سخنرانی شهید بهشتی در 29/3/59 در دانشكده نفت آبادان
گله کرد. گفت گله من از شماهاست. گفتم خوب، گله کن! گفت من علاقهمندم این سخنرانىها و بحثها در همفکریى که شما مى توانید بکنید پختهتر بشود، بگیرید، بخوانید؛ اگر به نظرتان مىآید که باید در جایى تجدیدنظر کرد تجدیدنظر شود و بعد گفته شود. گفتم حتى در سخنرانىهایى که هنوز ایراد نشده؟ گفت بله، حتى در آنها. من این کمال انصاف و تواضع و فروتنى را که شأن یک انسان کنجکاو است، با صداقت تمام، آن روز در دکتر یافتم.
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين، والصلوة والسلام على جميع انبيائه و رسله، و على سيدنا و مولانا خاتم النبيين ابى القاسم محمد )ص( و على ابن عمه و وصيه من بعده، مولانا على اميرالمومنين؛ و على الائمة الهداة من ولده والخيرة من آله و صَحْبه. والسلام علينا و على عبادالله الصالحين.به ياد شهداى راه حق و عدل و فضيلت؛ به ياد انديشه پرتوان زمانمان، برادر شهيدمان، دكتر شريعتى، با هم يك سوره حمد مى خوانيم.
بارالها، رحمت و درود و سلامت بر همه اين جان باختگان راهت باد!
دكتر شريعتى از استعدادها و قريحههاى سرشار، پرارزش و پرخروش زمان ماست. اجازه دهيد نگويم »بود«؛ چون او زنده است. همه اين فعلها را متناسب با زنده بودن او، با زمان حال بيان خواهيم كرد.شريعتى خود را ساخته و پرداخته رنج مى دانست. آيا شكوفايى استعدادها در راه رنج و در مسير رنجها بيشتر است، يا در زمينه رفاهها و آسودگى ها؟ اين سؤال مهمى است!
آيا برجستگان تاريخ بشريت، از ميدانهاى آسايش و رفاه و تنعم برخاسته اند، يا از ميدانهاى محروميت و رنج و شكنج؟ بى شك ما در قهرمانهاى تاريخ كسانى را داريم كه از ميدانها و زمينه هاى رفاه و آسايش برخاسته باشند. يكى از معروفترين نمونه ها در تاريخ “بودا”ست. بودا شاهزاده متنعمى است كه در اوج برخوردارى قرار دارد و پوچى و پوكى زندگى را، در اوج برخوردارى، لمس كرده و احساس مى كند نمى تواند در منزلگه رفاه و تنعم، انسان بماند. او از اين منزلگهى كه زندگى در آن به زندگى جانداران و حيوانات عادى شبيه تر بود خسته مى شود؛ از آن دل برمى كند و همه چيز را رها مى كند. مى گويد، بگذار از اين قفس آسايش و تنعم و رفاه به درآيم تا بال پرواز بگشايم. از كاخ بيرون مى آيد و همه چيز را رها مى كند. تنها او مى ماند و خودش. براى اينكه به خويشتن خويش باز گردد شديداً به اين نيازمند است كه خانه و كاشانه، و آن رفاه و نعمت و برخوردارى را به يك سو نهد و خود را از قيد و بند آنها آزاد كند. نيازمند است تا قدرت پرواز داشته باشد. از اينگونه نمونه ها در تاريخ هست.
ولى اگر ما مجموعه چهره هاى درخشان تاريخ را گروه بندى كنيم، گروه برجستگانى كه از ميدانهاى رفاه برخاسته اند، و گروه برجستگانى كه از ميدانها و زمينه هاى رنج و شكنج به وجود آمده اند، كداميك بيشتر است؟ گروه بندى تاريخى نشان مى دهد كه استعدادها و قريحه هاى پرنبوغ و برجسته بيشتر از ميدانهاى رنج و شكنج شكفته اند.
به سراغ سنت موجود در تاريخ برويم. به جاى اشخاص، به جريانها توجه كنيم. معمولاً جريانهاى نجاتبخش و سعادت آفرين تاريخ، جريانهايى هستند كه در پى مبتلا شدن جامعه ها به رنجها و ناراحتى ها و محروميت ها به وجود آمده اند، يا جريانهايى كه از پى زندگى ها و نظامهاى مرفه و آسايش بخش پديد آمده اند؟ كداميك؟
باز مىبينيم بيشتر جريانهاى برجسته تاريخ از دل جريانهاى ستم بار محروميت آفرين به وجود آمده اند. بله؛ از جريانهاى رفاه آور هم جريانهاى تازه به وجود آمده است. نيهيليسم غرب، نيهيليسم و پوچ انگارى اروپاى غربى، از رفاه مادى پوك و پوچ و بى معنى انسانهاى جامعه صنعتى شده و به ثروت و رفاه و لذت و تنوع رسيده اروپاى غربى و آمريكا برخاست. انسانها در اين كشورهاى غرق در ثروت و لذت و صنعت چه احساسى دارند؟ صبح از خواب برمى خيزند: چه بخوريم؟ – اگر وقتى براى خوردن صبحانه داشته باشند. مقدارى كره يا روغن نباتى مارگارين را با اندكى مربا – يا بدون مربا – بر تكه اى نان ماشينى مى مالند و آن را لاى كاغذى پيچيده، در راه، در قطار يا ماشين گاز مى زنند. به سرِ كار مى رسند. كار روزانه و روزمره هاى كه امروز و ديروزش هيچ تفاوتى با هم ندارند. كارى كه نه ميدان خلاقيت است، نه ميدان ابتكار و نه عرصه انتخاب. پس از آن ظهر فرا مىرسد. بايد سريعاً نهار بخورد و بلافاصله به سر كار بازگردد. عصر نيز به صرف چاى بعدازظهر و كار مجدد سپرى مىشود. بعد از كار بايد خود را به قطار برساند و به خانه بيايد. اما آيا اين انسان در خانه مى ماند؟ خير ؛ زيرا خانه نيز براى او جاذبه اى ندارد. پس خانه را ترك مى كند – يا با همان لباس كار، يا پس از تعويض لباس. به بار مى رود تا نوشابه اى بنوشد و آبجويى بخورد تا چند ساعتى مست و لايعقل شود. سپس بى خبر از همه جا به خانه بازمى گردد و به خواب مى رود. فردا نيز همين برنامه تكرار مى شود.
اما آيا زندگى اين است؟ پوچ، پوك و بى معنى؟ گرچه در آن گرسنگى، بى مسكنى و بى دارويى و بى پزشكى نيست، زندگى بى غم قهرمانان بى غمى. اين است وضع زندگى اكثريت مردم و شهروندان اروپاى غربى و آمريكا و كشورهاى سرمايه دارى. دولتهاى آنها دنيا را مى چاپند تا سفره اينها را رنگين كنند. مسئله مسكن تقريباً حل شده است؛ مسئله بهداشت تقريباً حل شده است؛ مسئله غذا و لباس و گرما و سرما تقريباً حل شده است؛ مسئله ترافيك تقريباً حل شده است؛ و مسئله تفريح سالانه و هفتگى قطعاً حل شده است. كارگرى در يكى از همين كشورها مى گفت قبل از مرخصى، براى هر كدام از كاركنان، توسط كارفرما يا مدير، پاكتى فرستاده مى شود. در آن پاكت ضمن نامه اى، با سلامى گرم به كارگر يا كارمند، ذكر شده كه ماه، يا هفته مرخصى شما فرا رسيده و فلان مبلغ مارك، پوند، فرانك يا دلار به شما تقديم مى شود؛ سفر و گردش تابستانى پررفاه و پرلذتى را براى شما و خانواده شما آرزو مى كنيم، به اميد ديدار با شما در سه هفته ديگر در همين كارگاه. هزينه مسافرت هم قبلاً آماده شده و خود كارگر نيز قبلاً از راه هاى آسانى كه در آنجا وجود دارد براى گذراندن ايام مرخصى، در كنار درياچه اى، در جنگلى يا شهرى مناسب جا به دست آورده است. با همه اين احوال، زندگى آنها پوچ است و پوچ. اين انسانهاى غربى نمى توانند يك ساعت با خودشان خلوت كنند. آرى ؛ حتى يك ساعت!
علت اينكه در آنجا اين همه سرگرمى آفريده مى شود چيست؟ رقص، موزيك، مسابقات ورزشى، مسابقات اتومبيل رانى؛ از همه كه بگذريم مسابقات وحشيانه بوكس؛ مسابقه هاى نيمه وحشيانه؛ تمام وحشيانه. مشروبخوارى، صبح و ظهر و شب. مشروبخوارى نيمه تمام: صبح تا شب؛ تمام عيار: بعد از آمدن از سر كار. مستى و بى خبرى. چه خبر است؟ اين همه بىخبرى!؟علتش اين است كه اگر آنها ده دقيقه با خبر باشند مرگ برايشان از اين زندگى مطلوبتر است. اين چه زندگىِ تكرارىِ لوكس سرد و بى مزهاى است؟
البته در ميان آنها هم افرادى پيدا مى شوند كسانى كه داراى سرگرمى هاى علمى، فنى و هنرى، و گاه سرگرمى هاى عاطفى و خانوادگى، سرگرمى هاى بشردوستانه، خدمت در يك پرورشگاه، در خانه سالمندان، در خانه جوانان و امثال اينها هستند. اما در كل، زندگى به گونه اى است كه اگر اين انسانها ساعتى با خود خلوت كنند غالباً احساس پوكى و پوچى مى كنند.
در يك چنين زمينه رفاه و آسايش و رفاه زدگى، يك جريان تازه مى جوشد: نيهيليسم. اين جريان كه عده اى از جوانها بگويند اگر زندگى اين است، ما آن را رها مى كنيم و به تبت مى رويم. اما چرا تبت؟ چون در آنجا چرس و بنگ پيدا مى شود. عرفان بنگى و چرسى! راهى مى شوند؛ با اتوبوس، با ماشينى قراضه، با لباسهاى پاره، با سر و وضع ژوليده. همين اروپايى كه اگر اينجا نگاهش كنيد، اگر يك جا حمام نباشد روز دوم مى گويد آقا، چقدر شما بى تمدنيد چون حمام نيست تا من صبحها دوش بگيرم؛ مى بينيد كه در اين گريز يك سال آب به تن خود نمى زند، مبادا دوباره اسير تمدن بشود. فراريان از تمدن مادى!
البته در ميان همين افراد انواع موسيقى جديد، انواع تفكرات جديد، و برخى خلاقيت هاى تازه به چشم مى خورد. اينها تازگى ها و شكفتگى هايى است كه از متن رفاه برمى خيزد. اما در تاريخ چه تعداد از اين نوآورى ها وجود دارد؟ تعداد آن بسيار محدود است. جريانهاى نجات بخش سازنده انسان آفرين و انسانيت افزا، در طول تاريخ، از جامعه ها و قشرهاى محروم و از ميان محروميتها به پا خاسته و پديد آمده است.مرحوم دكتر شريعتى خود را يكى از زاييده هاى درد و رنج و احساس درد و رنج مى دانست. دكتر شريعتى امتيازاتى مخصوص به خود داشت.
دكتر شريعتى نسبت به سن خود انسانى بسيار پرمطالعه و كتابخوان بود. او خيلى كتاب خوانده بود و خيلى مطالعه كرده بود: در زمينه ادب، فرهنگ و تمدن بشرى، در زمينه مكتبهاى اجتماعى و جامعه شناسى نو و رابطه آنها با ميراث گذشته، در زمينه تاريخ و در زمينه اسلام؛ اما نه در خطى كه در حوزه هاى اسلامى به عنوان خط اجتهاد دنبال مى شود؛ بلكه در خط يك انسان متولد شده در خانه مطالعات اسلامى )در خانه استاد شريعتى(، در خانه اى كه چشم فرزند به كتابخانه پدر گشوده شد و خود را با انبوهى از كتب قرآن، تفسير، تاريخ، حديث و كتابهاى ديگر مواجه ديد و نزد پدر درس آموخت. او انسانى است كه در درجه اول، از نظر تحصيلات، با فرهنگ نو بشرى روبهروست؛ اما يك زمينه ذهنى و وجدانى دارد كه دائماً او را به سوى خود مى كشاند: زمينه اسلامى. اين است كه در هر مطالعه اى در فرهنگ نو به سؤالى در رابطه با فرهنگ اسلام و بينش اسلامى و مكتب اسلام برخورد مى كند. اين جمله را تكرار مى كنم؛ زيرا در شناخت دكتر بسيار مؤثر است.
او در خانه اى به دنيا آمده كه خودبه خود با فرهنگ قرآن و حديث و با مكتب اسلام و معارف اسلام آشنا مى شود؛ كتابهايى كه مى خواند و بحثهايى كه مى شنود، اسلامى است. در مجالس سخنرانى پدرش و در سخنرانى هاى ديگر حاضر مى شود. با مسائل سياسى و اجتماعى زمانش برخوردى حساس دارد. اما رشته تحصيلى و مطالعاتى و تدريسى او، رشته هاى فرهنگ جديد است. لذا به سمت مطالعه تمدن و تاريخ و جامعه شناسى، يعنى رشته هاى نو مى رود، اما با اين زمينه كه با هر انديشه نو در اين فرهنگ نو غربى برخورد مى كند، يك سؤال برايش پيدا مى شود: »رابطه آن با اسلام چيست؟«
اين ويژگى دكتر در ساخت او نقش تعيين كننده دارد. او نمى تواند در مسائل جامعه شناسى غربى غرق شود – و غرق نمى شود. چون هر تحقيقى، هر نظريه اى، هر فرضيه اى، هر مكتبى، هر جهتى از جهات فكرى نو، براى او يك سؤال نو هم مى آفريند. »على! اسلام در اين باره چه مى گويد؟« پس مى كوشد پاسخ اسلام را نيز به اين سؤال دريابد. اين است كه مطالعات دكتر، به طور طبيعى، مطالعات تطبيقى، مقايسه اى، كمپراتيو(2) و مقارنه اى از آب در مى آيد.
اگزيستانسياليسم، طرز فكر فلسفى، منطقى، شناختى و روشىِ حاكم بر بخشى از فرهنگ نو، كه بخصوص در فرانسه در رابطه با سارتر )كه دكتر با او آشنايى نزديك پيدا مى كند( تبلور يافته، و حتى روانشناسى اگزيستانسياليستى، جامعه شناسى اگزيستانسياليستى و امثال اينها را به وجود آورده، براى دكتر هميشه اين سؤال را بهوجود مى آورد كه آيا اين مكتب وجودى مغرب زمين، در رابطه با مكتب وجودى خودمان، با عرفان وجودى و با فلسفه وجودى خودمان چه رابطه و چه نسبتى دارد؟ او مى خواهد اين را كشف كند. اين است كه دكتر از يك موقعيت خاص برخوردار مى شود و آن اين است كه در مجراى طوفان انديشه ها و آرا و افكار و نظرات قرار مى گيرد. طوفان چگونه است؟ طوفان نمى گذارد آدم آرام بگيرد. اين است كه دكتر يك انسان بى قرار و ناآرام است. خيلى چيزها دارد كه نمى داند و مى كوشد تا بداند و بفهمد.
من با دكتر قبلاً در ايران، پيش از آنكه از ايران برود، آشنايى نداشتم. بعد مختصرى با نوشته هايش آشنا شده بودم و اخيراً )يعنى از سال 1349 به اين طرف( يكى دو بار در مشهد در جمع، و چند بار در تهران با او مأنوس بودم؛ اما يك ديدار تنهايى دو – سه ساعته در آخرين رمضان حسينيه ارشاد با او داشتم و توانستم دكتر را در آن ديدار دو – سه ساعته بيش از هر برخورد ديگر بشناسم. پيرامون دكتر و كار او و افكار او و كتابهاى او و سخنرانى هاى او و حسينيه ارشاد جنجالى بود. خوب، اين جنجال بر سر ما هم مى ريخت. مدام از ما مى پرسيدند درباره دكتر چه نظرى دارى؟ درباره كتابهاى او چه مى گويى؟ درباره طرز تفكرش چه مى گويى؟ من هم معمولاً با صراحت بيان مى كردم كه دكتر يك قريحه سرشار سازنده و آموزنده است؛ خطا، اشتباه و لغزش در كار او هست – و نمى تواند نباشد. اما هيچ كس حق ندارد به خاطر اين اشتباهها و لغزشها، ارزشهاى عالى و سازنده او را ناديده بگيرد – چه رسد به اينكه به او حمله كند.
مكرر گفته بودم آن چيز كه قطعاً از اسلام منحرف است روشى است كه اين آقايان در برخورد با دكتر در پيش گرفته اند. اين قطعاً ضد اسلام است. اين قطعاً با آن چيزى كه قرآن به ما ياد مى دهد كه »فبشّر عِبادى الذين يَستَمِعون القول فيتّبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله و اولئك هم اولوالالباب«(3)، ناسازگار است.
ما به خاطر اين جريان حتى با بعضى از دوستان پُردانش قديمى خود نيز به هم زديم. يكى از دوستان واقعاً اهل مطالعه من كه او نيز كمالاتى دارد و من بخاطر كمالات و مطالعه فراوانش همواره او را دوست مى داشته ام، بر سر اين موضعگيرى كه نسبت به دكتر داشتم اوقاتش با بنده تلخ شد و حتى درس خود را در مؤسسه اى كه تدريس مى كرد (مدرس ارزنده اى است) ترك كرد و ديگر نيامد و قهر كرد. گفت من ديگر به اينجا نمى آيم و آرام آرام رابطه اش را نيز با من كم كرد. من پاسخ واقعى اين مسئله را، هم در مطالعه آثار دكتر پيدا كردم و هم در آن برخورد حدود سه ساعته اى كه در يك بعدازظهر رمضان با او داشتم.
دلسوزانه به دكتر گفتم برادر عزيز، مى بينى چقدر سازنده و پراثرى؛ دريغمان مى آيد كه ميدان اين سازندگى با اين هياهوها و جريانها محدود بشود؛ فكرى بايد كردن. گفت موضوع چيست؟ گفتم مسئله اين است كه در بعضى از سخنرانى ها و نوشته ها چيزهايى هست كه به هيچ عنوان قابل دفاع و توجيه نيست؛ مخالفان همين ها را دست مى گيرند و مى تازند؛ حالا ما در شرايطى هستيم كه اگر بشود زمينه اين دست گرفتن و تاختن را از بين ببريم خيلى بهتر است.
گله كرد. گفت گله من از شماهاست. گفتم خوب، گله كن! گفت من علاقه مندم اين سخنرانى ها و بحثها در همفكريى كه شما مىتوانيد بكنيد پخته تر بشود، بگيريد، بخوانيد؛ اگر به نظرتان مى آيد كه بايد در جايى تجديدنظر كرد تجديدنظر شود و بعد گفته شود. گفتم حتى در سخنرانى هايى كه هنوز ايراد نشده؟ گفت بله، حتى در آنها. من اين كمال انصاف و تواضع و فروتنى را كه شأن يك انسان كنجكاو است، با صداقت تمام، آن روز در دكتر يافتم.
ما هم خودمان گرفتارى هايى داشتيم ؛ كارهاى تحقيقاتى داشتيم؛ مطالعاتى داشتيم؛ قدرى برنامه هاى جارى هم داشتيم و نمى رسيديم. قرار بر اين شد كه سعى كنيم يك چنين زمينه همفكرى و همكارى را فراهم كنيم. اما همان ماه رمضانى بود كه به پايان نرسيد و جلوى ادامه سخنرانى هاى دكتر در حسينيه ارشاد گرفته شد.در آن روز من احساس كردم دكتر اول به عنوان يك انسان جستجوگر با مسئله برخورد مى كند و مى خواهد خودش بفهمد؛ بعد مى آيد نتيجه اى را كه مى گيرد به مردم عرضه مى كند.
دقت كنيد؛ يك وقت است كه انسان مثل يك معلم، مثل يك استاد، از اول با اين فكر مطالعه مى كند كه مى خواهم درس بگويم. سخنران حرفهاى از اول مطلبى را جمع و جور مى كند با اين قصد كه مى خواهم بروم در يك مجمع، در يك مسجد، در يك دانشگاه، در يك باشگاه، در يك ميتينگ تحويل بدهم. اين يك جور مطالعه است كه از اول مطالعه كننده دنبال به دست آوردن مطالبى است كه به درد شنونده ها مى خورد و چه بسا براى خودش هم خيلى جاذبه نداشته باشد. اما گاه مطالعه گرى از اول براى اين مطالعه مى كند كه گم شده اش را پيدا كند؛ كاوشگر است؛ واقعاً مى خواهد مطلب را بفهمد. بعد كه چيزى را فهميد آن وقت مى آيد و آن را عرضه مى كند.
يادم مى آيد مرحوم دكتر يك وقت مى گفت من هر وقت سخنى براى گفتن دارم مى آيم حرف مى زنم؛ هر وقت حرفى براى گفتن ندارم از من براى سخنرانى دعوت نكنيد. اين مطلب را شما در نوشته هاى دكتر و در برخوردهايش مى يابيد.
يك روز در همين رابطه با برادر پرارجمان آقاى خامنه اى، صحبت مى كرديم. بحث شد در اينكه مى گويند دكتر امامت منصوص را قبول نداشته؛ يعنى قبول نداشته كه پيغمبر اكرم – صلوات الله و سلامه عليه – على – عليه السلام – را رسماً به عنوان امام و رهبر امت پس از خود منصوب كرده است؛ بلكه فكر مى كرده كه پيغمبر امام را نامزد كرد تا مردم خودشان انتخاب كنند. يعنى نص نبوده؛ نامزد كردن بوده. آقاى خامنه اى مىگفتند كه يك روز اين مسئله امامت منصوب و منصوص با دكتر مطرح شد. برداشتى كه اين برادرمان از مجموعه جريان فكرى دكتر داشتند اين است كه دكتر يك وقتى اين طور فكر مىكرده كه امامت منصوب تحميل است و شأن پيغمبر و اسلام اجل از آن است كه رهبرى را بر مردم تحميل كند. بنابراين، زمانى دكتر فكر مى كرده است كه آنچه پيغمبر گفته، نامزد كردن و ارشاد بوده، نه نصب.
ولى دكتر در اين مرحله نمانده است. جلو رفته و به جامعه هاى مكتبى ماركسيستى برخورد كرده است. ديده است كه مسئله تعيين جانشين پس از لنين، در جامعه مسلكى ماركسيستى روسيه شوروى فاجعه آفريده است. احساس كرده است كه به دنبال پيروزى هر انقلاب، مردمى كه تازه با فرهنگ و مكتب نو آشنا شده اند و خو گرفته اند به آن سرعت به آن مرحله از رشد نمى رسند كه پس از فقدان رهبر بنيانگذار به راحتى بتوانند درباره تعيين جانشين به توافق برسند. بنابراين، اگر رهبر در آن سالها و دهه هاى اول، جانشين بعدى را از ميان انسانهايى كه تجسم عينى يك مكتب هستند رسماً تعيين كند، راه انقلاب را هموارتر كرده است. دكتر ديده است كه انگار مسئله تعيين امام بعد از پيغمبر به نصب و نص چيز منطقى و موجهى است؛ لذا دريافته كه دليلى براى تأويل روايات و نصوصى كه در اين زمينه آمده وجود ندارد. از اين رو نتيجه گرفته كه مطلب همين است، و آن را قبول مى كند.
خود دكتر (اگر حافظه ام اشتباه نكند در يكى از نوشته هايش مى گويد شايد هم در يكى از ديدارها) مى گفت وقتى گفته مى شود »ماركس«، بايد بگوييم كدام ماركس؟ ماركس يك متفكر است. افكار و انديشه هاى او راكد نيست. وقتى مى گويند »ماركسيسم« بايد بپرسيم اين رأى ماركس را از كداميك از سالهاى زندگى ماركس نقل مى كنيد: مانيفست 1848؟ – كه ماركس در آن يك جوان سى ساله است؛ پرشور و پرخروش، با انديشه پرپرواز، اما خام و كم تجربه است. ماركس آنجا چيزى مى گويد؛ اما هيچ اشكال ندارد كه همين ماركس در سال 1868، يعنى بيست سال بعد؛ مطلبى ضد مطلب سال 1848 بگويد. چرا؟ چون انديشه اش پوياست؛ تكامل پيدا كرده و فكرش عوض شده.
يادم مى آيد در اصفهان درباره يكى از علماى بزرگ و فقهاى برجسته اى كه فوت شده بود صحبت مى كرديم. چند نفر از افراد باهوش و بااستعداد مطرح مى كردند كه راستى، آيا فلانى پرمعلومات بود يا مجتهد بود؟ گفتيم فرقشان چيست؟ مى گفت بعضى ها هستند خيلى مطلب در حافظه خود دارند. در مجلس كه مى نشينند مى توانند خيلى مطلب تحويل بدهند؛ اما اگر امسال پاى درسش بنشينى چه بيست سال ديگر، مى بينى درباره يك مطلب خيلى حرف مى زند، ولى مجموعه گفته هايش امسال و بيست سال ديگر يكى است. عيناً مثل يك صفحه نوار. اگر درسى را كه امسال مى گويد، بيست سال ديگر نيز همان درس را بگويد خيال مى كنى نوار بيست سال قبل آقا را گذاشته اند، حالا دارى مى شنوى. اين آدم، پرمعلومات است؛ ولى آيا مجتهد، يعنى صاحبنظر و داراى انديشه پويا نيز هست؟ نه! آدم خوش فهم و خوش حافظه اى است؛ آدمى است كه مى تواند مطالب را خوب جمع كند و به هم مربوط كند. اما تازه آفرين، خلاق، مبتكر و وقاد نيست.مجتهد كسى است كه بتواند آراء را از منابع و مأخذ آن استنباط كند و بيرون بكشد – مثل آب كه انسان آن را از زمين بيرون مى كشد.
كسانى كه خلاق نيستند، اگر در سال سى ام زندگى خود رأيى را بگويند، مى توان آن را به حساب سال هفتادم زندگى شان هم گذاشت. مى پرسيم رأى آقا درباره فلان مطلب چه بوده؟ مى گويند به نوشته هايش نگاه كن – مى خواهد نوشته هاى سال سى ام، مى خواهد نوشته سال هفتادم! همه يك جور است.
ولى آدمهايى كه داراى انديشه پويا، متحرك و خلاق هستند، رأيشان درباره يك مطلب، امسال با پارسال فرق مىكند. به قول آيت الله منتظرى، دوست عزيز و فقيه مجاهد ما، »امروز، امروز است؛ ديروز، ديروز«. ايشان اگر ديروز مطلبى را گفته باشد و امروز رأيش عوض شده باشد، مى گوييم آقا، ديروز شما آن جور گفتيد! ايشان مى گويد »ديروز، ديروز بود، امروز امروز است«. يعنى من يك آدم متحجر نيستم. ديروز تا حالا فكر كرده ام، مطالعه كرده ام؛ و به يك جمع بندى تازه رسيده ام.
به ياد مى آورم كه مرحوم دكتر درباره ماركس مى گفت بايد به اينها كه از ماركسيسم صحبت مى كنند گفت از كدام كتاب ماركس مطلب نقل مى كنيد؟ – حتى از كتاب كاپيتال (سرمايه). نوشتن سه جلد اين كتاب در حدود چهل سال طول كشيد. تازه وقتى ماركس مرد ناتمام مانده و انگلس بعداً جلد سوم را سر و سامان داد و منتشر كرد. لذا، مى بينيد كه اول كتاب كاپيتال با آخر آن متفاوت است. خدا رحمت كند يكى از استادهاى عاليقدرمان را در فقه. ايشان درباره شيخ طوسى، فقيه بزرگ شيعه، همين را مى فرمود. مى فرمود، شيخ طوسى گاه در يك كتاب (مثلاً مبسوط) درباره يك مسئله فقهى، در يك جا يك رأى دارد و در جايى ديگر، رأيى ديگر. بعضىها خيال مى كنند شيخ آدم كم حافظه اى بوده؛ يادش رفته كه آن وقت چه گفته. نه جانم؛ اينطور نيست. شيخ يادش بوده كه آن وقت چه گفته. فكر سرشار و انديشه خلاق داشته. تا كتاب به آنجا رسيده يك نظريه تازه پيدا كرده است – و دكتر چنين كسى بود. آرائش، انديشه هايش، برداشت هاى اسلامى اش، برداشت هاى اجتماعى اش، در حال دگرگونى و در مسير شدن بود؛ چون انسان، موجودى در حال شدن است. و نه فقط انسان، بلكه همه موجودات عالم طبيعت واقعيت هايى شدنى هستند. ولى انسان، در ميان همه موجودات، شدنش شگفت انگيزتر است. اى انسان! تو سراپا «شدنى».
اين روزها مكرر از من مى پرسند نظرت درباره فلان گروه چيست؟ نظرت درباره فلان شخص چيست؟ پاسخ من اين است: نظر من اين است كه از جمهورى اسلامى ما، يك نظام اسلامى خالص، موفق، پيروز و نيرومند ب هوجود آيد؛ يك جريان كه در آن بسيارى از كسانى كه امروز آنها را رد مى كنيد و نمى پسنديد قرار بگيرند و ساخته شوند؛ و به صورت ره پويان و روندگان راهى درآيند كه آنها را عاشقانه دوست داشته باشند. اصلاً تا جامعه ما به چنين وضعى درنيايد، انقلاب ما در مسير راستين خود قرار نگرفته است.
بعضى اوقات، دوستان قاطعيت در موضع داشتن و بيان صريح مواضع مكتبى را با برخورد متحجرانه با جريانها عوضى مى گيرند. من شخصاً در برخورد با مواضع مكتبى، قاطع، صريح، و سختگيرم. يعنى چه؟ يعنى با ماست مالى كردن مكتب شديداً مخالفم.
از آقا سؤال مى كنيد آقا، نظرتان درباره اين مسئله چيست؟ يك جورى جواب مىگويد كه با حرف ماترياليست مى سازد، با حرف الاهى هم مى سازد؛ با حرف يهودى مى سازد، با حرف زرتشتى مى سازد، با حرف مسيحى مى سازد؛ با حرف انقلابى مى سازد، با حرف ضدانقلابى مى سازد؛ با سرمايه دارى مى سازد، با سوسياليسم هم مى سازد! اين ديگر چيست؟ اين كه ديگر مكتب نشد. مكتب، مقطع هاى مشخص دارد. اسلامى كه با همه چيز جور دربيايد ديگر راه مشخصى نيست.
يادم مىآيد در سنين نوجوانى، در فقه بحث ربا و بهره پيش آمد. عده اى از اين روشنفكران روحانى و روحانيون روشنفكر، در بحث مى كوشيدند رباى بانكى را به نحوى توجيه كنند و آن را مسلمان كنند. به آنها اعتراض كرديم كه آخر باباجان ربا رباست؛ حرام است. مى گفت آخر چه كنيم؟ مگر امور جامعه امروز بى بانك هم مى گذرد؟ اين شخص در برابر ضرورت بانك – آن هم به تشخيص خودش – قرار گرفته بود؛ آن وقت اسلام را رفو مى كرد و آن را به نحوى معنى مى كرد كه با اين ضرورت بسازد و يك رباى آب كشيده بانكى از درون آن در بيايد. آن صراف رباخوار يك جور ربا را آب مى كشيد – يك قوطى كبريت كه سى سال در مغازه اش بود و آن را با هر وام گيرنده اى معامله مى كرد. مى گفت آقا، ده هزار تومان به شما قرض دادم كه يك سال ديگر ده هزار تومان به من بدهيد. اين كه ديگر بهره نيست؛ قرض الحسنه است. حالا، اين كبريت را هم به شما مى فروشم به هزار و دويست تومان كه شما بايد همين حالا به من بدهيد. اينها دو معامله از هم جدا هستند. اين مى شد رباى آب كشيده – به خيال او. غافل از اينكه فضله سگ را هر قدر هم كه آب بكشيد همان نجسى كه هست، هست. بعضى اوقات اين قوطى كبريت بيست – سى سال عمر مى كرد. چون طرف مى ديد كبريت هزار و دويست تومانى به دردش نمى خورد، مى گفت ما كه هزار و دويست تومان را داديم، مى رويم سر راه پنج تومان – يا صنار، يا ده شاهى، يا يك قران – مى دهيم يك كبريت مى گيريم. اين بود كه يك قوطى كبريت بيست – سى سال عمر مى كند. اين آقا اين قوطى كبريت را شايد ده ميليون تومان، در نوبت هاى مختلف، فروخته بود. اين ها مى گفتند بله، خوب اين ربا حرام است. اين درست. اما براى رباى بانكى بايد راهى پيدا كنيم. در ضمن در اين راه پيدا كردن، نظام ضد سرمايه دارى اسلامى را به سمت سرمايه دارى نحس و نجس غربى مى غلتاندند. يعنى تحريف، التقاط – اين روزها كلمه التقاط خيلى معمول است. التقاط فقط التقاط چپى و شرقى نيست؛ التقاط راستى و غربى هم هست. التقاط، التقاط است و هر دو مردود است.
التقاط يعنى خلوص و اصالت و كمال مكتبى اسلام را به منظور آنكه با يك انديشه و يك مكتب ديگر سازگار درآيد خدشه دار كردن.
اتفاقاً حساسيت برادر عزيز و شهيد عزيز ديگرمان مرحوم استاد مطهرى، نسبت به برخى از نوشته هاى مرحوم دكتر شريعتى درست به اينجا مربوط مى شد. مرحوم آقاى مطهرى، كه مكرر با ايشان بر سر كارهاى دكتر بحث كرده بوديم، مى فرمود فلانى، من در فلان بخش از نوشته هاى دكتر خط تأثير تفكر ديالكتيكى مادى را مى بينيم. او ناآگاه و ناخودآگاه دارد بر اين خط جلو مى رود و اين براى جوان هاى ما كه احاطه دكتر را ندارند پرآسيب است. براى خود دكتر نه؛ اما آن جوان ها كه آثار او را مى خوانند، فكرشان شكل مى گيرد. اين نقطه نظر ايشان بود. گاهى هم از روى تعهد دينى واقعاً ناراحت و عصبانى مى شد. گاهى هم كار ايشان با من به اينجا مى رسيد كه مى گفت تو آسانگيرى مى كنى؛ چرا در معيارهاى مكتبى سختگير نيستى؟ در حالى كه من در معيارهاى مكتبى بسى سختگيرم. من معتقدم اسلام، اسلام است. همانطور كه دكتر درباره فاطمه – سلام الله عليها – نوشته شيواى پرجاذبه اى دارد كه «فاطمه فاطمه است»، درباره اسلام مى گوييم »«اسلام، اسلام است» . نه ماركسيسم است، نه سوسياليسم غيرماركسيستى، نه كاپيتاليسم، نه اگزيستانسياليسم، و نه حتى عرفان، نه عرفان هندى است، نه عرفان چينى، نه عرفان افلاطونى، نه عرفان نو افلاطونى. اسلام، اسلام است. آيين قرآن است. آيين سنت است. آيين محمد است. آيين متجلى در على و حسن و حسين و فاطمه و ائمه طاهرين، و آيين متجلى در ابوذر و سلمان و عمار و رهروان راستين است. آيين متجلى در خط راست امام خمينى است.
ما بايد يك جريان اصيل اسلامى خالص، دور از هر گونه التقاط شرقى، غربى، نو، كهنه، ارسطويى، افلاطونى، فيثاغورثى، و هر كس ديگر، براساس فهم عالى و متعالى و پراوج كتاب و سنت و عترت به دنيا عرضه كنيم. جمهورى اسلامى و انقلاب اسلامى ما در تداوم خود بايد تجسم و تجلى عينى اين ذهنيت والاى بشرى فرود آمده از عرش الهى باشد، تا بتوانيم بگوييم كه مشغول نشان دادن اسلام به دنيا و تبليغ آن در جهان هستيم.
دوستان! اين است صراط مستقيمى كه هر روز ده بار در نمازها از خدا طلب مىكنيم «اهدنا الصراط المستقيم»؛ خداوندا راه راستت را به ما نشان ده.
من در مرحوم دكتر، در حد آشنايى با نوشته ها و گفتارها و مذاكره هايى كه با او داشتم، يك چنين پويندگى مى ديدم. دكتر از ديد من، از انديشه آميخته به مكتب هاى اروپايى و نو، يا عرفان ايران زمين و هند، يا آميزه هاى ديگر، همواره به سوى شناخت اسلام زنده سازنده پيش برنده خالص تر حركت مى كرد. و اين حركت مرهون ذهن وقاد، قريحه سرشار، روح تشنه، دل جستجوگر و تلاش كم نظير شبانه روزى او در راه فهميدن و فهماندن بود. اين برداشتى است كه من از مرحوم دكتر شريعتى دارم. به همين دليل است كه دكتر، در اين مدت چند سالى كه فرصتى به دستش آمده بود تا آنچه را به دست آورده بگويد و بنويسد، خيلى عجله داشت. يادم مى آيد در همان ديدار به دكتر گفتم اين كار ممكن است مقدارى سخنرانى ها و نوشته ها را طولانى كند. گفت خوب، عيبش همين است ديگر؛ يك كارى بكنيم كه سريع هم باشد. گفتم چطور؟ گفت شماها (خطاب كرد به من و گفت شما) مدت طولانى براى گفتن و براى انديشيدن در اختيار داشته ايد؛ مدتهاست كه مى انديشيد و مى گوييد و مى نويسيد؛ ولى من مدت كوتاهى است كه براى گفتن و نوشتن فرصت بدست آورده ام و نگرانم كه اين فرصت ديرى نپايد.
او نگران بود. البته بيشتر نگران اين بود كه آزادى گفتن و نوشتن گرفته شود. شايد خبر نداشت كه دست اجل مى آيد و او را از امت نيازمندمان برمى گيرد.
اميدوارم خداى متعال به او پاداشى بزرگ، پاداشى در خور انسانهاى جستجوگر با اخلاص عنايت كند. و اميدوارم جامعه ما، سازنده انسانهاى جستجوگر پوياى پرتلاشى باشد كه انديشه جهاد و عمل آنها بتواند در پيشرفت اين امت پوياى پرتلاش، نقش كمكى فراوان داشته باشد.عرض من در اينجا تمام مىشود. با شما خداحافظى مىكنم تا – به يارى خدا – ديدارهاى بعد. والسلام.
واقعا ممنون بابت عرضه ی این مطالب. اگر فایل صوتی سخنرانی ها منتشر شود خیلی بهتر است