرا الان به شما رفقا مى‏گوييم كه كارهاى نشده زياد داريم؟ براى اينكه بايد روى تمام اينها كار بشود – و خيلى هم بايد كار بشود. الان شما ديگر با علم‏الحديث آشنا شده‏ايد و به جاهاى شيرين‏اش رسيده‏ايد. مى‏بينيد حديث چه غوغايى است؟ ببينيد چه كتاب‏هايى از سنديت مى‏افتد! رفتار با حديث شوخى برنمى‏دارد. اما در قرآن: آيا شما در قرآن آيه‏اى و دليلى بر اين كه استناد بحث نبوت به اين شكل مطرح شود پيدا مى‏كنيد؟ مى‏ماند »لئلّا يكون للناس على الله حجة بعدالرسل…«(7)، كه بحث ديگرى است و ربطى به اين بحث ندارد.

بنابراين، ملاحظه مى‏كنيد اينكه ما اصولاً پاى اين مطلب و خدشه‏پذيرى‏اش را در اينجا به ميان كشيم، چندان روا نيست. البته، اگر قرار بشود و اگر قرار باشد كه از سخن نويسنده، مطلب بى‏نيازى از وحى مطرح شود – )نه بى‏نيازى از وحى جديد، بلكه بى‏نيازى از وحى. بى‏نيازى از وحى يك مسئله است، بى‏نيازى از وحى جديد كه تكيه نويسنده روى آن است و به خاتميت مربوط است بحث ديگرى است( – البته جاى اين صحبت‏ها بود.

حالا، من يك نتيجه‏گيرى اينجا بكنم – اين هم كه باز ايشان نوشته‏اند كه »بشر امروز نتوانسته به صلح و سازش برسد«، اين را كه خود نويسنده هم در همان كتاب مى‏گويد! مى‏گويد، شناخت يك مسئله است و كاربرد شناخت مسئله ديگرى است. و مى‏گويد، انبيا در نقش شناخت فعلاً مطرح‏اند، نه در نقش كاربرد شناخت. مگر ما مسلمان‏ها كه از وحى قرآنى برخوردار هستيم چه پُخى در اين دنيا خورده‏ايم كه حالا بگوييم ديگران چه غلطى كرده‏اند؟ ما چه كرده‏ايم آقا؟ جنگهاى ما از بين رفته؟ ما الان داريم توى سر هم مى‏زنيم و اين جنگ‏ها را راه مى‏اندازيم، يهودى آنجا نشسته همه ما را مى‏بلعد. آن وقت بگوييم ما با قرآن هدايت يافتيم؟ – اگر منظور از هدايت اين است كه به صلح و صفا رسيده‏ايم. اگر هم منظور شناخت است، پس وقت شناخت است. هيچ وقت بودن فساد نمى‏تواند دليل بر نفى شناخت باشد. پس نبايد اين استدلال در آنجا به صورت طنز آمده باشد.

بنابراين، من اين نقد را با جميع جوانبش بر اين بخش از نوشته‏ها وارد نيافتم. نتيجه‏گيرى كنيم. نتيجه‏گيرى اينكه – من مكرر به جانب آقاى مصباح هم گفته‏ام. گفته‏ام برادر عزيز، چرا اين بحث‏هايى كه احتياج به رسيدگى بيشتر دارد بايد اين‏طور مطرح شود؟ شما اگر محبت و عنايت كنيد، بگوييد مبادا كسى از اين نوشته اين معنى غلط را بفهمد، خيلى راحت از شما قبول مى‏كنند؛ جنجالى هم به‏وجود نمى‏آيد؛ هدايت هم كرده‏ايد؛ كارتان را هم انجام داده‏ايد. بگوييد آقا، در اين نوشته اين عبارت هست؛ ممكن است – )يا نه، اصلاً »واقع است« نه »ممكن است«( – عده‏اى از اين نوشته اين برداشت غلط را كرده‏اند كه بشر امروز به آورده‏هاى وحى نيازى ندارد؛ و اين برداشت غلط است. خوب، اين‏طور بگوييد؛ مگر اشكالى پيدا مى‏كند؟ آيا چنين تعبيرى نمى‏تواند مردم را هدايت كند؟ نمى‏تواند مردم را از اشتباه در بياورد؟ آيا اين‏گونه مسئله را بيان كردن، كمتر تعصبات را تحريك نمى‏كند؟

بحث من در اينجا بحث جناب آقاى مصباح نيست. بحث من در اينجا با شما طلاب مدرسه است. به ايشان هم در اين ديدار ده – پانزده روز قبل عرض كردم. گفتم آقا، بحث، بحث روش تربيتى مدرسه است – چون ما با ايشان دوستى هستيم كه با هم صريح حرف مى‏زنيم؛ همين حالا هم همين‏طور است. همين حالا هم كه دارم حرف مى‏زنم، حرفى است كه دوست با دوست مى‏زند.

مى‏گويم شما طلاب مدرسه نمى‏توانيد با اين اسلوب بار بياييد، وگرنه لااقل بنده نمى‏توانم در چنين مدرسه‏اى ذره‏اى در كارها سهيم باشم. مدرسه‏اى كه بخواهد يك مشت انسان لجوج، پرخاشگر بى‏جا، متعصب تربيت كند كه نتوانند با همه دو كلمه حرف بزنند چه ارزشى دارد؟ در اين صورت چه خدمتى به اسلام و به حق كرده‏اند؟ به چه انگيزه‏اى؟

مكرر به شما دوستان عرض شده، جناب آقاى قدوسى ده بار يا بيش از ده بار به شما گفته‏اند، ما از آنها نيستيم كه ذره‏اى از دنياى‏مان در گرو مدرسه حقانى باشد تا به‏خاطر دنيا بياييم سراغ كار. بنده به‏خاطر مدرسه مريض مى‏شوم. اين چه دنيايى است؟! جناب آقاى قدوسى نيز همين‏طور؛ جناب آقاى جنتى هم همين طور؛ جناب آقاى مصباح هم همين طور. ما كه به منظور دنيا آنجا نيستيم. خود آقاى مصباح چقدر زحمت براى شما كشيدند و چقدر زحمت براى تدريس شما و براى كارهاى شما كشيدند؟ همين پارسال – پيرارسال بود كه مدتى ناراحت بودند. پس مسئله دنيا نيست. مسئله، مسئله اين است كه ما احساس خدمت بكنيم. من مى‏گويم شرط اول خدمت در مدرسه اين است كه انسان منصف، اسلام انصاف‏آور، تشيع انصاف آور، در مدرسه پا بگيرد. برخوردها بايد منصفانه، منطقى، آرام، متين، روشنگر، امكان فكر گسترده دادن باشد. تحجر، تعصب، جمود، مطالب را زود در چارچوب‏هاى محدود آوردن و تاختن، هرگز نمى‏تواند آهنگ تربيت مدرسه باشد. اگر هست، بنده از اين مدرسه نيستم. اگر چنين چيزى در مدرسه هست، رفقاى ما اعلام بفرمايند كه مدرسه حقانى رسالتش اين است؛ مطمئن باشيد آخرين ديدارمان با شما دوستان به‏عنوان مدرسه خواهد بود – مگر در ديدارهاى ديگر. ما مى‏خواهيم انسان جستجوگر بار بياوريم؛ كه در پى شناخت حق است. شما آقايان چگونه معارف فعلى خودتان را براى شناخت حق، در تمام جزئياتش، آن قدر بالغ مى‏دانيد كه اين‏قدر به هم پرخاش مى‏كنيد؟! شنيده‏ام شما رفقا به هم پرخاش مى‏كنيد – اصلاً ولنگارى مى‏كنيد. كِى ولنگارى راه به راه آوردن انسان‏ها به حق است كه شما از حربه ولنگارى استفاده مى‏كنيد؟

ملاحظه مى‏كنيد، من نمى‏گويم اين مطلب را چون خودم گفته‏ام درست است. چنين چيزى نمى‏گويم. ولى اين مطلب، در اين حدودى هم كه من گفتم، قابل طرح است. چرا بايد مسئله‏اى كه لااقل ميان من و جناب آقاى مصباح به صورت دو برداشت قابل طرح است به اين شكل درآيد؟ سخن من اين است. همين‏طور متقابلاً، من نيز نبايد اين كار را بكنم. نمى‏گويم كه فقط آقاى مصباح نبايد اين كار را بكنند؛ من هم نبايد اين كار را بكنم؛ جناب آقاى قدوسى هم نبايد چنين بكنند؛ كس ديگرى هم نبايد چنين بكند. مدرسه جاى برخورد سالم آراء و افكار است و از هر آهنگ و شيوه‏اى كه بخواهد به سلامت برخورد آراء و افكار لطمه بزند بشدت جلوگيرى مى‏شود ]…[ خوب دقت كنيد؛ اين شعار ماست: مدرسه جاى برخورد سالم آراء و افكار است.

مگر همين شما دوستان نبوديد كه من، در اولين يا دومين ديدار، به شما انتقاد كردم و گفتم چرا در برابر انتقاد منطقى جناب آقاى مصباح از كارهاى دكتر شريعتى حساسيت بى‏جا نشان مى‏دهيد؟ مگر يادتان رفته؟ – اگر اشتباه نكنم در منزل آقاى راوندى بود. اين مسئله طرفينى است. مى‏دانيد، اين شعار امروز من نيست – كه فكر كنيد من حالا آن را مى‏گويم. اين شعار تمام دوران عمر من است. عمر من با اين شعار سپرى شده است. از وقتى كه فهميدم اين شيوه‏هاى جنجالى جدالى طلبگى به جاى اينكه هادى باشد مضل است، به توفيق الهى رها كردم. چون بنده از بحاث‏ترين و فريادكش‏ترين طلاب قم بودم. در مدرسه فيضيه، در بحث كفايه، وقتى با آقاى آقاموسى شبيرى با رفقا جلوى كتابخانه مى‏نشستيم و بحث مى‏كرديم، فرياد بنده در تمام مدرسه مى‏پيچيد. حماقت! حماقت! – كه چى؟ ما مى‏خواهيم حرف همديگر را بفهميم، پس چرا داد سر هم بزنيم؟ توفيق الهى در يك مرحله شامل حال من شد كه بتوانم ]اين شيوه را رها كنم[. ما بايد آرام حرفمان را بزنيم؛ به حرف همديگر گوش بدهيم. نه اينكه هنوز حرف من تمام نشده بگوييم حرفت را فهميدم، جوابت را گوش كن! يا اگر كسى حرف زد او را ملامت كنيم كه چرا حرف مى‏زنى؛ تو هم جزو آدم‏ها بودى كه حرف مى‏زنى؟! هر كسى حق دارد حرف بزند. هر انسانى. آقايان! بنا را بر اين بگذاريم كه به سخن يكديگر، به انديشه يكديگر، به عقيده يكديگر، احترام بگذاريم.

من متقابلاً، به هر دو گروهمان به‏صورت دو كلاس، و به هر دو گروهمان به صورت صاحبان دو نظر انتقاد دارم. نمى‏گويم همه شما را مقصر مى‏دانم؛ منظورم هر دو گروه است. تك‏تك افراد را نمى‏گويم. ممكن است در ميان افراد اين دو گروه كسانى باشند كه واقعاً شيوه و كارشان، بحثشان و گفت‏وگوشان سالم و اسلامى باشد. من به‏صورت گروه مى‏گويم چون مطالبى كه شنيده‏ام و برخوردهايى را كه ديده‏ام نشان دهنده اين بوده كه آنچه هست خيلى از آن سطحى كه ما فكر مى‏كرديم شما به آن رسيده‏ايد، يا به آن نزديك مى‏شويد، خيلى پايين‏تر است. آنچه من در اين مورد مى‏گويم اين است كه نه من روى اين موضوعى كه الان گفتم اين‏قدر تكيه دارم كه مدعى شوم اين مطلب و اين عبارت و اين نويسنده جز اين نمى‏خواهد بگويد، و نه جناب آقاى مصباح را به استناد آنچه اينجا بيان فرموده‏اند چنين مى‏دانم كه بر اين امر تكيه داشته باشند. چون فرض اين است كه ايشان فرمودند كه شما به استناد اين مى‏توانيد بفهميد نويسنده منحرف است. اگر دليل ديگرى وجود داشت همراهش اضافه مى‏كردند.ما نه تنها خودمان راه نخواهيم يافت، بلكه به خودى خود راهبر ديگران هم نخواهيم بود. ره نيافته كى رهبر و راهبر بود؟ من دوست دارم شما رفقا از يكديگر انتقاد كنيد؛ اما انتقاد سازنده. انتقاد نزديك كننده نه دوركننده. دوست دارم »المؤمن مرآت المؤمن« باشيد. من واقعاً امروز از آقاى ترابى لذت بردم. آيا من كدر بودم؟ پرخاش كردم؟ آقاى ترابى عزيز، تو هم بايد مرآت من باشى – اگر من مؤمن باشم. اما نقد سازنده، نقد تعيين كننده، نقد جماعت آفرين، نه نقد جماعت پراكنده. كجاييم؟ در كجاييم؟ چه مى‏خواهيم بكنيم؟
چنين پيداست كه امروز من به اينكه مسئله ديگرى را طرح كنم نمى‏رسم. ]…[ و اما گفتم كه برداشت خودم را درباره مرحوم دكتر شريعتى بيان كنم. به دكتر شريعتى به سه ديد ممكن است نگاه شود:

1- محقق جامع‏الشرايط و واجد حد نصاب همه شرايط لازم براى يك اسلام شناس محقق و صاحبنظر مجتهد كه صلاحيت‏هاى علمى مؤثر را آنچنان كه در حوزه‏ها معمول است به دست آورده و علاوه بر آن صلاحيت‏ها، صلاحيت‏هاى لازم ديگر را نيز كه محققان حوزه‏هاى فعلى معمولاً در حد نصاب از آن برخوردار نيستند كسب كرده و بر آنها افزوده و در نتيجه به نوآورى‏هاى محققانه‏اى توفيق يافته كه از اسلام، شناختى نو و زنده و پاسخ گو به نيازهاى عصر در عين حال تحقيقى و مستند به دست آورد.

اين يك نوع ديدن مرحوم دكتر شريعتى است. بنده چنين ديدى را به نسبت به ايشان ندارم؛ و نه تنها ندارم، بلكه با آشنايى قابل ملاحظه‏اى كه با خودش و كارهايش دارم اين ديد را بسيار مبالغه‏آميز و نابجا مى‏دانم و رد مى‏كنم.

2- نويسنده‏اى است مغرض و فاسد(فاسدالعقيده و فاسدالعمل) و مفسد، كه مى‏خواسته اسلام و تشيع را لجن‏مال كند. من چنين ديدى را نسبت به مرحوم دكتر شريعتى ندارم. با آشنايى‏هايى كه از احوال او دارم، چه در معاشرت‏ها، و چه ديدارها و چه از كسانى كه خيلى زياد از جوانى تا حالا با او معاشر نزديك بودند و از نظر گزارش‏هايى كه مى‏دهند مورد اعتماد من هستند، و چه از نظر بررسى آن مقدار از كتاب‏ها و نوشته‏هايش كه خوانده‏ام و آن مقدار گفت‏وگوهاى حضورى كه با او داشتم، او را چنين نيافتم و نمى‏يابم.

3- الف) كاوشگر و جستجوگرى بى‏آرام كه اسلام را در حد كتاب‏هايى كه در دهه‏هاى اخير درباره زمينه‏هاى گوناگون اسلامى و شيعى نوشته شده و سخنرانى‏هايى كه در اين زمينه ايراد شده مى‏شناخته است.
ب) با سؤالات و نيازهاى نسل جوان، بخصوص جوان تحصيل كرده زمان خود، آشنايى فراوان داشته است.
ج) پاسخ بسيارى از اين سؤال‏ها و نيازها را در آنچه در كتاب‏ها و سخنرانى‏ها خوانده و شنيده نيافته است.
د) به علوم اجتماعى معاصر براى يافتن پاسخ به اين سؤال‏ها و نيازها رو آورده.
ه) پاسخ اين سؤال‏ها و نيازها را در آنها هم نيافته.
و)با پيوند ريشه‏دارى كه در دل و احساسش با اسلام و چهره‏هاى برجسته اسلامى، بخصوص پيامبران و ائمه – سلام الله عليهم اجمعين – و قهرمانانى كه شيعه نخستين را تشكيل مى‏دادند، داشته، بار ديگر به بازشناسى اسلام پرداخته است.
ز)آنچه را يافته، نوشته، گفته و عرضه كرده، تا با خود به گور نبرد؛ بى آنكه راه نقد – حتى نقد اساسى – آنها را بسته و كار بازشناسى اسلام را تمام شده بداند.

بنده دكتر شريعتى را در اين چهره مى‏بينم. و اضافه مى‏كنم كه در اين بازشناسى خامى‏هاى فراوان دارد و كار تحقيقى مستندش از كار قريحه‏اى و ذوقى‏اش بسيار كمتر است. من مى‏دانم كه او در اين برداشت‏هاى سليقه‏اى و ذوقى كه مى‏تواند با خطاها و اشتباهات و انحرافات همراه باشد، ضررها هم زده – و يا مى‏زند. اما در كنار اين ضرر زدن‏ها، سودها و جاذبه‏هايى براى عده زيادى از افراد دختر و پسر جوان به سوى اسلام و تشيع داشته و دارد. آيا از اين ضرر و سود كدام بيشتر است؟ نمى‏دانم. اين مسئله به آمارگيرى احتياج دارد. در دايره آگاهى من، كسانى كه به وسيله كتابها و سخنرانى‏هاى شريعتى با اسلام آشناتر شده‏اند و به اسلام رو آورده‏اند فراوانند. اما كسانى كه منحرف شده باشند و انحرافشان مستند به اين نوشته‏ها باشد، در دايره شناسايى من، چندان نيست. ولى اين شناسايى من است؛ ممكن است شناسايى آقاى مصباح عكس اين باشد، ممكن است شناسايى دوستان ديگر عكس اين باشد. اين يك جمع‏بندى وسيع‏تر است و نمى‏تواند در دايره شناسايى يك فرد مطرح شود.

خوب، موضع من در برابر دكتر شريعتى و كارهاى او موضع بهره‏بردارى صحيح است؛ نه لگدكوب كردن، نه لجن مال كردن و نه ستايش كردن و بالا بردن؛ بلكه حسن استفاده از سرمايه‏اى در خدمت هدفى، با روشنگرىِ بدون كمترين محافظه‏كارى براى تمام نقطه‏هاى ضعف او – كه من در اين زمينه تاكنون محافظه‏كارى نكرده‏ام و آن را روا نمى‏دارم. هر نقطه ضعفى در هر نوشته‏اى از دكتر مطرح شده و دوستان نشان داده‏اند، در جايى كه سخن خوبى بوده گفته‏ام خوب است و در جايى كه حرف بدى بوده گفته‏ام خطاست، غلط است، خام است. و مكرر گفته‏ام و به خود ايشان هم گفتم كه دكتر اصولاً روشت خطاست؛ روشت نقص دارد؛ روشت را كامل كن. ولى موضعم اين موضع است كه بايد از مجموعه كار او بهره‏بردارى كرد؛ چون انصافاً در نوشته‏هاى دكتر تنبهات جالب، زيبا، خوب و مؤثر فراوان است – در كنار خطاهاى بسيار. و هيچ ضرورت و دليلى در يك موضع‏گيرى حاد به جاى يك موضع‏گيرى نقاد نمى‏بينم.

من با صراحت به جناب آقاى مصباح اعلام كردم، جناب آقاى مصباح! اجمالاً به شما بگويم، من در برابر دكتر شريعتى نقد سالم خواهم داشت – چنانكه داشته‏ام و بعد از اين هم خواهم داشت. نيز نقد سازنده براى ديگران، و اگر خود او مى‏بود تا حدودى كه به او دسترسى داشتم، نقد سازنده براى خود او.

اين »سازنده« كه مى‏گويم، مبادا رفقا از آن تفرعن علمى و محقق‏منشانه را استنباط كنيد – كه من از آن بيزارم. هرگز! اين كلمه را هرگز به صورت برترى‏جويى نمى‏گويم. يك مسلمانى هستم، در حدودى مطالعاتى دارم، در كار يك فرد ديگر نقص‏ها مى‏بينم، نقادى سازنده مى‏كنم. نه اينكه بنده رهبر او هستم و او بايد پيرو بنده باشد. هرگز! من هرگز با هيچ‏كس، با احدى، چنين رابطه‏اى را در طول عمرم نخواستم داشته باشم از اين رو منظور من نقد سازنده براى ديگران و استفاده كننده از آنچه او آورده و مى‏تواند مورد بهره‏بردارى قرار گيرد، است. و اگر خودتان را به اندازه كافى صاحب‏نظر در مسائل مطرح شده در كتاب‏هاى دكتر شريعتى نمى‏دانيد، به آقايان هشدار مى‏دهم، – نه فقط كتاب‏هاى او، بلكه همه كتاب‏ها، كتاب‏هاى بسيارى از نويسندگان ديگر هم همين طور است – كه بايد در نقل مطالب آنها براى ديگران خوددار باشيد. شما حق نداريد همه مطالب دكتر شريعتى را براى همه مردم نقل كنيد و خوراك فكرى جوان‏هاى ما قرار بدهيد. چنين حقى نداريد؛ چون خطا خيلى زياد است. شما حق نداريد.

شما، چنانكه گفتم، نه فقط در مورد كتاب‏هاى او، بلكه در همه موارد، فقط حق داريد حامل محكمات دين براى مردم باشيد. مبادا چيزهايى كه ذره‏اى بوى متشابهات مى‏دهد، از هر كسى كه باشد، براى مردم نقل كنيد!

مطلبى را كه مى‏دانيد جاى درنگ است بپرسيد. و اگر براى بنده و دوستان عزيز ديگرى كه در قم در دسترس شما هستند صلاحيتى قائليد كه مى‏شود با آنها مشورت كرد، با كمال ميل آماده‏ام. مشورت كنيد. بپرسيد، كه مثلاً فلان مطلب در فلان كتاب هست، نظرت چيست؟ بنده هم قول نمى‏دهم كه درباره همه مسائل كتاب‏ها حضور ذهن داشته باشم و نظر خاصى بدهم. ممكن است در پاسخ شما بگويم بنده هم مثل شما نمى‏دانم و بايد بيشتر مطالعه كنم. اميدوارم اين »نمى‏دانم« را از من مكرر شنيده باشيد. اين هم موضع كلى من درباره مرحوم دكتر شريعتى و كارهاى او و آثار او.

اما درباره صفات شخصى افراد و اينكه چه كار مى‏كرده، چه كار نمى‏كرده، مبالات دينى‏اش چه بوده، چه نبوده؛ اين حرف‏ها را كنار بگذاريد!

من قبول دارم كه سخنان دينى مشمول قاعده «انظر الى ما قال، و لا تنظر الى من قال«» نيست – خود دكتر هم ظاهراً اين را قبول دارد – اما مسائل خصوصى را، كه اطلاع از آنها براستى دشوار است، در داورى‏هاى فكرى پيش كشيدن كار غلطى است. البته يك وقتى انسان واقعاً مى‏خواهد بفهمد اين آقايى كه ما قال او چنين است، از نظر من قال چگونه آدمى است او بايد به دنبال شناخت برود، اما نبايد به شايعات، به گفته‏ها، به اين حرف‏ها، ترتيب اثر بدهد، زيرا خطرناك است. اين همان است كه اسلام آن را نهى كرده؛ اين همان است كه قرآن و سنت نهى كرده‏اند.

بنابراين، درباره دكتر از نظر رفتار خصوصى هيچ نظرى ندارم؛ نه مثبت نه منفى؛ هيچ كدام. آنچه عرض كردم درباره مجموعه آثار و افكار و انديشه اوست. دكتر نه تنها در زمينه‏هاى مربوط به اسلام خامى‏ها داشت، بلكه در زمينه‏هاى مربوط به اقتصاد جهانى هم خيلى راحت خيال مى‏كرد كه فلان مسئله اقتصادى ديگر تمام شده است. حتى در آخرين گفت‏وگويى كه درحدود ده، يازده ماه پيش داشتيم همين را مى‏گفت.

دو نقد ديگر هم بر دكتر بود – كه نقد بر همان شاعريت و روح حساس اوست -: يكى پرخاشگرى‏هاى نابجا، و يا بيش از حد، به چهره‏ها، در گفته‏ها و نوشته‏هايش؛ و ديگرى ستايشگرى‏هاى مفرط. انسان در بعضى از نوشته‏هاى او مى‏بيند اباذرى كه او توصيف مى‏كند انگار يك قدم از محمد)ص( بالاتر است. اين همانى است كه اول عرض كردم كه دكتر به نظر من بيش از آنكه انديشمند باشد شاعر بود. شاعرى بود كه احساس ظريف و لطيف و وسيع و متلاطم با قريحه‏اى سرشار و ذكاوتى فراوان داشت. در همان شبى كه گفتم، ايشان وقتى خواست بگويد ما همه خصلت‏هاى اين جهان را در يكى داريم )آنچه خوبان همه دارند(، رفت سراغ على – عليه‏السلام . در حالى كه يك مسلمان بايد به سراغ پيغمبر برود؛ پيغمبرى كه على آن قدر در برابرش تواضع مى‏كرد. گفت بله، همه اين كمالاتى را كه ديگران در فلان كس و فلان كس دارند، ما در على داريم. اسلامى كه قهرمانش بخواهد فقط على باشد خيلى ناقص است، رهبر اول اسلام پيغمبر اكرم است؛ نمونه عالى و اسوه حسنه‏اش اوست – صلوات الله و سلامه عليه. على را هم ما با معيارهاى پيغمبر مى‏شناسيم. ابوذر را با معيارهاى هر دو ارزشيابى مى‏كنيم. سلمان را همچنين. عمار را همچنين. بنابراين، اين دو نقيصه در دكتر بود: پرخاشگرى‏هاى بسيار نابجا – يا اگر هم به‏جا بود بيش از حد بود – و ستايشگرى‏هاى نابجا، يا اگر هم بجا بود بيش از حد بود.

يادم مى‏آيد در يك ديدار ديگرى كه بعد از آمدن از زندان بود همين را به او گفتم. گفتم دكتر، چرا در كتاب »كوير« نوشته‏اى »معبودهاى من«؟ معبودهاى من يعنى چه؟ البته خودش يك بحث و نظر ديگرى داشت و مى‏گفت من با يك ديد ديگرى اين را نوشتم. گفتم آقا، اين ديد ديگر كه در اين عبارات منعكس نمى‏شود.

اين مجموعه توضيحاتى بود كه من درباره دكتر و كار و آثار او داشتم؛ و هيچ‏گاه نبايد به مسائل شخصى او ذره‏اى ارتباط داشته باشد.

والحمدلله و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين.


دیدگاه‌ها
  • سید احمد

    مطلب بسیار زیبا و جالبی بود و از این صحبت ها میتوان به روح بزرگ و ژرف اندیش این شهید گرانقدر پی برد. با اینکه آخر شب بود و بسیار خوابم می آمد اما حیفم آمد مطلب را تا آخر نخوانم. و ای کاش این روحیه و این نوع طرز تفکر در بین دوستداران و علاقه مندان به معارف توحیدی گسترش پیدا می کرد اما متاسفانه هنوز شاهد چنین شکوفایی در سطح جامعه علمی کشور اعم از حوزه و دانشگاه نیستیم.