آن روزها در اوج شرایط انقلاب بود ، من خانه بودم که گفتند چند نفری از تهران آمدهاند و میخواهند خمس مالشان را حساب کنند. گفتم تشریف بیاورید خانه، گفتند نه تشریف بیاورید مسجد. گفتم چشم میآیم مسجد. آمدم مسجد که برخوردم به اخوی شهید آقا رضا، شهید حسین کنگرلوی عزیز رضون الله تعالی علیه. گفتم آقا شما می آمدید خانه، گفتند نه نخواستیم مزاحم بشویم. شرایط خیلی سختی بود برای اینها برای اینکه حسین آقا در گارد شاهنشاهی بود. دوست دیگرش را هم آورده بود که ظاهرا از شهریار بود. گفت ایشان هم دوستمان است و هم همکارمان هستند و از تهران بلند شدیم آمدیم کسب تکلیف کنیم از شما. گفتم آقا از من؟ گفتند بله. امام فرموده که سربازها از پادگانها فرار کنند و بگذارند و بروند حالا ما چه بکنیم؟ من یک مقدار تأمل کردم و فکر کردم و گفتم شما اجازه بدهید تا من یک سئوالی از آقای محلاتی بکنم. منزل ایشان در خیابان هفده شهریور فعلی کوچه سقاباشی بود. آمدم تهران، رفتم در منزل ایشان زنگ زدم، خانمشان گفتند چند تا خانه آن طرف تر با آقایان علما و آقای مطهری جلسه دارند. ما همینطور که یک مقدار رفتیم دیدیم همه آقایان از خانه بیرون آمدند و مامواجه شدیم با آقای محلاتی. گفتم داستان این جوریست، سرباز را امام گفتند، بقیه تکلیفشان چه هست؟ ایشان ما را حواله داد به آقای مطهری و گفتند از ایشان بپرسید. خدمت آقای مطهری رسیدم همینطور که راه میرفتیم توی کوچه آقای مطهری فرمود که همینطور که شما گفتید سربازها مد نظر امام هستند. دیگران ببینند آیا ماندنشان مفید است برای انقلاب یا رفتنشان؛ خودشان بررسی کنند. گفتم عزیزان ما در قسمت گارد هستند ظاهرا حسین آقا راننده گارد بودند و خبرهایی هم از آنجا می آوردند. گفتم عجب خمسی هم به ما دادید شما آقای کنگرلو. گفت آقا تهران که نمی شود با کسی صحبت کنیم. برگشتم به ایشان گفتم آقای مطهری فرمودند هر طور خودتان صلاح می دانید. اگر ماندنتان توی آن تشکیلات مناسب است و برای انقلاب فایده دارد بمانید. اگر می بینید بیرون مفیدید خوب بگذارید و بروید بیرون. خوب این عزیزان آبباریکی باید بگوییم یک حواله الهی برایشان بود و آن اینکه در انقلاب و فعالیتها خیلی اینها موفق بودند و من بیشتر این نعمت را از طرف دوست عزیزمان حاج محسن آقا کنگرلو میدانم. دوستان را ایشان سوق دادند به این طرف من جمله افرادی که با شهید بهشتی بودند از همین دوستان آبباریکی، حسن آقا دارندی راننده بودند. یک روز من آمدم قوه قضائیه آقای بهشتی فرمودند آقای رضایی بمانند سوار ماشین بشوند و در راه حرفهایشان را به من بزنند. اتفاقا آن پاترولی که بود یادم هست. کنار آقا نشستم. آنقدر خسته بود. همین طور دیدم حالت خواب و بیداری دارند و این را به وضوح یادم است که از خستگی زیاد. منجمله کاری که حسن آقا کرد (ایشان هم از دنیا رفتند خدا رحمتشان کند. شما که حسن آقای دارندی را به خوبی می شناختید.) یکی از چراغها قرمز را می خواست رد کند که آقا گفتند حسن آقا بایست! حسن گفت آقا شرایط… آقا فرمودند: اگر من بخواهم قانون را رعایت نکنم دیگر توقعی از مردم نباید داشته باشم و نگذاشتند چراغ قرمز را رد کند. پس از آن ما صحبت هایمان را کردیم.
یک روز دیگر در قوه قضائیه خدمتشان رسیدم آن هم جالب بود. اگر اشتباه نکنم ظاهرا روز سه شنبه بود که برای مراجعه عموم بود.
- بله، یکشنبه ها و سه شنبه ها دیدار مردمی بدون وقت بود.
بله، من هم نشستم. همه سئوال داشتند و کار داشتند. ظهر شد. آقا بلند شد، صدای مردم بلند شد که آقا ما آمدیم شما می خواهید بروید؟ فرمودند که من نماز را می خوانم شما بنشینید دوباره بعد از نماز می آیم خدمت شما. آنها هم آرام شدند. به خوبی یادم می آید یک حصیر مانندی توی اتاقش بود که بر روی آن ایستادند برای نماز. یک نفر هم از لبنان آمده بود. بین راه آقا یک مقدار با او عربی صحبت کردند و من لذت می بردم که چنین شخصیتی اینطور است که با اینها با زبان خودشون باهاشون صحبت می کند. نماز را خدمتشان اقامه کردیم، چند نفری نماز جماعت توی اتاقشان خواندیم. ایشان مجددا برگشتند برای پاسخگویی. بعد برنامه تمام شد آمدیم با آسانسور برویم که جلوی آسانسور گفتند آقای رضایی ورامین چه خبره؟ گفتم آقا خیلی خسته هستیم. من جهاد بودم آقا دستور داده بودند و امر کرده بودند که شما بروید جهاد با آقای هزاوه ای که خدا رحمتش کند. ایشان مسئول استان تهران بود و به شهید بهشتی خیلی علاقه داشت. ما چون از سابق در ورامین بودیم ، به عنوان نماینده حضرت امام در جهاد شهرستان و این ها بودیم. گفتم آقا کار خیلی سنگینه، آقای بهشتی فرمودند شما بیائید اینجا و ما را ببینید و بدانید چه بر سر ما می آید از کار. گفتم همینطوره الان که می بینم احساس می کنم ما آزادیم و کاری نداریم. از قوه قضائیه من همین دو سه مورد را در خاطر دارم.
یک خاطره دیگری من داشتم که مربوط به نظرآباد است. حدود شش ماه اول انقلاب را در نظرآباد بودم. یک حسینیه ای به نام غدریه داشت بعنوان امامت و غیره ما را بردند آنجا. اتفاقا با خانواده بودیم و ساکن شدیم. ولی همین دوستان ورامینی باز نگذاشتند. آمدند از نظر آباد ما را بردند ورامین. در نظرآباد مسائل کارگری خیلی زیاد بود و مشکلات زیادی و دو سه تا کارخانه خیلی بزرگ مثل سیمان آبیک و بافندگی و …کنارش بود.به دلیل اختلافات کارگری برخی اوقات به من مراجعه می کردند که چکار کنیم؟ من گفتم اجازه بدهید مسائل تا بفرمائید من میروم تهران و آقای بهشتی را می بینیم و می گویم یه نگاهی به این طرف بکنند. خیلی اوائل انقلاب مسائل عجیبی بود. آمدم حزب و این را که الان نقل می کنم اولین ملاقات من با آقای بهشتی بود. من تا به آنروز ندیده بودمشان. هیچ شناختی هم ایشان از من نداشتند. خیلی زیبا فرمودند شما کجا هستید؟ گفتم من نظرآباد هستم. برای چه؟ گفتم برای کاری که الان عرض می کنم. تا آخر ساکت و آرام حرفهای من را گوش کردند و هیچ صحبتی نکرد آن موقع تصدی آن کارها با آقای سحابی بود. گفت فلان روز ایشان را می بینم و چشم مسئله حل می شود. همین مقدار. ما هم بلند شدیم و رفتیم و به آنها گفتیم که من آقای بهشتی را دیدم و پیام شما را دادم و همان دیدن آقای سحابی باعث شد رفاه که برای کارگران ایجاد شود و مسئله تمام شد. با یک بار آمدن و رفتن ما کار تمام شد.
یک خاطره دیگری دارم که الان به ذهنم آمد. آقای دکتر بهشتی تشریف آورده بودند قم در دبیرستانی به نام حکیم نظامی قم که روبروی خانه امام بود. آنجا نماز جمعه بود و بنا بود که سخنران نماز جمعه هم باشند. من هم جهت علاقه ای که داشتم آمده بودم بشنوم. سخنرانی فرمودند و صحبت های زیادی بود. آمدیم و سلامی عرض کردیم و همین دوستان محافظ که الان یادم نیست کدامشان بودند . آقا گفتند ما بناست برویم منزل آقای طاهری خرم آبادی. آنها گفتند خانواده هم هستند آنها را چه کار کنیم؟ آقا فرمودند بروید منزل آقای رضایی و ما هم افتخاری نصیبمان شد اینجا. و آن روز خانواده یک ناهار هم منزل ما بودند. واقعا نعمت های الهی اینطوری هست و حواله هایی هستند که ما خبر ازش نداریم.
ولی اصل دعوت مربوط به سفر ورامین بود. مربوط به همین دوستان و همراهان پدرتان بود. شهید حسین کنگرلو و بقیه این ها به من گفتند آقای بهشتی امروز تشریف می آورند شما هم تشریف بیاورید. من بارها می خواستم یک چیزی بنویسم و خاطرات آنروز را به نام تیترش را هم خودم مشخص کرده بودم که “یکروز با بهشتی” و این همت و توفیق را تا الان نداشتم و حالا افتخاری شد که خدمت شما که خیلی دوستتان هم داریم برسم. اصل دعوت مربوط به عزیزان بود. و اینجا جای خیلی صحبت هم هست که چقدر احترام می گذاشتند به دعوت افراد. به دعوت به روستا آن هم با موقعیت خودشان که حالا بیایند آبباریک و فضای آن موقع که فضای بسیار سنگین و سختی بود برای آقای بهشتی و امثال آقای بهشتی. خیلی فضا، فضای سنگینی بود. زمان بنی صدر بود و تمام فشارها روی پدرتان بود وقتی دیگران را کنار گذاشته بودند فقط ایشان بود. شعار هم همش درود بر بنی صدر بود. من از قم آمدم و موقع نماز جمعه به ورامین رسیدم. آقا قبلش در قرچک بوده من نمی دانم. اینها را خبری ندارم. ولی به من گفتند در قرچک هم آقا خیلی اذیت شده (برگشتن اذیت شدند) نه رفتن اذیت شدند از تهران که می آمدند در قرچک به همین شکل شعار دورد بر بنی صدر می دادند. رسیدیم دیدم مسجد خیلی با التهاب زیاد و سروصداست. و سخنرانی آقای بهشتی را قطع کردند و بلند گو را قطع کردند که ایشان صحبت نکنند. از این افراد با شخصیت نام می برم که الان هم نمونه هایشان را داریم!!! بلند شده بودند حالت رقص و اینها که جلسه را به هم بزنند در مسجد صاحب الزمان ورامین. خوب قبل از نماز جمعه ایشان صحبت داشتند. فردی که کنار ایشان ایستاده بود برای من نقل کرد، من خودم نشیده بودم، اون بنده خدا به من گفت که آرام و متین دائما می فرمود اینها اشتباه می کنند و ما هم می خواستیم عکس العملی داشته باشیم که آقای بهشتی می فرمودند نه، اینها اشتباه می کنند. نماز جمعه تمام شد. بچه ها به من گفتند آقای رضایی ما آقا را می خواهیم از کوچه بغل مسجد ببریم با این وضعی که هست و با این درگیری ها باید ماشین را بیاوریم کوچه پشتی. شما زودتر برو توی ماشین بنشین که نمی توانیم معطل باشیم. تا ایشان را بیاورند. خوب من رفتم قبل از ایشان در ماشین نشستم. خوب مخالف و موافق بود دیگه. مخالفین که برای بنی صدر شعار می دادند بچه های خوب ورامین هم آنروز یک شعار داشتند. یادم می آید عمو زاده خود من هم مهدی رضایی که بعدا شهید هم شد صدایش گرفته بود وقتی آمد آبباریک دائما آنروز فریاد می کشیدند که درود بر سه یاور خمینی هاشمی و دو سید حسینی. این شعارشان بود. بس که فریاد کشیده بودند صدایشان گرفته بود. چون صدای آنطرف بیشتر بود و زیادتر بودند. خانم ها در طرفداری آقای بهشتی خیلی شعار می دادند. آقای تشریف آوردند توی ماشین گفتند عجب آقای رضایی نشسته اید توی ماشین، گفتم بله من خدمتتان هستم. در این اثناء حسن آقای دارندی راننده بود و تند ماشین را حرکت داد که دست یک خانم لای درب ماند. اونها هم همینطور محکم شعار می دادند برای آقا. دور ماشین را گرفته بودند و بهشتی بهشتی خدا نگهدار تو می گفتند. این حالت را در تمام روز دیگر از آقا ندیدم که گفتند حسن آقا آهسته. ما برای اینها هستیم نه آنها برای ما. حسن آقا دیگر حرف نزد. رفتار آقا آرام نمی گرفت و فرمودند آقای رضایی آیا اینجا کسی آشنا هست یا خود شما بروید آن خانم را درمانگاهی ببرید دستش لای درب مانده. اول به من گفتند دستش طوری نشده و گفتم به ایشان که به من گفته اند طوری نبوده. فرمودند الحمدلله. تا آبباریک هم نگران بود که آن خانم چه شد. نمی گفت حالا مخالف بوده یا موافق همینکه یک صدمه جزیی زده شده، روحشان را اینجور به درد آورده است. بین راه که می رفتیم خیلی صحنه زیبایی بود برای من، یک روستایی هست به نام خواجه ولی، اینها اسپند دود کرده بودند و تخم مرغ در مسیر، آقا احترام گرفتند آمدند پائین از ماشین و بدرقه شدند. دیگر تشریف بردند آبباریک و رفتند منزل شهید حسین کنگرلو. خوب امام جمعه ورامین بودند و روحانیون دیگر هم بودند که عکسهایشان هست و دادستان و فرماندار و اینها هم بودند. ناهار میزبان رئیس دیوان عالی کشور بود حسین آقا، که من یک خاطره کوچکی هم بگویم جالب بود. وقتی بدن مطهر شهید حسین کنگرلو را آوردند ورامین که ببرند آبباریک، آنجا یک بلندگویی دست بنده دادند و منم یک جمله بزبانم آمد و یک حالت فوق العاده ای در مردم ایجاد شد. گفتم که آقای بهشتی میزبانتان هم به شما ملحق شد. این میزبان ورامین شما ایشان بود….
آقای دکتر بهشتی خیلی آرام سئوالات را پاسخ دادند. در آن جلسه ناهار و استراحتی هم نبود. من خیال می کنم تا ۳ طول کشید که بعد گفتند مردم بیایند مسجد.
مسجد آن روز هم مسجد قدیمی آبباریک بود. آمدند مسجد و صحبت کردند، روستاهای اطراف و آبباریک انصافا علاقه مند بودند و مخالفی هم نبود. از خود آبباریک هم علاقه مند به آقای بهشتی بودند. آقا آمدند پای منبر و اونجا نشستند و بنا بود من خیر مقدمی بگویم که دیدم دو نفر از دوستان آمدند: آقای شاه صائب و آقای حسن محمدی که مسئول حزب جواد آباد بودند. آمدند خدمت آقای بهشتی و گفتند آقا شما جواد آباد هم باید تشریف بیاورید. تاملی کردند و فرمودند وعده داده ام؟ ولی یادداشتی در دفترم ندارم. دوباره این ها تکرار کردند که آقای دکتر شما فرمودید هر موقع آبباریک بیام جواد آباد هم می آیم. اینجا بیشتر تامل کردند و فرمودند ممکن است گفته باشم.، آقای رضایی چه کار کنیم و با من مشورت میکردند که آیا به محیط آشنا هستید. من گفتم آقا اگر آقایون اجازه بدهند با این شرایط ورامین و قرچک دیگه آنجا را حذفش بکنیم. جواد آباد هم طرفدار بنی صدر بودند و بساطی بود و ما هم از آنجا نگران بودیم. دوباره آقایون اصرار کردند به شهید بهشتی که مردم منتظرند. ولی آقای بهشتی تکیه به این جمله کردند و فرمودند که آقایون می گویند که من گفتم هر موقع آبباریک بیایم آنجا هم میام، این احتمال قوی دارد و لذا وعده ای دادیم و به وعده باید عمل کنیم و گفتند می آییم. بنا بود سخنرانی هم بکنند. ما فوری دوستان را صدا زدیم و گفتیم بهر شکلی دوستان آبباریکی با موتور و یا هر وسیله ای خودشان را برسانند آنجا که هوای قضیه را داشته باشند که یک وقت خدای ناکرده اهانتی باز نشود. این را به دوستان گفتم و آنها راه افتادند. فاصله ما از آنجا حدود پانزده کیلومتر بود و جاده هم خاکی. اینها رفتند که مقدمات را فراهم کنند و آقای دکتر بهشتی هم یک سخنرانی بسیار زیبا و متین اقتصادی برای مردم روستای آبباریک کردند. با این روستائیان ضعیف آبباریک و بصورت سئوال و جواب هم گاهی از روی منبر ازشون سئوال می کرد. این جمله اش را یادمه که: خوب اگر ما الان یک امکاناتی به شما بدهیم و امروز کارهایتان راه بیفتد و مشکلات حل بشود بهتر است یا این امکانات را چند سال دیگر با برنامه ریزی قوی تری بدهیم بهتر است هست؟ مردم همه گفتند همان چند سال دیگر بهتر است! مثلا یک برنامه ریزی قوی بکنیم و غیره. این گونه با مردم درباره مسائل اقتصادی صحبت می کردند. صحبتشان که تمام شد بنا بود حرکت کنیم برویم جواد آباد. در ماشین آقا باز من بودم و فرماندار ورامین هم نشسته بود. آقای جوادی نامی بود، خیلی با آقا حرف می زد و آقا هم گوش می داد. یک جمله ای که آقای بهشتی فرموند که من یادم است، آقای فرماندار گفت همیشه این ها به ما می گویند مرتجع! آقا فرمودند مثل ما باشید که بهتون نگویند مرتجع! مثل اینکه گرایش داشت آقای فرماندار به یک مجاهدینی بنام جوادی. از آقای شاه صائب و محمدی بپرسید. آقای میرحیدری بعدها آمدند. خوب وارد جوادآباد شدیم همه شعار می دادند درود بر بنی صدر و جمع آمدند و آقای بهشتی یک سخنرانی نزدیک غروب کردند خیلی زیبا و مفصل و همزمان هم صدای شعارهای بیرون مسجد هم بگوش ما می رسیددر مسجد نیامدند و بیرون برای بنی صدر شعار می دادند. نماز جماعت مغرب را هم خواندند. خیلی باصفا و… حالا همان وضویی بوده که آقا از تهران داشتند تمام این روز آرام و متین و واقعا فوق العاده بودند. نماز را هم خواندیدم و فرمودند برویم بیرون
مصاحبه با حجت الاسلام جواد رضایی محلاتی (بخش دوم/پایانی) >>>
چرا فیلتر شدید اونم از مرجع محترم قانونی جمهوری اسلامی ایران
با سلام
متاسفانه علت فیلتر شدن سایت برای ما هم روشن نشده است و به رغم پیگیری های فراوان مسئولین امر از پاسخگویی طفره می روند