– مجموعا شما سی و پنج سال تماس با مرحوم بهشتی داشتید. فارغ از این کارها، چه تصویری از ایشان داشتید؟
من یک چیزی بشما بگویم که تا حالا به کسی نگفته ام. یک وقتی بود که علیه شهید بهشتی خیلی از این دروغ پراکنی و تهمت ها و این حرف ها می زدند. یک کسی آمد از اهواز با ما آشنا بود. آمد پیش من و همین شایعات شروع شده بود. آمد گفت این آقای بهشتی تان هم که مثل اینکه خراب درآمده! میگن خلاف کرده .حالا نظر شما چی هست؟ من گفتم که ببینید الان شاخص در انقلاب کیه؟ گفت امامه دیگه! گفتم اگر این امام بیایند پیش من و قسم بخورند که شهید بهشتی خلاف کرده من باور نمی کنم. با اینکه امام خودش مرجع هست و من همازامام تقلید می کنم، اما اگر امام بیاید و قسم هم بخورد من باور نمی کنم، برای این که شناختی که من از بهشتی دارم این قدر هست و این قدر اطمینان دارم که ایشان یک فرد استثنایی از جهت درستی و تقوا و بینش بسیار خوب است. این مزخرفات که الان توی ذهنت هست همش را بیرون کن. این دیگه جرات نکرد حرف دوم خودش را بزند. چون ما همین مراحل مختلف را از شهید بهشتی دیدیم. اولا اجتناب از وارد شدن به بعضی از دسته جات و طرفداری از این و یا آن یا خلاف گویی ها و تهمت زدن ها و ایشان بسیار بسیار اجتناب داشتند از این مسائل و بخصوص نسبت به مسائل مالی هم ایشان خیلی خیلی احتیاط داشتند و دقت می کردند که مبادا یک ذره چیز شبهه داری باشد. همانطور که من گفتم مثلا شما بازرس فلان شرکت باشید. همینطور اسمت را می گذارم بازرس. ایشان با یک مهربانی خاصی گفتند که این چون کار جدی نیست منهم خیلی جدی نمی توانم کار بکنم. لذا بنظرم شهید بهشتی یک فرد کاملا استثنایی بودند و فکر نمی کنم که به این زودی هم مثل ایشان پیدا بشود.
س: توی آن ماجرای دژساز قم من یادمه یکبار اختلافی شد و بعد ایشان آمده بودند برای حل اختلاف با همان دفتر. خوب طول کشید و مسائلی شد تا بالاخره آقای توکلی را که یادتان هست؟ بعد پیشنهاد کردند که شما هم یکی از قطعات زمینهای سالاریه را بردارید.
بله ایشان گفت با اینکه شما کارهای عمرانی کردید و جدول کشی کردید و آسفالت کاری کردید و برق کشیدید ولی من چون راجع به زمین بایر هنوز توی ذهنم بلحاظ شرعی روشن نیست که این همه کاری که انجام میشود باعث میشود که این زمین بهایش پیدا بشود یا نه، من عذر خواهی می کنم. می خواستند محبتی بکنند که ایشان گفتند نه.
– شما آلمان هم آمدید…
بله من آلمان هم آمدم. بنظرم اول غریبه بودیم که رفتیم به آلمان. من همیشه از مادرتان چند بار حضوری هم عذرخواهی کردم. وقتی که پانزده خرداد شد و خودبخود بعد از پانزده خرداد و بعد از ترور منصور، آمدند یک عده را دستگیر کردند. یک روز من توی دفترمان نشسته بودم. میرفندرسکی یک کمی حجره شان پائین تر از ما بود و خیلی به ما می گفتند که فلانی را گرفتند و اینها. یک روز من دیدم آقای میرفندرسکی با یک مأمور داره می رود، اشاره ای کرد که حاج آقا ما هم رفتیم. من فهمیدم که یکی یکی سراغ شان می روند. بعد یکی تلفن کرد که فلانی را هم بردند. من فهمیدم که الان یکی هم می آید سراغ ما. بلند شدم. سابقا توالت ها آب لوله کشی نداشت. من آفتابه را برداشتم رفتم به عنوان اینکه بروم دستشویی رفتم و از درب پشتی آمدم بیرون و آمدم دم مسجد جامع، این حاج احمد غدیریان آنجا دکان عطاری داشت. بهش گفتم چه خبره؟ گفت همه را دارند گلچین می کنند توی بازار و می برند. گفتم من هم حالا احتیاط کردم و آمدم. البته بعد که رفتم بمن تلفن کردند که آمدند اینجا دفتر و دیده بودند که نیستم. ما احتیاطا آن شب منزل هم نرفتیم و بالاخره رفتیم جای دیگر. خلاصه مفصله و بالاخره رفتم کویت و عراق و و عراق هم چه کارهایی که کردیم. آخر اینها را گرفتند و حکم اعدامشان را دادند. مرحوم عسگراولادی اینها رفتند پیش آقای خویی و خیلی تلاش کردند و بالاخره آقای خویی یک تلگراف به خود من دادند و نوشتند به هویدا که اینها را باید آزاد کنید و خیلی مفصله و وقت شما را نمی گیرم. بعد گفتند اگر آسید محسن حگیم هم یک اقدامی بکنند خیلی خوب است. خلاصه ما رفتیم منزل آقای حکیم. وقتیکه رفتم منزل آقای حکیم، داماد آقای حکیم که آسید مهدی طباطبایی بود یک وقت آمده بود ایران و ما آورده بودیمش منزلمان. ما را می شناخت و تا من را دید گفت بیا و گفتم مسئله این است. من را برد توی اجتماعی که بود و مراجع بودند و مرا برد نزدیک آقای حکیم و گفت که ایشان حقوقی به گردن من دارد و میرمحمدصادقی هست. تا گفت این میرمحمدصادقی هست یکی از آنهایی که آنجا نشسته بود گفت آقا اینها یک بیت خیلی محترمی هستند اینها از بیت مرحوم میر سید حسن مدرس استاد المجتهدین هستند و یک چیزهایی گفت که من خودم نشنیده بودم. آقای حکیم یک خورده خودشان را جمع و جور کردند و گفتند بنشینید کنار من و من نشستم پهلویشان. من گفتم آقای یک عده از متدینین و مسلمانان را از توی بازار آمده اند گرفتند بجرم دیانت و کارهای خیر و اجتماعی و انقلابی که می کردند و حالا اینها را محکوم به اعدام کرده اند. آقای حکیم گفتند اعدام! گفتم بله اعدام. منجمله از آنها آقای انواری گه روحانی هستند. اینها هر کدامشان مردم پشت سرشان نماز می خواندند. گفتند عجب! گفتم اگر اقدام نفرمائید این حکم ها اجرا میشود. ایشان گفتند خیلی خوب حالا باشه شما فردا بیائید اینجا و من یک اقدامی می کنم. منهم خیلی تشکر کردم و بلند شدم رفتم. فردا که آمدیم دم درب یکی بود که شیخ محمود رشتی بهش می گفتند. پیشکار آقا بود. بمن گفت چرا آقا را اینقدر ناراحت کردی! اگر ایشان حرکتی بکند و نامه ای بنویسد و گوش ندهند به اسلام لطمه می خورد و درست نیست که شما اینجوری می کنید. گفتم الان اسلام دارد از بین میرود اگر آقای حکیم الان اقدامی نکند اسلامش از بین رفته! خودشان گفتند من اقدام می کنم و بالاخره من رفتم داخل منزل. آقا گفتند من یک تلگراف نوشتم برای آقای آقا میرزا احمد آشتیانی و بمن نشان دادند که به مسئولین ایران بگوئید از سرنوشت مسئولین عراق عبرت بگیرند که فیصل را تازه کشته بودند و این مسلمانان که دستگیر کرده اید منجمله شیخ الانواری همه اینها را آزاد کنید. تگراف را بردیم مخابره کردیم و بعد هم اینجا هم اینها را اعلام کرده بودند ولی به حبس ابد محکوم شده بودند و بعدا به پانزده سال کم شد. و خلاصه آنجا که بودم از آنجا رفتم کویت و رفتم عراق. در عراق یک شب رفته بودم کربلا شب جمعه ای بود داشتم نماز می خواندم یکدفعه دیدم کسی مثل شهید بهشتی از درب حرم وارد شد. خیلی هم شلوغ نبود من نمازم را سریع تمام کردم رفتم دیدم بله آقای بهشتی هستند. گفتم آقا شما اینجا… گفتند من قرار شده بروم آلمان و فکر کردم بیایم اینجا زیارت. گفتم بله من هم اینجا آمدم و قصدم این است که بروم لبنان و کویت. ما در کویت رابط داشتیم چون سیمان می فرستادیم. گفتند که شما که رفتید لبنان، من رفتم لبنان و برگشتم اینجا. آنجا یک ضبط صوت من گذاشتم پیش یکنفر که اسمش را یادم رفته و مسافرخانه داشت پیش اوست، نحن رها یک همچنین اسمی داشت و آن ضبط صوت را بگیر و چون دیدم اگر همراهم باشد می خواهم بروم آلمان آنجا شاید مثلا کاری بکنند. یکی هم این لینگافون توی راه می خواستم استفاده کنم آنها را هم من آنجا گذاشتم. گفتم باشد اگر رفتم میگیرم.
– کجا گذاشته بودند؟
توی لبنان توی همان نحن رها گذاشته بودند.
– من نمی دانستم توی این فاصله ایشان لبنان هم رفتند. من عراق را می دانم ولی لبنان را نمی دانستم. آقای عابدی باید بداند.
بله خلاصه ما رفتیم لبنان همان نحن رها را پیدا کردیم و آن وسائل را گرفتم. یک اتفاق هم افتاد که رفتم فرودگاه دیدم حالا پول ندارم و بنظرم یک پنجاه تومانی به صرافی دادم که پول بگیرم. رویش نوشته شده بود پانصد ریال. آن فرد خیال کرد پانصد تومن است. ده برابر بما لیره داده بود. بعد آمدم توی شهر و رفتم پیدایش کردم و پرسیدم هر لیره چند است؟ گفتند مثلا هر لیره سه تومن. گفتم من پنجاه تومن دادم که اینقدر نمی شود. من فهمیدم که این اشکال داشت. بعد به همان گفتم که به فرودگاه تلفن کنید که یک چنین اتفاقی افتاده و یک همچنین پولی پیش من هست بیایند و بگیرند. تلفن کردند و فردایش دو نفر آمدند و گفتند کی هست و من را نشان دادند. گفتند باید شما هم بیائید. خواستند من را هم ببرند. گفتم من نمی توانم بیایم و مشغول هستم ولی همچنین چیزی هست و خلاصه شروع کردند به تشکر کردن و ما پول را هم دادیم. مقصودم این هست که بعد توی کویت آقای بهشتی با من مکاتبه داشتند. حتی یک نامه اش را که در خاطره ای که از من چاپ کرده اند آورده اند. من یکی از نامه های آقای بهشتی را دادم که نوشته اند محمدرضا فلان کسالت را دارد.
بله من عمل کلیه کرده بودم.
ما هی مکاتبه می کردیم اونجا با ایشان و بعد دلم تنگ شده بود برای ایشان گفتم. حتی آقای باهنر هم نامه می نوشت برای آقای جلال الدین فارسی ولی از طریق کویت می فرستاد که من میفرستادم برای آقای فارسی. فکر کردم که بروم پیش آقای بهشتی. بالاخره من چند ماه بود ایشان را ندیده بودم. ایشان استقبال کردند که خیلی خوبه. ما این اخوی زاده مان محمد علی که تیر خورده بود توی پانزده خرداد و اینجا هر کاری کردند پایش درست نشد فرستادیمش لندن. اونجا گفتم بروم لندن هم او را ببینم و هم بروم هامبورگ. بلیط را طوری تنظیم کردم که کویت – لندن- هامبورگ و ایتالیا بروم و رفتم. وقتی رسیدم لندن هم به آقای بهشتی نامه نوشتم که اگر میشه یک جایی، هتل یا چیزی برای من بگیرید. ایشان نامه نوشتند که فعلا منزل ما هست شما بیائید اگر نخواستید جای دیگری بروید. ما آدرسی هم داشتم. حالا من این نامه ها را با رمز می نوشتم و کلی می نوشتم. ایشان گفتند اینجا که دیگه چیزی نیست کلی می نویسید. من می ترسیدم که طوری بشود. وقتی رفتم دیدم حدس خودم درست است. یک صندوق پستی دم درب هست و پستچی نامه را می ریزد توی آن. گفتم یک وقت می آیند نامه را بر می دارند. بالاخره رفتم لندن و از لندن رفتیم آنجا. یک چیزی که من همیشه نقل کردم از آقای بهشتی هوش ایشان بود. مثلا چون هنوز هم ایشان تازه آمده بودند به آلمان، شب ها افراد مختلف مثلا دانشجویان و اساتید می آمدند که ایشان را ببینند و یکی هم معمولا سرپرست آنها بود. وقت گرفته بودند و می آمدند. یک شبی که من منزل بودم یک عده آمده بودند یکی شان فردی بنام فطوری بود اصفهانی که من می شناختمش. آمدند و نشستند. یکهو آن آقا که رابط بود گفت که این آقایان که آمدند مثلا آقای سجادی استاد کجا هستند و فلان و آقای حسنی و آقای محمدیان و آقای رمزی و آقای کی و کی…. و اینها هستند. خوب بعد آقای بهشتی شروع کردند گفتند آقای سجادی خیلی خوش آمدید، آقای محمودی خیلی خوش آمدید، آقای رمزی خیلی خوش حالیم از دیدار شما. من دیدم که اسامی را یادم نمانده اما آقای بهشتی همه اسامی که این فرد گفته بود را توی ذهنش قرار گرفته بود. من همانجا خیلی تعجب کردم که آقای بهشتی اینقدر با هوش هستند و اسامی را یادشان هست.
یک چیز دیگر که از آقای بهشتی دیدم همان دروس قم و اینها را مطالعه می کنند ضمن اینکه نامه از اتریش آمده نامه از برلین آمده و کجا و اینها و باید جواب بدهند. ولی در عین حال همان کتب درسی را آورده اند همانجا هر روز مقداری مطالعه می کنند. از همانجا یک چیزیی را برای آقای حکیم بنویسیم ایشان دیکته کردند و من نوشتم. یکروز هم که هنوز خاطره اش یادم نرفته، می خواستند همگی بروند مهمانی خانوادگی. خود بخود من یک غریبه بودم و آشنایی زیادی نداشتم. توی این فکر بودم که من را چکار می کنند؟ آقای بهشتی گفتند شما هم می آئید؟ گفتم نه چون من آشنا نیستم. گفتند اشکال نداره. گفتم نه من نمی آیم. این آقای محمدرضا را بعنوان راهنما فرستاد با من که ایشان راهنما باشند. من هنوزم خجالت می کشم از ایشان برای این. آخه ایشان هم جوانی بودند نوجوان می خواستند بروند با همان بچه ها و فلان ولی خوب چون پدرشان گفته بودند و ملاحظه من را می کردند و تشریف آوردند و با هم رفتیم دریاچه و اینور و آنور تا عصر ولی همان روز و بعدش هم هنوز من گفتم ایشان هم علاقه داشتند آنجا بروند. و شهید بهشتی روی ملاحظه من که من تک و تنها بروم توی خیابان و سرگردان بشوم ایشان را فرستادند دنبال من. و من برای ایشان ناراحت بودم و هنوزم همانطور خجالت می کشم چرا من باعث زحمت شدم.
– چند روز بودید؟
ده روز من آلمان بودم توی منزلشان (توی همان اوائل بودند ماه چهارم و پنجم) حتی صبح که می شد با هم می رفتیم که ایشان می رفتند طرف دانشگاه. ما با هم پیاده می رفتیم از کنار رودخانه من هم می رفتم آنجا گردش می کردم و چند تا ایرانی را دیدم و باهاشون رفیق مال کرمان بودند.
– و برگشتید کویت . طولانی کویت بودید؟
بله در حدود یک سالی کویت بودم و اقامت گرفتم و دفتری هم درست کردیم و سیمان می آمد و می فروختیم. خوب بود آنجا و مشغول بودم ولی خوب خانواده ام اینجا بودند. یکدفعه که می خواستم برگردم، از طریق نخلستان ها یکنفر بود من را آورد که یک بارانی من خریده بودم مثل لباس این افسران بود و پوشیده بودم. یکجا رسیدیم و پاسگاه بود. اونم زد بالا دستش را! خلاصه رد شدیم آمدیم به خرمشهر و آمدم تهران و بچه ها را برداشتم و رفتیم مشهد. مادرمان هم زنده بودند. رفتیم مشهد. من گفتم به مادرمان که من می خواهم بروم آقای میلانی را ببینم چون با میلانی هم در ارتباط بودم. آمدم رفتم منزل آقای میلانی خیلی طول کشید. بعد که آمدم دیدم منزلشان نزدیک حرم است بروم حرم و خیلی طول کشید. خانواده توی منزل ناراحت شده بودند. منزلمان هم خیلی دور بود، به حرم یک جایی دور بود. بعد که برگشتم دیدم خیال کرده اند که من را گرفتنه اند. دیدم مادرم آمده لب جوی و ناراحت هست و خیلی ناراحت شدند و یقین کرده بودند که مرا گرفته اند.
مصاحبه با علاءالدین میرمحمد صادقی درباره شهید بهشتی / بخش اول <<