شوری که در جهان من افتاد ، این نبود
نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود
در جلسه نشست یک افطاری ساده عبدالجبار کاکایی شاعر معاصر کشورمان دو اثر خود را برای حضار قرائت کرد.
شوری که در جهان من افتاد ، این نبود
نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود
آن راز سر به مهر که سی سال پیش ازین
چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود
پیغمبری که با نفحات شبانی اش
یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود
آن شعله های سر کش آتش که با وقار
در پای دودمان من افتاد ، این نبود
وان کشتی نجات که در باد هولناک
از موج بی امان من افتاد ، این نبود
دستی که از تلاطم دریا مرا گرفت
وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود
حرفی که بر زبان تو لغزید ، آن نشد
شعری که در دهان من افتاد ، این نبود
حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسک …
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسک
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسک
شب پای زمینی و زمین سفرهٔ خالی ست
این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسک
تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود
چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسک
پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ست
پایان تو پایان جهان نیست ، مترسک
این مزرعه آلودهٔ کفتار وکلاغ است
بیدارشو از خواب زمان نیست ، مترسک