لیستی به ایشان داده بودند که شما نظرتان را بدهید که اینها کدام به درد مدیریت و ریاست صدا و سیما میخورند. ایشان نگاه کرد و با آنهایی که موافق بود یک علامت ضربدر میزد. لیست را به من داد و از من خواست که آن لیست را نگاه کنم و نظر خودم را هم بگویم. من نگاه کردم و دیدم در لیستی که آقای بهشتی ضربدر زده و به عنوان افراد مناسب برای ریاست صدا و سیما خوب است، یک کسی هست که از مخالفین درجه یک ایشان است. نگاه کردم و خطاب به آقای بهشتی گفتم: این فرد از مخالفین تندرو شما هستند. چطور ایشان را برای ریاست صدا و سیما تایید کردهاید؟ آقای بهشتی جوابی به من داد و گفت: آقای نوری، ممکن است این آقا، از قیافه بهشتی خوشش نیآید، ممکن است از بهشتی خوشش نیآید، اما مدیر لایقی است. از شخص بهشتی خوشش نمیآید، اما مدیر لایقی است
حجتالاسلام والمسلمین علیاکبر ناطق نوری، متولد سال 1323 در روستای اوزکلا از توابع شهرستان نور در استان مازندران است. وی در خانوادهای روحانی بدنیا آمد. پدر وی خطیب مبارز، مرحوم شیخ ابوالقاسم از روحانیون سرشناس منطقه بود که در جهت ارشاد مسلمین تلاش فراوانی کرد. آقای ناطق نوری دارای 3 برادر به نامهای محمد، عباسعلی (که در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید) و احمد میباشد. وی در 10 سالگی به تهران آمد و تحصیلات ابتدایی و دوره مقدماتی علوم اسلامی را در تهران به پایان رساند و در 15 سالگی برای ادامه تحصیل به شهر قم رفت. ناطق نوری همزمان با تحصیل علوم حوزوی در دانشکده الهیات و معارف اسلامی نزد آیتالله شهید مرتضی مطهری درس فلسفه خواند و نزد مرحوم آیتالله فلسفی فن خطابه آموخت. وی از سال 1342 وارد مبارزه با رژیم شاه شد و در این راه از سال 1342 تا 1350 بارها توسط ساواک تحت تعقیب قرار گرفت تا اینکه به علت سخنرانی درمسجد ارگ تهران توسط ماموران ساواک دستگیر و به شدت شکنجه شد. وی پس از آزادی ممنوعالمنبر گردید و به دستور نصیری (رئیس ساواک) خلع لباس شد. اما او با نامهای مستعار از جمله محقق تهرانی، ناطق نوری و… به افشاگری و فعالیت علیه رژیم پهلوی ادامه داد و تا روزهای پیروزی انقلاب دست از تلاش در راه مبارزه برنداشت. ناطق نوری در روز 12 بهمن ماه سال 1357، از هنگام ورود امام خمینی به میهن اسلامی در کنار ایشان بود و در ساعات پس از سخنرانی تاریخی امام در بهشت زهرا که کسی از ایشان خبری نداشت، با هلیکوپتر حامل امام در محوطه بیمارستان امام خمینی فعلی فرود آمدند و با ماشین شخصی خود امام را به منزل یکی از بستگان برد.
ناطق پس از پیروزی انقلاب به عنوان نماینده امام در جهادسازندگی انتخاب گردید و در اولین انتخابات مجلس شورای اسلامی در سال 1359 به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس راه یافت. در سال 1360 به عنوان وزیر کشور توسط دولت آقای میرحسین موسوی به مجلس معرفی شد و رای اعتماد گرفت و تا آبان سال 1346 وزیر کشور بود. در سال 1365 از سوی جامعه روحانیت مبارز نامزد نمایندگی مجلس شورای اسلامی شد و مجددا به مجلس راه یافت. و مجموعا در دورههای سوم، چهارم و پنجم نماینده مردم تهران و رئیس مجلس شورای اسلامی بود. ناطق نوری از سال 1376 به عنوان بازرس ویژه رهبر معظم انقلاب انتخاب گردید و همزمان عضویت در مجمع تشخیص مصلحت نظام را نیز برعهده دارد.
در آستانه سی و هفتمین دهه فجر انقلاب اسلامی، پیشنهاد مصاحبه درباره وقایع و خاطرات انقلاب را به ایشان دادیم که با استقبال و روی گشاده به آن پاسخ مثبت دادند و آنچه پیش رو دارید متن کامل مصاحبه صمیمانه خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی با ایشان است.
***
* به عنوان اولین سوال مایلیم بدانیم از چه زمانی به کسوت روحانیت درآمدید؟ چرا و چگونه؟
– بسمالله الرحمن الرحیم. اولا خوش آمدید به حوزه علمیه امام حسن مجتبی(ع). تبریک هم میگویم این ایام خجسته سالگرد پیروزی انقلاب را و به روح همه شهدای انقلاب درود میفرستیم. من سال 1337 هجری شمسی یعنی در سن 15 سالگی به کسوت روحانیت درآمدم.
پدرم آقای ابوالقاسم ناطق نوری روحانی بود. هم تهران منبر میرفت، هم مازندران. علت این هم که به ما ناطق میگویند، به خاطر پدرمان است. ایشان منبری توانمندی بود. وقتی مثلا به مازندران یا آمل یا شهرهای دیگر وارد میشد، میگفتند ناطق آمد. آدم توانمندی در نطق بود. چون نوری هم بود، یعنی از شهرستان نور مازندران بود، ما دیگر به ناطق نوری شهرت پیدا کردیم. دهه سی شمسی پدرم رفتند و شناسنامهمان را هم به ناطق نوری تبدیل کردند. یعنی فامیلی قبلی خودمان را عوض کردیم و نام شناسنامهای ما هم به همان ناطق نوری تبدیل شد. بنابراین پدر روحانی بود و منبری. علاقهمند بود که یکی از پسرهایش به کسوت روحانیت در بیاید و این باب بسته نشود. قرعه فال به نام من که آخرین فرزند هستم افتاد.
* چرا قرعه فال به نام فرزند ارشد نیفتاد؟
– اخوی بزرگ ما هنوز در قید حیات هستند. به اتفاق به کاسبی سوق پیدا کردند و الان کاسب هستند. نفر بعدی شهید عباسعلی ناطق نوری بود که او هم در کارهای فنی بود. بعد احمدآقا بود که به کارمندی وزارت بهداری سوق پیدا کرد. احمدآقا اخوی گاهی شوخی میکند و میگوید که من باید روحانی میشدم.
*چرا؟
– الان علتش را میگویم. چون توانمندی ایشان در سخنرانی و سخنوری خیلی خوب است. الان هم که گاهی سخنرانی میکند، سخنور توانمندی است. اما پدرم بیشتر علاقهمند بود که من روحانی بشوم. به هر حال سال 1337 هجری شمسی پدرم اظهار علاقه کرد که خوب است من دبیرستان را رها کنم و بیایم طلبه بشوم. من هم اعلام آمادگی کردم. پدرم درسهای مرحوم آیتاللهالعظمی آقا سیداحمد خوانساری میرفتند، در مسجد آقا سید عزیزالله بازار تهران. منزل ما هم در بازار بود. مرحوم آیتالله آقا شیخ احمد مجتهدی صبحها در مسجد آقا سید عزیزالله، روی پشتبام مسجد یک اتاقی بود و مرحوم آقای مجتهدی آنجا درس میداد. پدر من با ایشان آشنا بود. من را به ایشان معرفی کرد.
از همان مسجد آقا سیدعزیزالله و آن اتاق مسجد آقا سیدعزیزالله درس را از کلاس آقای مجتهدی شروع کردم. جالب است بگویم مرحوم آقای مجتهدی همان سال اول، یعنی سال 1337 هجری شمسی، که تازه طلبه شده بودم و جامعالمقدمات و سیوطی و… را میخواندم، مرا معمم کرد. یعنی من از 15 سالگی معمم شدم.
* این کار خلاف عرف بوده. به چه دلیل ایشان شما را در آن سطح تحصیلی، معمم کردند؟
– بله. ایشان خیلی به من علاقهمند شد. استعداد تحصیلی بالایی داشتم. در درسها هوش بالایی داشتم. گیرایی درسیام، به لطف خداوند متعال، بالا بود. ایشان از اینکه من طلبه شدم و خیلی با ذوق و شوق درس میخوانم، خوشش آمد، مرا معمم کرد. یک بار هم من از خود ایشان این سئوال شما را پرسیدم. گفتم: حاج آقا، چرا مرا اینقدر زود معمم کردید؟ آقای مجتهدی جواب داد: من دیدم تو شاگرد زرنگ و باهوشی هستی، نگران بودم که از درس طلبگی بیرون بروی و وارد عالم دیگری بشوی. برای اینکه با این استعداد و فراگیری در حوزه و طلبگی بمانی و به دانشگاه و کارمندی و… نروی، خیلی زود تو را معمم کردم. در واقع این سوال شما را خودم در آخرین باری که در مسجد ایشان منبر میرفتم، از خودشان پرسیدم.
به هر حال سال 37 طلبه شدم. پدرم اصرار داشت این تحصیلات را ادامه بدهم. تا سال 1339 هجری شمسی در تهران بودم. سال 39 رفتم قم. سال تحصیلی 40 – 39 شمسی رفتم قم. فروردین ماه 1340 شمسی هم آیتالله بروجردی مرحوم شد.
* آن زمانی که وارد طلبگی شدید،با توجه به اینکه از هوش و استعداد خوبی برخوردار بودید، وسوسه نشدید که این تلاش و این تحصیلات را در نظام رسمی دبیرستانی و دانشگاهی آن روزها ا دامه دهید؟
– آن موقع وسوسه نشدم. اما شرایطی بعدا پیش آمد که دانشگاه هم رفتم.
* چه سالی؟
– قم بودم. سال دقیق را الان نمیدانم. علت رفتن دانشگاه هم این بود، نه برای اینکه بروم دانشگاه و مدرک تحصیلی بگیرم، نه، به طلبگی خیلی علاقه داشتم. چون پدرم هم روحانی بود و زمینه منبر رفتن در من خوب بود و از همان اول طلبگی منبر میرفتم،درس هم میخواندم، از سال 42 هم وارد مبارزه با رژیم شاه شدم. قصدی برای رفتن به دانشگاه نداشتم. تا آن زمان که رژیم شاه برای مبارزه با روحانیت و حوزه، در یک مقطعی دستور داد که کارت تحصیلی طلاب از اعتبار ساقط است. نتیجه این دستور این بود که طلاب را دستگیر کنند و به سربازی ببرند. جناب آقای هاشمی رفسنجانی از جمله طلابی بود که همان زمان توسط رژیم شاه دستگیر و به سربازی اعزام شد. در آن مقطع که سربازگیری رژیم شاه برای اذیت روحانیت و پاشیدن حوزههای علمیه و مبارزین شروع شد، من به فکر افتادم که ما نباید به خاطر این قانون، از مدرسه بیرون نیائیم و مبارزه را ادامه ندهیم و برویم در انزوا. این خواست رژیم شاه بود. با خود گفتم کاری بکنیم که هم حضور داشته باشیم و هم کار و مبارزه را ادامه دهیم. لذا به این فکر افتادم که امتحان بدهم و بروم دانشگاه. آن موقع، اوائل دهه 40 بود. سال 43، 44 بود. آمدم تهران. آن موقع موسسهای بود زیر نظر دانشکده الهیات. آن موقع دانشکده الهیات اسمش دانشکده علوم معقول و منقول بود. بعد شد دانشکده الهیات و معارف اسلامی. این دانشکده یک موسسه زیرمجموعه داشت، که در واقع نقش کاردانی را ایفا میکرد،به نام موسسه وعظ و خطابه. یک امتحان ورودی داشت در همین مدرسه عالی شهید مطهری که آن موقع نامش مدرسه عالی سپهسالار بود. آن جا باید امتحان رسائل و مکاسب میدادیم. پایهاش رسائل و مکاسب بود. من آمدم شرکت کردم و خوشبختانه قبول شدم. از همانجا رفتم موسسه وعظ و خطابه. دو سه سال که از تحصیل در این موسسه میگذشت، با یک امتحان داخلی، سال دوم دانشکده میرفتید. من هم در این امتحان شرکت کردم. قبول شدم و رفتم دانشکده الهیات رشته فلسفه. لیسانسم را سال 1349 گرفتم. به خاطر سربازی یک سال در تحویل مدرک تاخیر انداختند و در نتیجه سال 1350 مدرک لیسانس خود را در رشته فلسفه از دانشگاه تهران گرفتم.
* آن زمانی که شما تصمیم گرفتید به حوزه علمیه قم بروید، حوزه علمیه نجف هم فعال بود. در آن زمانها نجف رفتن هم خیلی آسان بود. چرا تصمیم برای رفتن به حوزه علمیه نجف نگرفتید؟
– رونق حوزه قم بخصوص برای دروس سطح خیلی آمادگی داشت. ضمن اینکه سن من کم بود. در آن سن کم رفتن به نجف معمول نبود. حوزه قم غنی بود. نیازی به نجف رفتن نبود. در درس خارج هم حوزه قم یک حوزه غنی بود. به یک معنا غنیتر از نجف بود. نجف شهرت داشت. سابقه تاریخی حوزه علمیه نجف از قم بیشتر است. حوزه هزار ساله است. مرحوم آیتالله العظمی بروجردی در راس همه مراجع بزرگ بود. آقای بروجردی عظمتی داشت. وقتی آمد قم تا از آنجا برود برای معالجه چشم، علمای آن روز قم جلوی او را گرفتند و گفتند در قم بمانند. قم آیتالله صدر داشت، آیتالله آقاشیخ عبدالکریم حائری یزدی را داشت، آیتالله حجت کوه کمری بود. فحول علما در آنجا بودند. آقا میرزا علی یثربی بود. حوزه علمیه قم حوزه بسیار غنی بود. بخصوص در سطح. در درس سطح، دروس مکاسب، لمعه و… اساتید بسیار قوی داشت. امام خمینی، محقق داماد، علامه طباطبایی و… نیز در حوزه قم بودند. در حوزه علمیه قم هر چه میخواستید بود. دروس فقه، فلسفه، تفسیر قرآن، ادبیات و… بود نیاز نبود. خلاء نبود که آدم به حوزه نجف فکر کند.
* در زمانی که در موسسه وعظ و خطابه درس میخواندید، استاد حسینعلی راشد هم مدرس شما بودند؟
– من با مرحوم راشد درس نداشتم. آن موقع استاد راشد مدرس و استاد بود، ولی من با ایشان درس نداشتم. خدا رحمتش کند.
* از استادان دیگرتان در آن دوران هم یادی بکنید… از آنها که تحت تاثیرشان بودید.
– مرحوم آیتی بیرجندی یکی از استادان من بود. شهید مطهری درباره او دارد که مورخی محققتر از او من کمتر سراغ دارم. مرحوم آیتی بسیار انسان شایستهای بود. مرحوم ناظرزاده کرمانی، بسیار آدم عارفی بود. شاعر هم بود. در ادبیات استاد من بود. مرحوم شهید مطهری در رشته فلسفه استادم بود. دکتر حسن ملکشاهی، استاد فلسفه من بود. مازندرانی هم بود. استاد ابوالقاسم گرجی که از شاگردان فقه مرحوم آیتالله العظمی خویی بود، استاد من بود. هم مباحثه آیتالله آقا میرزا علی فلسفی بود. اما آن استادی که سخت تحت تاثیرش بودم استاد مطهری بود. همین جا نکتهای را بیان کنم. من در زندگیام تحت تاثیر دو شخصیت بیش از همه بودم و این دو الگوی من بودند. در دو بخش. هر دوی اینها به من نهایت علاقه و محبت و لطف را داشتند و روی من اثر گذاشتند. و مایه این رشدی که خداوند توفیق داد و توانستم به عنوان یک طلبه خدمتگزار باشم، این دو بزرگوار بودند. یکی مرحوم شهید مطهری بود و یکی هم مرحوم شهید بهشتی. شهید بهشتی در دانشگاه استاد ما نبود. اما در قم، ما بخش خیارات مکاسب را همراه با جناب آقای دکتر مصطفی محقق داماد، خصوصی در منزل آقای بهشتی درس میخواندیم. ارتباطم با آقای بهشتی بعد از اینکه به تهران آمدند خیلی تنگاتنگ بود. در مبارزات بخصوص سالهای آخر مبارزه، زیر نظر و مدیریت مرحوم آقای بهشتی مبارزه میکردیم. این دو شخصیت روی من خیلی اثر گذاشتند. مرحوم مطهری هم استاددانشگاهمان بود و هم توی مبارزات بود.از نظر ایدئولوژی و اعتقادی الگوی من مرحوم مطهری بود. و به همین جهت در مسیر اعتقادی دچار انحراف نشدم. آن زمان من طلبه پرشور بودم. مبارزه هم میکردم. اما هیچ گاه تحت تاثیر جریان مجاهدین خلق قرار نگرفتم. علتش این بودکه تحت تاثیر آموزههای مرحوم استاد مطهری بودم. خداوند به من خیلی لطف کرد. در مسائل مدیریتی و نظم و درکادر حرکت کردن، الگویم مرحوم بهشتی بود. واقعا از او خیلی چیزها آموختم. خداوند لطف کرده، «برادر عزیز، اگر حادثه غیر عادی رخ ندهد، قراری نیست که یا سر قرار دیر آمده باشم و یا زودتر از موعد قرار سرقرار حاضر شوم.» این را از شهید بهشتی آموختم. این نظم را از شهید بهشتی آموختم.
* اگر امکان دارد، درباره شهید بهشتی توضیحات بیشتری بدهید. خاطرات خود را از آن دوران بیشتر بگوئید…
– گفتگو درباره شهید بهشتی یک فرصت جداگانه میخواهد. پسر ایشان (جناب آقای محمدرضا بهشتی) هم اخیرا آمدند اینجا و مفصل با ایشان حرف زدم. بماند برای بعد. مختصری میگویم تابعد.جلسهای ایشان داشت عصرهای چهارشنبه درمنزلشان در خیابان ظفر. جمعی از بازاریان و دانشگاهیان و طلبهها در آنجا شرکت میکردند. یک روز یکی از دوستان دیر آمد. مرحوم بهشتی مقید بود که عبارات را هم صحیح ادا کند. مثلا ما میگوئیم خب حالا… ایشان میگفت خُوب… و اعتراض به دیر آمدن او کرد. او گفت: ببخشید ترافیک بود و… ایشان فرمود: خوب… انسان که قرار میگذارد، ترافیک را، پنچری را و تصادف را، محاسبه میکند و حرکت میکند. شما ببینید نظم تا کجا. یامثلا یک روز کسی در دیوان عالی کشور با ایشان ملاقات داشت. وقت ملاقات 10 تا 30/10 بود. آن فرد 20/10 دقیقه آمد. مرحوم بهشتی چیزی نمیگفت. نمیگفت که چرا شما قرارتان 10 بوده و 10 و 20 دقیقه آمدید. میفرمود: بفرمائید بحث شروع میشد. سر 10 و 30 دقیقه میفرمود: وقت شما تمام است. شما قرارتان تا 10 ونیم بود. یک نکته دیگر که انصاف آقای بهشتی را میرساند، اگر همه انسانها و همه مدیران ما اینطوری عمل میکردند، به نظرم وضع کشور ما بهتر از این میشد و میشود. یک لیستی را آورده بودند پهلوی ایشان. آن موقع رئیس صدا و سیما را رهبری انتخاب نمیکرد. یک لیستی به ایشان داده بودند که شما نظرتان را بدهید که اینها کدام به درد مدیریت و ریاست صدا و سیما میخورند. ایشان نگاه کرد و با آنهایی که موافق بود یک علامت ضربدر میزد. لیست را به من داد و از من خواست که آن لیست را نگاه کنم و نظر خودم را هم بگویم. من نگاه کردم و دیدم در لیستی که آقای بهشتی ضربدر زده و به عنوان افراد مناسب برای ریاست صدا و سیما خوب است، یک کسی هست که از مخالفین درجه یک ایشان است. بد و بیراه میگفت. نگاه کردم و خطاب به آقای بهشتی گفتم: این فرد از مخالفین تندرو شما هستند. چطور ایشان را برای ریاست صدا و سیما تایید کردهاید؟ آقای بهشتی جوابی به من دادو گفت: آقای نوری، ممکن است این آقا، از قیافه بهشتی خوشش نیآید، ممکن است از بهشتی خوشش نیآید،اما مدیر لایقی است. از شخص بهشتی خوشش نمیآید، اما مدیر لایقی است. این نگاه شهید بهشتی به مقوله مدیریت است.
یک مورد دیگر از دوران مدیریت جهاد سازندگی از آقای بهشتی خاطره دارم. آقای بهشتی در جهاد سازندگی بزرگتر ما بود. امام خمینی فرموده بودند هر کاری در جهاد سازندگی دارید به آقای بهشتی بگوئید. یک روز رفتم خدمتشان. پولی میخواستیم برای جهاد سازندگی. ایشان نامهای نوشتند به سازمان برنامه و بودجه. نوشت این مقدار پول بدهید به جهاد سازندگی. اوائل پیروزی انقلاب بود. من به ایشان گفتم: حاج آقا، این طوری که شما به سازمان برنامه و بودجه مینویسید و میگوئید به ما پول بدهند، این نامه فردا برای شما دردسر میشود،یک روز کار دستتان میدهد. برگشت لبخندی زد و گفت: آقای نوری، بگذارید کار کشور پیش برود، جهاد به مشکل برنخورد، روزی برای این کار هم بهشتی را محاکمه کنند. نگاه عجیب به مسائل داشت.
* زمانی که شما به قم رفتید، در آن زمان یعنی در سال 1339، 40 شمسی، چطور شد جذب امام خمینی شدید؟ چرا از اصحاب آیتالله العظمی خویی و یا سایر مراجع آن وقت نشدید؟ آن زمان امام خمینی هنوز شهرت سالهای 42 به بعد یا دهه 50 شمسی را نداشت؟
– من با جناب آقای معزی که الان نماینده آقا شدهاند در هلال احمر، از همان سال 37 که طلبه شدیم باهم رفیق هستیم تا به امروز. ما در خدمت مرحوم آقا شیخ حسین زرندی (آیتالله زرندی مشهور که امام جمعه کرمانشاه بودند)، بخشی از لمعه را میخواندیم. آقای بروجردی به رحمت خدا پیوستند. بعد ازفوت آقای بروجردی، رفتیم اتاق ایشان (آیتالله زرندی) که در فیضیه بود، تا درس بخوانیم، قبل از شروع درس پرسیدیم: حاج آقا، ما از کی تقلید کنیم؟ حالا که آقای بروجردی از دنیا رفته، از کی تقلیدکنیم؟ ایشان ما را که دم در این سئوال را کردیم، به داخل اتاق دعوت کرد و گفت:بیائید داخل اتاق. در راهرو از این سئوالها نکنید. رفتیم داخل اتاق، خیلی آرام به ما گفت: من تقریرات مراجع دیگر را خواندهام. درس آقای خمینی را هم خودم رفتهام و میروم. جامعیت حاج آقا روحالله راهیچ کدام از مراجع، جامعیت ایشان را ندارند. بنابراین اگر از من سئوال میکنید، من آقای خمینی را به شما معرفی میکنم. این اولین ارتباط ما به عنوان تقلید (مقلد) با آقای خمینی بود.
نکته دوم اینکه ما طلبههای تهرانی یک جمعی داشتیم. آیتالله خرازی، آیتالله استادی، بزرگترهای ما بودند در آن جمع. جلساتی را در خدمت آقایان بودیم. یک بار یک جشن نیمه شعبان گرفته بودند در مدرسه حجتیه. از علما و مراجع دعوت کردیم که در جشن ما شرکت کنند. جشن ما طلبهها. من به شما بگویم در میان مراجع وقت، تنها کسی که به جشن ما آمد و به ما بها داد، آقای خمینی بود. این برای ما خیلی جالب بود. این تعامل و این توجه برای ما طلبههای جوان خیلی مهم بود. این نوعی روشنفکری را میرساند که به طلبههای جوان این همه بها داده میشد. علاقهمندی ما به امام خمینی بیشتر شد تا اینکه مبارزه شروع شد. از همانجا دیگر ما وصل شدیم به نهضت امام خمینی. جوان بودیم، پرنشاط هم بودیم. گمشده خود را هم پیدا کرده بودیم. از همان جا وصل شدیم به نهضت امام خمینی الی یومناهذا…
* در آن زمان، به هر حال طلاب و روحانیونی بودند که امام خمینی را به عنوان مرجع و مدرس و استاد خود انتخاب نکردند، با آنها بحث نداشتید… مثلاً با مقلدین آیتالله العظمی خویی؟
– توضیح بدهم که آقای خویی هیچ موقع مقابل انقلاب و نهضت نبودند. آقای خویی اوائل مبارزات اعلامیههایی به حمایت از مراجع ایران داشت. تا آخر انقلاب و نهضت امام خمینی هم مخالفت نکرد.
از امتیازات مرحوم آیتالله العظمی خویی همین بود که با انقلاب و نهضت موافق بود. مراجع دیگر هم همین طور. آقای حکیم، آقای شاهرودی (مرحوم آقا سید محمود شاهرودی). اینها با حرکت امام مخالفت نکردند. مرحوم آقای خویی در ذهنم هست که اعلامیههایی هم نوا با انقلاب دادند. اما لیدر و رهبر مبارزه در ایران امام خمینی بود. مدرس عالی حوزه بود، مرجع بود. مقام علمی امام خمینی برای ما ثابت شده بود. آن موقع آقا میرزا عبدالله شیرازی هم بود. ما از میان همه اینها با رهبری استادمان آیتالله زرندی، آقای خمینی را انتخاب کردیم. مقابل شاه و رژیم شاه، آقای خمینی فریاد بلند کرد.
* شما در آن زمان با بحثهایی مثل این موضوع که دین از سیاست جدا است مواجه بودید. به عبارت دیگر آن زمان هم بحثهای دین از سیاست جدا هست یا نه، مطرح بود. شما در آن زمان چگونه توانستید این تصمیم را بگیرید و به این اعتقاد برسید که دین از سیاست جدا نیست و وارد عرصه مبارزه و سیاست بشوید؟
– زمینه ورود در سیاست و مبارزه در من بود. پدر بنده از شاگردان مرحوم شهید آقا سید حسن مدرس بودند. یکی از استادان پدر بنده شهید مدرس بود. ماجرای دستگیری مدرس توسط رضا شاه را ایشان همیشه برای من تعریف میکرد. یکی از کسانی که با شهید مدرس رفیق و همراه بود هم مرحوم آیتالله آقا سید ابوالقاسم کاشانی بود. مرحوم کاشانی آدم سیاسی و مبارز فعالی بود. خوش فکر و زاهد بود. پدر من از دوستان و مریدان آیتالله کاشانی هم بود. میآمد از دوستیها و روابطش با آیتالله کاشانی برای ما تعریف میکرد. شبی که مرحوم مدرس را زمان رضا شاه دستگیر کردند و تبعید کردند، پدر من تعریف میکرد که همه ما که طلبههایش بودیم همه ما را دستگیر کردند و بردند زندان شهربانی و فردا صبح ما را آزاد کردند. اینها زمینه ورود به سیاست و اینکه سیاست و دین تلفیق شده با هم هستند، در من ریشه داشت. خودم هم مسائل سیاسی روز را تعقیب میکردم. در این گیر و دارها بود که نهضت امام خمینی هم شروع شد.
* در کنار این بحث، دغدغههایی هم در آن زمان وجود داشت. این دغدغهها که آیا اسلام حکومت دارد یا نه؟ چه جوابی به این مباحث میدادید؟
– ما بحثهای مختلفی داشتیم. با طرفداران آقای شریعتمداری از این دست بحثها داشتیم. من در مدرسه حجتیه درس میخواندم. مدرسه حجتیه را مرحوم آیتالله حجت کوه کمری درست کرده بود. آذری بودند. بیشترین طلبههای مدرسه حجتیه، برادران آذری بودند و برخی از آنان از طرفداران و مقلدین آقای شریعتمداری بودند. ما در آنجا و در آن زمان، از این بحثهای طلبگی زیاد میکردیم. یادم هست که یک موقعی یکی از آقایان مدرسین، که الآن هم از مراجع هستند و من نمیخواهم نام ایشان را ببرم، علاقه هم به ایشان دارم، حق استادی هم به گردن من دارند، ایشان در یک مقطعی فرمودند: فلانی شما بیا در دارالتبلیغ. دارالتبلیغ تازه درست شده بود. آقای ناطق شما بیائید آنجا. من گفتم: چرا من؟ گفت: ما میخواهیم مبلغ تربیت کنیم. این دوستان آذری ما میآیند، ما باید تلاش زیاد بکنیم تا اینها فارسی را درست سخنرانی کنند. تو به این خوبی فارسی حرف میزنی. آن موقع من یادم هست جواب دادم: آقای فلانی، آقای خمینی با آقای شریعتمداری بر سر دارالتبلیغ اختلاف دارند. تا اختلاف این دو بزرگوار حل بشود. آن وقت من میآیم. آن موقع و الآن هم اعتقادم این است. بارها هم عرض کردهام. من قائل بوده و هستم که بالاخره اسلام دین کامل است. ما میگوئیم اسلام دین ابدی است. «و من یتبغ غیرالاسلام دنیا فلن یقبل منه». خداوند در قرآن میفرماید: اگر غیر از اسلام، دینی انتخاب شود.، هرگز پذیرفتنی نیست. پس این دین، دین ابدی است و پیامبر(ص) هم خاتم پیامبران است.
اسلام دین جامع است. هم دنیای مردم را اداره میکند و هم آخرت مردم را. نکته دیگر این است که ما میگوئیم پیامبر اسلام(ص) آمد و حکومت تشکیل داد. و امیرالمومنین(ع) هم در آن مقطعی که به او فرصت دادند آمد و حکومت تشکیل داد. پس اسلام حکومت دارد. اما اگر بیائیم بگوئیم که اسلام حکومت دارد، اما برای زمانی که امام معصوم باشد. بنده این را میگویم، در زمان غیبت حضرت مهدی(عج) چه میشود؟ اگر ما بگوئیم که اسلام حکومت دارد، اما برای 160 سال. یعنی تا زمان آغاز غیبت حضرت مهدی(عج). این نمیشود که بگوئیم اسلام حکومت دارد اما تا زمان حیات حضرت امام حسن عسگری(ع). بعد بگوئیم از زمان غیبت حضرت مهدی(عج) دیگر اسلام حکومت ندارد. معنای این حرف این میشود که اسلام فقط برای 160 سال حکومت دارد.همه این حرفها فقط برای 160 سال است. این با ادعای اینکه اسلام دین ابدی است، سازگاری ندارد. معنای دیگر این است که اسلام مردم را از سال 165 هجری رها کرده تا الی قیامت. آیا این درست است؟
نکته بالاتر ولی فقیه، است. سوال میکنند از امام حسن عسگری(ع) که بعد از غیبت فرزندتان حضرت مهدی(عج) مردم چه کنند؟ از کی پیروی کنند. حضرت آن حدیث معروف را میفرمایند. «من کان من الفقها حافظاً لدینه، صائناً لنفسه، مخالفاً لهواه و مطیعاً لامرمولاه…» حالا بگوئیم ولی فقیه هست، اما همه اختیارات امام معصوم(ع) را ندارد. چون مثل امام معصوم، که معصوم نیست. جایزالخطاء است. ولی فقیه که از اول ولی فقیه به دنیا نمیآید. فقیه میشود و بعد میشود ولی فقیه. مثل بقیه هم جایزالخطاست. بنابر این چطور میتواند همه اختیارات حکومتی یک امام معصوم را داشته باشد؟ پاسخ این است. پیامبر(ص) صددرصد ولایت دارد. وقتی برسیم به حضرت علی(ع) کمی پائین بیائیم و همینطور نسبت به سایر معصومین درصد حکومت را کم کنیم، اگر برسیم به امام یازدهم درصد دخالت در امور حکومتی کمتر و کمتر میشود. بنابر این اعتقاد من این است که اسلام حکومت دارد. در همه زمانها.
* یکی از دغدغههای روحانیون در قبل از پیروزی انقلاب، استخدام در مراکز دولتی بود. شما هم در جریان این دغدغهها قرار داشتید. حداقل میتوانستید دبیر دبیرستان بشوید. استاد دانشگاه بشوید. چرا چنین شغلهایی را انتخاب نکردید؟
– من چنین دغدغههایی نداشتم. چرا؟ حتی دانشکده هم رفتم، اشاره کردم، رفتم برای اینکه سربازی نروم و کارت تحصیلی بگیرم و بتوانم به مبارزه ادامه بدهم. دانشکده رفتم برای ادامه مبارزه. تا بعد از انقلاب، سالها بعد از پیروزی انقلاب هم نرفتم مدرکم را بگیرم. بعد از سالها، از دانشکده پیغام دادند که بیائید فوق لیسانس و دکترا ادامه بدهید. مدارکتان را بگیرید. من گفتم: لازم ندارم. خیلی مایل نبودم در رژیم شاه، در سیستم استخدام شوم. البته آموزش و پرورش عیبی نداشت. باید کار میکردند. من نیازی نداشتم. از راه نوکری امام حسین(ع) اداره میشدم. سال 46 ازدواج کردم و سال 48 اولین خانهام را در کوچه میرزا محمود وزیر خریدم. با آقای مرتضوی شریکی خانهای خریدیم و با هم ساختیم. منبری مشهوری بودم. زندگیام تامین بود. ممنوعالمنبر هم میشدم با اسم مستعار منبر میرفتم و نیازی به استخدام دولتی نداشتم. حالا که بحث قاچاقی منبر رفتن پیش آمد، یک خاطرهای از مرحوم آیتالله ربانی شیرازی نقل کنم. ایشان، یک بار، توسط جناب آقای شرعی (ایشان بستری هستند، خدا شفایشان بدهد)، به من پیغام دادند و گفتند: تو ممنوعالمنبر هستی ولی منبر که میتوانی بروی. اسمت را عوض کن. بیا برو ماهشهر. یک محرمی بود. ناطق نوری را تبدیل کردم به محقق تهرانی و رفتم بندر ماهشهر. یک ماه محرم در یکی از مساجد ماهشهر، آنجا در یک اتاق مسجد زندگی کردم. یک ماه هم منبر رفتم. منبرم هم گرفته بود. جالب است اینجا بگویم، قبل از پیروزی انقلاب، اگر یادتان باشد، مشکل نفت پیش آمد. آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر یدالله سحابی، مهندس مصطفی کتیرایی اینها رفته بودند برای حل مشکل نفت. شهید بهشتی به من تلفن کرد و گفت: تو هم برو به کمک آقای هاشمی رفسنجانی. ما وقتی رفتیم همه جا آقای بازرگان را میشناختند، تحویل میگرفتند. یا آقای هاشمی رفسنجانی را بعد از سخنرانیاش در آبادان خیلی تحویل گرفتند. وارد ماهشهر که شدیم، آقای هاشمی دید که مردم ماهشهر همه را رها کردهاند و من را گرفتهاند روی دوش و دارند میبرند. گفت: چی شده اینجا؟ گفتم: من اینجا به عنوان محقق تهرانی یک ماه منبر رفتهام. مردم اینجا من را میشناختند. تحویل گرفتند.
من در ماهشهر 30 شب منبر رفتم. یک دوستی در آنجا داشتم، خدا رحمتش کند. برادر خوبی بود. خیر بود. عبدالرحمان حیاتی. اینها اصالتاً هندیجانی بودند. در آن ایام در ماهشهر به من خیلی کمک کرد. شب آخر منبر به او گفتم: آقای حیاتی برای من بلیط بگیر. بلیط آبادان به تهران. چمدان من را هم عصری بگذار در صندوق عقب ماشینت بعد از منبر، سوار ماشین شما میشویم و یک راست میرویم فرودگان آبادان. پرسید: چه کار میخواهی بکنی حاج آقا؟ گفتم: توضیح میدهم.ایشان رفت بلیط را گرفت. شب 29، هر چه درباره رژیم شاه نگفته بودم، آن شب گفتم. خیلی سخنرانی تندی کردم. اسم امام خمینی را هم آوردم و از ایشان خیلی تجلیل کردم. بعد ساعتم را در آوردم و نگاه کردم و گفتم: متاسفانه وقت تمام شد و حرفهای من خیلیهایش ماند. فرداشب بقیه بحث را ادامه میدهم. این را گفتم و از منبر پائین آمدم. بلافاصله رفتیم فرودگاه. ساعت 5/1 شب من کوچه میرزامحمود وزیر بودم. در سرچشمه تهران.
ساواک فردا رفته بود سراغ من و دیده بود فرار کردهام. یک منبر دیگرم، مربوط به شهدای فیضیه بود. هفتم یا چهلم شهدای فیضیه بود. با برادر عزیزم آقای جعفری گیلانی که رفیق حاج آقا مسیح مهاجری هم هست، ایشان از انقلابیون شجاع بود. زندان رفته بود. انصافاً خیلی شجاع بود. خیلی پر تحرک بود. به گردن انقلاب خیلی حق دارد. با هم در اتاق ایشان در مدرسه خان جمع شدیم. در مسجد بالاسر حضرت معصومه(س) ختم گرفتیم. من قبول کردم که منبر بروم. متنی هم تهیه شد که بخوانیم. من متن را با خط خودم نوشتم و به آنها گفتم اگر مرا دستگیر کردند میگویم متن را خودم نوشتهام و خودم تهیه کرده و خواندهام. قرار شد عمامه سیاه روی سر خودم بگذارم و یک عینک دودی هم میزنم، تا شناخته نشوم. اعلامیه را میخوانم شما فقط اعلامیهها را در جیب خودتان بگذارید، همین که سخنرانی من تمام شد، تراکتها را بریزید روی سر جمعیت. مامورین و ساواکیها میریزند ببینند اعلامیهها چیست، من هم از فرصت استفاده میکنم و فرار میکنم. گفتند: نمیشود. گفتم: من این کار را میکنم. ما این کار را کردیم. از یکی از روحانیون یزدی که کنار حجره آقای جعفری گیلانی بود، یک عمامه سیاه گرفتم. یک عینک دودی هم تهیه کردم. رئیس شهربانی آمد دستور داد برق مسجد بالاسر را قطع کردند. من بدون بلندگو سخنرانی کردم. شروع به سخنرانی کردم. یادم هست به جای بسمالله الرحمن الرحیم این شعر را خواندم:
به نام آنکه او نامی ندارد
به هر نامی که خوانی سر بر آرد
با این شعر شروع به صحبت کردم. جالب است به شما بگویم که دو تا صحنه آنجا دیدم. یکی هم مباحثه خودم که الان هم در قید حیات است. آقای بزرگواری به نام آقای واعظی هرندی هستند. نزدیک منبر من نشسته بود. او بعداً به من گفت که هی من گوش به سخنرانی شما میدادم، میدیدم صدا آشنا است، اما قیافه آشنا نیست. این کیه؟ یکی دیگر هم از همشهریان خودمان اهل نور بود، الان هم در قید حیات است، پدر شهید است، آقای حاج حسین آقای ازغندی است. پدر شهید ازغندی. ایشان آن روز روبهرو ایستاده بود. من موقع سخنرانی ایشان را نگاه میکردم. از تهران آمده بود زیارت حضرت معصومه(س). سخنرانی من تمام که شد عمامه خود را عوض کردم و رفتم داخل جمعیت. اتفاقی به او رسیدم. از من پرسید: آقای ناطق، این سید که سخنرانی کرد کی بود؟ گفتم: یک سید یزدی بود.علت این هم که گفتم یک سید یزدی بود، این بود که عمامه متعلق به آقای روحانی یزدی بود. در ذهنم مانده بود.
یک مورد دیگر، مربوط به ختم پدر زن مرحوم داریوش فروهر بود. پدر زن داریوش فروهر، آقای اسکندری بود. دوستان ما چون با جبهه ملی و نهضت آزادی رفیق بودند و مبارزه میکردند، یکی از دوستان آمد پیش من. آقای حاج محمد خلیلنیا آمد سراغ من. صحاف بازار بود در بازار مسجد جامع. بچه محل ما هم بود. با اینها در تکیه ملک آباد با ما بچه محل بودند. آمد گفت که پدرزن فروهر فوت کرده و پیغام داده که حاج آقا بیاید سخنرانی. ختم مسجد ارک بود. من رفتم دیدم جمع، جمع است. دانشجویان بودند. اساتید هستند. تیپهای مختلفی هستند. فروهر هم آدم بسیار مشهوری بود. انصافاً هم آدم شجاع و مبارز بود. همه آمده بودند. پان ایرانیستها، حزب ایرانیها و… من رفتم درباره حکومت اسلامی صحبت کردم. حدیث معروف هر کس سلطان جائری را ببیند که حلال خدا را حرام میکند، باید با آن مبارزه کند و… اینها را گفتم و گفتم و آخر منبرم به عنوان چاشنی منبرم، شعر پروین اعتصامی را خواندم. این مجلس ختم بعد از تاجگذاری شاه در سال 46 شمسی بود. شروع کردم به خواندن این شعر پروین اعتصامی:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی…
شعر را هنوز هم حفظ هستم. بخوانم تمام شعر را؟
*بله. بخوانید جالب است…
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوم بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
«پروین» به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد زحرف راست
همین، از حافظه این شعررا خواندم و داشتم میآمدم از منبر پائین که یک سرهنگ رحیمی نامی بود، آمد جلوی مرا گرفت. سرهنگ رحیمی از مبارزین آن زمان و از یاران آیتالله طالقانی بود. بعد از انقلاب هم مدتی رئیس دژبان ارتش شد. آمد جلوی منبر و خطاب به من با صدای رسا گفت: احسنت، عجب چاشنی خوبی برای منبرت درست کردی. این شعر، آن هم بلافاصله بعد از تاجگذاری شاه خیلی خطرناک بود. فردای آن روز دستگیر شدم و تحت شکنجه قرار گرفتم. بازجوی من آن وقت یک فردی بود به نام سرهنگ تهامی. او در بازجویی من را با کابل میزد و میگفت: روزی گذشت پادشهی از گذرگهی… با کابل میزد و با تمسخر این شعر را میخواند. در همان دستگیری ممنوعالمنبر شدم و دیگر اجازه ندادند منبر بروم. حتی میخواستند مرا خلع لباس کنند که پدرم از طریق آقای فلسفی اقدام کرد و نگذاشت که خلع لباس بشوم. اما ممنوعالمنبر باقی ماندم. رژیم شاه از اینکه من بلافاصله بعد از تاجگذاری شاه این شعر را بالای منبر خوانده بودم، عصبانی شده بود.
*شما قبل از پیروزی انقلاب در کدام یک از محلات تهران زندگی میکردید؟ این سوال مقدماتی من است، برای یک سئوال دیگر، محلاتی راکه در آنها تا پیروزی انقلاب زندگی میکردید را بفرمائید.
– من متولد محله بازار تهران هستم در سال 1330. کلاس دوم ابتدایی به محله دیگری از بازار، درتکیه ملک آباد رفتیم. تکیه ملک آباد محلهای است که سه راه دارد. یکی به بازار کفاشها میخورد، انتهای فرش فروشان که به کوچه کبابیها میخورد. از کوچه کبابیها، به تکیه ملک آباد وصل میشود. منزل ما در آنجا بود.یک راه تکیه ملک آباد هم از سید نصرالدین، خیابان خیام است. در آنجا بودم تا دو سال بعد از ازدواج. دو سال بعد از ازدواج هم درمنزل پدری زندگی میکردم، تا اینکه سال 48اقدام کردم برای تهیه خانه و سال 50 منتقل شدم به کوچه میرزامحمود وزیر در سرچشمه. درکوچه میرزامحمود که بودم، ممنوع المنبر شدم. یکروز بعد از ممنوع المنبری آقای بهشتی بامن تماس گرفت و گفت: تو که ممنوعالمنبر هستی، بیا برو پیشنماز مسجد المتقین بشو. مسجد المتقین درخیابان دستور بود درحوالی پل صدر امروز. آن موقع میگفتند پل دوگل. منزل مامیرزامحمود وزیر بود. رفتم و پیشنماز مسجدمذکور شدم. چندمدت دیگر آقای بهشتی فرمودند که راهتان خیلی دور است. از اینجا تا سرچشمه روزی چند باربروی و برگردی، همش توی راه هستی. بیا و درهمین حوالی یک خانه بگیر. من آقای بهشتی را خیلی قبول داشتم.هرچه میگفت قبول میکردم. سریع عمل میکردم. آمدم قلهک و بغل زرگنده. یک روز از منبر میآمدم. رفتم سراغ یکی از معاملات ملکیهای زرگنده. گفتم: یک خانه میخواهم در همین محله. گفت: چقدر پول داری. گفتم: خانهام را700، 750 تومن میخرند. گفت: با این پولها اینجا نمیتوانی خریدکنی. من خندیدم. بداخلاق نیستم. اخلاق ما در آن موقع خیلی به درد ما میخورد. خندیدم و گفتم: حاجی، ببخشید، من عوضی آمدهام. تاگفتم ببخشید من عوضی آمدهام، گفت: بیا داخل مغازه. آقایی بود به نام حاج محمود شکرآبی. یک خانه را در زرگنده روبروی سفارت انگلیس معرفی کرد. درچوبی داشت. با پا زد به در و در را باز کرد. رفتیم تو خانه قدیمی بود. معامله کردیم همانجا را با 900 تومن. تا پیروزی انقلاب در این خانه بودم. سال 60 بعد از اینکه وزیر کشور شدم، خانهام راعوض کردم و به خیابان فخرآباد رفتم.
* سئوالم بیشتر درباره محلات قبل از انقلاب است. شمادرمحلاتی مثل حمام چال، میرزامحمود وزیر، تکیه ملکآباد و… زندگی میکردید، مقیدهم بودید که با لباس روحانیت رفت و آمد کنید، سوالم این است هیچ موقع مجبور نبودید، بدون لباس روحانیت وارد اجتماع شوید؟
– غیر از ایامی که فراری بودم و ساواک در تعقیبم بود، لباس روحانیت راازتن بیرون نمیکردم. ما شاگرد آقای مجتهدی بودیم. آقای مجتهدی اصرارداشت که حتما با لباس روحانیت در اجتماع حاضر بشویم. بنابراین حضور دراجتماع بدون لباس روحانیت را برای ما بد میدانست. مگر آنجایی که فراری میشدم که مجبور بودم بدون لباس روحانیت باشم.
*در آن شرایط، محیط اجتماعی طوری بود که حضور با لباس روحانیت، دشواریهایی داشت. شما در معرض آن دشواریها قرار داشتید. برخورد شما با این دشواریها چه بود؟ زخم زبان میشنیدید؟
– اولا زمانی که ما درمحله حمام چال بودیم، من 8 ساله بودم. هنوز طلبه نشده بودم که از آنجا نقل مکان کردیم. طلبه که شدم 15سالم بودم. چون پدرم روحانی بود و مبارزبود، مردم به ما احترام میگذاشتند. حتی داشها و لاتهای حموم چال، احترام ویژهای برای ما قائل بودند. در محله سیدنصرالدین هم همینطور. بدنیست همینجا به شما بگویم که مرحوم حاج مصطفی پادگان، که پدر آقای دکترمحمد دادکان است، او جزو پهلوانان و یکهبزنهای تهران بود که هیچ کدام از گردنکلفتهای تهران به پایش نمیرسیدند و همه از او میترسیدند. تابلوی کلانتری 8 را پائین کشید و گفت: یا اون شیره یا من. خیلی متدین بود. هیئت داشت. هیئت او هنوزهم هست به نام هیئت محبان الزهرا که در پاچنار است. من منبری هیئت حاج مصطفی بودم. به این دلائل احترام داشتم. ثانیاً بداخلاق نبودم. متواضع بودم. خنده رو بودم. باور کنید قبل از انقلاب نمیشد کاری در ادارهای داشته باشم، همان خانهای که در کوچه میرزامحمود وزیر خریدم سند مغشوش داشت. 6 تا سند داشت همه مغشوش بود. ثبت اسناد آن ایام تمام این سندها رادرست کرد. رمز موفقیت هر مدیری میتواند اخلاق خوش باشد. پیامبرخدا(ص) بااخلاق خوش رسالت خود را انجام داد. مردم ما اخلاق خوش میخواهند. با اخلاق خوش میتوان مدیرخوب بود.
* شما روحانی بودید، و طبیعتا درمعرض سئوال و جواب مردم قرار میگرفتید. چند تا از این سئوال و جوابها را که در حافظهتان هنوز زنده است، برای ما بفرمائید.
– من دانشکده که میرفتم با اتوبوس میرفتم. خیلی بحاث بودم. حوصله بحث زیاد داشتم. چون بداخلاق هم نبودم، زیاد بحث میکردم. مطالعات خوبی هم داشتم و وارد بحث میشدم. سر کلاس دانشکده بودیم، استادی داشتیم استاد ادبیات بود. خدا رحمتش کند. معروف بود به نام دکتر حمیدی. شاعر بود. دکتر حمیدی شیرازی. کتاب شعر، کلیات شعرش، با عنوان بهشت سخن چاپ شده است. حمیدی شاعر کلاسیک بود و به شدت با شعر نو هم مخالف بود. با نیما هم که همشهری ما است، مخالف بود. یک روز داشت سر کلاس شعری از ابوسیعد ابوالخیر میخواند. یک دفعه گفت: من از این شعر ابوالخیر و امثال اینها خوشم نمیآید. من شعر خیام را میپسندم. بعد آمد جلو و گفت: من معاد را قبول ندارم. مبدا و خدا را قبول دارم ولی خدا بالاتر از این حرفهاست که بخواهد کسی را مجازات کند. من دیدم خیلی ناجور است که ما روحانیون در دانشکده نشسته باشیم و او هم ضد معادحرف بزند. دستم را بلند کردم و گفتم: استاد، اینجا دانشکده الهیات و معارف اسلامی است. شماهم استاد این دانشکده هستید، حق ندارید، اینجور حرف بزنید. شما از آن بالا بیائید پائین و با هم بنشینیم بحث طلبگی بکنیم. یک عده به حمایت از او و یک عده هم به حمایت از ما، چند طلبه دانشجو برخاستند و کلاس به هم خورد. سوت و کف و بزن بیرون و…. کلاس تعطیل شد و قصه کشید به رئیس دانشکده آقای دکتر محمدی. در همین اثنا آقای مطهری رسید و گفت: چی شده؟ ما وقع را شرح دادیم. آقای مطهری گفت: قرص بایست. من پشت سر تو هستم.
بالاخره جوری شد که آقای حمیدی از رئیس دانشکده و آقای مطهری عذرخواهی کرد. پس از این واقعه بچهها به من گفتند تو نان خودت را پختی. استاد حمیدی استاد قُدی هم بود. امتحان ادبیات شفاهی بود و باید شعر میخواندیم. خلاصه گفتند نمره ردی به تو میدهد. اما خدا رحمتش کند. سر کلاس امتحان به من نگاهی کرد و لبخندی زد. سئوال کرد و جوابش را دادم. دست آخر نمره الف به من داد. آن بحث و آن حرفها روی تصمیمگیریاش هیچ اثری نگذاشت. خدا رحمتش کند. خیلی آدم آزادی بود.
یکی دیگر از خاطراتم مربوط به مازندران است. من از مازندران جاده چالوس با فولکسی که داشتم میآمدم به تهران. تنهاهم بودم. نزدیک غروب بود، رسیدم سد کرج. یک دفعه دیدم دو تا زن بیحجاب، دو تا بچه هم با آنها است. اینها آمدند وسط جاده و جلوی ماشین مرا گرفتند. آمدند وسط جاده. من مجبور شدم ایستادم. گفتند: حاج آقا، ما از دور شما را دیدیم و فهمیدیم روحانی هستید، مامخصوصا جلوی شما راگرفتیم. قرار بود برای ما ماشینی بیاید و نتوانسته، هوا هم سرد است و ما باید به کرج برسیم. حقیقت این است که ما جلوی ماشین دیگری را هم نمیتوانستیم بگیریم. میترسیدیم. شما روحانی هستید و ما خاطرجمع هستیم. گفتم: خانم من روحانی و شما بیحجاب. اینجامن را میشناسند. توی همین سدکرج، خوزنکلا، من ماه مبارک رمضان منبر رفتهام. این جاده مرا میشناسد. خلاصه التماس کردند که میخوریم به تاریکی و هر جور شده ما را به کرج برسانید. یک نفر از آنها جلو نشست چون پایش ناقص بود و نمیتوانست عقب فولکس بنشیند. او جلو نشست و یک خانم و دو تا بچهها عقب فولکس نشستند. خلاصه با هر مکافاتی بود سوار شدند و من راه افتادم. بحث را با آنها شروع کردم. گفتم: خانم شما مسیحی هستید یا مسلمان؟ گفتند: مسلمان هستیم. گفتم: پس چرا حجاب را رعایت نمیکنید. خلاصه بحث حجاب را شروع کردم. خانم دانشجویی که جلو نشسته بود، گفت: ما را پدر و مادر همین جوری تربیت کردهاند. من شروع کردم به بحث درباره حجاب. یادم هست که این موضوع را مطرح کردم که فلز زن و مرد یکی است. اما مردها مثل آهن هستند. آهن را تریلی، تریلی، بغل دیوار میریزند. اما شما دیدهاید که طلا و جواهر و زمرد را در دسترس قرار بدهند. اینها را میگذارند در صندوق نسوز، پنهان میکنند. امیرالمومنین علی(ع) میفرماید: زنان مثل ریحان هستند. گل هستند. باید از باد و بوران محفوظ بمانند. بعد، کرج که رسیدیم و پیادهشان کردم، همان خانم دانشجو از من پرسید: حاج آقا، من برای موضوع حجاب چه کتابی بخوانم. یادم هست که کتاب مرحوم آقای مطهری، کتاب مسئله حجاب را به او معرفی کردم.
*درباره حوزه علمیه امام حسن مجتبی(ع)، نمیخواهید توضیحاتی بدهید.
– چرا. خیلی دوست دارم. اما یک روز دیگر وقت بگذارید و بیائید مفصل درباره حوزه علمیه امام حسن مجتبی(ع) صحبت کنیم.