انجمن اسلامي پزشکان جلسات ماهانهاي داشت يعني در هر ماه چهار جلسه تشکيل ميداد. خود شهيد بهشتي در اين جلسات بارها صحبت ميکرد و هر کسي که نوبتش بود چهار جلسه سخنراني مي کرد. آن روزها نوبت آقاي سید رضا اصفهاني بود که در مورد اصول استنباط صحبت ميکردند. روز بعد که جلسه منزل آقاي دکتر کاظم يزدي بود، باز همان جمعي که آن شب آنجا بودند، بعلاوه برخی ديگر از آقایان حضور داشتند. آقاي اصفهاني جلسه چهارمش بود که صحبت ميکرد. در جلسه اول و دوم و سوم شهيد مطهري سخت به آقاي اصفهاني انتقاد ميکرد اما در اين جلسه ديديم که خيلي ملايم شده بودند و بعضي از مطالب را به صورت تأييدآميز به آقاي اصفهانی گفتند. گفتند فکر نکنيد که اگر انتقاد ميکنم به آقاي اصفهانی، مخالف شخص ایشان هستم؛ ما در اين بحث طلبگي ممکن است در مدرسه کفشمان را هم توي سر هم بکوبيم اما بيرون از آن بحث ما با هم برادريم. لذا این بحثی علمي است که من از آن انتقاد کردم. شب ها من ميرفتم مسجد قبا، ماه رمضان بود و شهيد مفتح در آنجا امام جماعت بودند. خيلي هم ايشان را در برنامه هايي که داشتند همراهی میکردیم. من به آقاي دکتر مفتح گفتم که من سرّ رفتار ديشب و امروز آقاي مطهري را نفهميدم و به نظرم غيرعادي آمد نظر شما چيست؟ گفت بله همينطور است. ايشان موقع سحر با من تماس گرفتند و گفتند گويا من یکمقداری با جوانها تند رفتم و فردا در صحبتم مي خواهم جبران کنم. من هم شوخي کردم و گفتم پس ملاک ايشان دوستي در اين تندرفتن و کند رفتن است نه حق، گفت که نه حالا ايشان نظرش هم حق بود ولي خوب ميخواست يک مقداري هم جبران تندي ديشب را بکند. به هر حال خود شهيد بهشتي به هيچوجه ناراحت نمیشدند نه از انتقاد ما و نه از مسائل ديگر، ولي خوب با شهيد مطهري برخوردهایی را داشتيم که اين هم يک برخورد بود.
اگر اشتباه ميگويم اصلاح بفرماييد. به نظرم حدود اسفند ۵۶ بود که شهيد بهشتي سفري به اروپا و آمريکا داشتند. ما ميدانستيم که ايشان رفتهاند تا مطالعهاي در ارتباط با انجمنهاي اسلامي و گروههاي مبارز داشته باشند.
ـ ارديبهشت سال ۵۷ بود.
ـ بله، به هر حال در بازگشتشان، در انجمن اسلامي پزشکان در منزل آقاي دکتر نکوفر که من باز خودم حضور نداشتم، شنيدم که ايشان آمدند و گزارش سفر دادند. اواخر سال ۵۷ بود و ايشان در اين گزارش چنين گفتند که نتيجه اي که گرفتند اين بود که من اين مبارزات خارج و داخل را دیدم که بر سه پايه استوار است: بر ايدئولوژي دکتر شريعتي ، بر قيام هاي مسلحانه و بر رهبري آیتالله خميني. اين طور گفتند، احتمالا نوارش در انجمن اسلامي پزشکان محفوظ باشد. این واقعا در آن شرایط بسيار مهم و حساس، يک نکته بسيار تاريخي است. این نکته همياري و همکاري همه افراد را مي رساند. ما در ماه رمضان سال ۵۷ در مسجد قبا تدارکي ديديم و نمي دانستيم که اوضاع چگونه خواهد شد ولي احساس مي کرديم وضع دارد عوض مي شود. با رفتن امیر عباس هويدا و آمدن جمشید آموزگار به عنوان نخست وزير و بعد هم با تعويض آموزگار و آمدن شريف امامي احساس کرديم تغييري دارد رخ مي دهد، و نبايد از اين جريان عقب ماند. از اين جهت در آن جا تدارکي ديديم، از جمله راهپيمايي روز عيد فطر که در همان تپه قيطريه شهيد مفتح نماز خواند و شهيد باهنر به منبر رفتند؛ منبر بسيار جالبي بود که هيچ وقت فراموش نمي کنم. بعد از منبر شهيد باهنر به راه افتاديم درحالی که شايد تعدادمان دو هزار نفر بيشتر نبود. پلاکاردهايي را شب قبل آماده کرده بوديم. آقاي هادي غفاري که در مسجد الهادي خيابان دماوند نماز مي خواندند هم جزو همان تدارک بينندگان و مديران اين جريان بود و قرار بود تمام افرادش را بردارد بياورد در همان نماز شرکت کند،که البته آمدند. همگی حرکت کرديم، اتفاقا در همان خيابان قيطريه که مي آمديم پايين ديديم که مرحوم آیت الله شيخ مصطفي ملکي که در شميران نماز مي خواند با مأمومينش داشت مي آمد ولي چون ديگر نماز تمام شده بود، به صف ما پيوست. از تپه قيطريه که سرازير شديم و از پل رومي آمديم پايين، ديديم که همين طور افراد بیشتری به ما مي پيوندند. تا وقتي که به خيابان پهلوي سابق و ولي عصر کنونی رسيديم ما خيلي در فکر اين بوديم که استقبال مردم چگونه خواهد بود. ديديم که جمعيت از ده هزار تجاوز کرده است. خوب يادم هست که در خيابان عباس آباد، همين شهيد بهشتي کنوني، ديدم عدهای از افراد جبهه ملي مثل آقاي دکتر هدایتالله متين دفتري و آقاي مسعودي ايستادهاند و برای ما دست تکان دادند و ما هم طوري به اينها جواب داديم که يعني شما بپيونديد و به دست دادن و تأييد کردن اکتفا نکنيد. امواج مردم بود که مي پيوستند. ما اول پلاکاردی را دست گرفته بوديم که در آن آزادي زندانيان سياسي را خواستار شده بوديم، جلو صف بوديم و بعد يواش يواش رفتيم وسط جمعيت و خودمان ميگشتيم. با آقاي مهندس مير حسين موسوي بيشتر همراه بوديم. وقتي رسيديم به سيد خندان ايشان به من نشان دادند و گفتند ببين بین اين مردم عادي را! پيرمردي بود، شايد کارگري بود، توي سر خودش مي زد و حسين حسين مي کرد. آقای موسوی گفت ببين اثر کار ما چقدر مردمي است. ما آمديم واز پيچ شميران رد شديم، از خيابان سعدي به طرف ميدان آزادی رفتیم. انتظار داشتيم که روحانيت به ما بپيوندد. مرحوم شهيد مفتح هم آمده بود و جلو صف قرار داشت اما کسان ديگري نبودند، که من در واقع نزديک پيچ شميران به آقاي مدرسي که از مديران مسجد قبا بود گفتم که مي تواني بروي آقاي بهشتي را بياوري؟ گفت لازم است؟ گفتم بله شايد خبر نداشه باشد. ايشان رفتند منزل شهید بهشتی و ايشان هم گفتند که من خبر نداشتم از برنامه اي که شما داريد، آمدند و در پيچ شيمران به ما پيوستند و بعد به راه خود ادامه داديم. ظاهراً در آن روز در بعضي از جاها تيراندازيهايي شده بود، چون راهپيمايي هاي ديگري هم در حال برگزاری بود. روحانيت تهران يا روحانيون تهران، چنين چيزي بود، اعلام کردند که ما سوم اين شهدا راهپيمايي مي کنيم مبدأ راهپيمايي هم قيطريه است. ما خيلي خوشحال شديم و روز سوم شهدا رفتیم به قیطریه شنيديم که قبل از ما شهيد مفتح آمده و سربازان اين جا را اشغال کرده بودند و حتي با ايشان درگير شده بودند و با سرنيزه رانش را مجروح کرده بودند. ایشان رفت خانه پانسمان کند و گفت که باز میگردد و چون سربازان آن جا را اشغال کرده بودند، ما به پايين قيطريه آمديم. جمعيت هم آمد و راه افتاديم. باز هم شهيد بهشتي را نديديم. گفتيم ايشان که دعوت کننده بودند. فهميديم که ايشان با شهيد مفتح قراري دارند و بالاخره در بين راه به ما پيوستند. در همان آغاز ما ديديم که حرکت هاي مشکوکي آن جا هست، يعني براي روز هفدهم شهريور دعوت ميکنند در ميدان ژاله که شده بود ميدان شهدا و چون دعوت کننده هم اطرافيان علامه نوري بودند و ما خيلي خوش بين نبوديم، ازين رو به مردم گفتيم که به اين دعوت توجه نکنند و من هم يک يادداشتي نوشتم و به شهيد بهشتی که در آغاز صف بود رساندم، که چنين حرکتي هست، نظر شما چيست؟ گفت مورد تأييد ما هم نيست. ازين رو عصر راهپيمايي روز سيزدهم شهريور که روز عيد فطر بود شروع شد تا ميدان انقلاب کنوني ادامه پيدا کرد که يک عده اي رفتند طرف راه آهن ولي همه متفرق شدند. اما روز شانزده شهريور راهپیمایی تا ميدان آزادي کنوني ادامه پيدا کرد که در آنجا شهيد بهشتي يک قطعنامه اي خواند و اعلام کرد که ما ديگر برنامه اي نداريم نه براي فردا و نه براي روز ديگر. او مخصوصا مي خواست آن حرکت مشکوک را مشخص کند. يک عده اي مخالفت کردند که نه خير فردا هم هست. اتفاقا من هم نظرم اين بود که فردا یعنی هفده شهريور کسي نرود آن جا چون پيش بيني شده و سازمان يافته نيست و چه بسا خود ساواک اين کار را کرده و چون امروز نتوانسته در راهپيمايي روز سيزده و نه روز شانزده شهريور نفوذ کند، چه بسا روز هفدهم برنامه اي داشته باشد. اما روز هفدهم با اين که مخالف بوديم نتوانستم جلوی خودم را بگيرم. ساعت شش راديو اعلام کرد که حکومت نظامي است و کسي حق تجمع ندارد. همين باعث تحريک مردم شد. از خانه زدم بيرون. اتفاقا خانه من هم در خيابان ري و نزدیک میدان ژاله بود. راه افتادم. تقريبا به خيابان ژاله نرسيده صداي تيراندازي شنیدم. وقتی رسیدم ديدم که جمعيت دارد اين طرف و آن طرف مي دود. به مقدار توانم هم کمک کردم. اولین کسی شهید شد و من میشناختم، محبوبه دانش، دختر آقاي دانش آشتياني بود که ايشان هم جزو مبارزان بود و بارها از ما خواسته بود يک وسيله اي براي رفتن به فلسطين برايش فراهم بکنيم که در آن روز به همراه عدهای دیگری شهيد شد. به هر حال منظورم اين بود که آن راهپيمايي روز شانزدهم شهريور که شهيد بهشتي جزو مديران آن بود بسيار حساب شده و بسيار خوب بود، ولي هفده شهريور به هيچ وجه جزو برنامه نبود. اما بعد که اين وضع پيش آمد ديگر صحيح نبود خودمان را کنار بکشيم و بگوييم که ما مخالف بوديم و همه تأييد کردند و اتفاقا بسيار هم موثر واقع شد و بنابراین هفده شهريور مبدأ يک تحول شد.
در آن زمان گروههای مختلف تحليل هاي مختلفي مي کردند. مجاهدين در زندان تحليل مي کردند که اين يک حرکت خام است که البته ناشي از تحليل هاي مارکسيستي بود که بايد براي انقلاب زمينه فراهم بشود. اما ما که در بيرون زندان بوديم مي ديديم که اين يک حرکت خودجوش مردمي است و چه کسي اداره اش بکند و چه نکند، در راهي افتاده که قابل بازگشت نيست. تا اين که نهضت (هنوز هم به آن انقلاب نمي گفتند) شتابي برداشت و عرض کردم از دست ما خارج شده بود و در واقع اين مردم بودند که حرکت را در دست داشتند، به طوري که خبرنگار لوموند هم آمد با مهندس بازرگان مصاحبه اي کرد و گفت که رهبر اين نهضت شما هستيد يا آیتالله خميني گفت نه من هستم نه آیتالله خميني، گفت چه کسي است؟ گفت مردم. البته دو چيز گفت: از نظر مثبت مردم هستند و از نظر منفي شاه. گفت يعني چه؟ بازرگان پاسخ داد که از نظر منفي، شاه با کارهايي که مي کند مردم را به ميدان مي کشاند و مردم هستند که اين حرکت را ادامه مي دهند و ما فعلا دنباله رو مردم هستيم. در واقع اين يک حرکت مردمي بود، به طوري که در آبان ماه باعث آزادي زندانيان شد؛ آيتالله طالقاني و آيتالله منتظري روز نهم يا دهم آبان ۵۷ از زندان آزاد شدند. آيت الله طالقاني دفتري تهيه کردند، چون امام در پاريس بودند و در غيبت ايشان بايد اين نهضت ادامه پيدا میکرد. من خدمت آيت الله طالقاني در دفترشان مي رفتم. بيشتر در خدمت ايشان بودم. مي ديدم که شهيد بهشتي و ساير دوستان هم مي آمدند، ميديدمشان و ميديدم که مشورت هايي مي شود و همکاريها و هماهنگيهايي در اين میان وجود دارد. اما من از طريق ديگري هم با شهيد بهشتي در ارتباط بودم؛ از طریق هيئت مؤتلفه که البته عضو آن نبودم، چون میدانستم هيئت مؤتلفه با ايشان ارتباط داشتند. گاهي خودم مي رفتم با ايشان صحبت مي کردم. در آن روزها صحبت يک تشکل شد که البته به خود من نگفتند ولي به يکي از دوستان ما گفته بودند که نهضت آزادي به يک جمعيت خانوادگي تبديل شده است. شما بياييد با هم يک جمعيتي تشکيل بدهيم يک تشکل تازهاي، البته اسم هم هنوز نداشت.
– حدوداً، کي بود؟
– حدوداً در آبان و آذر ۵۷ بود. البته آن موقع چون خيلي در نهضت آزادي فعال بودم يک مقداري به من برخورد و قبول نکردم، البته مي دانستم که آن ها هم بيکار ننشسته اند و در صدد ايجاد تشکلي هستند و ما استقبال مي کردیم و مي گفتیم که نهضت آزادي نبايد تنها جمعيتي باشد، مخصوصا اين که نظر آقاي بازرگان بود که بايد اين تشکلها توسعه بيابد تا شاه نتواند يک گروه خاصي را هدف قرار بدهد يا اين که عده کمي باشند و از بين بروند و هرچه وسيع تر باشد بهتر است. لذا ما گفتيم شما خودتان جداگانه مي توانيد تشکلي داشته باشد و ما هم داريم. تا اين که آيت الله طالقاني دعوت به راهپيمايي براي روز تاسوعا کردند. با اين که حکومت نظامي بود، ايشان دعوت کردند و خيلي از مقامات ساواک و نيروي نظامي آمدند گفتند اين کار خيلي خطرناکي است. ایشان جواب دادند من مسئوليتش را به عهده مي گيرم و اگر شما تحريک نکنيد، مردم کوچکترين اقدامي نخواهند کرد. باز هم تدارکاتی ديده بوديم و يک عده انتظامات بسيار وسيعي داشتيم. البته اين انتظامات ديگر خيلي هماهنگ بود، از هيئت موتلفه بود، از روحانيون بود، از بازار بود، از جبهه ملي بود، از نهضت آزادي بود و هيچ عنوان خاصي نداشت و واقعا فقط يک همکاري بي نظير بود. انتظامات بسيار وسيعي داشتیم که بعضی از آنها بازوبند داشتند. مي خواستيم که يک افراد مخفي و پليس مخفي هم داشته باشيم که کسی آنها را نشناسند و نگذاريم حکومت، تظاهرکنندگان را تحريک کند. بخصوص از ساواک مي ترسيديم که آنها عدهاي را تحريک کنند و یا عدهاي هم ندانسته دست به اسلحه ببرند، چون اصلحه در بين مردم بود. ما مي دانستيم که گروههاي مختلفي که بعداْ سازمان مجاهدي انقلاب اسلامی را تشکيل دادند يا گروه صف يا گروه دماوند دست خالي نيستند، ولي نمي خواستيم که در آن روز چنين وضعي پيش بيايد. آن راهپيمايي به خوبي انجام گرفت و در عصرگاه آن روز در ميدان آزادي، شهيد بهشتي و يک عدة ديگري اعلام کردند که فردا هم راهپيمايي است. علاوه بر دعوت آيت الله طالقاني، دعوت روحانيون تهران هم بود. يعني راهپیمایی روز تاسوعا بيشتر دعوت آيت الله طالقاني بود اما راهپمایی روز عاشورا دعوت مشترک بود. روز عاشورا هم رفتيم نزديک پيچ شميران. از منزل آقاي طالقاني شروع کرديم. من ديدم افراد جبهه ملي جلو افتاده اند و مي دانستم که آيت الله طالقاني ضمن اين که با اين ها هست و خيلي هم دلش مي خواهد همه بيايند اما از اين تظاهرات خيلي خوشش نمي آيد از اين رو ايشان در آن روز به جلوی صف نيامدند. اينها آمده بودند، مخصوصا دکتر سنجابي و فروهر. اين را خوب يادم هست و فکر کنم شاه حسيني و عده ديگر هم بودند. آمده بودند که طوري وانمود کنند که دعوت متعلق به اين هاست و مي خواستند همراه آيت الله طالقاني از منزل بيرون بيايند و در جلو صف باشند، آقاي طالقاني هم که من بارها در خصوص ايشان این تجربه را داشتم و ايشان را میشناختم که در عين حال که در مقابلشان نمي ايستاد، چون نمي خواست اين برنامه به اين شکل اجرا شود، به يک نحوي شانه خالي مي کرد، يعني آن روز را نيامد. گفت بگوييد کسالت دارد و نمي تواند بيايد. ولي بعد فهميديم که اينها که جلو افتاده اند، با يک اتومبيلي که مرحوم آيت الله کمرهاي هم در آن نشسته بود آمده بود. چون مرحوم آيتالله کمره اي استاد آيت الله طالقاني بود و آيت الله طالقاني با اين که از مواضع سياسي ايشان هيچ راضي نبود، اما احترام استادش را داشت و او هم به احترام آيت الله طالقاني گاهي مي آمد بدلیل دعوتهایی که میشد. به هر حال در يک ماشيني نشسته بودند. ماشين استيشني بود که در کشويي داشت و مشخص هم نبود و به هر حال با اينها نيامد. آن روز تا ميدان آزادي رفتيم و برگشتيم ديديم که آيت الله بهشتي بر بالاي مسجد صاحب الزمان نبش خيابان بهبودي ايستادهاند و دارند قطعنامهای را ميخوانند که ما هم ايستاديم و به قطعنامه گوش کرديم که اعلام جمهوري و رهبري امام بود و بسيار تند بود و کاملاً مشخص. بعد ديگر ما رفتيم منزل آيت الله طالقاني که خبر رسيد در اصفهان تيراندازی شده بود. در شيراز و جاهاي ديگر راهپيمايي بوده ولي تلفاتي هم داشته اند که جمعیت از همه جا بهتر راهپیمایی در خود تهران بود که هم جمعيت عظيم بود و هم تلفات نداشت.
تا اين که انقلاب به پيروزي رسيد. يک خاطره ديگر هم عرض کنم که فراموش کردم که از نظر تاريخي شما مي توانيد جلوتر بياوريد که مربوط میشود به قبل از پيروزي انقلاب و آمدن امام در مدرسه. حقيقتش اين است که در سال ۵۱ بعد از اين که از برازجان برگشتم به تهران، روز سي و يکم فروردين، رفتيم قزوين منزل پدر شهيد ميهن دوست که جزو آن عده زیادی بود که به شهادت رسیده بودند. در آن جا آقاي موسوي گرمارودي شعري خواند. آقاي ميرحسين موسوي بود، شهيد رجايي هم بود. شهيد رجايي آمد من را کشيد کنار، و گفت اسم مستعار تو «حر» نيست؟ گفتم نه چطور؟ گفت که مجاهدين پيغام دادهاند که به حر بگوييد مواظب خودش باشد. گفتم نه من نیستم. گفت نکته ديگر اين که مي خواهم بگويم که از اين به بعد رابط تو با سازمان من هستم. گفتم بسيار خوب. در واقع ما وابستگي تشکيلاتي نداشتيم ولي در غياب آن هايي که در زندان بودند، بيشتر احساس مسئوليت مي کرديم، شهيد رجايي رابط ما بود و ما هر دو در نهضت آزادي بوديم، ولي همکاري ايشان با مجاهدين بيشتر بود و ظاهراً تشکيلاتي هم بود و رابط بين من و سازمان بود. بعد از مدتي به مجاهدین من پيشنهاد کردند که تو برو لیبی. همین رضا رضایی يادداشتی در شرکت سهامی انتشار برای من فرستاد. آن طرف هم به بهانه خريد کتاب آمد. در آن جا نوشته بود که تو برو به ليبي در آن جا ما راديويي دست و پا کرده ايم و به اتفاق يکي ازدوستاني که او هم عربي مي داند، آن جا را اداره کنيد. من رفتم با دوستان مشورت کردم، از جمله شهيد رجايي و پرسیدم شما مصحلت مي دانيد؟ گفتند نه، گفتند ما تا آن جا که اطلاع داريم –اين مربوط به سال ۵۳ است- کساني که به خارج رفته اند، يک مقداري ذهني شدهاند و از واقعيت هاي ايران دور افتادهاند و نتوانستهاند مسائل را خوب تحليل کنند، پس وجود تو در داخل ضروری تر است. من نزد مرحوم آيت الله طالقاني رفتم و این مطلب را با ايشان نیز درميان گذاشتم، اتفاقا آقاي هاشمي رفسنجانی هم تازه از خارج آمده بود. آيت الله طالقاني فرمودند که آقاي هاشمي که خارج بوده بهتر مسائل را مي داند، از ايشان بپرس. گفتم با آقاي هاشمي قرار بگذاريد که من بروم منزلشان و با ايشان صحبت کنم. به هر حال من نرفتم. يکي از افراد علاقهمند به اين جريانها در مسجد هدايت مرا ديد و گفت يک هفت تير هست که يک کسي حاضر شده به ما بفروشد تو نميخواهي؟ من خيلي ناراحت شدم که اين از کجا مي داند من با اينها ارتباط دارم؟ بعد گفتم که حالا شايد کسي خواست، من میپرسم، گفت باشد، شايد او هم ميدانسته من با مجاهدين ارتباطي داشتم ولی به روی خودش نیاورد. من اين موضوع را با شهيد رجايي در ميان گذاشتم، گفت از دستش نده، بگو بياورش. گفتم مي گويد قیمت آن هزار و دويست تومان است، اما براي شما هزار تومان است. فوري هزار تومان به من داد و گفت به او بده و بگير. ما رفتيم پول را داديم و قرار گذاشتيم که اين را در مدرسه رفاه يعني نزدیک سرچشمه به من تحويل بدهد و بعد من آن را به آقاي رجايي بدهم. با مرحوم رجایی تمام کوچه پس کوچههاي سرچشمه تا مدرسه رفاه را شناسايي کرديم که اگر لو رفتيم و یا کسي ما را ديد بتوانيم فرار کنيم. ما هم در منزل آقاي شانهچي در خيابان ايران مستأجر بوديم که به محل هم نزديک بود. به هر حال اينها را برنامه ريزي کرده بود که من چطور بروم. مقر ما سرچشمه در مغازهای بود، مغازه آقاي ساجدي که داماد رضايي ها بود. در آنجا محموله را تحويل گرفتم، منتها ديدم بسته بزرگي است که خودش را در يک کارتن بسته بندي کرده بود و خشاب و لوازم يدکي اش را هم در يک بسته ديگر. من با اين که تابستان هم بود، کت پوشيده بودم، گفتم که اين را مي گيرم زير اين کت. به آن طرف گفتم اين را چکار کنم؟ گفت نميدانم به هرحال نه ميتوانيم ببريم و نه مي توانيم بگذاريم. گفتم باشد، توکلت علي الله گفتم و از همان کوچههايي که در نظر گرفته بودیم، اسلحه را به مدرسه رفاه برديم که ديدم شهيد بهشتي، شهید باهنر و آقاي توکلي بینا و تمام هیئت مدیره آن جا بودند. شهيد بهشتي تا ما را ديد، روي سابقه هميشگي بلند شد و گفت به به خوش آمديد، بفرمایید و جا براي ما خالي کرد. شهيد رجايي که مي دانست من براي چه به آنجا رفته ام، گفت نه ايشان آمده کتابخانه را ببيند که کتابهاي مناسبی را که اینجا موجود نیست و احیاناً در جايي ديدهاند را تهيه کند، شما مشغول باشيد. از آن ها خداحافظي کرديم و به يک اتاق پشتي رفتم و بسته را تحويل دادم و رفتم. حال ديگر نميدانم که آنها متوجه شدند يا نه، چون هرکه من را با آن کت ميديد ميفهميد که غير عادي است. به هر حال در مدرسه رفاه اين برخورد را با ايشان داشتم.