دیگر فعالیت چشم گیری نبود تا شروع فعالیتهای سیاسی که باز آغاز شده بود و جمعیت دفاع از آزادی و حقوق بشر تشکیل شده و نمایندگی سازمان جهانی حقوق بشر را ما گرفتیم با یک هیات اجرایی که بود. خود دکتر بهشتی همیشه موید بودند و می گفتند کار چشم گیری هست اینکار و ما روحانیون نمی توانیم این کار را بکنیم چون شما ناچارا باید با همه تشکیلات جهانی حقوق بشری ارتباط داشته باشید و در آن شرایط کار ماها و تشکیلات ما نیست. اعلامیه هایی که ما علیه شاه می دادیم یادم هست که مرحوم مهندس بازرگان به من می گفت که این متن خیلی سنگین و جالب است ببرید و بدهید به دوستان روحانی ما هم امضاء بکنند. من بردم به همین دلایل گفتند مصلحت نیست ما امضاء بکنیم. ما خودمان امضاء کردیم ولی به تدریج که حرکتهای سیاسی آغازشده و بعد از فاجعه هفده شهریور بود آن موقع بود که آقای دکتر بهشتی رسما و علنا وارد گود مبارزه شد برای اینکه حرکت خیلی سرنوشت ساز بود و خودشان را در این کار سهیم می دانستند و متعهد. در آن فواصل آقای دکتر بهشتی کارهایی که داشت و مذاکرات سیاسی و ما به اعتبار کارهایی که در رابطه با حقوق بشر داشتیم و در نتیجه می توانستیم با وزارت خارجه آمریکا و سازمان جهانی حقوق بشر برای کارها و نجات زندانیان سیاسی داشتیم و آن موقع توانستیم با مرکز جهانی صلیب سرخ در ژنو تماس بگیریم و با توصیه سازمان جهانی حقوق بشر و عفو بین المللی فشار آوردند که صلیب سرخ می خواهد زندانها را بازدید کند و اینها را همه آقای دکتر بهشتی در جریان ریز کار ما بودند. زندانیان سیاسی شکنجه های زیادی میشدند و بنابراین ما توانستیم صلیب سرخ را وادار کنیم از زندانها بازدید کند منتهی بار اول نتیجه ای نداد چون اینها زندانیان شکنجه شده را جابجا می کردند. دفعه دوم که آمدند زندانیان را به نام خواستند و گزارش مفصلی دادند که اینها داستان دارد که من همه اینها را بنظر دکتر بهشتی رساندم وقتی جلسه ای که ما در لندن داشتیم با نماینده صلیب سرخ که اسناد محرمانه بشه برای اینکه اگر شاه بفهمد ما دیگر ارتباطمان قطع میشود. اطلاعات و بازدیدمان و شرایط مان این بوده که گزارشات تفصیلی و عکس ها که بعد از انقلاب چاپ شد در روزنامه. بعد که نماینده صلیب سرخ آمد گفتیم حالا که اشکال ندارد برای چاپ گفتند نه و در روزنامه های کیهان و اطلاعات چاپ شد. همه اینها می رفت سازمان ملل و خود سازمان حقوق بشر در لندن. این ارتباطات را دقیقا ما با دوستان روحانی خصوصا دکتر بهشتی و استاد مطهری و دیگران در جریان می گذاشتیم و مصاحبه با روزنامه های خارجی اکثرا همینجا توی حسینیه انجام می شد. توی اتاق و میز بزرگتری بود و آقای اصفهانی بعد ازظهرها می آمدند و نماینده های خبرگزاری ها و روزنامه های معتبر دنیا می آمدند اینجا. اینها کارهایی بود که آقای دکتر در جریان بودند. تا اینکه رسید به حرکت امام خمینی به پاریس و یک جلسه ای که من و آقای مهندس بازرگان پاریس بودیم. بعد از چند روز هم آقای دکتر بهشتی با آقای خوئینی ها آمدند. در نوفل نوشاتو یک محله ای بود که محل تجمع بود و یک عده ای از روحانیون بودند که در اتاق ها ساکن بودند. منزل امام خیلی شلوغ بود، هم خودشان ساکن بودند و هم و خانواده و جای اضافی نبود. ما گروه اول بودیم و جزو اولین کسانی بودیم که رفتیم. سر کوچه یک کافه تریا بود که بالایش چند تا اتاق مهمان خانه داشت. یکی من گرفتم و یکی هم مهندس بازرگان. بعد که آقای بهشتی آمد یک اتاق هم برای ایشان گرفتیم. بعد آقای دکتر یزدی آمد و با هم بودیم. جلساتی که آنجا داشتیم اکثرا توی خود کافه تریا بود. چند بار آقای خوئینی ها آمدند با مهندس بازرگان آنجا بحثی داشتیم راجع به آینده که واقعا آینده تاریکی بود. کسی فکر نمی کرد که بر می گردیم و شاه می رود و این بساط می شود. واقعا به ذهن کسی نمی آمد. همه در حال تحلیل بودیم که چه خواهد شد. که خود امام محکم و استوار می گفتند نه ما هنوز چیزی هستیم و اشد داریم روی کار و اشدمون باید برود….
بعد از آن که آمدیم ایران مذاکرات سیاسی شروع شد و ادامه پیدا کرد. یکی از طریق سازمان جهانی حقوق بشر و یکی هم از طریق نماینده حقوق بشر در اینجا. اکثرا می آمدند اینجا صحبت می شد و ما مطالب را با خود دکتر بهشتی و همه سایر دوستان در میان می گذاشتیم و پاسخ همه را می دادیم و امیدوار می شدیم که این خط مخالف شاه و علیه نظام سلطنتی در آمریکا دارد قوت می گیرد. در ملاقاتی که ما با آقای برش، معاون وزارت خارجه، داشتیم، دقیقا آنها چراغ سبز نشان می دادند. می توانم بگویم در مخالفت با شاه و جنایت هایی که شده بود چون ما همه اسنادمان و عکسها و گزارشات زندانها را می دادیم، همه اینها وحشت آور بودند. گفتند ما از این طرز مبارزه انسانی حمایت می کنیم. اینها را ما با همه دوستان در میان می گذاشتیم و هیچ چیز از قلم نمی افتاد.
حالا یک موردی دارد که حالا اگر شما خواستید چون شهادت هست اگر من بگم و اگر ضرورت داشت چون شاید صلاح شما نباشد.
جلسه با یک نماینده وزارت خارجه، و حضور هایزر در اینجا بود. مصلحت شورای سلطنت بود و شورای انقلاب، وضع تسلیم نظامیان بود و واگذاری ارتش به شورای انقلاب و اینها مسائل خاص آن موقع بود. داستان این بود که ما گیر کرده بودیم که نظامیان و سران نظامی ایران را چطوری بیاوریم زیر سلطه و دستور و هدایت خود شورای انقلاب. با این نماینده های آمریکایی که صحبت می کردیم گفتند ما با فرماندهان صحبت کردیم و خواستیم ازشان که از شورای انقلاب تبعیت کنند اما آنها می گویند ما به قانون اساسی ایران قسم خورده ایم و شاه. بنابراین ما نمی . اگر طریقی پیدا بشود که از طریق قانون اساسی شورای انقلاب، شناخته بشود تا ما تسلیم بشویم. یک همچین فرمولی بود و خیلی جدی هم ایستاده بودند و این مشکل شده بود برای ما و اینکه برای جایگزینی نظامی که نظامیان را بجای خونریزی و توسل به زور و درگیری خیابانی، که احتمالا کشتار روی میداد، از راه مسالمت آمیز استفاده کنیم. چون همه همت ما و دوستانمان بخصوص دکتر بهشتی این را صددرصد تائید می کرد که اگر ما بتوانیم یک کشته هم ندهیم، آن موقع ما برنده اصلی انقلاب هستیم برای اینکه ما نیاز نداریم که هی ما بیهوده کشته شویم. اگر تدبیر آنقدر دقیق و سنجیده باشد که ما بتوانیم برنده بشویم و کشته ندهیم آن موقع امتیاز بدست آوردیم. بنابراین بیشتر توی این خط بودیم که سعی کنیم از طریق مذاکره سیاسی مسائل حل بشود که مورد تائید باشد. حالا این را که بنده می گویم مدارکی توی سفارت در آمده به نام دانشجویان که حالا نوشته های آنهاست. بالاخره کسی که مذاکره می کند یک مقدار طرف باید یک چیزهایی بگوید که نمی شود که فحش بدهد باید دسیسه داشته باشد و نرمش کاری داشته باشد که بتواند از آنها مطلب بگیرد در مقابل به آنها هم اعتماد بکند تا بتواند حرفشان را بزنند. با غیض و غضب امکانش نبود. ما مطالبمان را پخته می کردیم و اینجا دیکته می شد که ما میرویم چی بگوییم و چه جواب بگیریم.
مسائل خیلی است و تمام ظرائف و دقایقش را دکتر بهشتی در جریان بودند بخصوص ملاقاتی که ما با پارسونز سفیر انگلیس داشتیم. من و آقای معصومی و دکتر سحابی توی دارالقرآن دو سه بار با پارسونز سفیر انگلیس راجع به اینکه از طرف دفتر حقوق بشر سازمان ملل خبر داده بود که شما با سفیر انگلیس صحبت کنید که برود به شاه بگوید که هر چه زودتر برود و بیخود بر ماندن اصرار نکند. این را سفیر بگوید به شاه. خود ما به سفیر انگلیس رفتیم و سه جلسه صحبت کردیم. پارسونز زیر بار نمی رفت و بالاخره ما با دکتر بهشتی در میان گذاشتیم که چکار کنیم؟
ایشان گفت به هر شکلی هست بگوئید شاه باید برود دیگر. در جلسه آخر پارسونز وعده داد که من در ملاقات حضوری که خواهم کرد بطوری این مطلب را با ظرافت خاصی به شاه می رسانم. و واقعا هم به عهدش وفا کرد برای اینکه در کتاب خود شاه یعنی پاسخ به تاریخ و خود پارسونز هم در کتاب خاطرتش نوشته بود. چون شاه نوشته بود پارسونز آمد و به من گفت من باید از این مملکت بروم. همان جا فهمیدم که من انتقام شرکت ملی نفت کنسرسیوم را دارم پس می دهم. توی متن کتابش هست. یعنی آن چیزهایی که ما می نشستیم با نقشه و تحلیل بالاخره پله پله به مرحله عمل می رفت و در ماجراهای سیاسی شده بود و هدف و نیت این بود که کار اساسی بشود. وقتی که ما از پاریس برگشتیم و کار رسید به تحویل و تحول ارتش. به این فرمول منتهی شد که با دکتر بهشتی در میان گذاشتیم، که شورای سلطنت بیاد استعفا بدهد و در نتیجه استعفا داد و اختیارات و قدرتش را واگذار کند به شورای انقلاب، شواری سلطنت اختیاراتش را تفویض کرد. آنوقت نظامیان با توجه به اینکه شورای سلطنت اختیاراتش را داده به شورای انقلاب، بنابراین بروند قسم یاد کنند به وفاداری انقلاب و شورای انقلاب که آمریکایی ها هم قبول کردند و تصویب کردند و این هم تصویب شد. قرار شد حالا ما ببریم به نظر امام برسانیم. این طرف و آن طرف بالاخره با دکتر بهشتی صحبت کردیم چون مستمرا با امام تماس داشتند. قرار شد آیت الله منتظری و آقای هاشمی رفسنجانی دو نفره بروند پاریس و مذاکره کنند با امام بر سر این فرمول که ارتش سالم بیفتد به دست شورای انقلاب و مثل آن جریانات نشود که شد. حالا فلسفه اش را بهتان می گویم، که بشود بدون خونریزی همه چیز دست خودمان باشد. قرار بر این شد و صحیح هم بود این کار بشود. یادم هست یکروز صبح قرار گذاشتیم با آیت الله منتظری و آقای هاشمی رفسنجانی، آمدند همین جا توی این دفتر، به اتفاق رفتیم اداره گذرنامه.
گذرنامه آنموقع معاونش آقای وکیل بود. سرهنگ وکیل مرد بسیار خوبی بود و به ما هم بسیار لطف داشت. رفتم زیر گوشش بهش گفتم داستان اینه که این دو نفر امروز باید بروند خدمت امام. این گذرنامه ها دستشان است پرواز یک ساعت دیگر است. گفتم امام از آنجا خواسته که اینها بروند پاریس. گفت بسیار خوب مدارکشان را دادند و زنگ زد. آمدند و همان جا دادند بررسی کردند. مدارک آقای هاشمی مشکل داشت یک بهرمانی داشت و توی گذرنامه اش نبود گفت بروند رفع کنند و بیاورند. گفتم خیلی خوب ایشان فردا می آیند. گذرنامه آقای منتظری را همان روز دادند قرار شد فردا هم آقای رفسنجانی مدارک را بیاورد که آورد و درست شد. منتها دو مسئله پیش آمد. آقای منتظری آمد و گفت قرار است مادر محمد هم بیاد. گفتم آقای منتظری این کار حیاتی است و ضروری و الان شما باید بروید و این هم پاسپورت. گفت نه از من خواسته که منم بیام. رفتیم مادر محمد را هم انداختیم توی گذرنامه اش. بعد آمدند و گفتند خواهر محمد هم می خواهد بیاد. خلاصه کار ما دو روز عقب افتاد. بعد توی این فاصله که آقای بهشتی تماس داشتند با ما، امام فرموده بودند آقای هاشمی نیاید برای اینکه آنجا تنها می شوید. فقط آقای منتظری بیاید کافی است و مطالب را بیاورند. نباید آنجا را خالی بکنیم. دیگر آقای هاشمی منصرف شد ولی آقای منتظری رفت.
بعد که توسط آقای دکتر بهشتی تماس گرفتم به این نتیجه رسیدیم که آقای منتظری در چند نوبت مذاکرات مفصل که با امام کرده و امام با این اصول مخالفت کرده بود که نه می گیریم و اینها باید خودشان بیایند و تسلیم شوند و چه و چه. بعد ها دکتر یزدی گفت من این انگیزه را در امام ایجاد کردم که مخالفت کند. گفتیم چرا؟ گفت برای اینکه من نظرم این بود و امام هم قبول کردند که اگر ما ارتش را به این صورت تحویل بگیریم این سران ارتش می آیند و کودتا می کنند و شورای انقلاب و همه را درو می کنند. این است که مصلحت نیست. حالا ما چه موقع این را فهیمدیم که اثرش را کرده بود. گفتم آقا جان! شما که برنامه و مصوبه شورای انقلاب را میدانی که تا درجه سرهنگی همه را بلافاصله بازنشسته می کند که کردیم. دیگر چه کسی می خواست بر علیه شما کودتا بکند. بعد هم شما این کار را نکردید و این شد که مردم ریختند پشت درب ستاد و تمام ادوات جنگی و ستاد مشترک و اسلحه خانه ها را همه را درو کردند. چقدر اسلحه بردند، چقدر نیروهای چپی بردند، تانک بردند. با تانک آمده بودند چپی ها وزارت نیرو را گرفته بودند که وزارت نیرو را ما باید وزیرش را انتخاب کنیم. و این همه اسلحه رفت و رفت و مدارک ساواک رفت. اگر این ارتش سالم به دست شما می افتاد کجا شما ضرر می کردید. بعد فهمیدیم که آقای منتظری گفتند نگذاشتند. هر چه به امام گفتیم نشد. بعد فهمیدیم خود آقای یزدی دست بکار شدند که این کار نشود و نتیجه این شد که این مسائل حاد پیش آمد و یک عده ای کشته شدند و گناهش گردن کی هست من نمی دانم. واقعا دکتر بهشتی تا لحظه آخر ایستاد که این فرمول اجرا بشود. چون بایستی یک نفر میرفت حضوری و تلفنی که نمی شود و تلفنها همه کنترل ساوک بود. بعد مهمتر این بود که توی این ماجرا وقتی که این فرمول نشد و آن شورای امنیت و ستاد امنیت که نظامی ها و دستگاه به این نتیجه رسیدند که یک لیستی تهیه کنند و آن سران نهضت و روحانیت و آنهائیکه در این حرکت انقلاب دست داشتند را با تیر بزنند. این لیست توی کیف سرتیپ دفتری بود وقتی دستگیرش کردند از توی کیفش در آوردند که بعدا چاپ شد و توی کتاب خاطرات چاپ کردند لیست اسامی را. صدر همه خود دکتر بهشتی و اینها بودند که سر تیر همه بزنند و حتی ببرند در جزیره ای دفن شان کنند. بعدا لیست اسم ماها، همه ماها را که توی ماجرا بودیم از ستاد تشکیلات امنیتی درآمد. خوب این بنده خدا دکتر بهشتی تا اینجاهاش ایستاده بود که یک کاری بشود از روی سیاست و تاکتیک و تدبیر.
توی این ماجراهای تحویل و تحول ارتش یک جریانی پیش آمد که هایزر آمده بود که توصیه کند نظامیان دست به اسلحه نبرند برای اینکه اگر به آن حالت میرسید حمام خون راه می افتاد. خود منطقه اصلا بهم میخورد. حالا شاید اونها دلشان به حال ما نسوخته بود و منطقه بیشتر مهم بود و بهش فکر می کردند تا ماها. اون ایستاده بود تا سران ارتش را متقاعد کند و همش هم منتظر این فرمول بودند که این فرمول با ملایمت اجراء بشود و آنها بروند زیر نظر شورای انقلاب و تمامشش کنند و نشد که نشد. روی فشارهایی بود که وزارت خارجه یک نماینده فرستاد اینجا بنام «اس او لا» آمد اینجا و خودش را معرفی کرد که از وزارت خارجه آمریکا آمدم که از شما بخواهم از دکتر بهشتی بخواهیم یک ملاقات خصوصی با ایشان داشته باشیم راجع به مسائل نظامی میان دو کشور. زنگ زدم به دکتر بهشتی و رفتیم منزل و چندین جلسه داشتیم و من یادداشتهای اون جلسه را با خط قرمز نوشتم. تمام آن چیزهایی که صحبت شد و راجع به تصمیم ارتش و مذاکرات که سئوالات زیادی شد از دکتر و ایشان همه را جواب دادند و این خیلی جالب بود و واقعا هم کارساز بود. آقای دکتر بهشتی هم تصمیم گرفت یک کاری بکند که این فرمول و تدبیر بدون خونریزی به هر شکلی، تسلیم ارتش انجام بشود. بهر حال آنها آنجا توی پاریس نگذاشتند و گرفتاری درست شد و این خدمات دکتر بهشتی برای من جالب بود.
چیزی که از ماجراهای سیاسی یادمه وقتی که گروگان گیری شد آقای برشت رئیس میز ایران از آمریکا به من زنگ زد که فلانی ما این همه در ماجرای براندازی شاه به شما خدمت کردیم و حالا یک ماجرای حیثیتی برای ما پیدا شده، نمی شود آقای دکتر بهشتی یک کاری بکند که این ماجرا تمام بشود؟ گفتم من بعید می دانم دست او باشد بلکه ماجرا دست کسانی دیگر است. بلافاصله ده دقیقه بعد خود وزیر خارجه زنگ زد باز هم این مسئله گله و گذاری کرد که چطور شماها با این همه تلاشی که ما کردیم که شما در جزئیاتش وارد بودید این کار را کردید؟ گفت درباره دکتر بهشتی شنیده ام که خیلی پیش امام مورد توجه هستند و اگر ممکن است این کار را برای ما بکند. من دیگر ناچار شدم گفتم من کاری نمی توانم بکنم اما تلفن خصوصی دکتر بهشتی را بهت میدهم شما یک تماس باهاشون بگیرید شاید یک کمکی و راهی برایتان پیدا کنند و گرفت و دیگر من آنقدر که سرم شلوغ بود نپرسیدم از دکتر بهشتی که چی شد وضع و تو چه جوابی دادی به این که در مقابل این همه خدمات که در طول این ماجراها بما کردند برای براندازی شاه. چون اینها در وزارت خارجه آمریکا مخالف شدید شاه بودند. یک گروه وسیعی بودند که به شاه فحش می دادند که شاه یک فرد کثیف را کرده سفیر ایران که یک آدم لات هست. گروه برژینسکی حامی شاه بودند مشاور امنیتی کارتر بود و این دو گروه در مقابل هم بودند.
ما که با این گروه موافق کاری نمی توانستیم بکنیم اما این که این همه کمک کردن و تائید کردند مسئله ای بود. چیزی را که خود دکتر بهشتی حساس بود و تائید کرد و بعد هم آقای هاشمی می گفت ما در زندان شنیدیم و همه بالاتفاق تائید کردیم تاثیر حقوق بشر وفعالیت بسیار خوب دفتر حقوق بشر در تهران بود.
حتی درب دفتر را بستند و آمدند برای دستگیری من که من خونه نبودم و یکی از همسایگان زنگ زد اینجا که اینطوری شده که بلافاصله وسایل را جمع کردیم و از آنطرف هم رفتند مهندس بازرگان را گرفتند و بردند زندان و چند تای دیگر از جمله آقای مفتح را هم گرفتند. ما بلافاصله اینجا تصمیم گرفتیم که بهترین راهش این است که ما تهران نباشیم. با قم تماس گرفتیم با منزل آقای مرعشی هیچکس برنداشت. با آقای شریعتمداری تماس گرفتیم و رفتیم آنجا برای ما حیاط جداگانه ای اختصاص دادند. یک هفته ای آنجا بودیم. کار ما آنجا گرفت و تماس هم با دکتر بهشتی داشتیم و غیرمستقیم تماس می گرفتیم و تمام اخبار و خبرنگاران مثل سیل سرازیر شدند به قم. از آنجا خبر می رفت و شب بی بی سی پخش می کرد و شاه را تکان می داد. بطوریکه این آقای مهدیان شاهد است، منتها وقتی ازش پرسیدم که یادت میاد تو به من زنگ زدی گفتی آقای فلسفی چنین خواهشی کرده؟ گفت نه! می دانست و فاصله هم زیاد نبود اما نمی خواست تائید کند، گفت یادم نمی آید. ماجرا این بود که تیمسار مقدم رئیس ساواک شاه از او می خواهد و می گوید که کاری بکن که این تحصن ها شدید شده و همه جای دنیا و بی بی سی و صدای آمریکا خبرهای داغ را پخش می کنند، این کارها را اینها تمام کنند. بعد آقای فلسفی به آقای مهدیان گفتند و به من زنگ زد و آقای فلسفی خواهش کردند که آقای مقدم ازش خواسته و التماس کرده که به فلانی بگویید این کار را تمام کنید که دنیا فشار آورده است. من گفتم معنا ندارد الان همه چیز ما در محاصره اینهاست، از یک طرف خانه و زن و بچه های ما و از طرفی مهندس بازرگان را بردند و دفتر حقوق بشر را بسته اند و اموالش را غارت کردند حالا ما اینجا را رها کنیم؟! این منطقی است؟!
بعد گفت حالا من بازم با شما تماس می گیرم. خود آقای فلسفی تماس گرفت و گفت چه می خواهید شما؟ تیمسار خیلی از من خواهش کرده است.گفتم که محاصره را بردارند و دفتر ما را آزاد کنند و بازرگان را آزاد کنند. آنوقت ما اعلامیه ختم تحصن را اعلام می کنیم. گفت بسیار خوب. بعد از یک ربع یا بیست دقیقه ای زنگ زد و گفت قبول کرده و شما اینکار را بکنید.گفتم آثارش این است که مهندس بازرگان بیاید اینجا. فردا صحبش مهندس بازرگان آمد و دفتر را دادند و ما هم اعلامیه پایان تحصن را تنظیم کردیم و به جراید دادیم و آمدیم تهران. توی این ماجرا تمام این مسائل را دقیقا همه را با دکتر بهشتی که جایی بود و نمی شد مستقیم باهاش صحبت کرد اطلاع دادم. قضیه این است که از این مسیر گذشت تا رسید به انقلاب و تشکیل دولت و این خودش ماجراها دارد که باشد برای بعد.
<<مصاحبه با دکتر ناصر میناچی، از بنیان گذاران حسینیه ارشاد، درباره شهیدآیت الله دکتر بهشتی /بخش اول
<<مصاحبه با دکتر ناصر میناچی، از بنیان گذاران حسینیه ارشاد، درباره شهیدآیت الله دکتر بهشتی /بخش دوم