بمب را جاسازی کرده بودند توی میزی که آقای بهشتی پشت آن میز نشسته بودند و قاعدتا در همان لحظات اول انفجار آقای بهشتی شهید شدند
به نقل از حجتالاسلام مسیح مهاجری
در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی قرار بر این بود که همه اعضای موسس را به شهادت برسانند. منتها در روز ششم تیر فکر کردند که یک لقمه آمادهای وجود دارد که باید به سراغ آن رفت و در روز هفتم تیر هم به سراغ مابقی اعضا. این بود که روز ششم تیر به سراغ حضرت آیتالله خامنهای رفتند. در روز هفتم تیر هم با برنامههایی که از قبل چیده بودند به سراغ بقیه آمدند. در این روز هم دو نفر دیگر از اعضای موسس حزب ـ آقایان هاشمی و باهنرـ جان سالم به دربردند.
در آن زمان در دفتر حزب دو جلسه برگزار میشد. جلسه اول نشست شورای مرکزی حزب بود. این جلسه قبل از اذان مغرب تشکیل شد. جلسه دوم که بعد از اذان بود مرکب از اعضای شورای مرکزی حزب، بعضی از مدیران حزب و برخی مدیران دستگاههای مختلف کشور و سه قوه بود. بمب هم در همین جلسه منفجر شد. در آن جلسه اول آقایان هاشمی و باهنر حضور داشتند. قبل از این که جلسه تمام بشود آقای هاشمی به دلیل قراری که با سیداحمدآقای خمینی داشتند جلسه را ترک کردند. جلسه شورای مرکزی که تمام شد نماز مغرب و عشا به امامت آقای بهشتی برگزار شد.
چند نفر از بچههای سپاه آمده بودند تا از آقای باهنر جهت سخنرانی در جبههها خواهش کنند. از من هم خواسته بودند که کمکشان کنم. به همین دلیل بنده و آقای صادق اسلامی که آن موقع سرپرست وزارت بازرگانی بودند، ماندیم تا ایشان را راضی کنیم که موفق هم شدیم. در این لحظه متوجه شدیم که نماز مغرب و عشا تمام شده و آقای بهشتی به طرف جلسه رفتند. ما به آقای باهنر گفتیم که شما اینجا نماز بخوانید تا ما هم با شما نمازمان را بخوانیم و بعد از آن به جلسه برویم. پس از پایان نماز بچههای سپاه خداحافظی کردند و ما هم به طرف جلسه حرکت کردیم. نزدیک سالن جلسه که رسیدیم آقای علی درخشان که از اعضای مرکزی حزب بودند و در این فاجعه به شهادت رسیدند از داخل سالن بیرون آمدند و مستقیم آمدند و دستشان را روی سینه آقای باهنر گذاشتند و به ایشان گفتند که آقا شما نیایید. ما و آقای باهنر پرسیدیم چرا؟ گفتند که شما از چشمهای پر خونتان مشخص است که خسته اید. صبح زود هم که با شما جلسه داریم شما بروید استراحت کنید تا فردا به جلسه برسید. آقای باهنر هم خیلی خوب استقبال کردند و از خدا خواسته برگشتند. البته چون بعضی افراد آمدند تا با ایشان صحبت کنند و تا ماشین آماده حرکت شود این انفجار صورت گرفت ; یعنی قبل از این که ایشان از حیاط حزب خارج شوند. لذا مدیریت بحران آن شب به عهده ایشان بود.
من از تقریر این واقعه میخواهم این نتیجه را بگیرم که آن شب قرار بود که همه اعضای موسس حزب و عده دیگری از بین بروند.
بعد از این که آقای باهنر از ما جدا شدند ما هم به داخل جلسه رفتیم و در همان ردیف آخر نشستیم. آقای جواد سرافراز ـ از شهدای هفتم تیرـ کنار دیوار نشسته بودند که من رفتم بغل دست ایشان بنشینم. ایشان به دلیل این که خیلی مودب و محترم بودند به من تعارف کردند و من را به اصرار سر جای خودشان نشاندند; یعنی کنار دیوار. هنگام انفجار تکهای از دیوار جدا شده بود و سقف هم پایین آمده بود. یک تکه از سقف آمد که نوک آن به آقای سرافراز گرفت و ایشان را شهید کرد. سر دیگر این تکه به دیوار گرفت و من بین این تکه سقف و دیوار و زیر آوار ماندم. علت این که بنده شهید نشدم همین بود. البته قسمت چپ صورتم مورد اصابت ترکش قرار گرفت.
بعد از مدتی که به هوش آمدم و به بیمارستان منتقل شدم چشم چپم را تخلیه کردند و آن قسمتهای جراحت دیده کم کم ترمیم شد. چند نفر دیگر هم مثل آقایان نجفی قمشهای، کیاوش و… زنده ماندند.
بمب را جاسازی کرده بودند توی میزی که آقای بهشتی پشت آن میز نشسته بودند و قاعدتا، در همان لحظات اول انفجار آقای بهشتی شهید شدند. کسانی هم که در پزشکی قانونی آقای بهشتی را دیدند و ما از آنها خواهش کردیم که برای ما بگویند که چه دیدند گفتند که یک پا و یک دست آقای بهشتی قطع شده بود. شکم و سینه ایشان هم کاملا متلاشی بود.
کلاهی (بمب گذار) را آن روز ندیدم. ما یک دفتر سیاسی در طبقه هفتم ساختمان روزنامه جمهوری اسلامی واقع در خیابان سعدی داشتیم. رئیس دفتر سیاسی طبق مقررات حزب، دبیر کل حزب بود; یعنی آقای بهشتی. دبیر دفتر سیاسی آقای مهندس میرحسین موسوی بود و اعضای دفتر سیاسی موسسان حزب بودند به اضافه چند نفر از اعضای شورای مرکزی که بنده بودم و آقای زورق (از اعضای روزنامه) و آقای محمدرضا بهشتی و آقای میرمحمدی که همه از اعضای دفتر سیاسی حزب بودیم. افراد دیگری هم بودند. ما در آن جا بحث میکردیم و مسائل را تحلیل میکردیم و مینوشتیم. تحلیلهای سیاسی را مسئول تشکیلات تهران شهید جواد مالکی از شهدای هفتم تیر از ما میگرفت و در داخل حزب و به صورت تشکیلاتی توزیع میکرد. این آقای محمدرضا کلاهی در تشکیلات تهران کار میکرد که به دفتر میآمد و واسطه بین تشکیلات تهران و دفتر سیاسی بود. تحلیلها را از ما تحویل میگرفت و آنها را در تشکیلات توزیع میکرد. ما آن جا او را زیاد دیده بودیم.
آن روز هم کلاهی تحلیل روز دفتر سیاسی را از دفتر آقای مالکی برداشت و درون کارتن گذاشت. ظاهرا زیر این تحلیلها و در کف کارتن بمب را جاسازی کرده و به بهانه گذاشتن تحلیلها به روی میزها بمب را قبل از ورود افراد به جلسه به داخل برد و جاسازی کرد. کسانی هم که نگهبان حزب بودند به دلیل اهمیت ندادن زیاد به مسائل امنیتی در آن روزها و نیز علاقه خود نگهبانها به خواندن تحلیلها تا آخر این کارتن را نگشتند و فقط روی آن را نگاه کردند. ضمن این که کلاهی را هم به عنوان کارمند تشکیلات تهران حزب میشناختند و به او شکی نداشتند.
عامل انفجار هفتم تیر، فردی به نام محمدرضا کلاهی دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود که پس از پیروزی انقلاب به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با حفظ این عضویت، ابتدا پاسدار کمیته انقلاب اسلامی خیابان پاستور شد و بعد با هدایت سازمان، به داخل حزب جمهوری اسلامی راه پیدا کرد. اودر حزب ارتقاء یافت و مسئول دعوتها برای کنفرانسها و میزگردها و جلسات شد. ضمن آنکه مسئول حفاظت حزب نیز گردید.
او بمب را با کیف دستی خود به داخل جلسه حزب جمهوری اسلامی واقع در نزدیکی چهار راه سرچشمه تهران انتقال داد و دقایقی قبل از انفجار، از ساختمان حزب خارج شد. پس از انفجار نیز مدتی در منزل یکی از اعضای سازمان متبوع خود مخفی شد و نهایتاً از طریق مرزهای غربی کشور به عراق منتقل گردید. او در عراق با یکی از اعضای سازمان ازدواج کرد. اما در 1370 در فهرست اعضای «مسئلهدار» سازمان قرار گرفت، در 1372 از سازمان جدا شد و در 1373 از عراق رهسپار آلمان گردید.