در سال هزارو سیصدو بیست و پنج بود که حزب توده خیلی قوی شده بود و مرحوم آیت الله سید ابولحسن اصفهانی هم با یک فاصله ای فوت شدند، با دوستانی مثل آقای محمد فولادگر که الان هم هستند، آقای محمد علی ساعد که رئیس انجمن شعرای اصفهان بودند و هنوز هم شاید سمتی داشته باشند و از شعرای برجسته اصفهان هستند، مرحوم حسین گل بیدی، علی تابش و یک عده ای دیگر که بعدا هر کدامشان هم نقشی در کارهای اجتماعی داشتند، جمع می شدیم و سرپرستی علمی ما را هم یک هیات علمی داشتیم که مرحوم آیت الله ثقه الاسلام در راس بودند که با ایشان مشورت هایی میشد و بعد هم مرحوم آقای حاج آقا حسین خادمی و آشیخ مهدی نجفی که مسجد امام نماز می خواندند. جلساتی هم می گذاشتیم و به تدریج جمعیت زیادتری به این جلسات ما می آمد و لازم بود که به وسیله ای بالاخره بشود ترتیبی داد که همه بتوانند سخنرانی ها را استماع کنند. آن روزها تازه گفتند بلند گو آمده و ما یک عده جوانها روی هم پول گذاشتیم و یکی آمد تهران و یک بلندگو خرید. بلندگو را آوردند اصفهان و دفعه اولی که گذاشتیم توی مسجد سید اصفهان، جمعیت فوق العاده ای آمدند، وقتی بود که مرحوم آسید ابوالحسن فوت شده بودند و بین آیت الله قمی و آیت الله بروجردی صحبت بود که کدام یک مرجع شوند. اصفهان بیشتر طالب بودند که آیت الله بروجردی باشند و شهرت ایشان بیش تر بود. ما بلندگو را که آوردیم گذاشتیم در مسجد سید، یک عده شروع کردند به بدگویی که این بوق شیطان است و اصلا مسجد را نجس کردند. طوری شده بود که انجمن تبلیغات دینی و اعضایش کم کم در اذهان منفور شدند و مقدسین هم خیلی تلاش میکردند که اینرا بگویند. بالاخره این منجر شد به اینکه یک استفتایی بشود از مرحوم آیت الله بروجردی. لذا استفتایی نوشته شد و آمدند قم. ما در آن استفتایی که در ذهنم هست نوشته بودیم استفاده از بلندگو در مجامع دینی چه صورت دارد و مقدسین ذهن مردم را مشوب کرده اند. آیت الله بروجردی نوشتند که استفاده در محافل دینی برای منظورهای دینی و مذهبی اشکال ندارد. ما اینرا در حد بسیار زیادی پخش کردیم. البته همانجا دو تا اشکال شده بود. یکی از جانب آنهایی که مایل نبودند آیت الله بروجردی مرجع بشوند که از اینکه ما فتوای ایشان را منتشر کردیم ناراحت شدند و یکی هم کسانی که به اصل این مطلب ایراد داشتند. بالاخره جا افتاد بترتیبی که کسی با بلندگو مخالفتی نکرد و ما بلندگو را گذاشتیم بالای سردر مدرسه چهار باغ و عصرهای جمعه آنجا یک نفر بود که خیلی صدای خوبی داشت می آمد و موقع مغرب اذان می گفت و بعد بعضی از آقایانی که مشهور بودند دعوت می کردیم که بیست دقیقه ای صحبت هم می کردند و مردم توی خیابان چهارباغ می ایستادند تا اینکه صدای این را بشنوند و بلندگو را ببینند. مطلبش مهم نبود ولی این که می گفتند اینجا بلندگو هست و بروند بلندگو را ببینند، جمعیت زیادی می آمدند. تا اینکه کشیده شده به جریان صنعت نفت. مردم بالاخره همه تلاش داشتند، بخصوص جوانان انجمن تبلیغات دینی، که همه شان آرم هایی داشتند که در تهران منتشر شده بود که صنعت نفت باید ملی بشود. این را ما به سینه هایمان می زدیم و بعد کم کم این نشانه ها منتشر هم شده بود و به همه می دادند. و بعد قرار شد جلسه ای هم ما بگذاریم روبروی تلگراف خانه اصفهان، چون آنجا هم ما یک اتاقی گرفته بودیم که یک دفتر بود. صحبت شد که خوب یک کسی هم باید بیاید اینجا صحبت کند، چون آگهی می کنیم و اعلام می کنیم، چهره ای نو باشد. این آقای فودلادگر که پدر همین آقای فولادگر هست که الان نماینده مجلس هست، و چند نفر دیگر گفتند آقای بهشتی در قم هستند و خوب است ایشان را بیاورید چون هم جوان هستند و هم افکارشان برای این کار مناسب هست. بالاخره با ایشان ارتباط برقرار شد و شهید بهشتی تشریف آوردند اصفهان. من فکر می کنم ایشان آنروز حدود بیست و پنج سال بیشتر نداشتند. آمدند و بلندگو نصب شد بالای سر آن دفتری که روبروی تلگراف خانه بود. یعنی تلگراف خانه اصفهان دم دروازه دولت بود و اول چهار باغ پائین. آنجا نصب شد و شهید بهشتی آمدند آنجا و سخنرانی کردند. خیلی سخنرانی جالبی شد و از آن تاریخ این انجمن هم گل کرد و استقبال هم خیلی زیاد شد و فعالیت را برای انجام هدف ملی شدن صنعت نفت هم در اصفهان زیاد شد، به ترتیبی که هر کسی از اعضای انجمن راه می افتاد در بازار و به یک مناسبتی که می گفتند بازار را تعطیل کنید، بازار تعطیل می شد و مردم می آمدند در اجتماعات مختلفی که قرار بود برقرار شود. یک مرتبه دیگر هم در همان تلگراف خانه مجددا مردم آمدند. زمانی که دکتر مصدق منصوب شد به نخست وزیری به عنوان پشتیبانی از دکتر مصدق جمع شدند در همان تلگراف خانه و من خودم یادم هست که برای اولین بار رفتم پشت بلندگو شعار دادم و صحبت کردم و بالاخره یک نهضت فوق العاده ای شد.
بعد که ما منتقل شدیم به تهران معلوم شد که ایشان ازدواج کرده اند و ما هم نسبت پیدا کردیم با خانواده شان. وقتی ما آمدیم تهران آقای بهشتی همان قم بودند. همان زمانی که هم ما اصفهان بودیم و همان روزی که آمدند اصفهان، از قم آمدند اصفهان. بالاخره ما بعد ارتباطاتی با آقای بهشتی داشتیم. ما خودمان فعالیت می کردیم و مشغول کار و کسب بودیم در همان سرای حاج حسن. باز هم روی همان علاقه مذهبی که داشتیم یک چند نفری از دوستان منجمله آقای میرفندرسکی همسایه ما بود و یک نفر مرتاضی نامی بود و حاج عباس نورشاد و چند نفری و گاهی دور هم جمع می شدیم از این مسائل صحبت می کردیم و گاهی می رفتیم منزل آقای مطهری و مسائل اجتماعی را از ایشان سئوال می کردیم. یک روزی که ما رفتیم منزل آقای مطهری بنظرم سال چهل و دو بود.
– کجا بود منزلشان خاطرتان هست؟
بله، منزل آقای مطهری سه راه امین حضور اول خیابان ری در کوچه آبشار بود. ما رفتیم آنجا. ضمن مطالب روز که گفته می شد و این که مشکلات درست شد و حکومت فشار آورده به مذهبی ها و الان ترویج می کنند فحشاء و این حرف ها. ایشان هم راهنمایی می کردند. یک روز ایشان گفتند آقای بهشتی از قم تبعید شدند به تهران و اگر بشود، شما یک تماسی با ایشان بگیرید. من چون آن سابقه را از ایشان داشتم و توی کوچه قائن هم که نهضت آزادی جلسه می گذاشتند، یکی از سخنران ها آقای بهشتی بودند. من علاقه داشتم به ایشان و خاطره اصفهان و چند جلسه ای صحبت های ایشان را شنیده بودم. ولی بعد که آقای مطهری گفتند آقای بهشتی آمد تهران، گفتم خیلی خوب. من یکی از آنهایی بودم که گفتم حتما برویم. و چند نفری جمع شدیم و ایشان آدرس دادند که چهار راه مختاری خیابان شاهپور بود نرسیده به راه آهن. ما آدرس گرفتیم و رفتیم منزل شهید بهشتی. خود ایشان بودند و آنوقت هم ایشان ازدواج کرده بودند و بخصوص که عیالشان هم با ما فامیل بودند، رفتیم آنجا و ایشان از این جهت که ما ها چند نفر از بازار آمده ایم خیلی خوشحال شدند و خیلی تحویل گرفتند و خیلی ارشادات خاصی در آن جلسه کردند و راهنمایی های کردند. دوستان خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند توی همان جلسه و دیدند حرف های ایشان همه نو و جدید هست و راهگشاست برای این مشکلاتی که ما داریم. به ایشان پیشنهاد کردند شما اگر بشود یک جلسه ای منظم برای ما بگذارید و ایشان رد نکردند گفتند خیلی خوب شما روزش را ببینید چه روز هست و ما حرفی نداریم. بالاخره روزهای جمعه قرار شد که ما خدمت ایشان باشیم و جلسات هم سیار شد و خود بخود غیر از آن هفت- هشت نفری که در آن جلسه اول بودند یک چند نفر از دوستان همفکرمان که در بازار یا احیانا در جای دیگری بودند خبر کردیم و بطور سیار و منظم جلساتی داشتیم. ایشان مرتب تشریف می آوردند و درباره بعضی از مسائل روز صحبت می کردند و یک مقداری هم چون حالت خفقان هم بود، ایشان یک کتابی هم دستشان می گرفتند، بنظرم کتاب کافی بود. پرسیدم شما بعضی وقتها کتاب را باز می کنید. گفتند این کتاب برای این است که یک وقتی که مامورین همه را گرفتند، معلوم باشد که ما اهل کتاب هستیم. در آنجا خیلی چیزها پایه گذاری شد. منجمله همین موتلفه اسلامی از آنجا سرچشمه گرفت و بعد یک تعداد افرادی بودند که خیلی داغ بودند مثل این آقای مهدی بهادران و آقای حبیب اللهیان، که می گفتند که فکری باید کرد و اقدامی. یک روز آقای بهشتی مطرح کردند و گفتند خوب الان این مشکلات توی جامعه ما هست و دوتا راه هم دارد، یکی راهی که انقلابی عمل بشود و بروند بزنند و بکوبند و فلان. و یکی هم با ایجاد تحول در جامعه. ما می خواهیم این را مطرح کنیم که ببینیم به چه طریق هست. طرز بیان شهید بهشتی بطوری بود که خودشان نظر روی تحول داشتند که جامعه باید آن آمادگی را پیدا بکند. اما بعضی از دوستان بودند که خیلی داغ بودند گفتند خیلی خوب ما یکی یکی نظر می خواهیم و ببینیم که نظرات شما چی هست؟ آن آقای بهادران گفت نه ما باید کار انقلابی بکنیم و اسلحه بدست بگیریم و راه بیفتیم و افراد مفسد را نابودشان کنیم. نوبت به یکی دیگر رسید گفت تحول بیشتر لازم است. نوبت حبیب اللهیان رسید ایشان هم گفت نه به نظر من باید انقلابی عمل کرد و این تحول و این حرفا طولانی میشه و کار انجام نمی شود. بعد خود آقای بهشتی گفتند ببینید انقلاب معنی اش این است که یک نفر باید برود مثلا چندین ماه و یا مدتها در قلعه فلک افلاک کجا زندگی کند و دیگر نمی تواند حتی توی شهر بیاید و برود مقاومت کند و خودش را آماده کند و اینطور نیست که حالا شما راه افتادید توی خیابان، بر فرض که رفتی و یک عده ای را هم ترور کردید، وضعیت برگردد! ولی تحول این است که جامعه باید آماده باشد و کار فرهنگی بشود و بپذیرد جامعه و کم کم ممکنه زمینه برای تحول ایجاد شود. این است که شما می خواهید در دراز مدت بدست بیاورید. خود بخود اینطور بود که بالاخره همان تحول اکثریت رای آورد و منهم جزو تحولی ها بودم چون آقای بهشتی نظرشان روی تحول بود. خلاصه تحول پذیرفته شد. لذا از همان جلسه یک عده ای رفتند دنبال همان صندوق های قرض الحسنه، یک عده رفتند مدرسه سازی و یک عده رفتند درمانگاه درست کردند که همراه با مسائل مذهبی باشد و این مسئله انجمن های ایالتی و ولایتی اینهم بعد مطرح شد. و کم کم آن انقلاب شاه و ملت و خلاصه بالاخره به این ترتیب شد.
بنابراین به نظر من تشریف فرمائی شهید بهشتی در تهران واقعا یک تحولی ایجاد کرد و این افراد علاقه مند مذهبی منسجم شدند. بعد که آن جلسه جمعه ها تشکیل شد مرحوم عسگر اولادی و شفیق و لاجوردی و یک عده هم رفته بودند پیش آقای بهشتی و خواهش کردند که سه شنبه شب ها آنها هم یک جلسه داشته باشند. تا یک مدتی شهید بهشتی این دوتا جلسه را داشتند. یکی صبحهای جمعه بود و یکی هم سه شنبه شب ها. سه شنبه شبها آن افراد بودند و جمعه صبح هم این افراد که عرض کردم.
– قبلا اشاره کردید به ماجرای کارخانه سیمان و این که یک روز آقای بهشتی با شما تماس گرفته بودند و تشریف آورده بودید منزل.
بله ما وقتی که آمدیم تهران توی رشته های مختلف فعالیت کردیم و کشیده شدیم بیشتر به کسب و کار و با ترکمن ها. آن روزها اینطور بود که خیلی در بنگاه ها رایج نبود که کسی پولش را توی بانک بگذارد و یا چک بدهد. آنروز ها هیچکدام از آنها نه چکی داشتند و نه با بانکی ارتباط داشتند. پولهایشان را می گذاشتند توی جیبشان و می آمدند اینجا و شروع می کردند به خرید. حالا به علت هایی به ما اعتماد کرده بودند و می آمدند دفتر ما. اول صبح که می آمد پولش را که آن روزها مثلا ده هزار تومان بود می گذاشت اینجا و راه می افتاد توی بازار که برود و خرید بکند. ما یک انباری هم بغل حجره مان گرفته بودیم که اینها وسایل شان را می گذاشتند آنجا و بسته بندی می کردند و بعدا می دادیم بریشان ارسال می کردند. خود بخود اینها جنس های مختلفی می خواستند از عطاری و قماش و وسایل شوینده و چیزهای مختلف خریداری می کردند منجمله سیمان. ما خود بخود رفتیم توی کار سیمان و نمایندگی سیمان گرفتیم. بعد کم کم بعضی از کارخانه ها دربست تولیدشان را در اختیار ما گذاشتند و خودمان هم یک مقداری از سهام این سیمان فارس و خوزستان را که مهندس فالور مسئولش بود خریدیم و دیگر تقریبا یک شهرتی پیدا کردیم که ما توی کار سیمان هستیم. یک روز شهید بهشتی بمن تلفن کردند که شما فردا صبح بیائید اینجا. من گفتم خیلی خوب. من آمدم دیدم شهید قدوسی هم آنجا نشسته اند. البته من آقای قدوسی را درست نمی شناختم ولی آقای بهشتی گفتند آقای قدوسی هستند. بعد گفتم امری دارید تا انجام بدهم. گفتند این آقای قدوسی یک منزلی داشتند در نهاوند و این منزل را فروختند و دویست و پنجاه هزار تومان منزل را فروختند و این را ما فکر کردیم که به یک کاری بزنیم و حالا که شما توی سیمان هستید اگر مصلحت میدانید اینرا برای ایشان سهام خریداری کنید. من گفتم که فعلا سیمان خوبه و سهامش هم سود می دهد نسبت به سهام های دیگر که من بقیه اش را نمی شناسم. ولی چون مهندس فالور هم سرپرستش هست خوب است . گفتند خیلی خوب این پول منزل آقای قدوسی را شما بدهید برای سهام کارخانه سیمان و بما دادند و ما هم برای آقای قدوسی سهام خریدیم. تا ایشان زنده بودند نسبتا سود خوبی هم می دادند که ما هر سال وصول می کردیم و می دادیم به آقای قدوسی ولی بعد که شهید شدند دیگر خانواده اش رفتند همان روز ها سهام را فروختند. مقصود توی همین منزل همین جا طبقه پائین بود که من آمدم این اتاق دم درب و این معامله انجام شد که شهید قدوسی هم سهام دار سیمان شدند در ازای خونه شان که فروخته بودند در نهاوند و دویست و پنجاه هزار تومان سهم سیمان برایشان ما خریدیم.
-آقای بهشتی به این موسسه نابینایان ابابصیر اصفهان خیلی علاقه مند بودند. من خاطرم هست که می خواستند مکانش را عوض کنند. جای کوچکی داشتند می خواستند اینجایی که الان آمده اند جایی را بگیرند. منتها می گفتند در تامین بودجه زمین آنجا مشکل داشتند. آقای بهشتی گفتند من می روم تهران با آقای میرمحمد صادقی صحبت می کنم. و دیگر نمی دانم که آیا صحبتی شد یا نشد.
بله ایشان تشریف آوردند صحبت هم کردیم. ما اتفاقا منزل جد مادری مان که مرحوم آسید علی مدرس بود، از دایی ها و خاله هایمان خریده بودیم و منزل خالی بود و نزدیک مسجد رحیم خان که می گفتند خیابان میرمحمد صادقی ها. آنوقت آن منزل خالی بود. ایشان هم گفتند و ما هم گفتیم خیلی خوب بیایند اینجا. اینها هم آمدند آنجا. چند سال هم ابابصیر آنجا بودند. آقای مهندس اقارب پرست بودند که سرپرست آنها بوند که اول انقلاب استاندار مازندران شدند، داماد علامه جعفری. ما آن خانه اصفهان را گذاشتیم در اختیارشان و چند سال آنجا بودند ولی بعدا از آنجا رفتند و بعد ما الان آنجا را مدرسه کردیم و توسعه هم دادیم و مجتمع فرهنگی سادات در اصفهان پایه اش از آنجا گذاشته شد. الان هم دبستان و آمادگی در آنجا هست ولی در همان چهار باغ پائین هم چند زمین بزرگی خریدیم و راهنمایی و دبیرستان هم آنجاست. حالا اینطور که می گویند در اصفهان در ردیف اول هست از جهت آموزش و خیلی متقاضی برای ثبت نام دارد.
– ماجرای آن کشت و صنعت بوئین زهرا را هم اگر خاطرتان هست بفرمائید؟
آقای بهشتی همیشه می گفتند که ما باید یک کاری بکنیم که همیشه توی تولید باشیم و وابستگی مان به خارج کم بشود. مرحوم اخوی هم به تولید خیلی علاقه داشتند. حتی ما کارخانه گچ سمنان را بنا گذاشتیم. بعد که ما خواستیم شرکت تشکیل بدهیم و هیات مدیره مشخص شود، من گفتم که شرکت بازرس هم می خواهد. من گفتم خوبه که آقای بهشتی را بگذاریم بازرس. بازرس مسئولیتی ندارد ولی لازم هست برای شرکت. بعد که به آقای بهشتی گفتم که یک چنین چیزی هست و ما یک شرکت درست کردیم و پیشنهاد شده که اسمتان را بعنوان بازرس بدهیم. ایشان گفتند این کار چون تشریفاتی است و منهم اگر جدی قبول کنم و بی خودی اسم من را بنویسید معلوم نیست من بیایم بازرسی بکنم نه. من دیدم که اکراه دارند. من هم دیگر دنبال نکردم. بعدا فهمیدم که خیلی کار خوبی کردند و ایشان درست گفتند. چون توی یک شرکت تجاری اگر اسم ایشان می آمد بعدا ضرباتی که زدند به ایشان اصلا از همین شروع می شد. و البته یکبار هم سر یک مسئله دیگر که اگر فرصت شد بعد بگم همین اتفاقا یک همچنین چیزی بود که اسم آقای بهشتی یکجایی بود همین را علم کرده بودند و برای خود ما هم علم کرده بودند و ایجاد مزاحمت کردند. می خواستم چی بگم که به اینجا رسید؟
– کشت و صنعت؟
بله، آقای بهشتی همیشه تشویق می کردند که کارهای تولیدی انجام بشود. یک خانواده ای بودند که مسئول اصلی شان فوت شده بود ورثه بودند و گفتند ما یک زمینی داریم کشاورزی هست و نمی توانیم اداره کنیم و آماده ایم که بفروشیم. ما گفتیم خیلی خوب ما بیائیم ببینیم اگر بشود می خریم. حالا که آقای بهشتی می گویند یک کار تولیدی بشود این هم در حاشیه همان است و یک کار کشاورزی هست. ما با مرحوم اخوی رفتیم زمین را دیدیم و زمین هم خیلی بزرگ بود و قدیم آباد بود اسمش و ما قولنامه کردیم و قرار شد بخریم. بعد به اخوی گفتم حالا اگر ما این را بخریم ما که این کاره نیستیم و کاسب هستیم و توی دفتریم به کشاورزی که نمی رسیم. کی باشد اینجا؟ آقای شفیق را چون همسایه بودیم با میرفندرسکی ها می شناختم. من گفتم اگر آقای شفیق قبول کند مدیریت اینجا را قبول کند خوبه و خاطرمان جمع است. و قرار شد یک درصدی از همین خریدی که کردیم را هم به آقای شفیق و میرفندرسکی بدهیم، چون آن دوتا با هم بودند. بنظرم ده-بیست درصدی شریک شدند و بالاخره ما وقتی رفتیم توی محضر بنام اینها هم شد. یکی شرکتی درست کردیم بنام شرکت کشاورزی و صنعتی ایران و یک قسمتی از سهامش برای این دو نفر بود و بقیه اش هم مال ما بود و آنجا را درستش کردیم. آقای شفیق رفت آنجا و ساکن شد و زحمت کشید و توسعه داد. گاهی هم خودمان می رفتیم و بعد قرار شد بعضی از جمعه ها برویم آنجا. ما به مرحوم بهشتی گفتیم این پیشنهادی که شما کردید را نمونه اش درست شده اگر بشود شما خودتان هم بیائید. بعضی از جمعه ها ایشان هم تشریف می آوردند با حاج خانم و ما هم خانواده را می بردیم و هم گشتی می زدند و هم مطالعه ای بود ضمن اینکه یک قدری امید بخش هم بود و خوشحال میشد وقتی که می دید مثلا باغ سیب زده بودند و کشاورزی را توسعه داده بودند و خوب بود. مقصود اینکه آن کشت و صنعت این بود که بعد این اواخر که بعد از انقلاب چون اداره اش برای ما مشکل شده بود و آقای شفیق هم رفت و معاون وزیر بازرگانی شد و در کمیته امداد، آنجا تقریبا رها شده بود و ما قسمت عمده ای از آنرا فروختیم به آقای محمد نکوئیان. البته یک قسمت کمی اش هنوز مال ما هست و حالا او داره اداره می کند.
– بفرمائید شما توی دژساز قم هم هنوز هستید؟
بله زمینی خریدیم از مرحوم تولیت. اوائل دوستان می گفتند یک کاری بکنیم. بعضی ها هستند که کارمند هستند و یا شاگرد هستند. در عین حال یک کار مشترک هم بشود. این کار مشترک منجر شد به اینکه زمینی بخرند و زمین را آباد کنند. اگر برای ساختمان سازی است، ساختمان بسازند و اگر کشاورزی است، کشاورزی بکنند. بالاخره یک شرکتی درست کردند بنام دژساز. شرکت دژساز آمد آن زمین قم را خرید و بعد هم یک قطعه زمین دیگر درنزدیکی کرج خرید در هشتجرد. اینجا را آقای هاشمی رفسنجانی پیشنهاد کردند که خرید بشود. برعکس قم که بهتر بود، آنجا زمین مناسبی نبود. تا همین اواخر هم هنوز یک عده دوستان هم گیرش هستند و مکافات دارند. قمست عمده اش را تصرف کردند و قبرستان کردند و آب هم نبود. آنجا سد سازی شد و سد هم خشک تر از خود زمین شد و آبی هم در نیامد و خیلی سود دهی نداشت. تعدادی ساختمان ساختند و قطعات را خورد کردند و به بعضی از افراد دادند که اغلب هم فروختند و هنوز هم مشکلاتی دارد که هنوز هم اسم ما آنجا هست.
– توی لعاب قائم هم شما مشارکت کردید؟
ما نبودیم.
– سازمان اقتصاد اسلامی را که شما همان که اشاره کردید؟
بله سازمان اقتصاد اسلامی را بعد از همان جلسه ای که بود که گفتم شهید بهشتی گفتند که باید یک مقداری تحول ایجاد بشود. این صندوق ذخیره جاوید همان سال چهل و شش و یا چهل و هفت بود ظاهرا، چند نفر مثل آقای حاج آقا تقی خاموشی و مرحوم عطایی و حاج عبدالله مهدیان که اخیرا فوت شد، صندوق ذخیره جاوید را شکل دادند و در شرف شکل دادنش آمدند پیش ما و گفتند شما هم بیائید اینجا و ما بر مبنای همین حرف آقای بهشتی رفتیم آنجا. خلاصه آنجا شکل گرفت و خوب شد. بعد ما آمدیم در بازار هم صندوق اندخته جاوید درست کردیم که آن هم بیش تر رفقای خودمان بودند و یکنفر هم آقای انصاری بود که شد مدیر عامل. آدم فاضلی بود نسبتا و بقیه هم بودند. کم کم دوتا صندوق دیگر هم این ور و آنور درست شد و شهرستان ها هم گاهی می رفتیم و بیشتر هم آقای خاموشی و عطایی می رفتند و صندوق ها را تاسیس میکردند. ولی دولت آن زمان و بخصوص ساواک دیدند که این صندوق ها همه شان یک چهره های بخصوص هستند و فعال هستند و اعلامیه منتشر می کنند. بعضا خود بخود زیر فشار ساواک قرار گرفتند. حتی یک مرتبه که همین صندوق اندوخته جاوید چون چندتا وام داده بودند به زندانیان سیاسی، آمدند صندوق را گرفتند و همه وسائلش را هم بردند و مدیرعامل را هم که آقای انصاری بود بردند ساواک و خیلی فشار داشتند که شما نباید به این افرد سیاسی وام بدهید و باید زیر نظر باشید و جلسات هم طوری نباشد که علیه نظام باشد. بالاخره وقتی که انقلاب شد و دیدیم که مثل پوسته ای که دورمان بود و کنده شده بود و آزاد شده بودیم، هم با شهید بهشتی و هم با چند نفر دیگر مشورت کردیم که ما بیائیم یک مرکزی را درست کنیم برای صندوق های قرض الحسنه و اصلا اگر بشود یک بانک اسلامی درست کنیم. تائید کردند که همین بانک اسلامی خوب است. بالاخره رفتیم پیش امام و گفتم که یک چنین موردی هست که تقاضایش را هم به شورای پول و اعتبار هم دادیم و اشکالاتی گرفتند ولی می خواهیم یک چنین کاری بکنیم. امام هم خیلی تائید کردند که این کار بشود. به ایشان هم عرض کردیم که اگر بشود اولین حساب هم به اسم خود حضرتعالی باز بشود. ایشان هم قبول کردند. ما آمدیم بیرون. بعد چقدر مفصل هست که چقدر زحمت کشیده شد تا مجوز بانک اسلامی را گرفتیم. به مرحوم بهشتی هم گفتیم شما هم باید جزو بنیان گذاران و سهام دارانش باشید. ایشان و آقای موسوی اردبیلی و آقای صدوقی و در راسش هم امام و بقیه هم یک عده ای. ما ده هزار تومان هم دادیم به نام آقای بهشتی یک سهم گرفتیم و دیگران هم همینطور. اینها هیچکدام پول نداده بودند، حتی خود امام هم پول ندادند، ولیکن برایشان سهم گرفتیم. خلاصه بانک اسلامی مجوزش گرفته شد و آگهی هم شد که هر کسی سهم می خواهد بخرد و تعدادی هم سهم خریدند و بیشتر از آن مقداری که ما می خواستیم . اصلا پول ریخته شد. آنروز دویست میلیون می خواستیم در حالی که نزدیک به چهارصد میلیون پول ریخته شد به حساب ما. هنوز بانک را راه ننداخته بودیم که دولت موقت تشکیل شده بود و پیشنهاد کردند که این بانک ها همه شان ملی بشوند. اصلا باید دست دولت باشد و بانک خصوصی نباشد. خوب ما دیدیم که این را ما تشکیل دادیم و حالا چه جور می شد که پول مردم را هم گرفتیم. چند تا جلسه شد و مرحوم دکتر سحابی که معاون اول بود از طرف آقای بازرگان مسئول شد که با ما صحبت کند. ما توی جلسات شان رفتیم. آقای سحابی گفت که ما می دانیم که شما هدفتان چی بوده و برای چی می خواهید. این کار اسلامی هست و منافعی هم نمی خواهید ولی چون حالا شورای انقلاب مصوبه ای گذرانده که همه بانک ها ملی بشوند، یعنی دولت موقت تصمیم گرفته. بنابراین این هم در ردیف همان هاست. بالاخره گفتیم این را امام گفته اند. از جاهای مختلف هم به ما می گفتند نه، شما مقاومت کنید و بایستید و این مستثنی هست. حتی به امام هم گفته شده بود و ایشان گفته بودند این استثناء هست، این با آنها فرق دارد. اما یکبار از خود شورای انقلاب پیام دادند که فعلا این دولت موقت دنبال بهانه است که هر روز استعفاء بدهد و اینها اگر شما مقاومت کنید این ممکن است ضربه بیشتری به نظام وارد بشود. طوری با هم توافق بکنید. توی یکی از جلسات دکتر سحابی گفت اسمش را عوض کنید و یک اسم دیگر بگذارید. حالا همان کارهای بانک را بکنید ولی عنوان بانک را نداشته باشد و از آن صرفنظر کنید. لذا بعضی ها باز مخالف بودند. یک آقایی بود که ما داشتیم شل می شدیم استعفا داد و گفت ما باید اصلا همان بانک باشیم. ما دیدیم هم شورای انقلاب پیام دادند و درست هم نیست که ما یک ضربه به نظام بزنیم، لذا گفتیم را بگذاریم سازمان اقتصاد اسلامی و همان کارها را هم بکنید. حتی توی اساسنامه سازمان هم هست الان که مثلا افتتاح حساب و این حرف ها بجز الی سی باز کردن نیست و این چیزها را هم نوشتند. بالاخره به این صورت شد و اعلان شد که این بانک اسلامی تبدیل شد به سازمان اقتصاد اسلامی و هر کسی هم می خواهد بیاید سهامش را بگیرد و ببرد و یک تعدادی هم آمدند پول هایشان را گرفتند و رفتند. یک تعدادی ماندند که بالاخره سازمان اقتصاد اسلامی شکل گرفت و صندوقهای قرض الحسنه را زیر پوشش گرفتند. بله منظورم این است که سهامداران را که نوشته بودیم مثلا شهید بهشتی پولی واریز نکرده بودند ولی اسمشان در سازمان هم بود. ما یک کارخانه ای داشتیم در رامهرمز آنجا خیلی شلوغ شد به خاطر آن قانون حفاظت و توسعه صنایع که درست شده بود و کارگران هم طغیان کرده بودند و کارخانه را تصرف کرده بودند. کارخانه گچ بود. مدیرش به ما گفت کارگران همه کاره شده اند و اصلا نمی گذارند ما کار کنیم. من خودم رفتم رامهرمز. ما ها هم آنجا هدفمان این بود که چون آنجا خیلی بیکاری بود و محله فقیر، یک کارخانه ای بزنیم. وقتی رفتیم یکی شان از چپی های تند بود آنجا، آمد برای کارگرها که جمع شده بودند صحبت کرد که این ها وابسته هستند به بعضی از شخصیت ها و اسم شهید بهشتی را هم می آوردند و منجمله مدرسه رفاه را که ما هم تشکیل داده بودیم، اسم شهید بهشتی بود و اسم شهید رجایی و خود من و این را می گفت که اینها اینطورند. آقای بهشتی هم جزو سرمایه داران هست و این کارخانه هم اصلا مال آنها است. در صورتی که اصلا اسمی از بهشتی توی کارخانه نبود ولی آنرا به همه وصل کرده بودند. بالاخره بعد که حرارت کم شد و منهم با خودشان صحبت کردم و گفتم شهید بهشتی نه توی مدرسه رفاه پول دادند و نه اینجا پول دادند و اینها ربطی به هم ندارد، بالاخره آرام شدند. مقصودم این بود که از اسم شهید بهشتی همین استفاده ها علیه ایشان می شد با اینکه ایشان یک شخصیت راهنما و فاضل و دانشمندی بودند که بنظر من نظیرشان هنوز هم ناپیداست و کسی نیست که جای ایشان را بگیرد.